بخش ۷۷ – اجتماع اجزای خر عزیر علیه السلام بعد از پوسیدن باذن الله و درهم مرکب شدن پیش چشم عزیر علیه السلام
هین عزیرا در نگر اندر خرت
که بپوسیدست و ریزیده برت
پیش تو گرد آوریم اجزاش را
آن سر و دم و دو گوش و پاش را
دست نه و جزو برهم مینهد
پارهها را اجتماعی میدهد
در نگر در صنعت پارهزنی
کو همیدوزد کهن بی سوزنی
ریسمان و سوزنی نه وقت خرز
آنچنان دوزد که پیدا نیست درز
چشم بگشا حشر را پیدا ببین
تا نماند شبههات در یوم دین
تا ببینی جامعیام را تمام
تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام
همچنانک وقت خفتن آمنی
از فوات جمله حسهای تنی
بر حواس خود نلرزی وقت خواب
گرچه میگردد پریشان و خراب
بخش ۷۸ – جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود
بود شیخی رهنمایی پیش ازین
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دار الجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سختدل چونی بگو ای نیکخو
ما ز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه میداریم با پشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا
یا که رحمت نیست در دل ای کیا
چون تورا رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدستمان از تو کنون
ما باومید تویم ای پیشوا
که بنگذاری تو ما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما توی آن روز سخت
در چنان روز و شب بیزینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن تست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشکریز
من شفیع عاصیان باشم بجان
تا رهانمشان ز اشکنجهٔ گران
عاصیان واهل کبایر را بجهد
وا رهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغاند
از شفاعتهای من روز گزند
بلک ایشان را شفاعتها بود
گفتشان چون حکم نافذ میرود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آنک بی وزرست شیخست ای جوان
در قبول حق چو اندر کف کمان
شیخ کی بُد پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژ امید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستیاش نماند تای مو
چونک هستیاش نماند پیر اوست
گر سیهمو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید ار با خودست
او نه پیرست و نه خاص ایزدست
ور سر مویی ز وصفش باقیست
او نه از عرش است او آفاقیست
بخش ۷۹ – عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان
شیخ گفت او را مپندار ای رفیق
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همه کفار ما را رحمتست
گرچه جان جمله کافر نعمتست
بر سگانم رحمت و بخشایش است
که چرا از سنگهاشان مالش است
آن سگی که میگزد گویم دعا
که ازین خو وا رهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار
که نباشند از خلایق سنگسار
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمة للعالمین
خلق را خواند سوی درگاه خاص
حق را خواند که وافر کن خلاص
جهد بنماید ازین سو بهر پند
چون نشد گوید خدایا در مبند
رحمت جزوی بود مر عام را
رحمت کلی بود همام را
رحمت جزوش قرین گشته بهکُل
رحمت دریا بود هادی سُبُل
رحمت جزوی بهکُل پیوسته شو
رحمت کل را تو هادی بین و رو
تا که جزوست او نداند راه بحر
هر غدیری را کند ز اشباه بحر
چون نداند راه یم کی ره برد
سوی دریا خلق را چون آورد
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو
ور کند دعوت به تقلیدی بود
نه از عیان و وحی تاییدی بود
گفت پس چون رحم داری بر همه
همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش
چونک فَصادِ اجلشان زد بهنیش
چون گواه رحمْ اشکِ دیدههاست
دیدهٔ تو بی نم و گریه چراست
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
خود نباشد فصل دی همچون تموز
جمله گر مُردند ایشان، گر حیاند
غایب و پنهان ز چشم دل کیاند
من چو بینمشان معین پیش خویش
از چه رو، رو را کنم همچون تو ریش
گرچه بیروناند از دور زمان
با مناند و گِرد من بازیکنان
گریه از هجران بود یا از فراق
با عزیزانم وصالست و عِناق
خَلق اندر خواب میبینندشان
من به بیداری همیبینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم
حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان
دست بستهٔ عقل را جان باز کرد
کارهای بسته را هم ساز کرد
حسها و اندیشه بر آب صفا
همچو خَس بگرفته روی آب را
دست عقل، آن خَس به یکسو میبَرَد
آب پیدا میشود پیش خِرَد
خس بس انبُه بود بر جو چون حباب
خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب
چونک دست عقل نگشاید خدا
خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او
آن هوا خندان و گریان عقل تو
چونک تقوی بست دو دست هوا
حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بیخواب، خواب اندر کند
تا که غیبیها ز جان سر بر زند
هم به بیداری ببینی خوابها
هم ز گردون برگشاید بابها
بخش ۸۰ – قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت
دید در ایام آن شیخ فقیر
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت اینجا ای عجب مصحف چراست
چونک نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست اینجا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
بخش ۸۱ – صبرکردن لقمان چون دید کی داود حلقهها میساخت از سوال کردن با این نیت کی صبر از سوال موجب فرج باشد
رفت لقمان سوی داود صفا
دید کو میکرد ز آهن حلقهها
جمله را با همدگر در میفکند
ز آهن پولاد آن شاه بلند
صنعت زراد او کم دیده بود
درعجب میماند وسواسش فزود
کین چه شاید بود وا پرسم ازو
که چه میسازی ز حلقه تو بتو
باز با خود گفت صبر اولیترست
صبر تا مقصود زوتر رهبرست
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرانتر بود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بی صبریت مشکل شود
چونک لقمان تن بزد هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمان کریم صبرخو
گفت این نیکو لباسست ای فتی
در مصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست
که پناه و دافع هر جا غمیست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخر والعصر را آگه بخوان
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
بخش ۸۲ – بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف
مرد مهمان صبرکرد و ناگهان
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیمشب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور میخواندی درست
گشت بیصبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همیخوانی همیبینی سطور
آنچ میخوانی بر آن افتادهای
دست را بر حرف آن بنهادهای
اصبعت در سیر پیدا میکند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب میداری از صنع خدا
من ز حق در خواستم کای مستعان
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بیگره
باز دِه دو دیدهام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کای مرد کار
ای بههر رنجی به ما اومیدوار
حُسن ظنست و امیدی خوش تورا
که تورا گوید بههر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم تورا
تا فرو خوانی معظم جوهرا
همچنان کرد و هر آنگاهی که من
وا گشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شبنورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شَلِ بیدست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض میآید از مفقود زفت
چونک بی آتش مرا گرمی رسد
راضیم گر آتشش ما را کُشد
بی چراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان میکنی
بخش ۸۳ – صفت بعضی اولیا کی راضیاند بهاحکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان
بشنو اکنون قصهٔ آن رهروان
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
که همیدوزند و گاهی میدرند
قوم دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جُستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حُسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عَمی جامهٔ کبود
بخش ۸۴ – سؤال کردن بهلول آن درویش را
گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش؟ واقف کن مرا
گفت «چون باشد کسی که جاودان
بر مراد او رود کار جهان
سیل و جوها بر مراد او روند
اختران زان سان که خواهد آن شوند
زندگی و مرگ، سرهنگان او
بر مراد او روانه کو بهکو
هر کجا خواهد فرستد تعزیت
هر کجا خواهد ببخشد تهنیت
سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمانروان»
گفت «ای شه راست گفتی همچنین
در فر و سیمای تو پیداست این
این و صد چندینی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک
آنچنانکه فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد، آرد قبول
آنچنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام
ناطق کامل چو خوانپاشی بود
خوانش بر هر گونهٔ آشی بود
که نماند هیچ مهمان بینوا
هر کسی یابد غذای خود جدا
همچو قرآن که بهمعنی هفت توست
خاص را و عام را مَطعَم دروست»
گفت «این باری یقین شد پیش عام
که جهان در امر یزدان است رام
هیچ برگی در نیفتد از درخت
بی قضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که اُدخُلوا
میل و رغبت کان زمام آدمیست
جنبش آنْ رامِ امرِ آن غنیست
در زمینها و آسمانها ذرهای
پر نجنباند نگردد پرهای
جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش
کی شمرد برگ درختان را تمام؟
بینهایت کی شود در نطق رام؟
این قدر بشنو که چون کلی کار
مینگردد جز بهامرِ کردگار
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بندهٔ خواهنده شد
بی تکلف، نه پی مزد و ثواب
بلک طبع او چنین شد مُستطاب
زندگیِ خود نخواهد بهر خوذ
نه پی ذوقی حیات مُسْتَلذ
هرکجا امر قدم را مسلکیست
زندگی و مردگی پیشش یکیست
بهر یزدان میزید نه بهر گنج
بهر یزدان میمُرد نه از خوف رنج
هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو
تَرک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آنکه در آتش رود
این چنین آمد ز اصل، آن خوی او
نه ریاضت، نه به جستوجوی او
آنگهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوای شکر او را قضا
بندهای کِش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود؟
پس چرا لابه کند او یا دعا؟
که بگردان ای خداوند این قضا
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بَرِ آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بینوا
پس چرا گوید دعا الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
آن شفاعت و آن دعا نه از رَحْم خود
میکند آن بندهٔ صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوختهست
که چراغ عشق حق افروختهست
دوزخ اوصاف او عشقست و او
سوخت مر اوصاف خود را مو بهمو
هر طروقی این فروقی کی شناخت؟
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت
بخش ۸۵ – قصهٔ دقوقی رحمة الله علیه و کراماتش
آن دقوقی داشت خوش دیباجهای
عاشق و صاحب کرامت خواجهای
در زمین میشد چو مه بر آسمان
شبروان راگشته زو روشن روان
در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دو روز اندر دهی انداختی
گفت در یک خانه گر باشم دو روز
عشق آن مسکن کند در من فروز
غرة المسکن احاذره انا
انقلی یا نفس سیری للغنا
لا اعود خلق قلبی بالمکان
کی یکون خالصا فی الامتحان
روز اندر سیر بد شب در نماز
چشم اندر شاه باز او همچو باز
منقطع از خلق، نه از بد خوی
منفرد از مرد و زن، نه از دوی
مشفقی بر خلق و نافع همچو آب
خوش شفعیی و دعااش مستجاب
نیک و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهیتر از پدر
گفت پیغامبر شما را ای مهان
چون پدر هستم شفیق و مهربان
زان سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کُل چرا بر میکنید
جزو از کُل قطع شد بی کار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد بهکُل بارِ دگر
مُرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نو ببریده هم جنبش کند
جزو ازین کُل گر بُرد یکسو رود
این نه آن کُلست کو ناقص شود
قطع و وصل او نیاید در مَقال
چیز ناقص گفته شد بهر مثال
بخش ۸۶ – بازگشتن به قصهٔ دقوقی
مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصهٔ دقوقی ای جوان
آنک در فتوی امام خلق بود
گوی تقوی از فرشته میربود
آنک اندر سیر مه را مات کرد
هم ز دینداری او دین رشک خورد
با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالب خاصان حق بودی مدام
در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بندهٔ خاصی زدی
این همیگفتی چو میرفتی بهراه
کن قرین خاصگانم ای اله
یا رب آنها را که بشناسد دلم
بنده و بستهمیان و مجملم
و آنک نشناسم تو ای یزدان جان
بر من محجوبشان کن مهربان
حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشقست و چه استسقاست این
مهر من داری چه میجویی دگر
چون خدا با تُست چون جویی بشر
او بگفتی یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز
درمیان بحر اگر بنشستهام
طمع در آب سبو هم بستهام
همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجهٔ حریفم هم بخاست
حرص اندر عشق تو فخرست و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
شهوت و حرص نران بیشی بود
و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود
حرص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود
آن یکی حرص از کمال مردی است
و آن دگر حرص افتضاح و سردی است
آه سِرّی هست اینجا بس نهان
که سوی خضری شود موسی روان
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچ یافتی بالله مهایست
بی نهایت حضرتست این بارگاه
صدر را بگذار صدر تُست راه