علم را دو پَر، گمان را یک پرست (57-3)

بخش ۵۷ – بیان آنک علم را دو پرست و گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مثال ظن و یقین در علم

 

علم را دو پَر، گمان را یک پرست
ناقص آمد ظنْ به پرواز ابترست

مرغِ یک‌پر زود افتد سرنگون
باز بر پرد دو گامی یا فزون

افت خیزان می‌رود مرغ گمان
با یکی پر بر امید آشیان

چون ز ظن وا رست علمش رو نمود
شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود

بعد از آن یمشی سویا مستقیم
نه علی وجهه مکبا او سقیم

با دو پر بر می‌پرد چون جبرئیل
بی گمان و بی مگر بی قال و قیل

گر همه عالم بگویندش توی
بر ره یزدان و دین مستوی

او نگردد گرم‌تر از گفتشان
جان طاق او نگردد جفتشان

ور همه گویند او را گم‌رهی
کوه پنداری و تو برگ کهی

او نیفتد در گمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان

بلک گر دریا و کوه آید به‌گفت
گویدش با گم‌رهی گشتی تو جفت

هیچ یک ذره نیفتد در خیال
یا به طعن طاعنان رنجورحال

کودکان مکتبی از اوستاد (58-3)

بخش ۵۸ – مثال رنجور شدن آدمی به‌وَهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان به‌وی و حکایت معلم

کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار

چون نمی‌آید ورا رنجوریی
که بگیرد چند روز او دوریی

تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگ خارا بر قرار

آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست

اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن این‌چنین

چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو

آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود

آن سوم و آن چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایند و حنین

تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر

هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی
باد بختت بر عنایت متکی

متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق

بعد از آن سوگند داد او جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا

رای آن کودک به‌چربید از همه
عقل او در پیش می‌رفت از رمه

آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور

زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال

اختلاف عقلها در اصل بود (59-3)

بخش ۵۹ – عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست تفاوت عقول از تحصیل علم است

 

 

اختلاف عقلها در اصل بود
بر وفاق سُنیان باید شنود

بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال

تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند

باطلست این زانک رای کودکی
که ندارد تجربه در مسلکی

بر دمید اندیشه‌ای زان طفل خرد
پیر با صد تجربه بویی نبرد

خود فزون آن بِهْ کِه آن از فطرتست
تا ز افزونی که جهد و فکرتست

تو بگو دادهٔ خدا بهتر بود
یاکه لنگی راهوارانه رود

روز گشت و آمدند آن کودکان (60-3)

بخش ۶۰ – در وهم افکندن کودکان اوستاد را

 

 

 

روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت ز خانه تا دکان

جمله اِستادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مصر

زانک منبع او بُدست این رای را
سَر امام آید همیشه پای را

ای مقلد تو مجو بیشی بر آن
کو بود منبع ز نور آسمان

او در آمد گفت اُستا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام

گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا

نفی کرد اما غبارِ وهمِ بَد
اندکی اندر دلش ناگاه زد

اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین

همچنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت

سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد (61-3)

بخش ۶۱ – بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان

 

 

سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد
زد دل فرعون را رنجور کرد

گفتن هریک خداوند و ملک
آنچنان کردش ز وهمی منهتک

که به دعوی الهی شد دلیر
اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر

عقل جزوی آفتش وهمست و ظن
زانک در ظلمات شد او را وطن

بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم آمن می‌رود

بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی

بلک می‌افتی ز لرزهٔ دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم

گشت اُستا سست از وهم و ز بیم (62-3)

بخش ۶۲ – رنجور شدن اوستاد به وهم

 

 

گشت اُستا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و می‌کشانید او گلیم

خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست

خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من

او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت

آمد و در را به‌تندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد

گفت زن خیرست چون زود آمدی
که مبادا ذات نیکت را بدی

گفت کوری رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین

تو درون خانه از بغض و نفاق
می‌نبینی حال من در احتراق

گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت

گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج
می‌نبینی این تغیر و ارتجاج

گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم

گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه

گفت رو مه تو رهی مه آینت
دایما در بغض و کینی و عنت

جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسپم که سر من شد گران

زن توقف کرد مردش بانگ زد
کای عدو زوتر تو را این می‌سزد

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز (63-3)

بخش ۶۳ – در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز

گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا

فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی

قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا

گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت می‌کند

مر مرا از خانه بیرون می‌کند
بهر فسقی فعل و افسون می‌کند

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد

کودکان آنجا نشستند و نهان
درس می‌خواندند با صد اندهان

کین همه کردیم و ما زندانییم
بد بنایی بود ما بد بانییم

گفت آن زیرک که ای قوم پسند (64-3)

بخش ۶۴ – دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید

 

 

گفت آن زیرک که ای قوم پسند
درس خوانید و کنید آوا بلند

چون همی‌خواندند گفت ای کودکان
بانگ ما استاد را دارد زیان

درد سر افزاید استا را ز بانگ
ارزد این کو درد یابد بهر دانگ

گفت استا راست می‌گوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید

سجده کردند و بگفتند ای کریم (65-3)

بخش ۶۵ – خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر

 

 

سجده کردند و بگفتند ای کریم
دور بادا از تو رنجوری و بیم

پس برون جستند سوی خانه‌ها
همچو مرغان در هوای دانه‌ها

مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت

عذر آوردند کای مادر تو بیست
این گناه از ما و از تقصیر نیست

از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا

مادران گفتند مکرست و دروغ
صد دروغ آرید بهر طمع دوغ

ما صباح آییم پیش اوستا
تا ببینیم اصل این مکر شما

کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید

بامدادان آمدند آن مادران (66-3)

بخش ۶۶ – رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد

 

 

بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران

هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف

آه آهی می‌کند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حول‌گو

خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی‌خبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین

من بُدم غافل به‌شغلِ قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون به‌جِد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی

از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر

پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش

ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب

او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آنک هست او بر قرار

خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بی‌خبر