هم‌چو آن شیبان که از گرگ عنید (136-6)

بخش ۱۳۶ – کرامات شیخ شیبان راعی قدس الله روحه العزیز

هم‌چو آن شیبان که از گرگ عنید
وقت جمعه بر رعا خط می‌کشید

تا برون ناید از آن خط گوسفند
نه در آید گرگ و دزد با گزند

بر مثال دایرهٔ تعویذ هود
که اندر آن صرصر امان آل بود

هشت روزی اندرین خط تن زنید
وز برون مثله تماشا می‌کنید

بر هوا بردی فکندی بر حجر
تا دریدی لحم و عظم از هم‌دگر

یک گره را بر هوا درهم زدی
تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی

آن سیاست را که لرزید آسمان
مثنوی اندر نگنجد شرح آن

گر به طبع این می‌کنی ای باد سرد
گرد خط و دایرهٔ آن هود گرد

ای طبیعی فوق طبع این ملک بین
یا بیا و محو کن از مصحف این

مقریان را منع کن بندی بنه
یا معلم را به مال و سهم ده

عاجزی و خیره کن عجز از کجاست
عجز تو تابی از آن روز جزاست

عجزها داری تو در پیش ای لجوج
وقت شد پنهانیان را نک خروج

خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست
در دو عالم خفته اندر ظل دوست

هم در آخر عجز خود را او بدید
مرده شد دین عجایز را گزید

چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت
از عجوزی در جوانی راه یافت

زندگی در مردن و در محنتست
آب حیوان در درون ظلمتست

حاصل آن روضه چو باغ عارفان (137-6)

بخش ۱۳۷ – رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی

حاصل آن روضه چو باغ عارفان
از سموم صرصر آمد در امان

یک پلنگی طفلکان نو زاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود

پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد

چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری

پرورش دادم مر او را زان چمن
کی بگفت اندر بگنجد فن من

داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر

داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید

مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم

صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطف من بی‌واسطه

تا نباشد از سبب در کش‌مکش
تا بود هر استعانت از منش

ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش

این حضانه دید با صد رابطه
که بپروردم ورا بی‌واسطه

شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل
که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل

هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه

که چرا من تابع غیری شوم
چونک صاحب ملک و اقبال نوم

لطف‌های شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت

هم‌چنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی

این زمان کافر شد و ره می‌زند
کبر و دعوی خدایی می‌کند

رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال

صد هزاران طفل بی‌تلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را

که منجم گفته کاندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال

هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که می‌زایید می‌کشت از خباط

کوری او رست طفل وحی کش
ماند خون‌های دگر در گردنش

از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب

دیگران را گر ام و اب شد حجیب
او ز ما یابید گوهرها به جیب

گرگ درنده‌ست نفس بد یقین
چه بهانه می‌نهی بر هر قرین

در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه

زین سبب می‌گویم این بندهٔ فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر

گر معلم گشت این سگ هم سگست
باش ذلت نفسه کو بدرگست

فرض می‌آری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی

تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزه‌ای هم‌پای دوست

جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست

ذکر نفس عادیان کالت بیافت
در قتال انبیا مو می‌شکافت

قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب
ناگهان اندر جهان می‌زد لهب

قصه کوته کن که رای نفس کور (138-6)

بخش ۱۳۸ – رجوع کردن بدان قصه کی شاه‌زاده بدان طغیان زخم خورد از خاطر شاه پیش از استکمال فضایل دیگر از دنیا برفت

قصه کوته کن که رای نفس کور
برد او را بعد سالی سوی گور

شاه چون از محو شد سوی وجود
چشم مریخیش آن خون کرده بود

چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر
دید کم از ترکشش یک چوبه تیر

گفت کو آن تیر و از حق باز جست
گفت که اندر حلق او کز تیر تست

عفو کرد آن شاه دریادل ولی
آمده بد تیر اه بر مقتلی

کشته شد در نوحهٔ او می‌گریست
اوست جمله هم کشنده و هم ولیست

ور نباشد هر دو او پس کل نیست
هم کشندهٔ خلق و هم ماتم‌کنیست

شکر می‌کرد آن شهید زردخد
کان بزد بر جسم و بر معنی نزد

جسم ظاهر عاقبت خود رفتنیست
تا ابد معنی بخواهد شاد زیست

آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت
دوست بی‌آزار سوی دوست رفت

گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عین الکمال او ره گرفت

و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود
صورت و معنی به کلی او ربود

آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش (139-6)

بخش ۱۳۹ – وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهل‌ترست

 

آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش
گفته بود اندر وصیت پیش‌پیش

سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان

گفت هرچه در کفم کاله و زرست
او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست

گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد

گفته فرزندان به قاضی کای کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم

ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند

گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش

تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بی‌شکی

عارفان از دو جهان کاهل‌ترند
زانک بی شد یار خرمن می‌برند

کاهلی را کرده‌اند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان می‌کند

کار یزدان را نمی‌بینند عام
می‌نیاسایند از کد صبح و شام

هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز

بی‌گمان که هر زبان پردهٔ دلست
چون بجنبد پرده سرها واصلست

پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
می‌بپوشد صورت صد آفتاب

گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست

آن نسیمی که بیایدت از چمن
هست پیدا از سموم گولخن

بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر

گر ندانی یار را از ده‌دله
از مشام فاسد خود کن گله

بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر

یا زبان هم‌چون سر دیگست راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست

از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش

دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را

گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز

وآن دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش

گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود

آنچنان که گفت مادر بچه را (140-6)

بخش ۱۴۰ – مثل

 

آنچنان که گفت مادر بچه را
گر خیالی آیدت در شب فرا

یا بگورستان و جای سهمگین
تو خیالی بینی اسود پر ز کین

دل قوی دار و بکن حمله برو
او بگرداند ز تو در حال رو

گفت کودک آن خیال دیووش
گر بدو این گفته باشد مادرش

حمله آرم افتد اندر گردنم
ز امر مادر پس من آنگه چون کنم

تو همی‌آموزیم که چست ایست
آن خیال زشت را هم مادریست

دیو و مردم را ملقن آن یکیست
غالب از وی گردد ار خصم اندکیست

تا کدامین سوی باشد آن یواش
الله‌الله رو تو هم زان سوی باش

گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام

سر او را چون شناسی راست گو
گفت من خامش نشینم پیش او

صبر را سلم کنم سوی درج
تا بر آیم صبر مفتاح الفرج

ور بجوشد در حضورش از دلم
منطقی بیرون ازین شادی و غم

من بدانم کو فرستاد آن بمن
از ضمیر چون سهیل اندر یمن

در دل من آن سخن زان میمنه‌ست
زانک از دل جانب دل روزنه‌ست

«مولانا سخن نمی فرماید» (1)

یکی می‌گفت که «مولانا سخن نمی فرماید» گفتم «آخر این شخص را نزد من خیالِ من آورد، این خیال من، با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه‌ای؟ بی‌سخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بی‌سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد، چه عجب باشد؟» سخن، سایه‌ی حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌کند نه سخن، بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب؛ سود ندارد، آن جزوست که او را در جوش و بی‌قرار می‌دارد، در کَهْ، از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفی‌ست، در نظر نمی‌آید، آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می بَرد، خیال باغ به باغ می‌برد و خیال دکان به دکان، اما درین خیالات، تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی پشیمان می‌شوی ؟ و می‌گویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود. پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است، هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی‌چادرِ خیال، قیامت باشد؛ آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که ترا جذب می‌کند، چیز دیگر غیر آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد  «یَوْمَ تُبْلَی الْسَّرَائِرُ». چه جای اینست که می‌گوییم. در حقیقت، کِشنده یکی‌ست، اما متعدد می‌نماید، نمی‌بینی که آدمی را صد چیز آرزوست، گوناگون می گوید: « تُتماج می خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم» این، اعداد می‌نماید و به گفت می‌آورد، اما اصلش یکی‌ست، اصلش گرسنگی‌ست و آن یکی‌ست. نمی‌بینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید: «هیچ، از اینها نمی‌باید» پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلک یک بود. «وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً» کدام صد؟ کدام پنجاه؟ کدام شصت؟ قومی بی‌دست و بی‌پا و بی‌هوش و بی‌جان، چون طلسم و ژیوه و سیماب می‌جنبند، اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی، بلک ایشان هیچند و این، هزار و صد‌هزار و هزاران هزار  «قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا». پادشاهی، یکی را صد مرده نان پاره داده بود، لشکر عتاب می‌کردند، پادشاه به خود می‌گفت: «روزی بیاید که به شما بنمایم که بدانید که چرا می‌کردم» چون روز مصاف شد، همه گریخته بودند، و او تنها می‌زد، گفت: «اینک برای این مصلحت!»
آدمی می‌باید که آن ممیّز خود را عاری از غرض‌ها کند و یاری جوید در دین. دین، یارشناسی‌ست. اما چون عمر را با بی‌تمیزان گذرانید، ممیّزه‌ی او ضعیف شد، نمی‌تواند آن یار دین را شناختن. تو این وجود را پروردی که در او تمییز نیست. تمیز آن یک صفت است، نمی‌بینی که دیوانه را دست و پای هست امّا تمییز نیست؟ تمییز، آن معنی لطیف است که در توست. و شب و روز در پرورشِ آن بی‌تمییز مشغول بوده‌ای. بهانه می‌کنی که «آن به این قایم است» چون است که کلّی، در تیمارْداشتِ اینی؟ و او را به کلّی گذاشته‌ای؟ بلکه این به آن قایم است و آن باین قایم نیست. آن نور، ازین دریچه‌های چشم و گوش و غیر ذلک برون می‌زند، اگر این دریچه‌ها نباشد، از دریچه‌های دیگر سر برزند؛ همچنان باشد که چراغی آورده‌ای در پیش آفتاب که «آفتاب را با این چراغ می‌بینم!» حاشا اگر چراغ نیاوری، آفتاب خود را بنماید! چه حاجت چراغ است؟. امید از حق نباید بریدن، امید سر راه ایمنی‌ست، اگر در راه نمی‌روی، باری سر راه را نگاه‌دار، مگو که «کژی‌ها کردم» تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژ‌ی‌ها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید، همه را بخورد، اگر بدی کرده‌ای با خود کرده‌ای، جفای تو به وی کجا رسد؟!
مرغی که بر آن کوه، نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست؟
چون راست شوی، آن همه نمانَد، امید را زنهار مَبُر. با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود، که سری‌ است رفتنی چه امروز، چه فردا!. اما ازین رو خطر است، که ایشان چون درآیند و نفس‌های ایشان قوّت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد، لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رای‌های بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی، قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد. چون طرف ایشان را معمور داری، طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود، چندانکه آن سوی روی، این‌سو که معشوق است روی از تو می‌گرداند، و چندانکه تو با اهل دنیا به صلح درمی‌آیی، او از تو خشم می‌گیرد. «مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ». آن نیز که تو سوی او می‌روی در حکم این است، چون آن‌سو رفتی، عاقبت او را بر تو مسلّط کند.
حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی، یا به سبویی، قانع شدن! آخر از دریا، گوهرها و صد‌هزار چیزهای مُقَوِّمْ بَرند. از دریا آب بردن، چه قدر دارد؟! و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند؟! بلکه عالم کفی‌ست. این دریای آب، خود علم‌های اولیاست گوهر خود کجاست؟! این عالم کفی پرخاشاک است، اما از گردش آن موج‌ها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موج‌ها، آن کف، خوبی می‌گیرد که «زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا» پس چون «زُیَنَ» فرمود، او خوب نباشد، بلک خوبی در او عاریت باشد، وز جای دگر باشد. قلبِ زراندودست یعنی این دنیا که کفکست، قلبست، و بی‌قدرست و بی‌قیمت است، ما زراندودش کرده‌ایم، که «زُیِّنَ لِلنَّاسِ». آدمی اسطرلاب حق است، اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند؛ تره‌فروش یا بقال، اگرچه اسطرلاب دارد، اما از آن چه فایده گیرد؟ و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را؟ و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را؟ الی غیرذلک. پس اسطرلاب در حقِ منجم سودمند است، که  «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ». همچنانکه این اسطرلاب مسین، آینه‌ی افلاک است، وجود آدمی که «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ» اسطرلاب حق است. چون او را حق‌تعالی، به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود، تجلی حق را، و جمال بی‌چون را دم‌به‌دم، و لَمحه‌به‌لَمحه می‌بیند و هرگز آن جمال، ازین آینه خالی نباشد. حق را عزّ و جلّ بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت می‌پوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند، اما از غایتِ غیرت، خود را می‌پوشانند، چنانک متنبی می‌گوید: «لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا»

شب و روز دل و جانم به خدمت است (2)

گفت که «شب و روز دل و جانم به خدمت است و از مشغولی‌ها و کارهای مغول به خدمت نمی‌توانم رسیدن.» فرمود که «این کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانی‌ست خود را فدا کرده‌اید به مال و تن تا دل ایشان را
به جای آرید تا مسلمانی چند با من به طاعت مشغول باشند، پس این نیز کار خیر باشد و چون شما را حق تعالی به چنین کار خیر میل داده است و فرط رغبت، دلیل عنایت است و چون فتوری باشد درین میل دلیل بی‌عنایتی
باشد که حق تعالی نخواهد که چنین خیر خطیر به سبب او برآید تا مستحقّ آن ثواب و درجات عالی نباشد همچون حمّام که گرم است. آن گرمی او از آلت تون است همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غیره حق تعالی اسبابی پیدا کند که
اگرچه به صورت آن بد باشد و کره اما در حق او عنایت باشد چون حمام او گرم می‌شود و سود آن به خلق می‌رسد.» درین میان یاران آمدند عذر فرمود که «اگر من شما را قیام نکنم و سخن نگویم و نپرسم این احترام باشد زیرا احترام هر چیزی لایق آن وقت باشد در نماز نشاید پدر و برادر را پرسیدن و تعظیم کردن و بی‌التفاتی به دوستان و خویشان در حالت نماز عین التفات است و عین نوازش زیرا چون به سبب ایشان خود را از طاعت و استغراق جدا
نکند و مشوّش نشود پس ایشان مستحق عقاب و عتاب نگردند پس عین التفات و نوازش باشد چون حذر کرد از چیزی که عقوبت ایشان در آنست.» سؤال کرد که «از نماز نزدیک‌تر به حقّ راهی هست؟» فرمود «هم نماز، اما نماز این صورتِ تنها نیست. این قالب نماز است زیرا که این نماز را اولی‌ست و آخری‌ست و هر چیز را که اولی و آخری باشد آن قالب باشد. زیرا تکبیر اول نماز است و سلام آخر نماز است. و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان می‌گویند تنها؛ زیرا که آن را نیز اولی‌ست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اول و آخر باشد آن صورت و قالب باشد. جان، آن بی‌چون باشد و بی‌نهایت باشد و او را اوّل و آخر نبوَد. آخر، این نماز را انبیا پیدا کرده‌اند اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنین می‌گوید که «‌لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِیٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ» پس دانستیم که جان نماز این صورت تنها نیست بلک استغراقی‌ست و بیهوشی‌ است که این همه صورت‌ها برون می‌ماند و آنجا نمی‌گنجد؛ جبرییل نیز که معنی محض است هم نمی‌گنجد.
حکایت است از (مولانا سلطان العلما قطب العالم بهاءالحق و الدین قدس اللهّ سره العظیم) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند؛ وقت نماز رسید، بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که «وقت نماز است» مولانا به گفتِ ایشان التفات نکرد، ایشان برخاستند و به نماز مشغول شدند. دو مرید موافقت شیخ کردند و به نماز نه‌استادند؛ یکی ازان مریدان که در نماز بود خواجگی‌نام به چشم سر به وی عیان بنمودند که جمله اصحاب مریدان که در نماز بودند با امام پشتشان به قبله بود و آن دو مرید را که موافقت شیخ کرده‌بودند رویشان به قبله بود زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اوییِ او فنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا اکنون او نور حق شده است و هرکه پشت به نور حق کند و روی به دیوار آورد قطعا پشت به قبله کرده باشد زیرا که او جان قبله بوده‌است. آخر این خلق که رو به کعبه می‌کنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله‌گاه عالم شده است. پس اگر او قبله باشد به طریق اولی چون آن برای او قبله شده است. مصطفی (صلوات الله علیه) یاری را عتاب کرد که «تو را خواندم، چون نیامدی؟» گفت «به نماز مشغول بودم» گفت «آخر نه منت خواندم؟» گفت «من بیچاره‌ام» فرمود که « نیک است اگر در همه وقت مدام بیچاره باشی، در حالت قدرت هم خود را بیچاره بینی چنانکه در حالت عجز می‌بینی زیرا که بالای قدرت تو قدرتی است و مقهور حقّی در همه احوال.» تو دو نیمه نیستی گاهی باچاره و گاهی بیچاره نظر به قدرت او دار و همواره خود را بیچاره می‌دان و بی دست و پای و عاجز و مسکین. چه جای آدمی ضعیف؟ بلکه شیران و پلنگان و نهنگان همه بیچاره و لرزان وی‌اند، آسمان‌ها و زمین‌ها همه بیچاره و مسخّر حکم وی‌اند، او پادشاهی عظیم است. نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که به وجود ایشان چیزی بر جای بماند؛ چون نور او بی‌پرده روی نماید نه آسمان مانَد و نه زمین نه آفتاب و نه ماه. جز آن شاه کس نماند. حکایت؛ پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن» گفت «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟» اما چون حق تعالی بنده‌ای را گزید و مستغرق خود گردانید هرکه دامن او بگیرد و ازو حاجت طلبد بی‌آنکه آن بزرگ نزد حق یاد‌ کند و عرضه دهد حق آن را برآرد. حکایتی آورده‌اند که پادشاهی بود و او را بنده‌ای بود خاصّ و مقرّب عظیم. چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصّه‌ها و نامه‌ها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار. او آن‌را در چرمدان کردی، چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی پیش پادشاه مدهوش افتادی پادشاه دست در کیسه و جیب و چرمدان او کردی به طریق عشق‌بازی که «این بندهٔ مدهوش من مستغرق جمال من چه دارد؟» آن نامه‌ها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظَهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی؛ کارهای جمله را بی‌آنکه او عرض دارد برآوردی چنین که یکی از آنها رد نگشتی بلکه مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آنکه طلبیدندی به حصول پیوستی. بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصّه‌های اهل حاجت را به حضرت شاه عرضه کردن و نمودن از صد کار و صد حاجت یکی نادرا منقضی شدی.

اینجا چیزی فراموش کرده‌ام (3)

یکی گفت که: اینجا چیزی فراموش کرده‌ام
(خداوندگار) فرمود که:
در عالم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست. اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی. همچنانکه پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معین، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هیچ نگزاردی. پس آدمی در این عالم برای کاری آمده‌است و مقصود آن است، چون آن نمی‌گزارد پس هیچ نکرده باشد.
«اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَ الْاَرضِ وَ الْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَ اَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً» آن امانت را بر آسمان‌ها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن. بنگر که از او چند کارها می‌آید که عقل در او حیران می‌شود، سنگها را لعل و یاقوت می‌کند، کوهها را کان زر و نقره می‌کند، نبات زمین را در جوش می‌آرد و زنده می‌گرداند و بهشت عدن می‌کند، زمین نیز دانه‌ها را می‌پذیرد و بر می‌دهد و عیب‌ها را می‌پوشاند و صدهزار عجایب که در شرح نیاید می‌پذیرد و پیدا می‌کند و جبال نیز همچنین معدن‌های گوناگون می‌دهد، این همه می‌کنند اما از ایشان آن یکی کار نمی‌آید آن یک (کار) از آدمی می‌آید.
«وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ» نگفت «و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ» پس از آدمی آن کار می‌آید که نه از آسمانها می‌آید و نه از زمین‌ها می‌آید و نه از کوهها. چون آن کار بکند ظلومی و جهولى از او نفی شود. اگر تو گویی که «اگر آن کار نمی‌کنم چندین کار از من می‌آید» آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریده‌اند. همچنان باشد که تو شمشیر پولادِ هندیِ بی‌قیمتی که آن در خزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطورِ گوشتِ گندیده کرده که «من این تیغ را معطّل نمی‌دارم، به وی چندین مصلحت به جای می‌آرم!» یا دیگ زرّین را آورده‌ای و در وی شلغم می‌پزی که به ذره‌ای از آن، صد دیگ به دست آید. یا کارد مُجَوهَر را میخ کدوی شکسته کرده‌ای که «من مصلحت می‌کنم و کدو را بر وی می‌آویزم و این کارد را معطّل نمی‌دارم!» جای افسوس و خنده نباشد؟ چون کار آن کدو به میخ چوبین یا آهنین که قیمت آن به پولی‌ست برمی‌آید؛ چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن؟! حق تعالى تو را قیمت عظیم کرده است. می‌فرماید که «اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَ اَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ».
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمی‌دانی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالى می‌فرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر به من صرف رود و به من دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من این است. اگر تو خود را به دوزخ فروشی ظلم برخود کرده باشی همچنان که آن مرد کارد صد دیناری را بر دیوار زد و بر او کوزه‌ای یا کدویی آویخت. آمدیم بهانه می‌آوری که «من خود را به کارهای عالى صرف می‌کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غیره تحصیل می‌کنم» آخر این همه برای توست. اگر فقه است برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه‌ات را نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی، و اگر نجوم است احوال فلک و تأثیر آن در زمین، از ارزانی و گرانی امن و خوف، همه تعلق به احوال تو دارد هم برای توست و اگر ستاره است از سعد و نحس و به طالع تو تعلق دارد هم برای توست. چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع تو. چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بی‌نهایت باشد بنگر که تو را که اصلی، چه احوال باشد؟! چون فرعهای تو را عروج و هبوط و سعد و نحس باشد تو را که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و از او این آید، فلان کار را می‌شاید. تو را غیر این غذای خواب و خور غذای دیگر است که «اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ». در این عالم آن غذا را فراموش کرده‌ای و به این مشغول شده‌ای و شب و روز تن را می‌پروری. آخر این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد. او را به سر خود خواب و خوری‌ست و تنعّمی است، اما سبب آن که حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است تو بر سر اسب در آخور اسبان مانده‌ای و در صفّ شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری. دلت آنجاست اما چون تن، غالب است حکم تن گرفته‌ای و اسیر او مانده‌ای.
همچنان که مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می‌راند تا هوش با او بود. چون لحظه‌ای مستغرق لیلی می‌گشت و خود را و اشتر را فراموش می‌کرد، اشتر را در ده بچه‌ای بود، فرصت می‌یافت باز می‌گشت و به ده می‌رسید. چون مجنون به خود می‌آمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند. عاقبت افغان کرد که «این اشتر بلای من است از اشتر فرو جست و روان شد.»
هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی
فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ
فرمود که سید برهان الدین محقق قدس الله سره العزیز سخن می‌فرمود.
یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم!
گفت: «تا ببینم که آن فلان چه کس است؟! او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند؟! اگر او مرا به سخن شناخته است پس مرا نشناخته است، زیرا که این سخن نماند و این حرف و صوت نماند و این لب و دهان نماند، این همه عرض است و اگر به فعل شناخت همچنین و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مرا تواند کردن و آن مدح از آن من باشد.»
حکایت او همچنان باشد که می‌گویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت!
روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که: بیا بگو در مشت چه دارم؟!
گفت: «آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف است»
گفت: «چون نشانهای راست دادی؛ پس حکم کن که آن چه چیز باشد؟»
گفت: «می‌باید که غربیل باشد!»
گفت: «آخر این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟!»
اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی می‌شکافند و چیزهای دیگر را که به ایشان تعلّق ندارد به غایت دانسته‌اند و ایشان را بر آن احاطت کلّی گشته و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آن است خودی اوست و خودی خود را نمی‌داند. همه چیزها را به حلّ و حرمت حکم می‌کند که این جایز است و آن جایز نیست و این حلال است یا حرام است. خود را نمی‌داند که حلال است یا حرام است؟، جایز است یا ناجایز؟، پاک است یا ناپاک است؟ پس این تجویف و زردی و نقش و تدویر عارضی است که چون در آتش اندازی این همه نمانَد؛ ذاتی شود صافی از این همه. نشان هر چیز که می‌دهند از علوم و فعل و قول همچنین باشد و به جوهر او تعلّق ندارد که بعد از این همه، باقی آن است. نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که «در مشت غربیل است»! چون از آنچه اصل است خبر ندارند.
من مرغم، بلبلم، طوطی‌ام! اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم، چون زبان من همین است، غیر آن نتوانم گفتن. به خلاف آن که او آواز مرغ آموخته است. او مرغ نیست، دشمن و صیّاد مرغان است؛ بانگ و صفیر می‌کند تا او را مرغ دانند اگر او را حکم کنند که جز این آواز، آواز دیگرگون کن تواند کردن. چون آن آواز بر او عاریت است و از آن او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزدد، از هر خانه قماشی نماید.

این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود (4)

گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقّع نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم؟ مرا می‌بایست شب و روز دست گرفته در زمره و صف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم؛ این چه لطف بود فرمود؟
که این از جملهٔ آن است که شما را همّتی عالی‌ست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و به کارهای خطیر و بلند مشغولید از علو همّت، خود را قاصر می‌بینید و بدان راضی نیستید و بر خود چیزهای بسیار لازم می‌دانید. اگرچه ما را دل هماره به خدمت بود، امّا می‌خواستیم که به صورت هم مشرّف شویم زیرا که صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار خود مشارک است با مغز، همچنانک کار بی‌مغز برنمی‌آید بی‌ پوست نیز برنمی‌آید. چنانکه دانه را اگر بی پوست در زمین کاری برنیاید؛ چون به پوست در زمین دفن کنی برآید و درختی شود عظیم. پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید و مقصود حاصل نشود. ای والله اصل معنی است پیش آنکه معنی را داند و معنی شده باشد. اینک می‌گویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد؛ پیش آن کس باشد که اگر رکعتین ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی به نزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که «ای زاهد!» گفت: «زاهد تویی» گفت «من چون زاهد باشم؟ که همهٔ دنیا از آنِ من است» گفت «نی، عکس می‌بینی؛ دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان من است و عالم را من گرفته‌ام تویی که
به لقمه‌ای و خرقه‌ای قانع شده‌ای» اَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَّمَ وَجْهُ اللَّهِ آن وجهی است مُجرا و رایج که لاینقطع است و باقی‌ست، عاشقان خود را فدای این وجه کرده‌اند و عوض نمی‌طلبند باقی همچو انعامند. فرمود «اگرچه اَنعامند امّا مستحقّ اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول میرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و به طویلهٔ خاص برد همچنانک از آغاز که او عدم بود به وجودش آورد و از طویلهٔ وجود به جمادی‌اش آورد و از طویلهٔ جمادی به نباتی و از نباتی به حیوانی و از حیوانی به انسانی و از انسان به ملکی الی مالا نهایة.» پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس، طویله‌های بسیار است عالی‌تر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است. برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که «همین است». استادی، صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او را معتقد شوند و فرهنگ‌های دیگر را که نموده‌است مقر شوند و به آن ایمان آورند. و همچنان پادشاهی خلعت و صله دهد و بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّعِ دیگر چیزها شوند و از امید کیسه‌ها بردوزند؛ برای آن ندهد که بگویند «همین است، پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن» برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنین خواهد گفتن و چنین خواهد دانستن به وی انعام نکند. زاهد آنست که آخِر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصّند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اوّل افتاده است و آغاز هر کار را می‌دانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن. آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غیره چون اوّل را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اوّل (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را می‌بینند و اینها که در آخورند اینها انعامند.
درد است که آدمی را رهبر است. در هر کاری که هست، تا او را درد ِ آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد، او را میسّر نشود خواه دنیا خواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غیره. تا مریم را دردِ زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوه‌دار شد. تن، همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد الا ما محروم مانیم و ازو بی‌بهره.
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو بر زمی‌ست
چون شد مسیح سوی فلک، فوت شد دوا

این سخن برای آن‌کس است (5)

این سخن برای آن‌کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند، اما آنک بی‌سخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمان‌ها و زمین‌ها همه سخن است پیش آن‌کس که ادراک می‌کند و زاییده از سخن است که کُنْ فَیکُوْنُ پس پیش آنکه آواز پست را می‌شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟
حکایت: شاعری تازی‌گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمی‌دانست. شاعر برای او شعر عظیم غرّا به تازی گفت و آورد. چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر به پای اِستاد و شعر را آغاز کرد. پادشاه در آن مقام که محل تحسین بود سر می‌جنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خیره می‌شد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات می‌کرد. اهل دیوان حیران شدند که «پادشاه ما کلمه‌ای به تازی نمی‌دانست این چنین سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد؟ مگر که تازی می‌دانست چندین سال از ما پنهان داشت! و اگر ما به زبان تازی بی‌ادبی‌ها گفته باشیم وای برما!» او را غلامی بود خاص، اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که «ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی می‌داند یا نمی‌داند و اگر نمی‌داند در محلّ سرجنبانیدن چون بود؟ کرامات بود؟ الهام بود؟» تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود از وی پرسید. پادشاه بخندید گفت «والله من تازی نمی‌دانم امّا آنچ سر می‌جنبانیدم و تحسین می‌کردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست سر می‌جنبانیدم و تحسین می‌کردم که معلوم است.» پس معلوم شد که اصل، مقصود است. آن شعر، فرعِ مقصود است که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی. پس اگر به مقصود نظر کنند دُوی نمانَد دُوی در فروع است اصل یکی است همچنانک مشایخ اگرچه به صورت گوناگونند و به حال و افعال و احوال و اقوال مباینت است امّا از روی مقصود یک چیز است و آن طلب حقّ است. چنانک بادی که در سرای بوزد گوشه‌ی قالی برگیرد اضطرابی و جنبشی در گلیم‌ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخ‌ها و برگ‌ها را در رقص آرد؛ آن همه احوال متفاوت و گوناگون می‌نماید، اما زِ روی مقصود و اصل و حقیقت، یک چیز است؛ زیرا جنبیدن همه از یک باد است. گفت که «ما مقصریم» فرمود «کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرو آید که آه در چیستم و چرا چنین می‌کنم؟ این دلیل دوستی و عنایت است که وَ یَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند» اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او را درد می‌کند و از آن خبر دارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبّت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی می‌بینی دلیل عنایت و دوستی حقّ است. اگر در برادر خود عیب می‌بینی آن عیب در توست که درو می‌بینی؛ عالم همچنین آیینه است نقش خود را درو می‌بینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو می‌رنجی از خود می‌رنجی.
گفت «پیلی را آوردند بر سرِ چشمه‌ای که آب خورد، خود را در آب می‌دید و می‌رمید او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد نمی‌دانست که از خود می‌رمد.» همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی. آدمی را از گَر و دُنبل خود فِرخجی نیاید؛ دست مجروح در آش می‌کند و به انگشت خود می‌لیسد و هیچ از آن دلش برهم نمی‌رود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم‌ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد. همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبل‌هاست چون دروست از آن نمی‌رنجد و بر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گیرد. همچنانک تو ازو می‌رمی او را نیز معذور می‌دار اگر از تو برمد و برنجد. رنجشِ تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان می‌بیند که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلّا از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی، دلتنگ بر لبِ جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و به هیچ‌گونه روی او گشاده نمی‌شد. مسخره‌ای داشت عظیمْ مقرّب، امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد می‌کرد پادشاه به روی او نظر نمی‌کرد (و سر بر نمی‌داشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر می‌کرد و سر برنمی‌داشت، مسخره گفت پادشاه را که «در آب جوی چه می‌بینی؟» گفت «قلتبانی را می‌بینم» مسخره جواب داد که «ای شاه عالم بنده نیز کور نیست» اکنون همچنین است اگر تو درو چیزی می‌بینی و می‌رنجی آخر او نیز کور نیست همان بیند که تو می‌بینی. پیش او دو اَنَا نمی‌گنجد، تو اَنَا می‌گویی و او اَنَا یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد تا دوی نمانَد اما آنک او بمیرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسیت و آنچ دو پر داشتند به چهار مبدّل شد نمی‌پرد زیرا که دوی قایم است امّا اگر مرغِ مرده را برو بندی بپرد زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفّاش بمیرد، امّا چون امکان ندارد می‌گوید که «ای خفاش لطف من به همه رسیده است خواهم که در حقّ تو نیز احسان کنم تو بمیر که چون مردن تو ممکن است، تا از نور جلال من بهره‌مند گردی و از خفّاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی» بنده‌ای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را می‌خواست خدای (عزّ و جلّ) قبول نمی‌کرد، ندا آمد که «من او را نمی‌خواهم که بینی» آن بندهٔ حق الحاح می‌کرد و از استدعا دست باز نمی‌داشت که «خداوندا در من خواست او نهاده‌ای از من نمی‌رود» در آخر ندا آمد «خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تو نیست شو و ممان و از عالم برو» گفت «یارب راضی شدم» چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد. چون بنده‌ای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزه‌ی آن عمر به عمر جمله‌ی عالم اوّلا و آخراً ارزد فدا کرد؛ آن لطف‌آفرین را این لطف نباشد؟ اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که «ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر؟ چراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظّ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا، او چراغ است که آفتاب ابدی است. ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان می‌خواهند که به دام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا به آن بلندیِ دگر ره یابند و در دام آخرت افتند؛ چنانک مصطفی (صلوات الله) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمی‌گرفت که او محتاج آن بود برای آن می‌گرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را می‌فریبند تا عطا بخشند نه برای آنک از ایشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را به مکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، امّا اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بی‌قیمت را که از گوهر خود خبر ندارد بگیرد و دست‌آموز ساعد خود گرداند تا مشرّف و معلّم و مؤدّب گردد این را مکر نگویند، اگرچه صورت مکر است. این را عین راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانیدن و منی ِ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا می‌گیرند محتاج دانه نبودی به جان و دل جویانِ دام بودی و به دست شاه پران شدی. خلق به ظاهرِ سخن ایشان نظر می‌کنند ومی‌گویند که «ما ازین بسیار شنیده‌ایم، توی بر تویِ اندرونِ ما ازین جنس سخن‌ها پر است» وَ قَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون می‌گفتند که «دلهای ما غلاف این جنس سخن‌هاست و ازین پریم.» حق تعالی جواب ایشان می‌فرماید که «حاشا که ازین پر باشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند» که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی؛ قابل نیز نیستند. حق تعالی مُهرکرده است بر گوش ایشان و بر چشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند، یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشته‌است همچون زمستان از تشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَ عَلَی سَمْعِهِم وَ عَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای این است که ازین پر باشند بوی نیز نیافته‌اند و نشنیده‌اند در همه عمر نه ایشان و نه آنها که به ایشان تفاخر می‌آورند و نه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب می‌نماید و از آنجا سیراب می‌شوند و می‌خورند و بر لب بعضی تهی می‌نماید، چون در حق او چنین است ازین کوزه چه شکر گوید شکر آن‌کس گوید که به وی پُر می‌نماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او را‌ تمام بساخت و چندین مدت بر زمین مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود آمد و در قالب او رفت و در رگهای او جمله گردید و تماشا کرد و آن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده‌بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسّلام علیکم.