از فقیر آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست که او را تحریض میکنی و بر آن میداری که اختراع دروغی کند! چرا؟ زیرا که چو او را جسمانیی سؤال کرد او را لازمست جواب گفتن و جواب او آنچنانک حقسّت به وی نتواند گفتن چون او قابل و لایق آن چنان جواب نیست و لایق لب و دهان او آنچنان لقمه نیست؛ پس او لایق حوصلهی او و طالع او جوابی دروغ اختراع باید کردن تا او دفع گردد و اگرچه هرچ فقیر گوید آن حق باشد و دروغ نباشد ولیکن نسبت با آنچ پیش او آن جوابست و سخن آنست و حق آنست آن دروغ باشد اماّ شنونده را به نسبت راست باشد و افزون از راست. درویشی را شاگردی بود برای او درویزه میکرد روزی از حاصلِ درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد پرسید که این طعام را از پیشِ که آوردی؟ گفت واللهّ من بیست سال است که محتلم نشدهام، این اثرِ لقمهی او بود و همچنین درویش را احتراز میباید کردن و لقمهی هر کسی را نباید خوردن که درویش لطیف است در او اثر میکند؛ چیزها بر او ظاهر میشود همچنانک در جامهی پاکِ سپید اندکی سیاهی ظاهر شود؛ اما بر جامهی سیاه که چندین سال از چرک سیاه و رنگ سپیدی ازو گردیده باشد اگر هزارگون چرک و چربش بچکد بر خلق و بر او آن ظاهر نگردد پس چون چنین است درویش را لقمهی ظالمان و حرامخواران و جسمانیان نباید خوردن. در درویش لقمهی آنکس اثر کند و اندیشههای فاسد از تأثیر آن لقمهی بیگانه ظاهر شود همچنانک از طعامِ آن دختر، درویش محتلم شد (واللهّ اعلم).
اوراد طالبان و سالکان آن باشد که به اجتهاد و بندگی مشغول شوند و زمان را که قسمت کرده باشند در هر کاری تا آن زمان موکّل شود ایشان را همچون رقیبی، به حکم عادت [بدان کار کشد] مثلاً چون بامداد برخیزد آن ساعت به عبادت اولیتر که نفس ساکنتر است و صافیتر، هرکس بدان نوع بندگی که لایق او باشد و اندازهٔ نفس شریف او میکند و بجا میآرد وَ اِناّ لَنَحْنُ الصَّافوْنَ وَ اِنَّا لَنَحْنُ المُسَبِّحُوْنَ . صدهزار صف است هرچند که پاکتر میشود پیشتر میبرند و هرچند کمتر میشود به صف ِ پستر میبرند؛ که اَخرُّوْهُنَّ مِنْ حَیْثُ اَخَّرَهُّنَ اللهُّ . این قصّه دراز است و ازین دراز هیچ گزیر نیست هرکه این قصّه را کوتاه کرد عمر خود را و جان خود را کوتاه کرد اِلّا مَنْ عَصَمَ اللّهُ . و امّا اوراد واصلان به قدر فهم میگویم؛ آن باشد که بامداد، ارواح ِ مقدس و ملایکهٔ مطهر و آن خلق که لایَعْلَمُهُمْ اِلَّا اللهُّ که نام ایشان مخفی داشته است از خلق از غایتِ غیرت، به زیارت ایشان بیایند وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُوْنَ فِیْ دِیْنِ اللّهِ وَ الْمَلَائِکَةُ یَدْخُلُوْنَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بَابٍ. تو پهلوی ایشان نشستهای و نبینی و از آن سخنها و سلامها و خندهها نشنوی و این چه عجب میآید که بیمار در حالت نزدیک مرگ خیالات بیند که آنکه پهلوی او بوَد خبر ندارد و نشنود که چه میگوید. آن حقایق هزار بار از این خیالات لطیفتر است و این تا بیمار نشود نبیند و نشنود و آن حقایق را تا نمیرد پیش از مرگ نبیند. آن زیارتکننده که احوال نازکی اولیا را میداند و عظمت ایشان را و آنچ در خدمت او از اول بامداد چندین ملایک و ارواح مطهر آمدهاند بیشمار توقف میکند تا نباید که در میان چنان اوراد درآیند شیخ را زحمت باشد چنانک غلامان به در ِسرای پادشاه حاضر شوند هر بامداد، وردشان آن باشد که هر یک را مقامی معلوم و خدمتی معلوم و پرستشی معلوم، بعضی از دور خدمت کنند و پادشاه دریشان ننگرد و نادید آرد الا بندگانِ پادشاه بینند که فلان، خدمت کرد. چون پادشاه شد ورد او آن باشد که بندگان بیایند به خدمت وی از هر طرفی، زیرا بندگی نماند تَخَلَّقُوْا بِاخْلَاق اللهِّ حاصل شد کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَ بَصراً حاصل گشت و این مقامی است سخت عظیم؛ گفتن هم حیف است که عظمت آن به عین و ظی و میم و تی در فهم نیاید. اگر اندکی از عظمت آن، راه یابد نه عین و نه مخرج حرف عین مانَد نه دست مانَد و نه همّت مانَد. از لشکرهای انوار، شهر ِ وجود خراب شود اِنَ الْمُلوُکَ اِذَا دَخَلِوْا قَرْیَةً اَفْسَدُوْهَا . شتری در خانهی کوچک در آید خانه ویران شود امّا در آن خرابی هزار گنج باشد. (شعر) گنج باشد به موضع ویران سگ بوَد سگ بجای آبادان. و چون شرح مقام سالکان را دراز گفتیم شرح احوال واصلان را چه گوییم؟ الا آن را نهایت نیست این را نهایت هست؛ نهایت سالکان وصال است؛ نهایت واصلان چه باشد؟ آن وصلی که آن را فراق نتواند بودن. هیچ انگوری باز غوره نشود و هیچ میوهٔ پخته باز خام نگردد. (شعر) حرام دارم با مردمان سخن گفتن و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم. واللهّ دراز نمیکنم کوته میکنم. (شعر) خون میخورم و تو باده میپنداری جان میبری و تو داده میپنداری. هرک این را کوتاه کرد چنان بود که راه راست را رها کند و راه بیابان مهلک گیرد که فلان درخت نزدیک است.
قال الجراّح المسیحی شرب عندی طایفةٌ من اصحاب شیخ صدرالدیّن و قالوا لی کان عیسی هواللهّ کما نزعمون و نحن نعرف ان ذاک حق لیکن نکتم و ننکر قاصداً محافظةً للملة. قال مولانا رضی اللهّ عنه کذب عدواّللهّ و حاشاللهّ هذا کلام من سکر من نبیذ الشیطان الضّال الذلّیل المذلّ المطرود من جناب الحق و کیف یجوزان یکون شخص ضعیفُ یهربُ من مکر الیهود من بقعة الی بقعة وصورته اقل من الذراّعین حافظاً لسبع السمّوات ثخاتة کلّ سمآءِ خمسمأیة عام و بین کلّ سمآء الی سماء خمسمائة عام ثخاتة کل ارض خمسمائة عام و بین کلّ ارض الی ارض خمسمایة عام و تحت العرش بحرٌ عمقهُ هکذا وللّه ملک ذاک البحر الی کعبه و اضعاف هذا کیف یعترف عقلک ان یکون مصرفها و مدبرّها اضعف الصور ثم قبل عیسی من کان خالق السموّات و الارض سبحانه عمّا یقول الظاّلمون قال المسیحی خاکی بر خاک رفت و پاکی بر پاک. قال اذا کان روح عیسی هواللهّ فاین راحُ روحهُ و انمّا یروح الراّح الی اصله و خالقه و اذا کان الاصل هو و الخالق اَین یروحُ. قال المسیحی نحن وجدناهکذا فاتخذناه ملةَّ قلت انت اذا وجدت و ورثت من ترکة ابیک ذهباً قلباً اَسود فاسداً ماتبدله بذهب صحیح المعیار صافیاً عن الغل و الغش بل تأخذ القلب و نقول وجدنا هذا اوبقیت من ابیک یداً شلآءِ و وجدت دوآءُ و طبیباً یصلح یدک الاشل ماتقبلُ و تقول وجدت یدّی هکذا اشلّ فلاارغب الی تبدیله اووجدت مآءٌ مالحاً فی ضیعة مات فیها ابوک و تربیت فیهاثم هدیت الی ضیعة اخری ماؤها عذبُ و نباتها حلوٌ و اهلها اصحّاء ماترغب الی النقل الیها و الشرب من المآء العذب یذهب عنک الامراض و العلل بل تقول انّا وجدنا تلک الضعیة و ماءَ ها المالح المورث للعلل فتمسک بما وجدنا حاشا لایفعل هذا و لایقول هذا من کان عاقلاً اوذا حس صحیح: ان اللهّ تعالی اعطالک عقلاً علی حدة غیرعقل ابیک ونظراً علی حدة غیر نظر ابیک و تمییز اعلی حدة فلم تعطلّ نظرک و عقلک و تتبع عقلاً یردیک ولایهدیک یوراش کان اَبوهُ اسکافاً فلما وصل الی حضرة السّلطان و علّم اداب الملوک و السّلاح داریة و اعطاهُ اعلی المناصب قطُ ما قال انّا وجدنا ابأنااساکفاً فلا نریدُ هذه المرتبة بل اعطنی ایهّا السلّطان دکاناً فی السوق اتعانی الاساکفیةّ بل الکلب مع کمال خسته اذا علم الصید و صار صیاداً للسلطان نسی ماوجد من ابیه و امه و هو السکون فی المتین و الخربات و الحرص علی الجیف بل یتبع خیل السلّطان و یتابع الصیّود و کذا البازُ اذا ادبه السلّطان قط لایقول اناّ وجدنا من ابائنا قفار الجبال و اکل المیتات فلا نلتفت الی طبل السلّطان ولاالی صیده فاذا کان عقل الحیوان یتشبث بما وَجَد اَحسن ممّاورث من ابویه فمن السمّج الفاحش ان یکون الانسان و الذی تفضلّ علی اهل الارض بالعقل و التمیز اقل من الحیوان نعوذ باللهّ من ذلک نعم یصحّ ان یقول ان رب عیسی علیه السلّام اعزّ عیسی و قربّه قمن خدمه فقد خدم الربّ و من اطاعه فقد اطاع الربّ فاذا بعث اللهّ نبیاً افضل من عیسی اظهر علی یده ما اظهر علی ید عیسی و الزیادة یجب متابعة ذلک النبی للهّ تعالی لالعینه و لایعبد لعینه الا اللهّ ولا یُحبّ الا اللهّ و انّما یُحِب غیراللهّ للهّ تعالی و ان الی ربکّ المنتهی یعنی مُنتهی ان تُحبّ الشیء لغیره و تَطلبهُ لغیره حتّی بنتهی الی اللهّ فتحیته لعینه. کعبه را جامه کردن از هوس است یاء بیتی حمال کعبه بس است لیس التکحل فی العینین کالکحل کما ان خلاقة الثیابَ و رثاثتها یکتم لطف الغناء و الاحتشام فکذلک جودة الثیاب و حسن الکسوة تکتم سیماء الفقرآء و جمالهم و کمالهم اذا تخرقّ ثَوب الفقیر انفتح قَلبه.
سَری هست که به کلاه زرّین آراسته شود و سری هست که به کلاه زرّین و تاج مرصّع، جمال جعد او پوشیده شود؛ زیرا که جعد خوبان جذّاب عشق است او (آن) تختگاه دلهاست. تاج زرّین جماد است؛ پوشندهٔ آن معشوق فؤاد است. انگشتری سلیمان علیه السّلام در همه چیزها جُستیم در فقر یافتیم. به این شاهد هم (؟همه) سَکنها کردیم به هیچچیز چنان راضی نشد که بدین. آخر من روسبیبارهام از خُردِکی (خُردِگی) کار من این بوده است، بدانم. مانعها را این برگیرد، پردهها را این بسوزد اصل همهٔ طاعتها اینست باقی فروعست؛ چنانکه حلق گوسفند نبرّی در پاچهی او دَردمی چه منفعت کند؟ صوم سوی عدم بَرد که آخر همه خوشیها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچه در بازار دکانی است یا مشروبی و متاعی و یا پیشهای، سررشتهی هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان، و آن سررشتهی پنهانست؛ تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود. همچنان هر ملّتی و هر دینی و هر کرامتی و معجزهای و احوال انبیا را از هر یکی، آنها را سررشتهای است در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِی اِمَامٍ مُبِیْنٍ. گفت: فاعل نیکی و بدی یک چیز است یا دو چیز؟ جواب ازین رو که وقت تردد در مناظرهاند قطعاً دو باشد، که یک کس با خود مخالفت نکند. و ازین رو که لاینفک است بدی از نیکی زیرا که نیکی ترک بدی است و ترک بدی بی بدی محال است بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس دو چیز نبُوَد. چنانکه مجوس گفتند که یزدان خالق نیکوییهاست و اهرمن خالق بدیهاست و مکروهات، جواب گفتیم که «محبوبات از مکروهات جدا نیست زیرا محبوب بیمکروه محالست زیراکه محبوب، زوال مکروه است و زوال مکروه بیمکروه محالست. شادی زوال غمست و زوال غم، بیغم محالست؛ پس یکی باشد لایتجزّی.» گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف او فانی نشود در نطق، فایدهی آن به مستمع نرسد. هرکه عارف را بد گوید آن نیک گفتن ِ عارفست در حقیقت؛ زیرا عارف از آن صفت، گریزان است که نکوهش بر وی نشیند. عارف عدوّ آن صفت است پس بدگویندهی آن صفت بدگویندهی عدوّ عارف باشد و ستایندهی عارف بوَد، از آنکه عارف از چنین مذمومی میگریزد و گریزنده از مذموم، محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس به حقیقت عارف میداند که او عدو من نیست و نکوهندهی من نیست که من مثل باغ، خرّمم و گرد من دیوار است و بر آن دیوار حدثهاست و خارهاست؛ هرک میگذرد باغ را نمیبیند آن دیوار و آلایش را میبیند و بدِ آن را میگوید. پس باغ با او چه خشم گیرد؟ الا این بد گفتن او را زیان ِ کارست که او را با این دیوار میباید ساختن تا به باغ رسیدن. پس به نکوهشِ این دیوار از باغ دور مانَد پس خود را هلاک کرده باشد. پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تا در قهر او خشمگین باشد او جهت آن میکشد کافر را به یک نوع تا آن کافر خود را نکشد به صد لون، لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.
پیوسته، شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طُرفه افتادهاست که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد! حق تعالی با بایزید گفت که یا بایزید چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدَ ، اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست؛ یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست. این آنست که از خود تهی شدهاست و کلّی نماندهاست، که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی در او بودی، که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی میخواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دویی و فراق نگنجد. وصل کلّی باشد و اتحّاد، زیرا همه رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود، چون نخواهی رنج نمانَد. مردان منقسماند و ایشان را درین طریق، مراتب است؛ بعضی به جهد و سعی به جایی برسند که آنچه خواهند به اندرون و اندیشه، بفعل بیاورند؛ این مقدور بشرست . امّا آنکه در اندرون دغدغهٔ خواست و اندیشه نیاید آن مقدور آدمی نیست آن را جز جذبهٔ حق از او نَبَرد.” قُلْ جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ اُدْخُلْ یَا مُؤْمِنُ فاِنَّ نُوْرَکَ اَطْفاءَ نَاری” . مؤمن چون تمام او را ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق(خواهد)، خواهی جذبهٔ او باشد خواهی جذبهٔ حق . آنچه میگویند «بعد از مصطفی (صلیّ اللهّ علیه و سلمّ) و پیغامبران علیهم السلام، وحی بر دیگران مُنزَل نشود»، چرا نشود؟ شود الا آن را وحی نخوانند. معنی آن باشد که میگوید اَلْمُؤْمِنُ یَنْظُرُ بِنُوْرِاللهِّ چون به نور خدا نظر میکند همه را ببیند. اول را و آخر را غایت را و حاضر را؛ زیرا از نور خدا چیزی چون پوشیده باشد؟ و اگر پوشیده باشد آن نور خدا نباشد. پس معنی، وحی هست اگرچه آن را وحی نخوانند. عثمان رضی اللهّ عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت، خلق منتظر بودند که تا چه فرماید، خمُش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر میکرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه، ایشان را آنچنان حالت ِ نیکو نشده بود. فایدههایی ایشان را حاصل شد و سِرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود؛ تا آخر مجلس همچنین نظر میکرد و چیزی نمیفرمود، چون خواست فروآمدن فرمود که: اِنَّ لَکُمْ اِمامٌ فَعَالٌ خَیْرٌ اِلَیْکُمْ مِنْ اِمَامٍ قَواّلٍ . راست فرمود چون مراد از قول، فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق؛ بیگفت، اضعاف ِ آن که از گفت حاصل کرده بودند میسر شد. پس آنچه فرمود عین صواب فرمود آمدیم که خود را فعاّل گفت و در آن حالت که او بر منبر بود فعلی نکرد ظاهر که آن را به نظر و آن دیدن نماز نکرد، بحج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمیگفت، خود خطبه نیز نگفت. پس دانستیم که عمل و فعل این صورت نیست تنها، بلکه این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل، جان. اینکه میفرماید مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اَصْحَابِیْ کَالنُّجُوْمِ بِاَیِّهِمِ اقْتَدَیْتُمْ اِهْتَدَیْتُمْ اینکه یکی در ستاره نظر میکند و راه میبرد؛ هیچ ستارهای سخن میگوید با وی؟ نی! الا بمجردّ آنکه در ستاره نظر میکند راه را از بیراهه میداند و به منزل میرسد . همچنین ممکنست که در اولیای حق نظر کنی؛ ایشان در تو تصرّف کنند بی گفتی و بحثی و قال و قیلی، مقصود حاصلشود و ترا بمنزل وصل رساند.
فَمَنْ شاءَ فَلْیَنْظُرْ اِلَیَّ فَمَنْطَریْ
نَذیْرٌ اِلی مَنْ ظَنَّ اَنَّ الْهَوی سَهْلٌ
در عالم خدا هیچ چیز صعبتر از تحمّل محال نیست. مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح ودرست و معرب کرده، یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ میخواند. هیچ توانی آن را تحمّل کردن؟ ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی ترا تفاوت نکند، اگر خواهی کژ خواند و اگر راست. چون تو کژ را از راست تمییز نکرده ای ، پس تحمّل، مجاهده ای عظیم است. اکنون انبیا و اولیا خود را مجاهده نمیدهند، اولّ مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاداکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند، بریشان کژ و راست کشف شد، راست را از کژ میدانند و میبینند. باز در مجاهده ای عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان میبینند و تحمّل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشانرا بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد، الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصلهٔ عظیم بزرگ داده است که تحمّل میکنند، از صد کژی یک کژی را میگویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژیهاش را میپوشانند، بلک مدحش میکنند که آن کژت راست است تا بتدریج این کژیهارا یک یک ازو دفع میکنند. همچنانک معلمّ کودکی را خط آموزد، چون بسطر رسد کودک سطر مینویسد و بمعلّم مینماید. پیش معلّم آن همه کژست و بد. با وی بطریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکست ونیکو نبشتی احسنت احسنت اِلّا این یک حرف را بدنبشتی چنین میباید و آن یک حرف هم بد نبشتی، چند حرفی را از آن سطر بدمیگوید و بوی مینماید که چنین میباید نبشتن و باقی را تحسین میگوید تا دل او نرمد و ضعف او بآن تحسین قوتّ میگیرد و همچنان بتدریج تعلیم میکند و مدد مییابد. ان شاءاللهّ تعالی امیدواریم که امیر را حق تعالی مقصودها میسرّ گرداند و هرچه در دل دارد و آن دولتها را نیز که در دل ندارد و نمیداند که چه چیزست که آن را بخواهد امیدست آنها نیز میسّر شود که چون آن را ببیند و آن بخششها بوی رسد ازین خواستها و تمناّهای اولّ شرمش آید که چنین چیزی مرا در پیش بود؟! بوجود چنین دولتی و نعمتی ای عجبا من آنها را چون تمناّ میکردم؟! شرمش آید اکنون، عطا آنرا گویند که در وهم آدمی نیاید و نگذرد زیرا هرچ در وهم او گذرد اندازهٔ همت او باشد و اندازهٔ قدر او باشد اما عطای حق اندازهٔ قدر حقّ باشد پس عطا آن باشد که لایق حق باشد نه لایق وهم و همت بنده، که مَالَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ هرچند که آنچ تو توقع داری از عطاء من ، چشمها آن رادیده بودند و گوشها جنس آن شنیده بودند، در دلها جنس آنهامصورّ شده بود اماّ عطاء من بیرون آن همه باشد.
صفتِ یقین، شیخ کامل است ظنّهای نیکویی راستِ مریدان او شد. علی التفّاوت ظنّ و اغلب اغلب ظن و علی هذا. همچنین هر ظنّی که افزونترست آن ظنّ او به یقین نزدیکتر و از انکار دورتر لَوْ وُزِنَ اِیَمَانُ اَبِیْ بَکْرٍ همه ظنون راست از یقین شیر میخورند و میافزایند و آن شیرخوردن و افزودن نشان آن تحصیل زیادتی ظنّ است به علم و عمل تا هر یکی یقین شود و در یقین فانی شوند به کلّی زیرا چون یقین شوند ظن نمانَد و این شیخ و مریدان ظاهر شده در عالم اجسام نقشهای آن شیخ یقیناند و مریدانش دلیل بر آنک این نقشها متبدّل میشوند دَوْراً بَعْدَدَوْرٍ وَقَرْناً بَعْدَ قَرْنٍ و آن شیخ یقین و فرزندانش که ظنون راستند قایمند در عالم عَلی مِّرِ الْادْوَارِ وَ الْقُرُوْنِ مِنْ غَیْرَ تَبَدُّلٍ باز ظنون غالط ضال منکر راندگان شیخ یقیناند که هر روز ازو دورتر شوند و هر روز پسترند زیرا هر روز میافزایند در تحصیلی که آن ظنّ بد را بیفزاید فِیْ قُلُوْبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً اکنون خواجگان خرما میخورند و اسیران خار میخورند قَالَ اللهُّ تَعَالی اَفَلَا یَنْظُرُوْنَ اِلَی الْاِبِلِ اِلَامَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً فَاوُلَئکَ یُبَدِّلُ اللهُّ سَیِّاتِهِم حَسَنَاتٍ هر تحصیلی که کرده است در افساد ظن این ساعت قوّت شود در اصلاح ظنّ همچنانک دزدی دانا توبه کرد و شحنه شد آن همه طرّاریهای دزدی که میورزید این ساعت قوّت شد در احسان و عدل. و فضل دارد بر شحنگان دیگر که اوّل دزد نبودهاند زیرا آن شحنه که دزدیها کرده است؛ شیوهٔ دزدان را میداند احوال دزدان ازو پوشیده نمانَد و این چنین کس اگر شیخ شود کامل باشد و مهتر عالم و مهدی زمان.
وَقَالَوْا تَجَنبّنَا وَلاتَقْرَبَنّا فَکَیْفَ وَاَنْتُمْ حَاجَتِیْ اَتَجَّنبُ معلوم باید دانستن که هر کسی هرجا که هست پهلوی حاجت خویشتن است لاینفک و هر حیوانی پهلوی حاجت خویشتن است ملازم. حاجته اقرب الیه من ابیه و اُمهّ ملتصقٌ به. و آن حاجت، بند اوست که او را میکشد این سو و آن سو همچون مهار. و محال باشد که طالب خلاص، طالب بند باشد پس ضروری او را کسی دیگر بند کرده باشد. مثلاً او طالب صحّت است پس خود را رنجور نکرده باشد زیرا محال بود که هم طالب مرض بود و هم طالب صحّت خود. و چون پهلوی حاجت خود بوَد پهلوی حاجت دهندهٔ خود بود و چون ملازم مهار خود بود ملازم مهارکشندهٔ خود بود الا آنک نظر او بر مهار است از بهر آن بی عزّ و مقدار است اگر نظر او بر مهارکش بودی از مهار خلاص یافتی مهار او مهارکش او بودی زیرا که مهار او را از بهر آن نهادهاند که او بیمهار پی مهارکننده نمیرود و نظر او بر مهار کننده نیست لاجرم سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ در بینیاش کنیم مهار و میکشیم بیمراد خویش چون او بیمهار پی ما نمیآید. یَقُوْلُوْنَ هَلْ بَعْدَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ فَقُلْتُ وَهَلْ قَبْلَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ حق تعالی صبوتی بخشد پیران را از فضل خویش که صبیان از آن خبر ندارند زیرا صبوت بدان سبب تازگی میآرد و بر میجهاند و میخنداند و آرزوی بازی میدهد که جهان را نو میبیند و ملول نشده است از جهان. چون این پیر جهان را هم نو بیند همچنان بازیش آرزو کند و برجسته باشد و پوست و گوشت او بیفزاید. لَقَدْ جَلَّ خَطْبُ الشَّیْب اِنْ کَانَ کُلَمَّا بَدَتْ شَیْبَةٌ یَعْدُوْ مِنَ اللَّهْو مَرْکَبٌ پس جلالت پیری از جلالت حق افزون باشد که بهار، جلالت حق پیدا آید و خزان پیری بر آن غالب باشد و طبع خزانی خود را نهلد. پس ضعف بهار فضل حق باشد که بهر ریختن دندانی خندهٔ بهار حق کم شود و بهر سپیدی مویی سرسبزی فضل حق یاوه شود و به هر گریهٔ بارانِ خزانی، باغ حقایق منغّص شود تَعَالَی اللّهُ عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْنَ.
دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب فقصدت اخذه و هو علی غرفة صغیرة ینظر من الدّرج فرفع یده و یقفز کذا و کذا ثم رأیت جلال. التبریزی عنده علی صورة دلة فنفر فاخذته و هو یقصد ان یعضنی فوضعت راسه تحت قدمی و عصرته عصرا کثیرا حتی خرج کل ما کان فیه ثم نظرت الی حسن جلده قلت هذه یلیق ان یملأ ذهبا و جوهرا و درّا و یاقوتا و افضل من ذلک ثم قلت اخذت مااردت فانفر یا نافر حیث شئت و اقفز الی ایّ جانب رأیت و انما قفزانه خوفا من ان یغلب و فی المغلوبیة سعادته لاشک انه یصوّر من دقائق الشهابیة و غیره واشرب فی قلبه و هو یرید ان یدرک کل شیء اخذ من ذلک الطریق الذی اجتهد فی حفظه و التذبه و لایمکنه ذلک لانّ للعارف حالة لایصطاد بتلک الشبکات و لایلیق ادراک هذا. الصیّد بتلک الشبکات و ان کان صحیحا مستقیما فالعارف مختار فی ان یدرکه مدرک لایمکن لاحد ان یدرکه الّا باختیاره انت قعدت مرصاداً لاجل الصیّد الصید یراک و یری بیتک و حیلتک و هو مختار و لا ینحصر طرق عبوره و لا یعبر من مرصدک انما یعبر من طرق طرقها هو و ارض اللّه واسعة و لا یحیطون بشیء من علمه الّا بماشاء ثم تلک الرقائق لمّا وقعت فی لسانک و ادراکک ما بقیت دقائق بل فسدت بسبب الاتّصال بک کما ان کل فاسد او صالح وقع فی فم العارف و مدرکه لایبقی علی ما هو بل یصیر شیئاً آخر متدثرا متزمّلا بالعنایات و الکرامات الاتری الی العصا کیف تدثرت فی ید موسی و لم تبق علی ما کان من ماهیّة العصا و کذا اسطوانة الحنّانة و القضیب فی ید الرّسول و الدّعاء فی فم موسی و الحدید فی ید داود و الجبال معه مابقیت علی ماهیّتها بل صارت شیئا اَخر غیر ما کانت فکذا الرقائق و الدّعوات اذا وقعت فی یدالظلمانی الجسمانی لایبقی علی ما کان.
کعبه به اطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفرّاش الجاهل یأکل فی سبعین معاءً و لو اکل فی معا واحد لکان آکلا فی سبعین معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفرّاش هنهنا لدخلت علیه و نصحته و لااخرج من عنده حتی یطرده و یبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله و یالیت کان یحمله علی الفسادات غیر هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتّصلت بعنایات صاحب العنایة لکنّه ملأ البیت من السجادات لیت یلّف فیها و یحرق حتّی یتخلّص الفرّاش منه و من شرّه لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قدّامه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات و الاوراد و المصلّیات لعل یوما یفتح الله عین الفرّاش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العین و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلّص الله المظلومین من مثل هولاء القاطعین الصّادّین عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان لیری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء و دحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرّهم و فرّهم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ و نواهیه المختصّة بهم و المغنی فی السّماع کالامام فی الصّلوة و القوم یتعبونه ان غنّی ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنّی خفیفا رقصوا خفیفا تمثالا لمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النّهی.
مرا عجب میآید که این حافظان، چون پینمیبرند از احوال عارفان؟ چنین شرح که میفرماید «وَ لَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غمّاز» خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچه گوید که او چنین است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ. الّا قرآن عجب جادوست غیور چنان میبندد که صریح در گوش خصم میخواند چنانکه فهم میکند و هیچ خبر ندارد، باز میرباید خَتَمَ اللهُ عجب لطفی دارد ختمش میکند که میشنود و فهم نمیکند و بحث میکند و فهم نمیکند. الله لطیف و قهرش لطیف و قفلش لطیف امّا نه چون قفل گشاییاش که لطف آن در صفت نگنجد. من اگر از اجزا، خود را فروسکلم از لطف بینهایت و ارادت ِ قفلگشایی و بیچونی ِفتّاحی او خواهد بود. زنهار! بیماری و مردن را در حق من متّهم مکنید که آن جهت روپوش است؛ کُشندهٔ من این لطف و بیمثلی او خواهد بودن، آن کارد یا شمشیر که پیش آید جهت دفع چشم اغیارست تا چشمهایِ نحس بیگانهٔ جُنب، ادراک این مقتل نکند.
صورت، فرع عشق آمد که بیعشق این صورت را قدر نبوَد. فرع آن باشد که بیاصل نتواند بودن پس اللّه را صورت نگویند چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن. گفت که عشق نیز بیصورت متصوّر نیست و منعقد نیست پس فرع صورت باشد. گوییم چرا عشق متصوّر نیست بیصورت؟ بلک انگیزندهٔ صورت است صدهزار صورت از عشق انگیخته میشود هم ممثّل هم محقّق اگرچه نقش، بینقّاش نبوَد و نقّاش، بینقش نبود لیکن نقش فرع بود و نقّاش اصل. کَحَرَکَةِ اِلْاصْبَعِ مَعَ حَرَکَةِ الْخَاتَمِ تا عشقِ خانه نبوَد هیچ مهندس صورت و تصوّرِ خانه نکند و همچنین گندم سالی به نرخ زر است و سالی به نرخ خاک و صورت گندم همان است پس قدر و قیمتِ صورت گندم به عشق آمد. و همچنین آن هنر که تو طالب و عاشق آن باشی پیش تو آن قدر دارد و در دَوری که هنری را طالب نباشد هیچ آن هنر را نیاموزند و نورزند. گویند که عشق آخرِ افتقار است و احتیاج است به چیزی. پس احتیاج اصل باشد و محتاجٌ الیه فرع. گفتم آخر این سخن که میگویی از حاجت میگویی. آخر این سخن از حاجت تو هست شد که چون میل این سخن داشتی این سخن زاییده شد پس احتیاج مقدّم بود و این سخن ازو زایید. پس بی او احتیاج را وجود بود. پس عشق و احتیاج فرع او نباشد. گفت آخر مقصود از آن احتیاج این سخن بود پس مقصود فرع چون باشد؟ گفتم دائماً فرع مقصود باشد که مقصود از بیخ درخت فرع درخت است.