پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود که پدر تو دایماً به حقّ مشغول است و اعتقادش غالب است و در سخنش پیداست. روزی اتابک گفت که کافران رومی گفتند که «دختر را تا به تاتار دهیم که دین یک گردد و این دین نو که مسلمانی است برخیزد» گفتم «آخر این دین کی یک بوده است؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان. شما دین را یک چون خواهید کردن؟ یک آنجا شود در قیامت. اما اینجا که دنیاست ممکن نیست زیرا اینجا هر یکی را مرادی است و هوایی است مختلف. یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و به یکجا نظر کنند و یکگوش و یکزبان شوند». در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغ است؛ باری مرغ قفس را بالا میبرد و باز موش به زیر میکشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمی. مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر. چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر. یکی چیزی گم کرده است چپ و راست میجوید و پیش و پس میجوید چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس جمع شود. پس در روز قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش چنانک ده کس را باغی یا دکانی به شرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک و مشغولی ایشان به یک چیز باشد چون مطلوب یک گشت. پس در روز قیامت چون همه را کار به حق افتاد همه یک شوند. به این معنی هر کسی در دنیا به کاری مشغول است یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم؛ همه را معتقد آن است که «درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آن است و آن رحمت حقّ است» چون در آنجا میرود و میجوید نمییابد باز میگردد و چون ساعتی مکث میکند میگوید «آن ذوق و رحمت جستنی است، مگر نیک نجستم؛ باز بجویم» و چون باز میجوید نمییابد همچنین تا گاهی که رحمت روی نماید بیحجاب بعد ازان داند که راه آن نبود. امّا حقتعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و میبینند. آخر علی رضی الله عنه میفرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطاءِ مَا اْزْدَدْتُ یَقِیْناً یعنی «چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد»؛ نظیرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه روی به هر جانبی کردهاند و نماز میکنند. چون روز شود همه ازان باز گردند امّا آنرا که رو به قبله بوده است در شب، چه باز گردد؟ چون همه سوی او میگردند. پس آن بندگان هم در شب روی به وی دارند و از غیر روی گردانیدهاند. پس در حقّ ِ ایشان قیامت ظاهر است و حاضر.
سخن بیپایان است امّا به قدر طالب فرو میآید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون باران است در معدن خویش بیپایان است امّا به قدر مصلحت فرود آید؛ در زمستان و در بهار و در تابستان و در پاییز به قدر او و (در بهار همچنین) بیشتر و کمتر؛ اما از آنجا که میآید آنجا بیحدّ است. شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطّاران امّا شکر آن قدر نباشد که در کاغذ است کانهای شکر و کانهای دارو بیحدّ است و بینهایت، در کاغذ کی گنجد؟ تشنیع میزدند که قرآن بر محمد (صلی الله علیه و سلّم) چرا کلمه کلمه فرود میآید و سوره سوره فرو نمیآید، مصطفی (صلوات الله علیه) فرمود که «این ابلهان چه میگویند؟ اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم و نمانم» زیرا که واقف است از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها. نظیرش همچنانکه جماعتی نشستهاند حکایتی میشنوند امّا یکی آن احوال را تمام میداند و در میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم میکند و زرد و سرخ میشود و از حال به حال میگردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال. امّا آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد. چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیار است امّا میبیند که سیم چند آوردی به قدر آن دهد. سیم اینجا همّت و اعتقاد است به قدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید. چون آمدی به طلب شکر در جوالت بنگرند چه قدر است به قدر آن پیمایند کیلهای یا دو. اما اگر قطارهای اشتر و جوالها بسیار آورده باشد فرمایند که کیّالان بیاورند. همچنین آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند و آدمی باشد که او را قطرهای چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد. و این تنها در عالم معنی و علوم و حکمت نیست در همهچیز چنین است در مالها و زرها و کانها جمله بیحدّ و پایان است امّا بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود. نمیبینی در مجنون و در فرهاد و غیره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چون شهوت از آنچ قوّت او بود بر او افزون ریختند و نمیبینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنجهای بیپایان نیست امّا به قدر حوصله میفرستیم که مصلحت در آن است.
آری این شخص معتقد است امّا اعتقاد را نمیداند همچنانک کودکی معتقد نان است امّا نمیداند که چه چیز را معتقد است. و همچنین از نامیات درخت زرد و خشک میشود از تشنگی و نمیداند که تشنگی چیست. وجود آدمی همچون عَلمی است عَلم را اوّل در هوا میکند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب و حلم و کرم و خوف و رجا و احوال بیپایان و صفات بیحدّ به پای آن عَلم میفرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند امّا آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنیهاست. شخصی آمد گفت «کجا بودی؟ مشتاق بودیم چرا دور ماندی؟» گفت «اتّفاق چنین افتاد» گفت «ما نیز دعا میکردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتّفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حق است امّا نسبت به حقّ نیک است». راست میگوید همه نسبت به حق نیک است و به کمال است اما نسبت به ما نی. زنا و پاکی و بینمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله به حق نیک است اما نسبت به ما زِنی (زنا) و دزدی و کفر و شرک بد است و توحید و نماز و خیرات نسبت به ما نیک است اما نسبت به حق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک او زندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت به پادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست؛ دار و کشتن و زندان همه (؟هم) کمال ملک اوست و نسبت به وی همه کمال است اما نسبت به خلق، خلعت و دار کی یک باشد؟
سؤال کرد که «از نماز فاضلتر چه باشد؟» یک جواب آنکه گفتیم «جان نماز به از نماز» مع تقریره جواب دوم که «ایمان به از نماز است زیرا نماز پنج وقت فریضه است و ایمان پیوسته و نماز به عذری ساقط شود و رخصت تأخیر باشد. و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رخصت تأخیر نباشد و ایمان بینماز منفعت کند و نماز بیایمان منفعت نکند همچون نماز منافقان. و نماز در هر دینی نوع دیگرست و ایمان به هیچ دینی تبدّل نگیرد. احوال او و قبله او و غیره متبدّل نگردد و فرقهای دیگر هست به قدر جذب مستمع ظاهر شود؛ مستمع همچون آرد است پیش خمیرکننده، کلام همچون آب است در آرد؛ آن قدر آب ریزد که صلاح اوست.
چشمم به دگر کس نگرد من چه کنم؟
از خود گله کن که روشناییش توی
«چشمم به دگر کس نگرد» یعنی مستمعِ دیگر جوید جز تو من چه کنم روشناییش تویی بدین سبب که تو با تویی از خود نرهیدهای تا روشناییت صدهزار تو بودی. حکایت: شخصی بود سخت لاغر و ضعیف و حقیر همچون عصفوری سخت حقیر در نظرها چنانک صورتهای حقیر او را حقیر نظر کردندی و خدا را شکر کردندی اگرچه پیش از دیدن او متشکیّ بودندی از حقارت صورت خویش؛ و با این همه درشت گفتی و لافهای زفت زدی و در دیوان ملک بودی و وزیر را آن درد کردی و فرو خوردی تا روزی وزیر گرم شد و بانگ برآورد که « اهل دیوان ! این فلان را از خاک برگرفتیم و بپروردیم و به نان و خوان و نانپاره و نعمت ما و ابای ما کسی شد به اینجا رسید که تا مرا چُنینها گوید» در روی او برجست و گفت: «ای اهل دیوان و اکابر دولت و ارکان، راست میگوید به نعمت و نان ریزهی او و ابای او پرورده شدم و بزرگ شدم لاجرم بدین حقیری و رسواییام؛ اگر به نان و نعمت کسی دیگر پرورده شدمی! بودی که صورتم و قامتم و قیمتم به ازین بودی! او مرا از خاک برداشت لاجرم همیگویم که یَا لَیْتَنِیْ کُنْتُ تُرَابَاً و اگر کسیم از خاک برداشتی چنین اضحوکه نبودمی » اکنون مریدی که پرورش از مرد حق یابد روح او را پاک و پاکی باشد. و کسی که از مزوّری و سالوسی پرورده شود و علم ازو آموزد همچون آن شخص حقیر و ضعیف و عاجز و غمگین و بیبیرون شو از ترددهّا باشد و حواس او کوته بود وَالَّذِیْنَ کَفَرُوْا اَوْلِیَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّوْرِ اِلَی الظُّلُمَاتِ. در سرشت آدمی همه علمها در اصل سرشتهاند که روح او مُغیّبات را بنماید چنانک آب صافی آنچ در تحت اوست از سنگ و سفال و غیره و آنچ و آنچ بالای آنست همه بنماید عکس آن. در گوهر آب این نهاد است بیعلاجی و تعلیمی. لیک چون آن آمیخته شد با خاک یا رنگهای دیگر آن خاصیّت و آن دانش ازو جدا شد و او را فراموش شد. حقّ تعالی انبیا و اولیا را فرستاد همچون آب صافی بزرگ که هر آب حقیر را و تیره را که درو درآید از تیرگی و از رنگ عارضی خود برهد؛ پس او را یاد آید چو خود را صاف بیند بداند که «اوّل من چنین صاف بودهام به یقین» و بداند که آن تیرگیها و رنگها عارضی بود. یادش آید حالتی که پیش ازین عوارض بود و بگوید که «هذَا الَّذِی رُزِقْنَا مُنْ قَبْلُ». پس انبیا و اولیا مذکرّان باشند او را از حالت پیشین نه آنکه در جوهر او چیزی نو نهند. اکنون هر آب تیره که آن آب بزرگ را شناخت که من ازویم و از آنِ ویم، درآمیخت. و این آب تیره که آن آب را نشناخت و او را غیرِخود دید و غیرِ جنس دید؛ پناه به رنگها و تیرگیها گرفت تا با بحر نیامیزد و از آمیزش بحر دورتر شود. چنانک فرمود فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا اِیْتَلَفَ وَمَاتَنَاکَرَ مِنْهَا اِخْتَلَفَ و ازین فرمود لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُوْلٌ مِنْ اَنْفُسِکُمْ یعنی که آب بزرگ جنس آب خرد است و از نفس اوست و از گوهر اوست و آنچ او را از نفس خود نمیبیند آن تناکر از نفس آب نیست قرین بدیست با آب که عکس آن قرین برین آب میزند و او نمیداند که رمیدن من ازین آب بزرگ و بحر از نفس منست یا از عکس این قرین بد، از غایت آمیزش. چنانکه گِلخوار نداند که «میل من به گل از طبیعت من است یا از علّتی که با طبع من درآمیخته است؟» بدانک هر بیتی و حدیثی و آیتی که به استشهاد آرند همچون دو شاهد و دو گواهست واقف بر گواهیهای مختلف. به هر مقامی گواهی دهند مناسب آن مقام چنانکه دو گواه باشند بر وقف خانهای و همین دو گواه گواهند بر بیع دکّانی و همین دو گواه گواهند بر نکاحی در هر قضیّه که حاضر شوند بر وفق آن گواهی دهند صورت گواه همان باشد و معنی دیگر نَفَعَنَا اللهُّ وَاِیاّکُمْ اَللُوْنُ لَوْنُ لَوْنُ الدَّمِ وَالرِّیْحُ رِیْحُ الْمِسْکِ.
گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند و میگفت که میخواهم که خداوندگار را بدیدمی. خداوندگار فرمود که خداوندگار را این ساعت نبیند به حقیقت. زیرا آنچ او آرزو میبرد که خداوندگار را ببینم، آن نقاب خداوندگار بود. خداوندگار را این ساعت بینقاب نبیند؛ و همچنین همه آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چیزها به پدر و مادر و دوستان و آسمانها و زمینها و باغها و ایوانها و علمها و عملها و طعامها و شرابها؛ همه آرزوی حق دارند و آن چیزها جمله نقابهاست. چون ازین عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقابها ببینند، بدانند که آن همه، نقابها و روپوشها بود. مطلوبشان در حقیقت آن یک چیز بود. همه مشکلها حلّ شود و همه سؤالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد. و جواب حق چنان نباشد که هر مشکل را علیالانفراد جدا جواب باید گفتن؛ به یک جواب همه سؤالها به یکباره معلوم شود و مشکل حلّ گردد؛ همچنانک در زمستان هر کسی در جامه و در پوستینی و تنوری در غار گرمی از سرما خزیده باشند و پناه گرفته و همچنین جمله نبات از درخت و گیاه و غیره از زهر سرما بیبرگ و بر مانده و رختها را در باطن برده و پنهان کرده تا آسیب سرما برو نرسد؛ چون بهار جوابِ ایشان به تجلّی بفرماید جمله سؤالهای مختلف ایشان از احیا و نبات و موات به یکبار حل گردد و آن سببها برخیزد و جمله سر برون کنند و بدانند که موجب آن بلا چه بود. حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریدهاست که اگر جمال حق بینقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهرهمند نشویم؛ بواسطهی این نقابها مدد و منفعت میگیریم. این آفتاب را میبینی که در نور او میرویم و میبینیم و نیک را از بد تمییز میکنیم و درو گرم میشویم و درختان و باغها مثمر میشوند و میوههای خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین میگردد؛ معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثیر او ظاهر میشوند، اگر این آفتاب که چندین منفعت میدهد به وسایط، اگر نزدیکتر آید هیچ منفعت ندهد بلک جملهی عالم و خلقان بسوزند و نمانند. حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلّی میکند او نیز پر درخت و پرگل و سبز آراسته میگردد و چون بیحجاب تجلّی میکند او را زیر و زبر و ذرّه ذرّه میگرداند فَلَّمَا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاًّ. سایلی سؤال کرد که «آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست!» گفت «ما را غرض اینجا مثال است امّا آنجا نه جمل است و نه حمل، مثل دیگر است و مثال دیگر هرچند که عقل آن چیز را به جهد ادراک نکند اما عقل جهد خود را کی رها کند؟ و اگر (عقل) جهد خود را رها کند آن عقل نباشد، عقل آن است که همواره شب و روز مضطرب و بیقرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری، اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست. عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع هر چند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود امّا پروانه آن است که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم میرسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع میزند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد. پس آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن آن هم حق نباشد. پس آدمی آن است که از اجتهاد خالی نیست و گِرد نور جلال حق میگردد بیآرام و بیقرار و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد.
پروانه گفت که «مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده میخواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امیر به زیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالتهاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت، حالتی استغراق و حیرت، مبادا که امیر در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که با وی به موعظه و مکالمت پردازیم، پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم به دوستان پرداختن و به ایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم.» امیر گفت که «مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من به جهت آن نمیآیم که مولانا به من پردازد و (بامن) مکالمت کند (بل که) برای آن میآیم که مشرّف شوم و از زمرهی بندگان باشم، ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آن است که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنین صعب است و دشوار، مولانا تلخی آن را به من چشانید و مرا تأدیب کرد تا با دیگران چنین نکنم.» مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عین عنایت بود.
حکایت میآورند که حق تعالی میفرماید که «ای بندهٔ من حاجت ترا در حالت دعا و ناله زود برآوردمی امّا آوازهٔ ناله تو مرا خوش میآید در اجابت جهت آن تأخیر میافتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهٔ تو مرا خوش میآید» مثلاً دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض (است) خداوند خانه گوید به غلام که زود بیتأخیر به آن مبغوض نان پارهای بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپختهاند صبر کن تا نان برسد و بپزد. دوستان را بیشتر خاطرم میخواهد که ببینم و در ایشان سیر سیر نظر کنم و ایشان نیز در من، تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوّت گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا به هم بودهایم و به هم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم میکند نمیبینی که درین عالم که با شخصی دوست شدهای و جانانه و در نظر تو یوسفی است به یک فعل قبیح از نظر تو پوشیده میشود و او را گم می کنی و صورت یوسفی به گرگی مبدلّ میشود! همان را که یوسف میدیدی اکنون به صورت گرگش میبینی هرچند که صورت مبدّل نشده است و همان است که میدیدی به این یک حرکت عارضی گمش کردی. فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات به ذات دیگر مبدّل گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن؟ حاصل همدگر را نیک نیک میباید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعار است ازان گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمیدهند اوصاف اصلی ایشان نیست.
حکایتی گفتهاند که شخصی گفت که «من فلان مرد را نیک میشناسم و نشان او بدهم» گفتند «فرما» گفت «مکاری من بود دو گاو سیاه داشت» اکنون همچنین برین مثال است خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و میشناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان به هیچ کاری نیاید. اکنون از نیک و بد آدمی میباید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است. عجبم میآید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان به عالم بیچون که او را جای نیست و صورت نیست و بیچون و چگونه است چگونه عشق بازی میکنند و مدد و قوّت میگیرند و متأثر میشوند، آخر شب و روز در آنند. این شخصی که شخصی را دوست میدارد و ازو مدد میگیرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر و شادی و غم او میگیرد و این جمله در عالم لامکان است و او دم بدم ازین معانی مدد میگیرد و متأثّر میشود، عجبش نمیآید و عجبش میآید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گیرند. حکیمی منکر میبود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید، حکیمی الهی به زیارت او رفت گفت «آخر چه میطلبی؟» گفت «صحّت» گفت «صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم؟» گفت «صحّت صورتی ندارد (و بیچونست)» گفت «اکنون صحت، چون بیچون است چونش میطلبی؟» گفت «آخر بگو که صحّت چیست» گفت «این میدانم که چون صحّت بیاید قوتّم حاصل میشود و فربه میشوم و سرخ و سپید میگردم و تازه و شکفته میشوم» گفت «من از تو نفس صحّت میپرسم ذات صحّت چه چیز است؟» گفت «نمیدانم، بیچون است» گفت «اگر مسلمان شوی و از مذهب اوّل بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را به تو رسانم.»
به مصطفی صلوات اللهّ علیه سؤال کردند که «هرچند که این معانی بیچونند امّا به واسطهٔ صورت آدمی ازان معانی میتوان منفعت گرفتن.» فرمود «اینک صورت آسمان و زمین به واسطهٔ این صورت منفعت میگیر» ازان معنی کلّ چون میبینی تصرفّ چرخ فلک را و باریدن ابرها را به وقت و تابستان و زمستان و تبدیلهای روزگار را میبینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابر جماد چه داند که به وقت میباید باریدن؟ و این زمین را میبینی چون نبات را میپذیرد؟ و یک را ده میدهد، آخر این را کسی میکند، او را میبین به واسطهٔ این عالم و مدد میگیر همچنانک از قالب مددی میگیری. از معنی آدمی از معنی عالم مدد میگیر بواسطهٔ صورت عالم. چون پیغامبر (صلی اللّه علیه و سلمّ) مست شدی و بیخود، سخن گفتی گفتی «قال اللهّ» آخر از روی صورت زبان او میگفت اما او در میان نبود؛ گوینده در حقیقت حق بود. چون او اوّل خود را دیده بود که از چنین سخن جاهل و نادان بود و بیخبر، اکنون از وی چنین سخن میزاید داند که او نیست که اوّل بود این تصرّف حقّ است چنانک مصطفی (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) خبر میداد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خل او ملا وجود او دینه (بود) قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمیگوید. حادث از قدیم چون خبر دهد؟ پس معلوم شد که او نمیگوید حقّ میگوید؛ که وَ مَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی حق از صورت و حرف منزّه است؛ سخنِ او بیرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند. در راهها در کاروانسراها ساختهاند بر سر حوض مرد سنگین یا مرغ سنگین از دهان ایشان آب میآید و در حوض میریزد، همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگین نمیآید از جای دگر میآید. آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر؛ از سخن او، او را بدانی و اگر طراّر باشد و کسی به وی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند؛ همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا به مادر گفت که مرا در شب، تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی مینماید و عظیم میترسم. مادر گفت که «مترس چون آن صورت را ببینی دلیر بر وی حمله کن پیدا شود که خیال است» گفت «ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنین وصیّت کرده باشد من چه کنم؟» اکنون اگر او را وصیت کرده باشد که «سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم؟» گفت «در حضرت او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن باشد که کلمهای از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمهای بجهد بناخواست تو، یا در خاطر تو سخن و اندیشهای سر برزند، ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی؛ زیرا که ازو متأثر شدی، آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.
شیخ سررزی (رحمةاللهّ علیه) میان مریدان نشسته بود، مریدی را سرِ بریان اشتها کرده بود. شیخ اشارت کرد که او را سر بریان میباید بیارید. گفتند «شیخ به چه دانستی که او را سر بریان میباید؟» گفت ز«یرا که سی سال است که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کردهام و منزهّم همچو آیینه بینقش، ساده گشتهام. چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلان است زیرا آیینه بینقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غیر باشد.»
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی، به وی ندا آمد که این چنین مقصود بلند، به چلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی بر تو افتد آن مقصود ترا حاصل شود. گفت «آن بزرگ را کجا یابم؟» گفت «در جامع» گفت «میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست؟» گفتند «برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند؛ نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است.» چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی میکرد و میان صفوف میگردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقهای بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آن شاه که بر وی نظر انداختهبود آنجا ندید اماّ به مقصود خود برسید.
خدای را مردانند که از غایت عظمت و غیرت حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند. این چنین شاهان عظیم نادرند و نازنین. گفتیم «پیش شما بزرگان میآیند»گفت «ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر میآیند پیش آن مصوّر میآیند که اعتقاد کردهاند» عیسی را علیه السّلام گفتند « به خانه تو میآییم» گفت «ما را در عالم خانه کجاست و کی بود؟»
حکایت آوردهاند که عیسی علیه السلّام در صحرایی میگردد باران عظیم فروگرفت. رفت در خانه سیهگوش در کنج غاری پناه گرفت لحظهای تا باران منقطع گردد، وحی آمد که « از خانه سیهگوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمیآسایند.» ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوی مَاویً وَ لَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاویٌ گفت « فرزند سیه گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام است؟» خداوندگار فرمود « اگر فرزند سیهگوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمیراند ترا چنین رانندهای هست، اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنین راننده و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که ترا میراند صدهزار هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی میارزد و افزون است در گذشته است.» فرمود که « آنچ امیر آمد و ما زود روی ننمودیم نمیباید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود، اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین به آن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.
اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ گفتی است و حکایتی میگویند بر ایشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودی؟ چون قلب گواهی میدهد؛ گواهی زبان چه حاجت گردد؟ امیر نایب گفت که «آری دل گواهی میدهد امّا دل را حظّی هست جدا و گوش را حظّی هست جدا چشم را حظّی است جدا و زبان را جدا به هر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد» فرمود که «اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفتهبود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی به چشم نبود و سخن او را به آواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمیدید که:
خَیَالُکَ فِی عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِی فَمِیْ
وَذِکْرُکَ فِی قَلْبِیْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوّت باشد که عشق، او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند از چشم و سمع و شم و غیره که هیچ عضوی حظّی دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد. اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظی تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظی دیگر جدا دلیلِ آن میکند که این یک عضو چنانک حقِ حظّی است تمام نگرفته است، حظّی یافته است ناقص؛ لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ میطلبد عدد میطلبد هر حسی حظی جدا. حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند؛ چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه در وی مستغرق شوند چنانک مگس بالا میپرد و پرش میجنبد و سرش میجنبد و همه اجزاش میجنبد چون در انگبین غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نمانَد و فعل و حرکت نمانَد غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای میزند او را غرق نگویند یا بانگی میزند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند. آخر این «اَنَاالْحَقُّ گفتن»، مردم میپندارند که دعویِ بزرگی است؛ اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه میگوید «من عبد خدایم» دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد به باد داد میگوید اناالحق یعنی «من نیستم، همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم»؛ تواضع درین بیشتر است. اینست که مردم فهم نمیکنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او در میان است اگرچه برای خداست خود را میبیند و فعل خود را میبیند و خدای را میبیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبشهای او جنبش آب باشد. شیری در پی آهویی کرد آهو از وی میگریخت دو هستی بود یکی هستی شیر و یکی هستی آهو، اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه قهر او شد و از هیبت شیر بیهوش و بیخود شد در پیش شیر افتاد. این ساعت هستی شیر ماند تنها، هستی آهو محو شد و نمانْد. استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غیر آن خوف خلق که میترسند از شیر و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداند و برو کشف گرداند که خوف از حق است و امن از حق است و عیش و طرب از حق است و خورد و خواب از حق است. حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیداری چشم باز صورت شیر یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شیر و پلنگ حقیقت که میبینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است. و همچنین صورت خویش بنمایند به جمال عظیم و همچنین بستانها و انهار و حور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون و حقیقت میداند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او مینماید و مصوّر میگرداند پس یقین شود او را که خوف از خداست و امن از خداست و همه راحتها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او به خوف خلق نمانَد زیرا ازان این مشاهد است به دلیل نیست چون حق معین به وی نمود که همه ازوست. فلسفی این را داند امّا به دلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که از دلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را به وی میگویی خوش و گرم و تازه میباشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نمانَد چنانک شخصی به دلیل دانست که این خانه را بنّایی هست و به دلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا به دلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمتها کردند بنّا را شناختند و عینالیقین دیدند و نان و نمک به هم خوردند و اختلاطها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنین کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین به کف گیرند که مهمان میآید و آن غلام مقرّبتر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر. چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد قدح از دستش بیفتاد و بشکست دیگران چون ازو چنین دیدند گفتند «مگر چنین میباید» قدحها را به قصد بینداختند. پادشاه عتاب کرد «چرا کردید؟» گفتند که «او مقرّب بود چنین کرد» پادشاه گفت: «ای ابلهان، آن را او نکرد آن را من کردم». از روی ظاهر همه صورتها گناه بود اما آن یک گناه عین طاعت بود بلکه بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود. باقی غلامان تبعِ پادشاهند پس تبع او باشند چون او عین پادشاه است و غلامی برو جز صورت نیست؛ از جمال پادشاه پُر است. حق تعالی میفرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش این است که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است به زبان دیگر و رمزی دیگر. سخنهای بزرگان اگر به صد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد؟ اما به صورت مخالف مینماید به معنی یکی است و تفرقه در صورت است و در معنی همه جمعیّت است. چنانکه امیری بفرماید که خیمه بدوزند؛ یکی ریسمان میتابد یکی میخ میزند یکی جامه میبافد و یکی دوزد و یکی میدرّد و یکی سوزن میزند این صورتها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرّقاند اما از روی معنی جمعند و یکی کار میکنند و همچنین احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق میکنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و از دیو و ملک. مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید به اسباب تا با ثبات از بیثبات پیدا شود و نیکعهد از بدعهد ممتاز گردد و باوفا از بیوفا. او را مُوَسوِسی و مهیّجی میباید تا ثبات او پیدا شود، اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود؟ پس آن مُوَسوِس و مهیّج، بندگی پادشاه میکند چون خواست پادشاه این است که این چنین کند. بادی فرستاد تا ثابت را از غیر ثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچه با شَه باشد بماند. ملکی کنیزکی را فرمود که «خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود» فعل کنیزک اگرچه به ظاهر معصیت مینماید
اما در حقیقت بندگی پادشاه میکند. این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه به دلیل و تقلید بل معاینه بیپرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق میکنند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. پس در حق ایشان همین عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آن است که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او. و این معنی را ایشان همین جا میبینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم از روی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن. معنی عارف آن است که نمیدانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارت است از آنچ بیرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است. عرفا، عارف این را گویند. آوردهاند که «عالم به از صد زاهد» و عالم به از صد زاهد چون باشد؟ آخر این زاهد به علم زهد کرد. زهد بی علم محال باشد. آخر زهد چیست؟ از دنیا اعراض کردن و روی به طاعت و آخرت آوردن. آخر میباید که دنیا را بداند و زشتی و بیثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که «چون طاعت کنم و چه طاعت؟» این همه علم است؛ پس زهد بیعلم محال بود. پس آن زاهد هم عالم است هم زاهد. این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکردهاند. علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اوّل داشت خدای به وی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد، قطعاً این چنین عالم به از صدهزار زاهد باشد. نظیر این همچنانکه مردی درختی نشاند و درخت بار داد قطعاً آن درخت که بار داد به از صد درخت باشد که بار نداده باشد زیرا آن درختان شاید که به بر نرسند که آفات در ره بسیارست. حاجییی که به کعبه رسد به ازان حاجیی باشد که در بریّه روان است که ایشان را خوف است برسند یا نرسند اما این به حقیقت رسیده است؛ یک حقیقت به از صد هزار شک است. امیر نایب گفت «آنکه نرسید هم امید دارد» فرمود «کو آنک امید دارد تا آن که رسید؟» از خوف تا امن فرقی بسیار است و چه حاجت است به فرق؟ بر همه این فرق ظاهر است سخن در امن است که از امن تا امن فرقهای عظیم است. تفضیل محمد صلّیاللّه علیه و سلّم بر انبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشتهاند الّا در امن مقامهاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بینشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل میکند، یکی بذل تن میکند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز، یکی ده رکعت، یکی صد رکعت. پس منازل ایشان مصوّر است و معیّن توان از آن نشان دادن. همچنانکه منازل قونیه با قیصریه معین است قیماز و اُپروخ و سلطان و غیره. اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بینشان است آن را کشتیبان داند به اهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.
امیر گفت «هم گفت نیز فایده میکند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند» فرمود «ای والله کسی در شب تاری نشسته است بیدار به عزم آنک سوی روز میروم اگرچه چگونگی رفتن را نمیداند اما چون روز را منتظر است به روز نزدیک میشود تا شخصی در شب تاریک و ابر پس کاروانی میرود نمیداند که کجا رسید و کجا میگذرد و چه قدر قطع مسافت کرد امّا چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر به جایی برزند هرکه حسبة الله اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریک است و محجوب، نمیبیند که چه قدر پیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگیرد.» عیسی علیهالسلام بسیار خندیدی، یحیی علیهالسلام بسیار گریستی یحیی به عیسی گفت که «تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنین میخندی؟» عیسی گفت که «تو از عنایتها و لطفهای دقیق لطیف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی؟» ولییی از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسید «ازین هر دو کهرا مقام عالیترست؟» جواب گفت که «اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ من است به هر بنده مرا خیالیست و صورتی است هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم.» من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد. «خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام من است.» اکنون تو خود را میآزما که از گریه و خنده از صوم و نماز و از خلوت و جمعیت و غیره ترا کدام نافعترست و احوال تو به کدام طریق راستتر میشود و ترقیّت افزونتر؛ آن کار را پیش گیر اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون؛ فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گیرد. همچنانکه طبیب نزد بیمار میآید از طبیبِ اندرون میپرسد. زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاجِ توست که دفع میکند و میپذیرد و لهذا طبیب بیرون از وی پرسد که «فلان چیز که خوردی چون بود؟ سبک بودی؟ گران بودی؟ خوابت چون بود؟» از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرونست و آن مزاج اوست. چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد؛ شکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین پس محتاج شد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج بر قرار اول آید.
بعد از آن او باز به طبیب خود نماید و ازو فتوی میستاند. همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند و هرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوّت گیرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ. آدمی عظیم چیزست در وی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون. با این همه که در ظلمات است و محجوب پردههاست هم چیزی میخواند و ازان واقف است بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند؟. آخر این حرفتها از درزییی و بنّایی و درودگری و زرگری و علم و نجوم و طب و غیره و انواع حِرَف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ و کلوخ پیدا نشد آنکه میگویند «زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند» آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمی است جزو کل را چون آموزد؟ چنانکه آدمی خواهد که به دست چپ نویسد قلم به دست گیرد اگرچه دل قوی است اما دست در نبشتن میلرزد اما دست به امر دل مینویسد. چون امیر میآید مولانا سخن های عظیم میفرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخن است دایما سخن به وی میرسد و سخن به وی متصل است. در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند، ایشان دایما بر کارند. زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج. خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانکه شخصی مهمانی کند و خرجها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی، نبینند و ندانند و اصل دخل است که خرج از دخل میآید. ما را با آن کس که اتّصال باشد دمبهدم با وی در سخنیم (و یگانه و متصلیم). در خموشی و غیبت و حضور بلکه در جنگ هم به همیم و آمیختهایم اگرچه مشت بر هم دگر میزنیم با وی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن را مشت مبین؛ در آن مشت مویز باشد! باور نمیکنی؟ باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای دُرهای عزیز. آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف میگویند از نظم و نثر اینک میل امیر این طرف است و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست. پس این که مرا دوست میدارد و میل میکند این غیر آنهاست او چیز دیگر میبیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر مییابد.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که «ترا چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم» چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سر فروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود «آخر سر را برگیر و نظر کن» گفت «میترسم؛ عشق لیلی شمشیر کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد» غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
مشتاقیم الا چون میدانیم که شما به مصالح خلق مشغولید زحمت دور میداریم. گفت بر ما این واجب بود. دهشت برخاست. بعد ازین به خدمت آییم فرمود که فرقی نیست همه یکیست شما را آن لطف هست که همه یکی باشد. از زحمتها چونید؟ لیکن چون میدانیم که امروز شمایید که به خیرات و حسنات مشغولید لاجرم رجوع به شما میکنیم. این ساعت بحث درین میکردیم اگر مردی را عیال است و دیگری را نیست ازو میبرّند و به این میدهند. اهل ظاهر گویند که «از معیل میبری به غیر معیل میدهی» چون بنگری خود معیل اوست در تحقیق. همچنانکه اهل دلی که او را گوهری باشد شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند، همه گویند که این مظلوم است امّا به تحقیق مظلوم آن زننده است. ظالم آن باشد که مصلحت نکند. آن لس خورده و سرشکسته ظالم است و این زننده یقین مظلوم است. چون این صاحب گوهرست و مستهلک حق است کردهٔ او کردهٔ حق باشد. خدا را ظالم نگویند همچنانک مصطفی (صلّی الله علیه و سلّم) میکشت و خون میریخت و غارت میکرد ظالم ایشان بودند و او مظلوم. مثلاً مغربیی در مغرب مقیم است مشرقیی به مغرب آمد غریب آن مغربی است امّا این چه غریب است که از مشرق آمد؟ چون همه عالم خانهای بیش نیست ازین خانه در آن خانه رفت یا ازین گوشه بدان گوشه. آخر نه هم درین خانه است؟ اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بیرون خانه آمده است آخر میگوید که اَلْاِسْلَامُ بَدَ أَغَرِیْبَاً نگفت که اَلْمَشرِقیُّ بَدَأَ غَرِیْباً همچنانک مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شکسته شد مظلوم بود و چون شکست هم مظلوم بود زیرا در هر دو حالت حق به دست اوست و مظلوم آنست که حق به دست او باشد مصطفی را (صلی الله علیه و سلّم) دل بسوخت بر اسیران حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را درین حالت که شما در بند و زنجیرید اگر شما نیّت خیر کنید حق تعالی شما را ازین برهاند وآنچ رفته است به شما باز دهد و اضعاف آن و غفران و رضوان در آخرت. دو گنج یکی آنک از شما رفت و یکی گنج آخرت. سؤال کرد که «بنده چون عمل کند،
آن توفیق و خیر از عمل میخیزد یا عطای حقّ است؟» فرمود که عطای حقّ است و توفیق حقّ است اما حق تعالی از غایت لطف به بنده اضافت میکند هردو را. میفرماید که هر دو از توست جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ گفت: «چون خدای را این لطف است پس هرکه طلب حقیقی کند بیابد» فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیهالسلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد و گرد از دریا برمیآوردند و میگذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمانبردارند. مثلا چندین سپاهی در خدمت امیری چون مطیع و فرمانبردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند؟ عقل در تن آدمی همچون امیری است؛ مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها به اصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه به فساد آیند. نمیبینی که چون مستی میآید خمرخورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید؟ روزی دیگر بعد از هشیاری میگوید «آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم؟» پس وقتی کارها به اصلاح باشند که در آن ده، سالاری باشد و ایشان مطیع باشند. اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که به فرمان او باشند مثلا فکر کرد که «بروم» وقتی برود که پای به فرمان او باشد و اگرنه این فکر را نکند. اکنون همچنانکه عقل در میان تن امیر است این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله به عقل و دانش خود و نظر و علم خود به نسبت آن ولی، جمله تنِ صرفند و عقل اوست در میان ایشان. اکنون چون خلق که تناند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد. اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و به عقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید به عقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند. چنانکه کودکی را به دکان درزیی نشاندند او را مطیع استاد باید بودن اگر تَکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال، شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد.
امید داریم از حق تعالی که حالتی پدید آورد که آن عنایت او است که بالای صدهزار جهد و کوشش است که لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ این سخن و آن سخن یکی است که جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ اللّه تَعالی خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَینِ یعنی چون عنایت او در رسد کار صدهزار کوشش کند و افزون. کوشش خوب است و نیکو و مفیدست عظیم امّا پیشِ عنایت چه باشد؟ پرسید که «عنایت، کوشش دهد؟» گفت چرا ندهد چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید، عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت اِنِّیْ عَبْدُاللّه آتانِیْ الْکِتابَ یحیی هنوز در شکم مادر بود وصف او میکرد. گفتِ محمد رسول الله را بیکوشش شد گفت اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُّ صَدْرَهُ.
اول فضل است چون از ضلالت بیداری درو آید آن فضل حقّ است و عطای محض و الّا چرا آن یاران دیگر را نشد؟ که قرین او بودند. بعد از آن فضل و جزا همچون استارهٔ آتش جست اوّلش عطاست امّا چون پنبه نهادی و آن ستاره را میپروری و افزون میکنی و بعد ازین فضل و جزاست آدمی اوّل وهلت خرد و ضعیف است که وَخُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً اما چون آتش ضعیف را پرورید عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خُرد، بزرگ و عظیم شود که اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیْمٍ گفتم «مولانا شما را قوی دوست میدارد» فرمود که نی آمدن من به قدر دوستیست و نی گفتن آنچ میآید میگویم اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند و آن را در اندرون سینه شما قایم دارد و نفعهای عظیم کند و اگر نخواهد صدهزار سخن گفته گیر هیچ در دل قرار نگیرد هم بگذرد و فراموش شود همچنانک استارهٔ آتش بر جامهٔ سوخته افتاد. اگر حق خواهد همان یک ستاره بگیرد و بزرگ شود و اگر نخواهد صد ستاره بدان سوخته رسد و نماند و هیچ اثر نکند وَ لِلهِّ جُنُوْدُ السمَّواتِ.
این سخنها سپاه حقّند قلعهها را به دستوری حق باز کنند و بگیرند اگر بفرماید چندین هزار سوار را که بروید به فلان قلعه روی بنمایید اما مگیرید چنین کنند و اگر یک سوار را بفرماید که بگیر آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگیرد. پشهای را بر نمرود گمارَد و هلاکش کند چنانک میگوید اِسْتَوی عِنْدَ الْعَارِفِ الداّنِقُ وَالدِّیْنَارُ وَالْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ که اگر حق تعالی برکت دهد دانقی کار هزار دینار کند و افزون. و اگر از هزار دینار برکت برگیرد کارِ دانگی نکند. و همچنین اگر گربه برگمارَد او را هلاک کند چون پشهٔ نمرود را و اگر شیر را بگمارد، از وی شیران لرزان شوند یا خود درازگوشِ او شود چنانکه بعضی از درویشان بر شیر سوار میشوند و چنانک آتش بر ابراهیم (علیهالسلام) برد و سلام شد و سبزه و گل و گلزار. چون دستوری حق نبود که او را بسوزد فیالجمله چون ایشان دانستند که همه از حق است پیش ایشان همه یکسان شد. از حق امید داریم که شما این سخنها را هم از اندرون خود بشنوید که مفید آنست اگر هزار دزد بیرونی بیایند در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدّقی نباشد سود ندارد همچنانکه درختی را تا در بیخ او تری نباشد اگر هزار سیلآب برو ریزی سود ندارد؛ اول آنجا در بیخِ او تری بباید تا آب مدد او شود.
نور اگر صدهزار میبیند
جز که بر اصل نور ننشیند
تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند. اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است. نفس دیگر است و روح دیگر. نمیبینی که نفس در خواب کجاها میرود و روح در تن است اما آن نفس میگردد چیزی دیگر میشود. گفت: « پس آنچ علی گفت مَنْ عَرَفَ نَفَسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ این نفس را گفت؟» گفت و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خُردکاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم او همین نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمیداند مثلاً آینهای کوچک در دست گرفتهای، اگر در آینه نیک نماید بزرگ نماید خرد نماید آن باشد به گفتن محالست که فهم شود. به گفتن همین قدر باشد که درو خارخاری پدید آید. بیرون آنک ما میگوییم عالمی هست تا بطلبیم. این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است این همه قوت حیوانیت او میکند و آنچ که اصل است که انسان است در کاهش است. آخر میگویند که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ پس آدمی دو چیز است آنچ درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها اما آنچ خلاصهٔ اوست غذای او علم و حکمت و دیدار حق است.
آدمی را آنچ حیوانیت اوست از حق گریزان است و انسانیّتش از دنیا گریزان فَمِنْکُمْ کَافِرٌ وَمِنْکُمْ مُؤْمِنٌ. دو شخص درین وجود در جنگند- تا بخت کهرا بود کهرا دارد دوست. درین شک نیست که این عالم دی است جمادات را. جماد چرا میگویند؟ زیرا که همه منجمدند، این سنگ و کوه و جامه که پوشیدهای، وجود همه منجمد است. اگرنه دییی هست عالم چرا منجمد است؟ معنی عالم بسیط است در نظر نیاید اما به تأثیر توان دانستن که باد و سرمایی هست. این عالم چون فصل دی است که همه منجمدند چگونه دی؟ دِی عقلی نه حسی. چون آن هوای الهی بیاید کوهها گداختن گیرد، عالم آب شود همچنانکه چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند. روز قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما تا از اعدا شما را سدّ شوند تا سبب قهر اعدا باشد. اعدایی باشند اعدای اندرون؛ آخر اعدای برونی چیزی نیستند؛ چه چیز باشند؟ نمیبینی چندین هزار کافر اسیر یک کافرند که پادشاه ایشان است و آن کافر اسیر اندیشه؟ پس دانستیم که کار، اندیشه دارد چون به یک اندیشهٔ ضعیف مکدّر چندین هزار خلق و عالم اسیرند آنجا که اندیشههای بیپایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد؟ و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالمها را مسخّر کنند؟ چون میبینم معین که صدهزار صورت بیحد و سپاهی بیپایان صحرا در صحرا اسیر شخصیاند و آن شخص اسیر اندیشه ای حقیر پس این همه اسیر یک اندیشه باشند تا اندیشههای عظیم بیپایان خطیر قدسی علوی چون باشند؟ پس دانستیم که کار، اندیشهها دارند؛ صور همه تابعند و آلتاند. و بیاندیشه معطّلند و جمادند. پس آنکه صورت بیند او نیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفل است و نابالغ اگرچه به صورت پیر است و صدساله رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاَصْغَرِ اِلَی الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ یعنی در جنگ صورتها بودیم و به خصمان صورتی مصاف میزدیم این ساعت به لشکرهای اندیشهها مصاف میزنیم تا اندیشههای نیک اندیشههای بد را بشکند و از ولایت تن بیرون کند. پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف. پس کار، فکرتها دارند که بیواسطهٔ تن درکارند همچنانکه عقل فعّال بیآلت چرخ را میگرداند آخر میگوید که به آلت محتاج نیست.
تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض
جوهر که از عرض طلبند هست ناپسند
آن کس که علم جوید از دل برو گری
وان کس که عقل جوید از جان برو بخند
چون عرض است؛ بر عرض نباید ماندن زیرا این جوهر چون نافهٔ مشک است و این عالم و خوشیها همچون بوی مشک. این بوی مشک نمانَد زیرا عرض است هرکه ازین بوی، مشک را طلبید نه بوی را و بر بوی قانع نشد نیک است. اما هرکه بر بوی مشک قرار گرفت آن بد است زیرا دست به چیزی زده است که آن در دست او نمانَد. زیرا بوی صفت مشک است چندانکه مشک را روی درین عالم است بوی میرسد چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد آنها که به بوی زنده بودند بمیرند. زیرا بوی ملامز مشک بود آن جا رفت که مشک جلوه میکند. پس نیکبخت آن است که از بوی بر وی زند و عین او شود بعد ازان او را فنا نمانَد و در عین ذات مشک باقی شد و حکم مشک گیرد. بعد ازان وی به عالم، بوی رساند و عالم از وی زنده باشد. بر او از آنچ بود جز نامی نیست همچنانک اسبی یا حیوانی در نمکسار، نمک شده باشد بر وی از اسبی جز نام نمانده باشد. همان دریای نمک باشد در فعل و تأثیر. آن اسم او را چه زیان دارد؟ از نمکیاش بیرون نخواهد کردن و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بیرون نیاید. پس آدمی را ازین خوشیها و لطفها که پرتو و عکس حقّ است ببایدش گذشتن و برین قدر نباید قانع گشتن هرچند که این قدر از لطف حقّ است و پرتو جمال اوست امّا باقی نیست به نسبت به حق. باقی است به نسبت به خلق. باقی نیست چون شعاع آفتاب که در خانهها میتابد؛ هر چند که شعاع آفتاب است و نور است امّا ملازم آفتاب است، چون آفتاب غروب کند روشنایی نمانَد پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند. باخت است و شناخت است. بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست و بعضی را شناخت هست اما باخت نیست اما چون این هر دو باشد عظیم موافق کسی باشد این چنین کس بینظیر باشد. نظیر این مثلا مردی راه میرود اما نمیداند که این راه است یا بیراهی؟ میرود علی العمیا بوکه آواز خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید. کو این و کو آن که راه میداند؟ و میرود و محتاج نشان و علامت نیست؛ کار، او دارد پس شناخت ورای همه است.
قَالَ النَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ” اَللَّیْلُ طَویْلٌ فَلَا تُقَصِّرْهُ بِمَنَامِکَ وَالنَّهَار مُضْیُ فَلَا تُکَّدِرْهُ بِآثامِکَ ” شب درازست از بهر رازگفتن و حاجات خواستن بیتشویش خَلق و بی زحمت دوستان و دشمنان، خلوتی و سلوتی حاصل شده و حق تعالی پرده فرو کشیده تا عمل ها از ریا مصون و محروس باشد و خالص باشد للهّ تعالی و در شب تیره مرد ریائی از مخلص پیدا شود، ریایی رسوا شود در شب. همه چیزها بشب مستور شوند و بروز رسوا شوند. مرد ریایی بشب رسوا شود. گوید چون کسی نمی بیند از بهر کی کنم؟! می گویندش که کسی می بیند ولی تو کسی نیستی تا کسی را بینی. آن کسی می بیند که همه کسان در قبضه قدرت ویند و به وقت درماندگی او را خوانند همه و به وقت درد دندان ودرد گوش و درد چشم و تهمتِ خوف و ناایمنی همه او را خوانند بسر و اعتماد دارند که می شنود و حاجت ایشان روا خواهد کردن و پنهان پنهان صدقه می دهند از بهر دفع بلا را و صحّت رنجوری را و اعتماد دارند که آن دادن و صدقه را قبول می کند چون صحتّشان داد و فراغت، از ایشان آن یقین باز رفت و خیال اندیشی باز آمد. می گویند خداوندا آن چه حالت بود که بصدق ما ترا میخواندیم در آن کنج زندان با هزارقل هواللّه بیملالت که حاجات روا کردی؟! اکنون ما بیرون زندان همچنان محتاجیم که اندرون زندان بودیم تا ما را از این زندان عالم ظلمانی بیرون آری بعالم انبیا که نورانیست. اکنون چرا ما را همان اخلاص برون زندان و برون حالت درد نمی آید؟! هزار خیال فرود می آید که عجب فایده کند یا نکند و تأثیر این خیال هزار کاهلی وملالت می دهد. آن یقین خیال سوز کو؟ خدای (تعالی) جواب می فرماید که آنچ گفتم نفس حیوانی شما عدوست شما را و مرا که لَاتَتَّخِذَوا عَدُوِّیْ وَعَدوَّکُمْ اَوْلیَاء . هماره این عدو را در زندان مجاهده دارید که چون او در زندانست و در بلا و رنج، اخلاص تو روی نماید و قوتّ گیرد. هزار بار آزمودی که از رنج دندان و دردسر از خوف ترا اخلاص پدید آمد چرا در بند راحت تن گشتی و در تیمار او مشغول شدی؟ سررشته را فراموش مکنید و پیوسته نفس را بی مراد دارید تا بمراد ابدی برسید و از زندان تاریکی خلاص یابید که وَنَهْیَ النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.
شیخ ابراهیم گفت که سیفالدین فرّخ چون یکی را بزدی خود را به کسی (دیگر) مشغول کردی به حکایت، تا ایشان او را میزدندی. و شفاعت کسی به این طریق و شیوه پیش نرفتی. فرمود که هرچ درین عالم میبینی در آن عالم چنان است بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالم است همه از آن عالم آوردند که «وَ اِنْ مِن شَیْیء اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَّزِلُهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ» طاس بعلینی بر سر طبلهها دواهای مختلف مینهد از هر انباری مشتی؛ مشتی پلپل و مشتی مصطکی، انبارها بینهایتاند ولیکن در طبلهٔ او بیش ازین نمیگنجد. پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یا دکان عطّاریست که در وی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقّهها و طبلهها نهادهاند تا درین عالم تجارت میکند لایق خود؛ از سمع پارهای و از نطق پارهای و از عقل پارهای و از کرم پارهای و از علم پارهای. اکنون پس مردمان طوّافان حقّند طوافیی میکند و روز و شب طبلها را پر میکنند و تو تهی میکنی یا ضایع میکنی تا به آن کسبی میکنی روز تهی میکنی و شب باز پر میکنند و قوت میدهند. مثلاً روشنی چشم را میبینی؟ در آن عالم دیدههاست و چشمها و نظرها مختلف از آن نموذجی به تو فرستادند تا بدان تفرّج عالم میکنی. دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمّل نکند. این صفات همه پیش ماست بینهایت؛ به قدر معلوم به تو میفرستیم پس تأمّل میکن که چندین هزار خلق قرناً بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند و باز تهی شدند؛ بنگر که آن چه انبار است! اکنون هرکهرا بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر. پس پنداری که عالم از آن ضرّابخانه به در میآیند و باز به دارالضّرب رجوع میکند که اِنَّا لِلهِّ وَ اِنَا اِلَیْهِ رَاجِعُوْنَ اِناّ یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمدهاند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع میکنند از خُرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر میشوند و بی طبله ظاهر نمیشوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمیآید. چه عجب میآید نمیبینی نسیم بهار را چون ظاهر میشود در اشجار و سبزهها و گلزارها و ریاحین؟ جمال بهار را به واسطهٔ ایشان تفرّج میکنی و چون در نَفَس نسیم بهار مینگری هیچ ازینها نمیبینی نه از آنست که در وی تفرجها و گلزارها نیست؟ آخر نه این از پرتو اوست؟ بل که درو موجهاست از گلزارها و ریاحین لیک موجهای لطیفند در نظر نمیآیند الا بواسطه؛ از لطف پیدا نمیشود. همچنین در آدمی نیز این اوصاف نهان است ظاهر نمیشود الا بواسطهٔ اندرونی یا بیرونی؛ از گفتِ کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا میشود. صفات آدمی نمیبینی؛ در خود تأمّل میکنی هیچ نمییابی و خود را تهی میدانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بودهای متغیّر شدهای؛ الّا اینها در تو نهانند، بر مثال آبند در دریا از دریا بیرون نیایند الا بواسطهٔ ابری و ظاهر نشوند الا به موجی. موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بیواسطهٔ بیرونی ولیکن مادام که دریا ساکن است هیچ نمیبینی و تن تو بر لب دریاست و جان تو دریاییست نمیبینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدر میآیند و خود را مینمایند و باز به دریا میروند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غیره ازین دریا سر برمیآرند پس گویی صفات تو عاشقان حقّند لطیف، ایشان را نتوان دیدن الا بواسطهٔ جامهٔ زبان؛ چون برهنه میشوند از لطیفی در نظر نمیآیند.
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مِلک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچ مقصود است بدست نیامده است، آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیاست و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایههای نردبان عمر خود را ضایع نکند.
سؤال کرد که مغولان مالها را میستانند و ایشان نیز ما را گاهگاهی مالها میبخشند، عجب حکم آن چون باشد؟ فرمود هرچه مغول بستاند همچنان است که در قبضه و خزینه حق درآمده است همچنانک از دریا کوزهای یا خمی را پر کنی و بیرون آری آن ملک تو گردد. مادام که در کوزه و یا خم است کس را دران تصرّف نرسد، هرک ازان خم ببرد بیاذن تو، غاصب باشد. اماّ باز چون به دریا ریخته شد بر جمله حلال گردد و از ملک تو بیرون آید. پس مال ما بر ایشان حرام است و مال ایشان بر ما حلال است. “لَارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ اَلْجَمَاعَةُ رَحْمَةٌ ” مصطفی صلوات اللّه علیه کوشش در جمعیتّ نمود که مجمع ارواح را اثرهاست بزرگ و خطیر، در وحدت و تنهایی آن حاصل نشود و سرّ اینکه مساجد را نهاده اند تا اهل محلهّ آنجا جمع شوند تا رحمت و فایده افزون باشد و خانهها جداگانه برای تفریق است و ستر عیبها، فایده آن همین است و جامع را نهادند تا جمعیتّ اهل شهر آنجا باشد و کعبه را واجب کردند تا اغلب خلق عالم از شهرها و اقلیم ها آنجا جمع گردند. گفت مغولان که اولّ درین ولایت آمدند عور و برهنه بودند. مرکوب ایشان گاو بود و سلاحهاشان چوبین بود. این زمان محتشم و سیر گشتهاند و اسبان تازی هرچه بهتر و سلاحهای خوب پیش ایشانست. فرمود که آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوّتی نداشتند خدا ایشان را یاری داد و نیاز ایشان را قبول کرد، درین زمان که چنین محتشم و قوی شدند حق تعالی با ضعف خلق ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یاری حق بود که ایشان عالم را گرفتند نه به زور و قوت بود، و ایشان اول در صحرایی بودند دور از خلق بینوا و مسکین و برهنه و محتاج مگر بعضی از ایشان به طریق تجارت در ولایت خوارزمشاه می آمدند و خرید و فروختی میکردند و کرباس میخریدند جهت تنجامهٔ خود، خوارزمشاه آن را منع میکرد و تجّار ایشان را میفرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج میستد و بازرگانان را نمی گذاشت که آنجا بروند، تاتاران پیش پادشاه خود به تضرعّ رفتند که هلاک شدیم پادشاه ایشان ازیشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار و ده روز روزه داشت و خضوع و خشوع پیش گرفت. از حق تعالی ندایی آمد که قبول کردم زاری تو را بیرون آی هرجا که روی منصور باشی. آن بود چون بیرون آمدند به امر حق منصور شدند و عالم را گرفتند، گفت تتاران نیز حشر را مقرنّد و میگویند یرغوی خواهد بودن، فرمود که دروغ میگویند، میخواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز میدانیم و مقریّم، اشتر را گفتند که از کجا میآیی گفت از حماّم گفت از پاشنهات پیداست اکنون اگر ایشان مقرّ حشرند کو علامت و نشان آن ؟ این معاصی و ظلم و بدی همچون یخها و برفهاست، تو بر تو جمع گشته، چون آفتاب انابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید آن برفهای معاصی جمله بگدازند همچنانک آفتاب برفها و یخها را میگدازاند. اگر برفی و یخی بگوید که من آفتاب را دیدهام و آفتاب تموز بر من تافت و او برقرار برف و یخ است هیچ عاقل آن را باور نکند، محال است که آفتاب تموز بیاید و برف و یخ بگذارد. حق تعالی اگرچه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن امّا انموذج آن دم بدم و لمحه بلمحه میرسد. اگر آدمیی را شادیی در دل میآید جزای آن است که کسی را شاد کرده است و اگر غمگین میشود کسی را غمگین کرده است، این ارمغانیهای آن عالم است و نمودار روز جزاست تا بدین اندک آن بسیار را فهم کنند، همچون که از انبار گندم مشتی گندم بنمایند.
مصطفی (صلوات اللهّ علیه) به آن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد، وحی آمد که از تأثیر درد دست عباس است که او را اسیر گرفته بود و با جمع اسیران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او به امر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبضها و تیرگیها و ناخوشیها که بر تو میآید از تأثیر آزاری و معصیتی است که کردهای، اگرچه به تفصیل تورا یاد نیست که آن بد است یا از غفلت یا از جهل یا از همنشین بیدینی که گناهها را بر تو آسان کرده است که آن را گناه نمیدانی. در جزا مینگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری، قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است. آخر مصطفی صلی اللهّ علیه و سلمّ برای آنک انگشتری را در انگشت خود بگردانید عتاب آمد که تو را برای تعطیل و بازی نیافریدیم ازینجا قیاس کن که روز تو در معصیت میگذرد یا در طاعت ؟! موسی را (علیه السلّام) به خلق مشغول کرد اگرچه به امر حق بود و همه به حقّ مشغول بود اماّ طرفیش را به خلق مشغول کرد جهت مصلحت و خضر را به کلی مشغول خود کرد و مصطفی را (صلّی اللّه علیه و سلمّ) اول به کلیّ مشغول خود کرد بعد ازان امر کرد که خلق را دعوت کن و نصیحت ده و اصلاح کن. مصطفی (صلوات اللّه علیه) در فغان و زاری آمد که آه یارب چه گناه کردم مرا از حضرت چرا می رانی ؟ من خلق را نخواهم حق تعالی گفت « ای محمّد هیچ غم مخور که ترا نگذارم که به خلق مشغول شوی. در عین آن مشغولی با من باشی و یک سر موی از آنچ این ساعت با منی چون به خلق مشغول شوی هیچ ازان از تو کم نگردد. در هر کاری که ورزی در عین وصل باشی.» سؤال کرد حکمهای ازلی و آنچ حق تعالی تقدیر کرده است هیچ بگردد ؟ فرمود حق تعالی آنچ حکم کرده است در ازل که بدی را بدی باشد و نیکی را نیکی آن حکم هرگز نگردد زیرا که حق تعالی حکیم است کی گوید که تو بدی کن تا نیکی یابی؟ هرگز کسی گندم کارد جو بردارد یا جو کارد گندم بردارد ؟ این ممکن نباشد و همه اولیا و انبیاء چنین گفتهاند که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدی فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرهُ وَمَنْ یَعْمَلْ مُثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهُ از حکم ازلی این میخواهی که گفتیم و شرح کردیم هرگز این نگردد معاذاللهّ و اگر این میخواهی که جزای نیکی و بدی افزون شود و بگردد یعنی چندانک نیکی بیش کنی نیکیها بیش باشد و چندانک ظلم کنی بدیها بیش باشد این بگردد اماّ اصل حکم نگردد. فصالی سؤال کرد که ما میبینیم که شقی سعید میشود و سعید شقی میگردد. فرمود آخر آن شقی نیکی کرد یا نیکی اندیشید که سعید شد و آن سعید که شقی شد بدی کرد یا بدیی اندیشید که شقی شد همچنانک ابلیس چون در حق آدم اعتراض کرد که خَلَقْتَنِیْ مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنٍ بعد از آنکه استاد ملک بود ملعون ابد گشت و رانده درگاه، ما نیز همین گوییم که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدیست.
سؤال کرد که یکی نذر کرد که روزی روزه دارم اگر آنرا بشکند کفّارت باشد یا نی ؟ فرمود که در مذهب شافعی به یک قول کفاّرت باشد جهت آنک نذر را یمین میگیرد و هرک یمین را شکست برو کفّارت باشد امّا پیش ابوحنیفه نذر به معنی یمین نیست پس کفاّرت نباشد و نذر بر دو وجه است یکی مطلق و یکی مقیّد مطلق آنست که گوید عَلَیَّ اَنْ اَصُوْمَ یَوْماً ومقیدّ آنست که عَلیَّ کَذا اِنْ جَاءَ فلَانُ گفت یکی خری گم کرده بود سه روز روزه داشت به نیّت آنک خر خود را بیابد بعد از سه روز خر را مرده یافت رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که « اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم از من صرفه خواهی بردن؟» یکی سؤال کرد که معنی التحیاّت چیست و صلوات و طیبّات ؟ فرمود یعنی این پرستشها و خدمتها و بندگی ها و مراعاتها از ما نیاید و بدانمان فراغت نباشد پس حقیقت شد که طیبّات و صلوات و تحیاّت اللهّ راست ازان ما نیست همه ازان اوست و ملک اوست همچنانک در فصل بهار خلقان زراعت کنند و به صحرا بیرون آیند و سفرها کنند و عمارتها کنند این همه بخشش و عطای بهارست و اگر نه ایشان همه چنانک بودند محبوس خانه ها و غارها بودندی پس به حقیقت این زراعت و این تفرجّ و تنعمّ همه ازانِ بهارست و ولینعمت اوست و مردم را نظر به اسباب است و کارها را ازان اسباب میدانند اماّ پیش اولیا کشف شده است که اسباب پردهای بینش نیست تا مسبب را نبینند و ندانند همچنانک کسی از پس پرده سخن میگوید پندارند که پرده سخن میگوید و نداند که پرده بر کار نیست و حجاب است چون او از پرده بیرون آید معلوم شود که پرده بهانه بود اولیای حق بیرون اسباب کارها دیدند که گزارده شد و برآمد همچنانک از کوه اشتر بیرون آمد و عصای موسی ثعبان شد و از سنگ خارا دوازده چشمه روان شد و همچنانک مصطفی (صلوات اللهّ علیه) ماه را بیآلت به اشارات بشکافت و همچنانکه آدم (علیه السلّام) بی مادر و پدر در وجود آمد عیسی علیه السلّام بی پدر و برای ابراهیم علیه السلّام از نار گل و گلزار رست الی مالانهایه پس چون این را دیدند و دانستند که اسباب بهانه است کارساز دگرست اسباب جز روپوشی نیست تا عوام بدان مشغول شوند زکریاّ را (علیه السلّام) حقتعالی وعده کرد که ترا فرزند خواهم دادن او فریاد کرد که من پیرم و زن پیر و آلت شهوت ضعیف شده است و زن به حالتی رسیده است که امکان بچه و حبل نیست یارب از چنین زن فرزند چون شود ؟ قَالَ رَبِّ اَنّی یَکُوْنُ لِیْ غُلْامٌ وَقَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَامْرَأتِیَ عَاقِرٌ جواب آمد که هان ای زکریاّ سررشته را گم کردی صدهزار بار به تو بنمودم کارها بیرون اسباب آن را فراموش کردی نمی دانی که اسباب بهانهاند من قادرم که درین لحظه در پیش نظر تو صدهزار فرزند از تو پیدا کنم بی زن و بی حبل بلک اگر اشارت کنم در عالم خلقی پیدا شوند تمام و بالغ و دانا نه من ترا بیمادر و پدر درعالم ارواح هست کردم و از من بر تو لطفها و عنایتها سابق بود پیش ازآنک درین وجود آیی آن را چرا فراموش میکنی؟ احوال انبیا و اولیا و خلایق و نیک و بد علی قدر مراتبهم و جوهرهم مثال آنست که غلامان را از کافرستان به ولایت مسلمانی میآورند و میفروشند بعضی را پنج ساله میآورند و بعضی را ده ساله و بعضی را پانزده ساله آن را که طفل آورده باشند چون سالهای بسیار میان مسلمانان پرورده شود و پیر شود احوال آن ولایت را کلّی فراموش کند و هیچ از آنش اثری یاد نباشد و چون پارهای بزرگتر باشد اندکیش یادآید و چون قوی بزرگتر باشد بیشترش یاد باشد همچنین ارواح دران عالم در حضرت حق بودند که اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوْا بَلَی و غذا و قوت ایشان کلام حق بود بیحرف و بیصوت چون بعضی را به طفلی آوردند چون آن کلام را بشنود ازان احوالش یاد نیاید و خود را ازان کلام بیگانه بیند و آن فریق محجوبانند که در کفر و ضلالت به کلیّ فرو رفتهاند و بعضی را پارهای یاد میآید و جوش و هوای آن طرف در ایشان سر میکند و آن مؤمنانند و بعضی چون آن کلام میشنوند آن حالت در نظر ایشان چنانکه در قدیم بود پدید میآید و حجابها به کلیّ برداشته میشود و دران وصل میپیوندند و آن انبیا و اولیااند وصیتّ میکنیم.
یاران را که چون شما را عروسان معنی در باطن روی نماید و اسرار کشف گردد هان و هان تا آن را به اغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که میشنوید به هرکس مگویید که لاتُعْطُوا الْحِکْمَةَ لِغَیْرِ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهَا وَلَا تَمْنَعُوْهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوْهُمْ تو را اگر شاهدی یا معشوقهای بدست آید و در خانهی تو پنهان شود که مرا به کس منمای که من ازانِ توام هرگز روا باشد و سزد که او را در بازارها گردانی؟ و هرکس را گویی که بیا این (خوب) را ببین؟ آن معشوقه را هرگز این خوش آید برِ ایشان رود؟ و از تو خود خشم گیرد. حقتعالی این سخنها را بر ایشان حرام کرده است چنانک اهل دوزخ به اهل بهشت افغان کنند که آخر کو کرم شما و مروّت شما ازان عطاها و بخششها که حق (تعالی) با شما کرده است از روی صدقه و بنده نوازی بر ما نیز اگر چیزی ریزید و ایثار کنید چه شود ؟ وَلِلاَرْضِ مِنْ کَأسِ الْکِرَامِ نَصِیْبٌ که ما درین آتش میسوزیم و میگدازیم ازان میوهها یا از آن آبهای زلال بهشت ذرهای بر جان ما ریزید چه شود؟ که وَ نَادَی اَصْحَابُ النَّارِ اَصْحَابَ الْجَنَّةِ اَنْ اَفِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللّهُ قَالُوْا اِنَّ اللهَّ حَرَّمَهُمَا عَلَی الْکَافِرِیْنَ بهشتیان جواب دهند که « آن را خدای بر شما حرام کرده است تخم این نعمت در دار دنیا بود چون آنجا نکشتید و نورزیدیت و آن ایمان و صدق بود و عمل صالح اینجا چه برگیرید و اگر ما از روی کرم به شما ایثار کنیم چون خدا آن را بر شما حرام کرده است حلقتان را بسوزاند و به گلو فرو نرود و ار در کیسه نهید دریده شود و بیفتد. »
به حضرت مصطفی (صلوات اللّه علیه) جماعتی منافقان و اغیار آمدند ایشان در شرح اسرار بودند و مدح مصطفی (صلی اللهّ علیه و سلم) میکردند پیغامبر به صحابه فرمود که خَمِّرُوا آنِیَتَکُمْ یعنی سرهای کوزهها را و کاسهها را و دیگها و سبوها را و خمها را بپوشانید و پوشیده دارید که جانورانی هستند پلید و زهرناک مبادا که در کوزههای شما افتند و به نادانی از آن کوزه آب خورید شما را زیان دارد . به این صورت ایشان را فرمود که از اغیار حکمت را نهان دارید و دهان و زبان را پیش اغیار بسته دارید که ایشان موشانند لایق این حکمت و نعمت نیستند.
فرمود که آن امیر که از پیش ما بیرون رفت اگرچه سخن ما را به تفصیل فهم نمیکرد امّا اجمالا میدانست که ما او را به حق دعوت میکنیم آن نیاز و سر جنبانیدن و مهر و عشق او را به جای فهم گیریم آخر این روستایی که در شهری میآید بانگ نماز میشنود اگرچه معنی بانگ نماز را به تفصیل نمیداند امّا مقصود را فهم میکند.
فرمود که «هرکه محبوب است خوب است و لاینعکس لازم نیست که هرکه خوب باشد محبوب باشد». خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد البتّه خوبی باشد. جزوِ چیزی از کلّش جدا نباشد و ملازم کلّ باشد. در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر امّا محبوبِ مجنون نبودند مجنون را میگفتند که «از لیلی خوبترانند بر تو بیاریم؟» او میگفت که «آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست لیلی به دست من همچون جامی است. من از آن جام، شراب مینوشم.» پس من عاشق شرابم که از او مینوشم و شما را نظر بر قدح است از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرّین بوَد مرصّع به جوهر و در او سرکه باشد یا غیر شراب چیزی دیگر باشد مرا آن به چه کار آید؟ کدوی کهنه شکسته که در او شراب باشد به نزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح. این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد همچنانکه آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است و سیری به روز پنج بار خورده است، هر دو در نان نظر میکنند آن سیر صورت نان میبیند و گرسنه صورت جان میبیند زیرا این نان همچون قدح است و لذّت آن همچون شراب است در وی. و آن شراب را جز به نظر اشتها و شوق نتوان دید. اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورتبین نباشی و در کون و مکان همه معشوق بینی. صورت این خلقان همچون جامهاست و این علمها و هنرها و دانشها نقشهای جام است. نمیبینی که چون جام شکسته میشود آن نقشها نمیمانَد؟ پس کار آن شراب دارد که در جان قالبهاست و آنکس که شراب را مینوشد و میبیند که اَلْبَاقِیاَتُ الصَّالِحَاتُ.
سائل را دو مقدمه میباید که تصوّر کند: یکی آنکه جازم باشد که «من در اینچه میگویم مُخْطیام؛ غیرِ آن چیزی هست» دوم آنکه که اندیشد که «به از این و بالای این، گفتی و حکمتی هست که من نمیدانم» پس دانستیم که اَلسُّؤالْ نِصْفُ الْعِلْمِ ازین روست.
هرکسی روی به کسی آورده است و همه را مطلوب حق است و به آن امید عمر خود را صرف میکند امّا درین میان ممیزی میباید که بداند که «از این میان کیست که او مصیب است؟» و بر وی نشان زخمِ چوگانِ پادشاه است تا یکیگوی و موحّد باشد. مستغرقِ آب است که آب در او تصرّف میکند و او را در آب تصرّفی نیست. سبّاح و مستغرق هر دو در آبند امّا این را آب میبَرَد و محمول است. و سبّاح، حامل قوّت خویش است و به اختیار خود است. پس هر جنبشی که مستغرق کند و هر فعلی و قولی که ازو صادر شود آن از آب باشد ازو نباشد او در میان بهانه است، همچنانکه از دیوار سخن بشنوی دانی که از دیوار نیست کسی است که دیوار را در گفت آورده است. اولیا همچنانند، پیش از مرگ مردهاند و حکم در و دیوار گرفتهاند، در ایشان یک سر موی از هستی نمانده است؛ در دست قدرت همچون اسپریاند، جنبش سپر از سپر نباشد و معنی اناالحق این باشد. سپر میگوید: «من در میان نیستم حرکت از دست حق است.» این سپر را حق بینید و با حق پنجه مزنید که آنها که بر چنین سپر زخم زدند در حقیقت با خدا جنگ کردهاند و خدو را بر خدا زدهاند. از دور آدم تا کنون میشنوی که بر ایشان چها رفت، از فرعون و شدّاد و نمرود و قوم عاد و لوط و ثمود الیمالانهایه و آن چنان سپری تا قیامت قایم است. دوراً بعد دور، بعضی به صورت انبیا و بعضی به صورت اولیا، تا اتقیا از اشقیا ممتاز گردند و اعدا از اولیا؛ پس هر ولی حجّت است بر خلق. خلق را به قدرِ تعلّق که به وی کردند مرتبه و مقام باشد، اگر دشمنی کنند دشمنی با حق کرده باشند و اگر دوستی ورزند دوستی با حق کرده باشند که مَنْ رَآهُ فَقَدْ رَآنِیْ وَمَنْ قَصَدَهُ فَقَدْ قَصَدَنِی بندگان خدا محرم حرم حقّند، همچون که خادمان. حق تعالی همه رگهای هستی و شهوت و بیخهای خیانت را از ایشان به کلّی بریده است و پاک کرده، لاجرم مخدوم عالمی شدند و محرم اسرار گشتند که لایَمَسُّهُ اِلَّا المُطَهَرُونَ.
فرمود که «اگر پشت به تربت بزرگان کرده است امّا از انکار و غفلت نکرده است روی به جان ایشان آورده است زیرا که این سخن که از دهان ما بیرون میآید جان ایشان است اگر پشت به تن کنند و روی به جان آرند زیان ندارند.»
مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. اینکه جماعتی خود را در سماع بر من میزنند و بعضی یاران ایشان را منع میکنند مرا آن خوش نمیآید و صد بار گفتهام «برای من کسی را چیزی مگویید من به آن راضیام». آخر من تا این حد دل دارم که این یاران که به نزد من میآیند، از بیم آن که ملول نشوند شعری میگویم تا به آن مشغول شوند و اگرنه من از کجا شعر از کجا؟ واللّه که من از شعر بیزارم و پیش من ازین بتر چیزی نیست. همچنانکه یکی دست در شکمبه کرده است و آن را میشوراند برای اشتهای مهمان؛ چون اشتهای مهمان به شکمبه است مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند آن خَرد و آن فروشد اگرچه دونترِ متاعها باشد. من تحصیلها کردم در علوم و رنجها بردم که نزد من فضلا و محقّقان و زیرکان و نغولاندیشان آیند تا بر ایشان چیزهای نفیس و غریب و دقیق عرض کنم. حق تعالی خود چنین خواست آن همه علمها را اینجا جمع کرد و آن رنجها را اینجا آورد که من بدین کار مشغول شوم. چه توانم کردن؟ در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود ما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی مثل درس گفتن و تصنیف کتب و تذکیر و وعظ گفتن و زهد و عمل ظاهر ورزیدن. مرا امیر پروانه گفت « اصل، عمل است » گفتم «کو اهل عمل و طالب عمل تا به ایشان عمل نماییم؟» حالی تو طالبِ گفتی گوش نهادهای تا چیزی بشنوی و اگر نگوییم ملول شوی، طالب عمل شو تا بنماییم، ما در عالم، مردی میطلبیم که به وی عمل نماییم، چون مشتریِ عمل نمییابیم مشتریِ گفت مییابیم، به گفت مشغولیم. و تو عمل را چه دانی؟ چون عامل نیستی. به عمل، عمل را توان دانستن و به علم، علم را توان فهم کردن و به صورت، صورت را ،به معنی معنی را. چون در این ره راهرو نیست و خالی است اگر ما در راهیم و در عملیم چون خواهند دیدن؟ آخر این عمل، نماز و روزه نیست و اینها صورت عمل است عمل معنی است در باطن. آخر از دور آدم تا دور مصطفی (صلی اللّه علیه و سلم) نماز و روزه به این صورت نبود و عمل بود.
پس این صورتِ عمل باشد عمل معنی است در آدمی، همچنانکه گویند میگویی دارو (؟در او) عمل کرد و آنجا صورت عمل نیست الّا معنیاست در او. و چنانکه گویند «آن مرد در فلان شهر عامل است.» چیزی به صورت نمیبینند، کارها که به او تعلّق دارد او را به واسطهٔ ان عامل میگویند پس عمل این نیست که خلق فهم کردهاند، ایشان میپندارند که عمل این ظاهرست. اگر منافق آن صورت عمل را بجای آرد هیچ او را سود دارد؟ چون در او معنی صدق و ایمان نیست. اصل چیزها همه گفتن است و قول. تو از گفت و قول خبر نداری، آن را خوار میبینی. گفت میوهی درختِ عمل است، که قول از عمل میزاید. حق تعالی عالم را به قول آفرید که گفت کُنْ فَیَکُونُ و ایمان در دل است، اگر به قول نگویی سود ندارد، و نماز را که فعل است اگر قرآن نخوانی درست نباشد و در این زمان که میگویی قول معتبر نیست نفی این تقریر میکنی باز به قول، چون قول معتبر نیست چون شنویم از تو که قول معتبر نیست؟ آخر این را به قول میگویی. یکی سؤال کرد که « چون ما خیر کنیم و عمل صالح کنیم اگر از خدا امیدوار باشیم و متوقعِ خیر باشیم و جزا، ما را آن زیان دارد یا نی؟» فرمود «ای والله امید باید داشتن و ایمان همین خوف و رجاست» یکی مرا پرسید که «رجا خود خوش است (این) خوف چیست؟» گفتم «تو مرا خوفی بنما بیرجا یا رجایی بنما بی خوف!؟ چون از هم جدا نیستند، چون میپرسی؟» مثلا یکی گندم کارید رجا دارد البتّه که گندم برآید و در ضمنِ آن هم خایف است که مبادا مانعی و آفتی پیش آید. پس معلوم شد که رجا بی خوف نیست و هرگز نتوان تصوّر کردن خوفِ بی رجا یا رجا بی خوف. اکنون اگر امیدوار باشد و متوقّعِ جزا و احسان، قطعاً در آن کار گرمتر و مجدّتر باشد. آن توقع، پَرِ اوست هر چند پَرَش قویتر پروازش بیشتر و اگر ناامید باشد کاهل گردد و از او دیگر خیر و بندگی نیاید همچنانکه بیمار داروی تلخ میخورد و ده لذّت شیرین را ترک میکند؛ اگر او را امید صحّت نباشد این را کی تواند تحمّل کردن؟ اَلْآدَمِیُّ حَیَوانٌ نَاطِقٌ آدمی مرکب است از حیوانی و نطق همچنانکه حیوانی در او دایم است و منفک نیست ازو ، نطق نیز همچنین است و در او دایم است. اگر به ظاهر سخن نگوید در باطن سخن میگوید. دایماً ناطقست، بر مثال سیلاب است که در او گِل آمیخته باشد. آن آب صافی نطق اوست و آن گِل، حیوانیّت اوست. اما گل در او عارضی است. و نمیبینی این گِلها و قالبها رفتند و پوسیدند و نطق و حکایت ایشان و علوم ایشان مانده است از بد و نیک؟
صاحبدل کلّ است چون او را دیدی همه را دیده باشی که اَلصَّیْدُ کُلَّهُ فِیْ جَوْفِ الفَّرَا خلقان عالم همه اجزای ویاند و او کلّ است.
جزو درویشند جمله نیک و بد
هرکه نبود او چنین، درویش نیست
اکنون چون او را دیدی که کلّ است قطعاً همه عالم را دیده باشی و هر که را بعد ازو ببینی مکرّر باشد و قول ایشان در اقوال کلّ است چون قول ایشان شنیدی هر سخنی که بعد از آن شنوی مکرّر باشد.
فَمَنْ یَرَهُ فِیْ مَنْزلٍ فَکَانَّمَا
رَآی کُلَّ اِنْسَانٍ وَکُلَّ مَکَانٍ
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی