مصطفی را وعده کرد الطاف حق (47-3)

بخش ۴۷ – تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند

مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق

من کتاب و معجزه‌ت را رافعم
بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم

من تو را اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم

کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو

رونقت را روز روز افزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم

منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو

نام تو از ترس پنهان می‌گوند
چون نماز آرند پنهان می‌شوند

از هراس و ترس کفار لعین
دینت پنهان می‌شود زیر زمین

من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را

چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه

تا قیامت باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفی

ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی هم‌خرقهٔ موسیستی

هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها

تو اگر در زیر خاکی خفته‌ای
چون عصایش دان تو آنچ گفته‌ای

قاصدان را بر عصایش دست نی
تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی

تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان

فلسفی و آنچ پوزش می‌کند
قوس نورت تیردوزش می‌کند

آنچنان کرد و از آن افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت

جان بابا چونک ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بی‌تاب شد

هر دو بوسیدند گورش را و تفت
تا به مصر از بهر آن پیگار زفت

چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانهٔ او شدند

اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود

پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو

چون بیامد دید در خرمابنان
خفته‌ای که بود بیدار جهان

بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر

ای بسا بیدارچشم و خفته‌دل
خود چه بیند دیدِ اهل آب و گل

آنک دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسپد بر گشاید صد بصر

گر تو اهل دل نه‌ای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش

ور دلت بیدار شد می‌خسپ خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش

گفت پیغامبر که خسپد چشم من
لیک کی خسپد دلم اندر وسن

شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل‌بصیر

وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی

چون بدیدندش که خفته‌ست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز

ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وانگه ربود

اندکی چون پیشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز

آنچنان بر خود بلرزید آن عصا
کان دو بر جا خشک گشتند از وجا

بعد از آن شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و روی‌زرد

رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب

پس یقین‌شان شد که هست از آسمان
زانک می‌دیدند حد ساحران

بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید

پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسی از برای عذر آن

که‌امتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد

مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله

عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسی بر زمین سر می‌زدند

گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام

من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را ز اعتذار

همچنان بیگانه‌شکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا

پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت می‌بدند

تا به فرعون آمدند آن ساحران (48-3)

بخش ۴۸ – جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس

 

تا به فرعون آمدند آن ساحران
دادشان تشریفهای بس گران

وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد

بعد از آن می‌گفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان

برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا

پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه

ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان

ذکر موسی بند خاطرها شدست
کین حکایتهاست که پیشین بدست

ذکر موسی بهر روپوشست لیک
نور موسی نقد تست ای مرد نیک

موسی و فرعون در هستی تست
باید این دو خصم را در خویش جست

تا قیامت هست از موسی نِتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج

این سفال و این پلیته دیگرست
لیک نورش نیست دیگر زان سرست

گر نظر در شیشه داری گم شوی
زانک از شیشه‌ست اعداد دوی

ور نظر بر نور داری وا رهی
از دوی و اعداد جسم منتهی

از نظرگاهست ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود

پیل اندر خانهٔ تاریک بود (49-3)

بخش ۴۹ – اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل

 

پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هُنود

از برای دیدنش مَردم بسی
اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف می‌بِسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود

آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست

همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف

در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی

چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همه‌ی او دست‌رس

چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر

جنبش کف‌ها ز دریا روز و شب
کف همی‌بینی و دریا نی، عَجَب

ما چو کشتی‌ها به‌هم بر می‌زنیم
تیره‌چشمیم و در آب روشنیم

ای تو در کشتیِ تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آبِ آب

آب را آبیست کو می‌راندش
روح را روحیست کو می‌خواندش

موسی و عیسی کجا بُد کآفتاب
کِشتِ موجودات را می‌داد آب

آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان

این سخن هم ناقص است و ابترست
آن سخن که نیست ناقص آن سَرست

گر بگوید زانْ بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آنْ ای وای تو

ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچَفسی ای فتی

بسته‌پایی چون گیا اندر زمین
سر بجنبانی به بادی بی‌یقین

لیک پایت نیست تا نقلی کنی
یا مگر پا را ازین گِل بر کنی

چون کَنی پا را حیاتت زین گِلست
این حیاتت را روش بس مشکلست

چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گِل می‌روی

شیر‌خواره چون ز دایه بسکِلد
لوت‌خواره شد مر او را می‌هلد

بستهٔ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب

حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بی‌حُجُب را ناپذیر

تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بی‌حُجُب مستور را

چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلک بی‌گردون سفر بی‌چون کنی

آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی

راه‌های آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند

هوش را بگذار و آنگه هوش‌دار
گوش را بر بند و آنگه گوش دار

نه نگویم زانک خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز

این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوه‌های نیم‌خام

سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخ‌ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان

سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جََنینی، کار خون‌آشامی است

چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بی منش

نه تو گویی هم به گوش خویشتن
نه من و نه غیر من ای هم تو من

همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی

بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتست آن نهان

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلک گردونی و دریای عمیق

آن توِ زفتت که آن نهصد تو است
قُلزمست و غرقه‌گاه صد تو است

خود چه جای حد بیداریست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب

دم مزن تا بشنوی از دم‌زنان
آنچ نامد در زبان و در بیان

دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچ نامد در کتاب و در خطاب

دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتی نوح

همچو کنعان کآشنا می‌کرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو

هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین

گفت نه من آشنا آموختم
من به جز شمع تو شمع افروختم

هین مکن کین موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز لاست

باد قهرست و بلای شمع‌کش
جز که شمع حق نمی‌پاید خمش

گفت نه رفتم برآن کوه بلند
عاصمست آن کُه مرا از هر گزند

هین مکن که کوه کاهست این زمان
جز حبیب خویش را ندهد امان

گفت من کی پند تو بشنوده‌ام
که طمع کردی که من زین دوده‌ام

خوش نیامد گفتِ تو هرگز مرا
من بری‌ام از تو در هر دو سرا

هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویشی و انباز نیست

تا کنون کردی و این دم نازُکیست
اندرین درگاه گیرا نازِ کیست

لم یلد لم یولدست او از قِدَم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عَم

ناز فرزندان کجا خواهد کشید
ناز بابایان کجا خواهد شنید

نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز

نیستم شوهر نیَم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا ای سِتی

جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار

گفت بابا سال‌ها این گفته‌ای
باز می‌گویی به جهل آشفته‌ای

چند ازین‌ها گفته‌ای با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی

این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت

گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یکبار تو پند پدر

همچنین می‌گفت او پند لطیف
همچنان می‌گفت او دفع عنیف

نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد

اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد و شد ریز ریز

نوح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار

وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها

دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم

گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود

چونک دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان بر کَنش ای اوستاد

تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آنِ تو شو بیزار ازو

گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آنک او شد مات تو

تو همی دانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن

زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بی واسطه و بی حایلی

متصل نه منفصل نه ای کمال
بلک بی‌چون و چگونه و اعتلال

ماهیانیم و تو دریای حیات
زنده‌ایم از لطفت ای نیکو صفات

تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی

پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا

با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن
ای سخن‌بخش نو و آن کهن

نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن

روی با اطلال کرده ظاهرا
او کرا می‌گوید آن مدحت کرا

شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطه‌ی اطلال را بر داشتی

زانک اطلال لئیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی می‌زدند

من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب

تا مثنّا بشنوم من نام تو
عاشقم بر نام جان‌آرام تو

هر نبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنّا بشنود نام تو را

آن کُهِ پَستِ مثالِ سنگ‌لاخ
موش را شاید نه ما را در مُناخ

من بگویم او نگردد یار من
بی‌صدا ماند دم گفتار من

با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی

گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثری

بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه می‌کنم

گفت نه نه راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید تو را

هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم
حکم تو جانست چون جان می‌کشم

ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم

عاشق صُنع توَم در شُکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر

عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود

دی سؤالی کرد سایل مر مرا (50-3)

بخش ۵۰ – توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای

دی سؤالی کرد سایل مر مرا
زانک عاشق بود او بر ماجرا

گفت نکتهٔ الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر

باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید رضا

نه قضای حق بود کفر و نفاق
گر بدین راضی شوم باشد شقاق

ور نیم راضی بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان

گفتمش این کفر مقضی نه قضاست
هست آثار قضا این کفر راست

پس قضا را خواجه از مقضی بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان

راضیم در کفر زان رو که قضاست
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست

کفر از روی قضا خود کفر نیست
حق را کافر مخوان اینجا مه‌ایست

کفر جهلست و قضای کفر علم
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم

زشتی خط زشتی نقاش نیست
بلک از وی زشت را بنمودنیست

قوت نقاش باشد آنک او
هم تواند زشت کردن هم نکو

گر کشانم بحث این را من بساز
تا سؤال و تا جواب آید دراز

ذوق نکتهٔ عشق از من می‌رود
نقش خدمت نقش دیگر می‌شود

آن یکی مرد دومو آمد شتاب (51-3)

بخش ۵۱ – مثل در بیان آنک حیرت مانع بحث و فکرتست

 

 

آن یکی مرد دومو آمد شتاب
پیش یک آیینه دار مستطاب

گفت از ریشم سپیدی کن جدا
که عروس نو گزیدم ای فتی

ریش او ببرید و کل پیشش نهاد
گفت تو بگزین مرا کاری فتاد

این سؤال و آن جوابست آن گزین
که سر اینها ندارد درد دین

آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را

گفت سیلی‌زن سؤالت می‌کنم
پس جوابم گوی وانگه می‌زنم

بر قفای تو زدم آمد طراق
یک سؤالی دارم اینجا در وفاق

این طراق از دست من بودست یا
از قفاگاه تو ای فخر کیا

گفت از درد این فراغت نیستم
که درین فکر و تفکر بیستم

تو که بی‌دردی همی اندیش این
نیست صاحب‌درد را این فکر هین

در صحابه کم بدی حافظ کسی (52-3)

بخش ۵۲ – حکایت

 

در صحابه کم بدی حافظ کسی
گرچه شوقی بود جانشان را بسی

زانک چون مغزش در آگند و رسید
پوستها شد بس رقیق و واکفید

قشر جوز و فستق و بادام هم
مغز چون آگندشان شد پوست کم

مغز علم افزود کم شد پوستش
زانک عاشق را بسوزد دوستش

وصف مطلوبی چو ضد طالبیست
وحی و برق نور سوزندهٔ نبیست

چون تجلی کرد اوصاف قدیم
پس بسوزد وصف حادث را گلیم

ربع قرآن هر که را محفوظ بود
جل فینا از صحابه می‌شنود

جمع صورت با چنین معنی ژرف
نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف

در چنین مستی مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب

اندر استغنا مراعات نیاز
جمع ضدینست چون گرد و دراز

خود عصا معشوق عمیان می‌بود
کور خود صندوق قرآن می‌بود

گفت کوران خود صنادیقند پر
از حروف مصحف و ذکر و نذر

باز صندوقی پر از قرآن به است
زانک صندوقی بود خالی بدست

باز صندوقی که خالی شد ز بار
به ز صندوقی که پر موشست و مار

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد
گشت دلاله به پیش مرد سرد

چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح
شد طلب کاری علم اکنون قبیح

چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جست وجوی نردبان

جز برای یاری و تعلیم غیر
سرد باشد راه خیر از بعد خیر

آینهٔ روشن که شد صاف و ملی
جهل باشد بر نهادن صیقلی

پیش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جستن نامه و رسول

آن یکی را یار پیش خود نشاند (53-3)

بخش ۵۳ – داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه در حضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم

آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

بیت‌ها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه‌ها

گفت معشوق ‌«این اگر بهر من‌ست
گاه وصل این عمر ضایع کردن‌ست

من به پیشت حاضر و تو نامه‌خوان‌؟
نیست این باری نشان عاشقان‌»

گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمی‌یایم نصیب خویش نیک

آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه می‌بینم وصال

من ازین چشمه زلالی خورده‌ام
دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

چشمه می‌بینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد ره‌زنی

گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو

عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی‌!

پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندر زمن

خانهٔ معشوقه‌ام‌، معشوق نی
عشق بر نقدست‌، بر صندوق نی

هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود

چون بیابی‌اش نمانی منتظر
هم هویدا او بوَد هم نیز سِرّ

میر احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسم‌ها را جان کند

منتها نبود که موقوف‌ست او
منتظر بنشسته باشد حال‌جو

کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد‌ مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنکه او موقوف حالست آدمی‌ست
کاو به‌حال افزون و گاهی در کمی‌ست

صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ‌ست از وقت و حال

حال‌ها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح‌آسای او

عاشق‌ِ حالی‌، نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی

آنک یک دم کم دمی کامل بوَد
نیست معبود‌ِ خلیل‌، آفل بوَد

وانک آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الافلین

آنک او گاهی خوش و گه ناخوش‌ست
یک زمانی آب و یک دم آتش‌ست

برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه

هست صوفی‌ِ صفاجو ابن‌ِ وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت

هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن‌ِ کس نه‌، فارغ از اوقات و حال

غرقهٔ نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای
ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّت خود ای شریف

تو به هر حالی که باشی می‌طلب
آب می‌جو دایما ای خشک‌لب

کان لب خشکت گواهی می‌دهد
کاو بآخر بر سر منبع رسد

خشکی لب هست پیغامی ز آب
که بمات آرد یقین این اضطراب

کاین طلب‌کاری مبارک جنبشی‌ست
این طلب در راهِ حق مانع کُشی‌ست

این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه و نصرت رایات تست

این طلب همچون خروسی در صیاح
می‌زند نعره که می‌آید صباح

گرچه آلت نیستت تو می‌طلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب

هر که را بینی طلب‌کار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر

کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی

گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست

هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای
نه طلب بود اول و اندیشه‌ای‌؟

آن یکی در عهد داوود نبی (54-3)

بخش ۵۴ – حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا می‌کرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج

 

آن یکی در عهد داوود نبی
نزد هر دانا و پیش هر غبی

این دعا می‌کرد دایم کای خدا
ثروتی بی رنج روزی کن مرا

چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی

بر خران پشت‌ریش بی‌مراد
بار اسپان و استران نتوان نهاد

کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزیم ده هم ز راه کاهلی

کاهلم من سایه خسپم در وجود
خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود

کاهلان و سایه‌خسپان را مگر
روزیی بنوشته‌ای نوعی دگر

هر که را پایست جوید روزیی
هر که را پا نیست کن دلسوزیی

رزق را می‌ران به سوی آن حزین
ابر را باران به سوی هر زمین

چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو

طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش

روزیی خواهم به‌ناگه بی تعب
که ندارم من ز کوشش جز طلب

مدت بسیار می‌کرد این دعا
روز تا شب، شب همه شب تا ضحی

خلق می‌خندید بر گفتار او
بر طمع‌خامی و بر بیگار او

که چه می‌گوید عجب این سست‌ریش
یا کسی دادست بنگ بیهشیش

راهِ روزی کسب و رنجست و تعب
هر کسی را پیشه‌ای داد و طلب

اطلبوا الارزاق فی اسبابها
ادخلو الاوطان من ابوابها

شاه و سلطان و رسول حق کنون
هست داود نبی ذو فنون

با چنان عزی و نازی کاندروست
که گزیدستش عنایتهای دوست

معجزاتش بی شمار و بی عدد
موج بخشایش مدد اندر مدد

هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
کی بدست آواز صد چون ارغنون

که بهر وعظی بمیراند دویست
آدمی را صوت خوبش کرد نیست

شیر و آهو جمع گردد آن زمان
سوی تذکیرش مغفل این از آن

کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش
هردو اندر وقت دعوت محرمش

این و صد چندین مرورا معجزات
نور رویش بی‌جهات و در جهات

با همه تمکین خدا روزی او
کرده باشد بسته اندر جست و جو

بی زره‌بافی و رنجی روزیش
می‌نیاید با همه پیروزیش

این چنین مخذول واپس مانده‌ای
خانه کندهٔ دون و گردون‌رانده‌ای

این چنین مدبر همی خواهد که زود
بی تجارت پر کند دامن ز سود

این چنین گیجی بیامد در میان
که بر آیم بر فلک بی نردبان

این همی‌گفتش بتسخر رو بگیر
که رسیدت روزی و آمد بشیر

و آن همی خندید ما را هم بده
زانچ یابی هدیه‌ای سالار ده

او ازین تشنیع مردم وین فسوس
کم نمی‌کرد از دعا و چاپلوس

تا که شد در شهر معروف و شهیر
کو ز انبان تهی جوید پنیر

شد مثل در خام‌طبعی آن گدا
او ازین خواهش نمی‌آمد جدا

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه (55-3)

بخش ۵۵ – دویدن گاو در خانهٔ آن دعا کننده بالحاح قال النبی صلی الله علیه وسلم ان الله یحب الملحین فی الدعا زیرا عین خواست از حق تعالی و الحاح خواهنده را به است از آنچ می‌خواهد آن را ازو

 

 

 

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه
این دعا می‌کرد با زاری و آه

ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید
شاخ زد بشکست دربند و کلید

گاو گستاخ اندر آن خانه بجست
مرد در جست و قوایمهاش بست

پس گلوی گاو ببرید آن زمان
بی توقف بی تامل بی امان

چون سرش ببرید شد سوی قصاب
تا اهابش بر کند در دم شتاب

ای تقاضاگر درون همچون جنین (56-3)

بخش ۵۶ – عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن

ای تقاضاگر درون همچون جنین
چون تقاضا می‌کنی اتمام این

سهل گردان ره نما توفیق ده
یا تقاضا را بهل بر ما منه

چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی
زر ببخشش در سِرْ ای شاه غنی

بی تو نظم و قافیه شام و سحر
زهره کی دارد که آید در نظر

نظم و تجنیس و قوافی ای علیم
بندهٔ امر توند از ترس و بیم

چون مسبح کرده‌ای هر چیز را
ذات بی تمییز و با تمییز را

هر یکی تسبیح بر نوعی دگر
گوید و از حال آن این بی‌خبر

آدمی منکر ز تسبیح جماد
و آن جماد اندر عبادت اوستاد

بلک هفتاد و دو ملت هر یکی
بی‌خبر از یکدگر واندر شکی

چون دو ناطق را ز حال همدگر
نیست آگه چون بود دیوار و در

چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحهٔ صامت دلم

هست سُنّی را یکی تسبیح خاص
هست جبری را ضد آن در مناص

سنّی از تسبیح جبری بی‌خبر
جبری از تسبیح سنّی بی اثر

این همی‌گوید که آن ضالست و گم
بی‌خبر از حال او وز امر قم

و آن همی گوید که این را چه خبر
جنگشان افکند یزدان از قدر

گوهر هر یک هویدا می‌کند
جنس از ناجنس پیدا می‌کند

قهر را از لطف داند هر کسی
خواه دانا خواه نادان یا خسی

لیک لطفی قهر در پنهان شده
یا که قهری در دل لطف آمده

کم کسی داند مگر ربانیی
کش بود در دل محک جانیی

باقیان زین دو گمانی می‌برند
سوی لانهٔ خود به یک پر می‌پرند