فرمود از دعوی این کنیزک که کردند (36)

فرمود از دعوی این کنیزک که کردند اگرچه دروغست پیش نخواهد رفتن امّا در وهم این جماعت چیزی نشست، این وهم و باطن آدمی همچو دهلیزست اوّل در دهلیز آیند آنگه در خانه روند؛ این همه زاییدند و خانه را معمور دیدند، اگر ایشان بگویند که این خانه قدیم است بر ما حجّت نشود؛ چون ما دیده‌ایم که این خانه حادث است همچنانک آن جانوران که از در و دیوار این خانه رسته‌اند و جز این خانه چیزی نمی‌دانند و نمی‌بینند، خلقانند که ازین خانهٔ دنیا رسته‌اند در ایشان جوهری نیست منبتشان از اینجاست هم درینجا فرو روند. اگر ایشان عالم را قدیم گویند بر انبیا و اولیا که ایشان را وجود بوده‌است پیش از عالم، به صد‌هزار هزار هزار سال چه جای سال و چه جای عدد؟ ؛ که آن را نه حدّست و نه عدد؛ حجّت نباشد، که ایشان حدوث عالم را دیده‌اند همچنانک تو حدوث این خانه را و بعد از آن، آن فلسفیک به سُنّی می‌گوید: که حدوث عالم به چه دانستی؟ … ای خر! تو قِدَم عالم را به چه دانستی؟ آخر گفتنِ تو که عالَمْ قدیم است معنیش اینست که؛ حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد. آخر گواهی بر اثبات آسان‌تر باشد از آنک گواهی بر نفی؛ زیرا که گواهی بر نفی معنی‌اش آنست که این مرد فلان کار را نکرده است و اطّلاع بر این مشکل است. می‌باید که این شخص از اوّل عمر تا آخر ملازم ِ آن شخص بوده باشد؛ شب و روز در خواب و بیداری که بگوید البته این کار را نکرده است؛ هم حقیقت نشود؛ شاید که این را خوابی برده باشد یا آن شخص به حاجت‌خانه رفته باشد که این را ممکن نبوده باشد ملازم او بودن، سبب این گواهی بر نفی روا نیست زیرا که مقدور نیست امّا گواهی بر اثبات مقدورست و آسان زیرا که می‌گوید لحظه‌ای با او بودم چنین گفت و چنین کرد؛ لاجرم این گواهی مقبول است زیرا که مقدور ِ آدمی‌ست. اکنون ای سگ! اینکه به حدوث گواهی می‌دهد آسانتر است از آنچ تو به قدم عالم گواهی می‌دهی زیرا که حاصل گواهی‌ات اینست که حادث نیست، پس گواهی بر نفی داده باشی پس چو هر دو را دلیلی نیست و ندیده‌ایت که عالم حادث است یا قدیم تو او را می‌گویی: به چه دانستی که حادث است؟ او نیز می‌گوید: ای قلتبان! تو به چه دانستی که قدیم است؟ آخر دعوی تو مشکلتر است و محالتر.

مصطفی صلّی الله علیه و سلّم (37)

مصطفی صلّی الله علیه و سلّم با صحابه نشسته‌ بود، کافران اعتراض آغاز‌ کردند. فرمود که «آخر شما همه متّفقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست، وحی بر او فرو می‌آید، بر هر کسی فرو نمی‌آید و آن کس را علامت‌ها و نشان‌ها باشد، در فعلش و در قولش، در سیماش، در همهٔ اجزای او نشان و علامت آن باشد. اکنون چون آن نشان‌ها را دیدید روی به وی آرید و او را قوی گیرید تا دست‌گیر شما باشد.» ایشان همه محجوج می‌شدند و بیش سخنشان نمی‌ماند دست به شمشیر می‌زدند و نیز می‌آمدند و صحابه را می‌رنجانیدند و می‌زدند و استخفاف‌ها می‌کردند. مصطفی صلّی الله علیه و سلّم فرمود که «صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند به غلبه خواهند که دین را ظاهر کنند، خدا این دین را خواهد ظاهر کردن.» و صحابه مدّتها نماز پنهان می‌کردند و نام مصطفی را (صلی الله علیه و سلّم) پنهان می‌گفتند تا بعد مدّتی وحی آمد که شما نیز شمشیر بکشید و جنگ کنید. مصطفی را (علیه السّلام) که اُمّی می‌گویند از آن‌رو نمی‌گویند که بر خط و علوم، قادر نبود، یعنی ازین رو امّی‌اش می‌گفتند که خط و علم و‌ حکمت او مادرزاد بود نه مکتسب. کسی که به روی مه رقوم نویسد او خطّ نتواند نبشتن؟ و در عالم چه باشد که او نداند؟ چون همه ازو می‌آموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کلّ را نباشد؟ عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد. و اینکِ مردم تصنیف‌ها کرده‌اند و هندسه‌ها و بنیادهای نو نهاده‌اند، تصنیف نو نیست، جنس آن را دیده‌اند بر آنجا زیادت می‌کنند. آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کلّ باشند. عقل جزوی قابل آموختن است، محتاج است به تعلیم، عقل کلّ معلّم است محتاج نیست و همچنین جمله پیشه‌ها را چون باز کاوی اصل و آغاز آن وحی بوده‌است و از انبیا آموخته‌اند و ایشان عقل کلّند. حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمی‌دانست که چه کند؛ غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن. و همچنین جملهٔ حرفت‌ها؛ هر کرا عقل جزویست محتاج است به تعلیم. و عقل کل واضع همه چیزهاست. و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را به عقل کلّ متّصل کرده‌اند و یکی شده‌است؛ مثلاً دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند. پا از عقل رفتار می‌آموزد، دست از دل و عقل، گرفتن می‌آموزد، چشم و گوش دیدن و شنیدن می‌آموزد، امّا اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند؟ یا توانند کاری کردن؟ اکنون همچنان که این جسم به نسبت به عقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیف‌اند و این کثیف به آن لطیف قایم است و اگر لطفی و تازگیی دارد ازو دارد بی‌او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است. همچنین عقول جزوی نیز به نسبت با عقل کلّ آلت است، تعلیم ازو کند و ازو فایده گیرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کلّ. می‌گفت که ما را به همّت یاد دار! اصل همّت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است. فرمود که آخر این همّت در عالم ارواح بود پیش از عالم اجسام، پس ما را در عالم اجسام بی‌مصلحتی آوردند؟ این محال باشد پس سخن در کار است و پر فایده. دانه‌ی قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری چیزی نروید، چون با پوست به هم بکاری بروید. پس دانستم (دانستیم) که صورت نیز در کار است. نماز نیز در باطن است، لاصَلوةَ اِلَّا بِحُضُوْرِ الْقَلْبِ امّا لابد است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر، آنگه بهره‌مند شوی و به مقصود رسی. هُمْ عَلَی صَلاتِهِم دَائِمُوْنَ این نمازِ روح است. نمازِ صورت موقّت است آن دایم نباشد. زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست. جسم ساحل و خشکیی است، محدود باشد و مقدّر. پس صلوة دایم جز روح را نباشد. پس روح را رکوعی و سجودی هست، امّا به صورت آن رکوع و سجود ظاهر می‌باید کردن، زیرا معنی را به صورت اتّصالی هست، تا هر دو به هم نباشند فایده ندهد. اینکه می‌گویی « صورت فرع معنی است و صورت رعیّت است و دل پادشاه .» آخر این اسمای اضافیّات است. چون می‌گویی که این فرعِ آن است تا فرع نباشد نام اصلیت بر او کی نشیند؟ پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون ربّ گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی، محکومی باید.

حسام‌الدّین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد (38)

حسام‌الدّین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی به جدّ بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد. نبُرّد عشق را جز عشق دیگر. «مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللّهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصوُّفِ» این علمها نسبت به احوال فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که «اِنَّمَا الدُّنْیا لَعِبٌ» اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوس‌های دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد؛ اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که می‌شنود می‌گرید اشکش چون آب روان است «تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ» اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومی‌آید کار بعکس خواهد بودن، لاشک. چون خاک آب یافت بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید. این راه فقر راهی است که درو به جمله آرزوها برسی. هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه به تو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخیر خلق و تفوّق بر اقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین مانَد چون راه فقر را گزیدی اینها همه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد؛ به خلاف راه‌های دگر. هرکه در آن راه رفت و کوشید از صد‌هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گیرد زیرا هر راهی را اسبابی است و طریقی است به حصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود اِلّا از راه اسباب. و آن راه دور است و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود. اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملک‌ها و عالم‌ها بخشد که در وهم ناورده باشی. و از آنچ اول تمنا می‌کردی و می‌خواستی خجل گردی که «آوه من به وجود چنین چیزی، چنان چیز حقیر چون می‌طلبیدم؟»
اما حق تعالی گوید «اگر تو از آن منزّه شدی و نمی‌خواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بی‌نهایت است البته آن نیز میسّر تو گردانم» چنانک مصطفی صلّی الله علیه و سلّم پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را می‌دید تمنّا می‌برد که «مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی!» چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلّی آن طلب و آن تمنّا بر دل او سرد شد. حق تعالی فرمود که «آن فصاحت و بلاغت که می‌طلبیدی به تو دادم» گفت: «یا رب مرا به چه کار آید آن!؟ و فارغم و نخواهم» حق تعالی فرمود «غم مخور! آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد» حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلّدها ساختند و می‌سازند و هنوز از ادراک آن قاصرند. و فرمود حق تعالی که «نام ترا صحابه از ضعف و بیم سَر و حسودان در گوش پنهان می‌گفتند؛ بزرگی ترا به حدّی نشر کنم که بر مناره‌های بلند در اقالیم عالم، پنج وقت بانگ زنند به آوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود» اکنون هرکه درین راه خود را درباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقل است. و این نقل فرعِ نقدست، نقد همچون پای آدمی‌ست و نقل همچنان است که قالب چوبین به شکل قدم آدمی. اکنون آن قدم چوبین را ازین قدم اصلی دزدیده‌اند و اندازهٔ آن ازین گرفته‌اند.
اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی؟ پس بعضی سخن‌ها نقد است و بعضی نقل است و به همدیگر می‌مانند؛ ممیّزی می‌باید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمان است و کفر، بی‌تمیزی است. نمی‌بینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوب‌ها و رسن‌های ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد؟ وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز؟؛ پس دانستیم که ایمان تمییز است. آخر این فقه اصلش وحی بود امّا چون به افکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نمانْد و این ساعت چه ماند به لطافت وحی؟ چنانک این آب که در تروت روان است سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلّه‌ها و خانه‌های اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جام‌ها و قالی‌ها و بول‌های محلّه‌ها و نجاست‌ها از آنِ اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری، اگرچه همان است گل کند خاک را و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیّزی می‌باید که دریابد که این آب را آن لطف که بود، نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است. «اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ» پیر عاقل نیست چون به بازی مشغول است؛ اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودک است و اگر کودک است چون به بازی مشغول نیست پیر است. اینجا سنّ معتبر نیست «مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ» می‌باید «ماء غیر آسن» آن باشد که جمله پلیدی‌های عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند؛ همچنان صاف و لطیف باشد که بود؛ و در معده مضمحل نشود و خلط و گنده نگردد و آن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی؟ جواب این به تفصیل است؛ اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بیرون محسوسات، اکنون آن را آخر آب دیده می‌گویند تا چه دید چون چنین چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکمّل نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کین او گریه‌اش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد. پس دانستیم که ایمان، تمییز است که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل. هر که‌را تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است؛ همچنانک دو شخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفعِ روستایی گواهی بدهند، امّا روستایی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجه‌ای ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی می‌گویند که «روستایی، گواه با خود دارد!» الّا چون حالت سکر مستولی گردد مست به آن نمی‌نگرد که «اینجا ممیزی هست یا نی؟ مستحق این سخن و اهل این هست یا نی؟»؛ از گزاف فرو می‌ریزد. همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پُر شود و درد کند سگ بچگانِ محلّه را جمع‌کند و شیر را بر ایشان می‌ریزد. اکنون این سخن به دست ناممیّز افتاد همچنان باشد که درّ ثمین به دست کودکی دادی که قدر آن نمی‌داند چون از آن سوتر رود سیبی به دست او نهند و آن درّ را ازو بستانند؛ چون تمییز ندارد. پس تمییز به معنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی به مدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرّسش برد گفت «هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة» گفت «اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ» چون بر نحوی‌اش بُرد گفت «هَذا نَحْوُ اللهِّ» گفت «هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ» گفت «مَااُرِیْدُ». همچنین هرجاش که می‌بُرد چنین گفت. پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت؛ بعد از آن درین طلب به بغداد آمد حالی که جنید را بدید نعره‌ای بزد گفت: «هَذا فِقْهُ اللهِّ». و چون باشد که برّه مادر خود را نشناسد؟ چون رضیعِ آن لِبان است و او از عقل و تمیز زاده است. صورت را رها کن.
شیخی بود مریدان را استاده رها کردی، دست بسته در خدمت. گفتند «ای شیخ، این جماعت را چرا نمی‌نشانی؟ که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوک است» گفت: «نی، خمش کنید! من می‌خواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ». معنی عنوان چیست؟ یعنی که از عنوان نامه بدانند که نامه برای کیست و پیش کیست، و از عنوان کتاب بدانند که در اینجا چه باب‌هاست و چه فصل‌ها. از تعظیم ظاهر و سر نهادن و به پا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیم‌ها دارند و چگونه تعظیم می‌کنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بی‌باک است و مردان حق را معظّم نمی‌دارد.»

به وقت زندگی یکی را پنج بار تلقین می‌کنند (39)

سؤال کرد جوهر خادم سلطان که «به وقت زندگی یکی را پنج بار تلقین می‌کنند سخن را فهم نمی‌کند و ضبط نمی‌کند بعد از مرگ چه سؤالش کنند‌؟ که بعد از مرگ خود سؤال‌های آموخته را فراموش کند‌» گفتم: چو آموخته را فراموش کند‌؛ لاجرم صاف شود شایسته شود. مر سؤال ناآموخته را این ساعت که تو کلمات مرا از آن ساعت تا اکنون می‌شنوی بعضی را قبول می‌کنی که جنس آن شنیده‌ای و قبول کرده‌ای، بعضی را نیم قبول می‌کنی و بعضی را توقف می‌کنی. این رد و قبول و بحث باطن ترا هیچ کس می‌شنود؟ آنجا آلتی نی هرچند گوش داری از اندرون به گوش تو بانگی نمی‌آید. اگر اندرون بجویی هیچ گوینده نیابی، این آمدن تو به زیارت عین سؤال است بی‌کام و زبان که «ما را راهی بنمایید و آنچ نموده‌اید روشن‌تر کنید.» و این نشستن ما با شما خاموش یا به گفت جواب آن سؤال‌های پنهانی شماست، چون ازینجا به خدمت پادشاه باز روی آن سؤال است با پادشاه و جواب است و پادشاه را بی‌زبان همه روز با بندگانش سؤال است که چون می‌ایستید و چون می‌خورید و چون می‌نگرید اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ می‌آید و با خود برنمی‌آید که جواب راست گوید. چنانک کسی شکسته‌زبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند. زرگر که به سنگ می‌زند زر را سؤال است. زر جواب می‌گوید که اینم خالصم یا آمیخته‌ام. بیت شعر: بوته خود گویدت چو پالودی     که زری یا مس زراندودی. گرسنگی سؤال است از طبیعت که «در خانهٔ تن خللی هست، خشت بده گِل بده» خوردن جواب است که «بگیر» ناخوردن جواب است که «هنوز حاجت نیست آن مُهره هنوز خشک نشده است بر سر آن مهره نشاید زدن» طبیب می‌آید نبض می‌گیرد؛ آن سؤال است جنبیدنِ رگ جواب است، نظر به قاروره سؤال است و جواب است بی لاف گفتن. دانه در زمین انداختن سؤال است که «مرا فلان (میوه) می‌باید» درخت رُستن جوابست بی لاف زبان زیرا جواب بی‌حرف است سؤال بی‌حرف باید. با (؟یا) آنک دانه پوسیده بوَد درخت برنیاید هم سؤال و جوابست اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ. پادشاهی سه بار رقعه خواند جواب ننبشت. او شکایت نبشت که «سه بار است که به خدمت عرض می‌دارم اگر قبولم بفرمایند و اگر ردّم بفرمایند؟» پادشاه بر پشت رقعه نبشت «اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ وَجَوابُ الْاَحْمَقِ سُکُوْتٌ». نا روییدنِ درخت ترکِ جواب است، لاجرم جواب باشد. هر حرکتی که آدمی می‌کند سؤال است و هرچه او را پیش می‌آید از غم و شادی جواب است. اگر جوابِ خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود هم‌جنس آن سؤال کند که بر آن سؤال این جواب یافت و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر جنس آن سؤال نکند فَلَوْلَااِدْجَاءَهُمْ بَأْسنا تَضَرَّعُواْ وَلِکنْ فَسَتْ قُلوْبُهُمْ یعنی فهم نکردند که جواب مطابق سؤال ایشان است و زَیَّنَ لَهُمْ الشَّیْطَانُ مَاکَانُوا یَعْمَلُوْنَ یعنی سؤال خود را جواب می‌دیدند می‌گفتند «این جواب زشت لایق آن سؤال نیست» و ندانستند که دود از هیزم بود نه از آتش؛ هر چند هیزم خشک‌تر، دودِ آن کمتر. گلستانی را به باغبانی سپردی اگر آنجا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نِه، نه بر گلستان. گفت: «مادر را چرا کُشتی؟» گفت: «چیزی دیدم لایق نبود» گفت: «آن بیگانه را می‌بایست کشتن» گفت: «هر روز یکی را کشم؟». اکنون هرچ ترا پیش آید نفسِ خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن. اگر گویند کُلُّ مِنْ عِنْدِاللهِّ گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم مِن عنداللهّ چنانک آن یکی بر درخت قمرالدین میوه می‌ریخت و می‌خورد، خداوندِ باغ مطالبه می‌کرد گفت: «از خدا نمی‌ترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندهٔ خدا، می‌خورد بنده خدا از مال خدا!» گفت:‌ «بایست تا جوابت بگویم!»؛ «رسن بیارید و او را برین درخت بندید و می‌زنید تا جواب ظاهر شدن». فریاد برآورد که «از خدا نمی‌ترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ که تو بندهٔ خدایی و این چوب خدا، چوب خدا را می‌زنم بر بندهٔ خدا!». حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است هرچ گویی از خیر و شر از کوه همان شنوی و اگر گمان بری که «من خوب گفتم کوه زشت جواب داد» محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر؛ پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی. یک بیت شعر: بانگ خوش دار چون به کوه آیی      کوه را بانگ خر چه فرمایی؟. خوش آوازت همی‌دارد صدای گنبد خضرا.

ما همچون کاسه‌ایم بر سر آب (40)

ما همچون کاسه‌ایم بر سر آب؛ رفتنِ کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست، به حکم آب است. گفت: «این عام است، الّا بعضی می‌دانند که بر سر آبند و بعضی نمی‌دانند.» فرمود «اگر عام بودی تخصیص قَلْبُ المُؤْمِنِ بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ (مِنْ اَصَابِعِ الرَّحْمنِ) راست نبودی» و نیز فرمود اَلرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآنَ و نتوان گفتن که این عام است، همگی علم‌ها را او آموخت، تخصیص قرآن چیست؟ و همچنان خَلَقَ الْسَّموَاتِ وَالْاَرْضَ تخصیص آسمان و زمین چیست؟ چون همه چیزها را علی العموم او آفرید، لاشک همه کاسه‌ها بر سر آب قدرت و مشیت است، ولیکن چیزی نکوهیده را مضاف کنند به او بی‌ادبی باشد، چنانکه “یَاخَالِقَ السِّرْقِیْنِ وَالضِّراطِ وَالفِسَا الا یَا خَالِقَ السّمواتِ وَیَاخَالقَ الْعُقُولِ” پس این تخصیص را فایده باشد اگرچه عام است، پس تخصیص چیزی، گُزیدگی آن چیز می‌کند. حاصل، کاسه بر سر آب می‌رود و آب او را بر وجهی می‌برد که همهٔ کاسه‌ها نظاره‌گر آن کاسه می‌شوند و کاسه را بر سر آب می‌برد بر وجهی که همهٔ کاسه‌ها از وی می‌گریزند طبعاً و ننگ می‌دارند و آب، ایشان را الهام گریز می‌دهد و توانایی گریز. و دریشان این می‌نهد که اَللهُّّمَ زِدْنَا مِنْهُ بُعْداً و به آن اول اَللهُّمَّ زِدْنَا مِنْهُ قُرْباً ، اکنون این کس که عام می‌بیند می‌گوید «از روی مسخّری هر دو مسخّر آبند یکی‌ست.» او جواب می گوید که اگر تو لطف و خوبی و حسن گردانیدن این کاسه را بر آب می‌دیدی ترا پروا‌ی آن صفت عام نبودی، چنانک معشوقِ کسی با همه سرگین‌ها و خفریق‌ها مشترک است از روی هستی، هرگز به خاطر عاشق آید ‌‌«معشوق من مشترک است با خفریقی‌ها‌؟!‌» در آن وصف عام که هر دو جسمند و متحیز‌ند و در شش جهت‌اند و حادث و قابل فنا‌اند و غیرها مِنَ الاَوْصافِ العامَّة‌؟!» هرگز درو این نگنجد، وهرکه او را این صفت عام یاد دهد او را دشمن گیرد و ابلیسِ خود داند. پس چون در تو این گنجد که نظر به آن جهت عام کردی که تو اهل نظارهٔ حسن خاص ما نیستی، با تو نشاید مناظره کردن زیرا مناظره‌های ما با حسن آمیخته است و اظهار حسن بر غیرِ اهلش ظلم باشد، اِلّا به اهلش،” لَاتُعْطَوا الْحِکْمَةَ غَیْرَ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوها وَلَاتَمْنَغُوهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهُمْ ” این علمِ نظر است علم مناظره نیست. گل و میوه نمی‌شکفد به پاییز که این مناظره باشد، یعنی به پاییز مخالف مقابله و مقاومت کردن باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز. اگر نظر آفتاب عمل یافت بیرون آید در هوای معتدل عادل‌، و اگر نه سر در کشید و به اصل خود رفت. پاییز با او می گوید «اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی، او می‌گوید پیش تو من (شاخ) خشکم و نامردم هرچ خواهی بگو» (بیت شعر:) ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای؟!              با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مُرده‌ام      تو که بهاءالدّینی اگر کمپیر زنی که دندان‌ها ندارد، روی چون پشت سوسمار آژنگ بر آژنگ بیاید و بگوید «اگر مردی و جوانی اینک آمدم پیش تو، اینک فَرَس و نگار‌! اینک میدان‌! مردی بنمای اگر مردی» گویی «معاذالله، واللّه که مرد نیستم و آنچ حکایت کردند دروغ گفتند، چون جفتْ تویی، نامردی خوش شد». کژدم می‌آید نیش برداشته بر عضو تو می‌رود که ‌«شنودم که مردی خندان خوشی، بخند تا خندهٔ ترا ببینم‌!» می‌گوید: «چون تو آمدی مرا هیچ خنده‌ای نیست و هیچ طبع خوش نیست، آنچ گفتند دروغ گفتند، همه دواعی خنده‌ام مشغول است، به آن امید که بِرَوی و از من دور شَوی.» گفت «آه کردی ذوق رفت، آه مکن تا ذوق نرود.» فرمود که «گاهی بود که اگر آه نکنی ذوق برود». علی اختلاف الحال و اگر چنین نبودی نفرمودی اِنَّ اِبرَاهِیمَ لَآوْاهٌ حَلِیْمٌ و هیچ طاعتی اظهار نبایستی کردن، که همه اظهار ذوق است و این سخن که تو می‌گویی از بهر آن می‌گویی که ذوق بیاید. پس اگر بَرندهٔ ذوق است بَرندهٔ ذوق را مباشرت می‌کنی تا ذوق بیاید و این نظیر آن باشد که خفته را بانگ زنند که ‌«برخیز روز شد کاروان می‌رود» گویند ‌«مزن بانگ که او در ذوق است، ذوقش برمد!» گوید «آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت‌.» گوید که «تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر» گوید «به این بانگ خفته در فکر آید و اگر نه او را چه فکر باشد درین خواب‌؟! بعد از آن که بیدار شود در فکر آید.» آنگاه بانگ بر دو نوع باشد، اگر بانگ‌کننده بالای او باشد در علم، موجب زیادتی فکر باشد، زیرا چون منبّه او صاحب علم باشد و او را بیداری‌یی باشد الهی؛ چون او را بیدار کرد از خواب غفلت‌، از عالَم خودش آگاه کند و آنجاش کشد، پس فکر او بالا گیرد، چون او را از حالی بلند آواز دادند. امّا اگر بعکس باشد که بیدار‌کننده تحت آن باشد در عقل، چون او را بیدار کند او را نظر به زیر افتد، چون بیدار کنندهٔ او اسفل است لابد او را نظر به اسفل افتد و فکر او به عالم سفلی رود.

این کسانی که تحصیل‌ها کردند (41)

این کسانی که تحصیل‌ها کردند و در تحصیلند می‌پندارند که اگر اینجا ملازمت کنند علم را فراموش کنند و تارک شوند؛ بلکه چون اینجا آیند علمهاشان همه جان گیرد. همچنان باشد که قالبی بی‌جان‌، جان پذیرفته باشد. اصلِ این همه علم‌ها از آنجاست، از عالم بی‌حرف و صوت در عالم حرف و صوت نقل کرد، در آن عالم گفت است بی‌حرف و صوت که وَکَلَّمَ اللهُّ مُوْسی تَکْلِیْماً حق تعالی با موسی علیه‌اسلام سخن گفت. آخر با حرف و صوت سخن نگفت و به کام و زبان نگفت، زیرا حرف را کام و لبی می‌باید تا حرف ظاهر شود. تعالی و تقدّس او منزّه است از لب و دهان و کام. پس انبیا را در عالم بی‌حرف و صوت، گفت و شنود است با حق، که اوهام این عقول جزوی به آن نرسد و نتواند پی بردن. امّا انبیا از عالم بی‌حرف در عالم حرف می‌آیند و طفل می‌شوند برای این طفلان که بُعِثْتُ مُعَلِّماً. اکنون اگرچه این جماعت که در حرف و صوت مانده‌اند به احوال او نرسند امّا از او قوّت گیرند و نشو و نما یابند و به وی بیارامند. همچنانکه طفل اگرچه مادر را (نمی‌داند و) نمی‌شناسد به تفصیل، امّا به وی می‌آرامد و قوّت می‌گیرد و همچنانکه میوه بر شاخ می‌آرامد و شیرین می‌شود و می‌رسد و از درخت خبر ندارد. همچنان از آن بزرگ و از حرف و صوت او اگرچه او را ندانند و به وی نرسند امّا ایشان ازو قوّت گیرند و پرورده شوند. در جمله این نفوس هست که ورای عقل و حرف و صوت چیزی هست و عالمی هست عظیم. نمی‌بینی که همه خلق میل می‌کنند به دیوانگان و به زیارت می‌روند و می‌گویند «باشد که این آن باشد؟»
راست است، چنین چیزی هست، امّا محلّ را غلط کرده‌اند، آن چیز در عقل نگنجد اما نه هر چیز که در عقل نگنجد آن باشد. “کُلُّ جَوْزٍ مُدَوَّرٌ وَلَیْسَ کُلُّ مُدَوِّرٍ جَوْز ” نشانش آن باشد که گفتیم، اگرچه او را حالتی باشد که آن در گفت و ضبط نیاید امّا از روی عقل و جان قوّت گیرد و پرورده شود و درین دیوانگان که ایشان گردشان می‌گردند این نیست و از حال خود نمی‌گردند و به او آرام نمی‌یابند و اگر چه ایشان پندارند که آرام گرفته‌اند، آن را آرام نگوییم، همچنانکه طفلی از مادر جدا شد، لحظه‌ای به دیگری آرام یافت، آن را آرام نگوییم، زیرا غلط کرده است. طبیبان می‌گویند که هرچ مزاج را خوش آمد و مشتهای اوست آن او را قوّت دهد و خون او را صافی گرداند. اما وقتی که بی علّتش خوش آید تقدیراً اگر گِل‌خور‌ی را گل خوش می‌آید آن را نگوییم مُصلح مزاج است اگرچه خوشش می‌آید و همچنین صفرا‌ییی را ترشی خوش می‌آید و شِکر ناخوش می‌آید آن خوشی را اعتبار نیست زیرا که بنا بر علّت است. خوشی آنست که اوّل پیش از علّت ورا خوش می‌آید. مثلاً دست یکی را بریده‌اند یا شکسته‌اند و آویخته است، کژ شده، جرّاح آن را راست می‌کند و بر جای اوّل می‌نشاند او را آن خوش نمی‌آید و دردش می‌کند آنچنان کژش خوش می‌آید. جرّاح می‌گوید «تو را اوّل آن خوش می‌آمد که دستت راست بود و به آن آسوده بودی و چون کژ می‌کردند متألم می‌شدی و می‌رنجیدی، این ساعت اگر تو را آن کژ خوش می‌آید این خوشی دروغین است این را اعتبار نباشد.» همچنان ارواح را در عالم قدس خوشی از ذکر حق و استغراق در حق بود همچون ملایکه‌. اگر ایشان به‌واسطهٔ اجسام رنجور و معلول شدند و گل خوردنشان خوش می‌آید نبی و ولی که طبیب‌اند می‌گویند که «تو را این خوش نمی‌آید و این خوشی دروغ است، تو را خوش چیزی دیگر می‌آید، آن را فراموش کرده‌ای؛ خوشی مزاج اصلی صحیحِ تو آنست که اوّل خوش می‌آمد، این علت ترا خوش می‌آید تو می‌پنداری که این خوش است و باور نمی‌کنی» عارف پیش نحوی نشسته بود، نحوی گفت «سخن بیرون ازین سه نیست: یا اسم باشد یا فعل یا حرف» عارف جامه بدرّید که «واویلتاه، بیست سال عمر من و سعی و طلب من به باد رفت که من به امید آنکه بیرون ازین، سخنی دیگر هست مجاهده‌ها کرده‌ام تو امید مرا ضایع کردی.» هرچند که عارف به آن سخن و مقصود رسیده بود الّا نحوی را به این طریق تنبیه می‌کرد.
آورده‌اند که حسن و حسین رضی الله عنهما شخصی را دیدند -در حالت طفلی- که وضو کژ می‌ساخت و نامشروع، خواستند که او را به طریق احسن وضو تعلیم دهند. آمدند برِ او که «این مرا می‌گوید که تو وضوی کژ می‌سازی، هر دو پیش تو وضو سازیم بنگر که از هر دو، وضوی کی مشروع است؟» هر دو پیش او وضو ساختند، گفت «ای فرزندان، وضوی شما سخت مشروع است و راست است و نیکو‌ست، وضوی منِ مسکین کژ بوده است». چندانکه مهمان بیش شود خانه را بزرگتر کنند و آرایش بیشتر شود و طعام بیش سازند. نمی‌بینی که چون طفلک را قدک او کوچک است اندیشهٔ او نیز که مهمان است لایق خانه قالب اوست غیر شیر و دایه نمی‌داند و چون بزرگتر شد مهمانان اندیشه‌ها افزون شوند از عقل و ادراک و تمیز و غیره؛ خانه بزرگتر گردد و چون مهمانان عشق آیند در خانه نگنجند و خانه را ویران کنند و از نو عمارت‌ها سازند، پرده‌های پادشاه و بردابرد پادشاه و لشکر و حشم او در خانهٔ او نگنجد و آن پرده‌ها لایق این در نباشد. آن چنان حشم بی‌حد را مقام بی‌حد می‌باید و آن پرده‌ها را چون درآویزند همه روشنایی‌ها دهد و حجاب‌ها بردارد و پنهان‌ها آشکار گردد. به خلاف پرده‌های این عالم که حجاب می‌افزاید این پرده بعکس آن پرده‌هاست.
اِنِّی لَاَشْکُوْ خُطُوْباً لااُعَینُّهَا
لِیَجْهَلَ النّاسُ عَنْ عُذْریْ وَعَنْ عَذَلِی کَالشَّمْعِ یَبْکی وَلَایُدْری اَعَبْرَتُهُ
مِنْ صُحْبةِّ النّارِ اَمْ مِنْ فُرْقَةِ العَسَلِ
شخصی گفت که این را قاضی ابومنصور هروی گفته است. گفت قاضی منصور پوشیده گوید و تردّد آمیز باشد و متلوّن. امّا منصور برنتافت پیدا و فاش گفت. همه عالم اسیر قضااند و قضا اسیر شاهد. شاهد پیدا کند و پنهان ندارد. گفت صفحه‌ای از سخنان قاضی بخوان. بخواند، بعد از آن فرمود که خدا را بندگانند که چون زنی را در چادر بینند حکم کنند که  «نقاب بردار تا روی تو ببینیم که چه کسی و چه چیزی، که چون تو پوشیده بگذری و ترا نبینیم مرا تشویش خواهد بودن که این کی بود؟ و چه کس بود؟ من آن نیستم که اگر روی ترا ببینم بر تو فتنه شوم و بستهٔ تو شوم، مرا خدا دیر‌ست که از شما پاک و فارغ کرده است، از آن ایمِنَم که اگر شما را ببینم مرا تشویش و فتنه شوید، الّا اگر نبینم در تشویش باشم که چه کس بود!» به خلاف طایفهٔ دیگر که اهل نفس‌اند اگر ایشان روی شاهدان را باز بینند فتنهٔ ایشان شوند و مشوّش گردند پس در حق ایشان آن به که رو باز نکنند تا فتنهٔ ایشان نگردد و در حق اهل دل آن به که رو باز کنند تا از فتنه برهند. شخصی گفت در خوارزم شاهدان بسیارند چون شاهدی ببینند و دل برو بندند بعد ازو، ازو بهتر بینند؛ آن بر دل ایشان سرد شود. فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند آخر بر خوارزم عاشق باید شدن که درو شاهدان بی‌حدند و آن خوارزم فقر‌ست که درو خوبان معنوی و صورت‌های روحانی بی‌حدند که به هرکه فروآیی و قرار گیری دیگری رو نماید که آن اوّل را فراموش کنی الی مالانهایه. پس بر نفس فقر عاشق شویم که درو چنین شاهدانند.

سیف البخاری راح الی مصرکل (42)

سیف البخاری راح الی مصرکل احد یحبّ المرآة و یعشق مرآة صفاته وفوایده وهولایعرف حقیقة وجهه و انما یحسب البرقع و جهاومرآة البرقع مرآة وجهه انت اکشف وجهک حتی تجدنی مرآة لوجهک و تبت عندک انی مرآة قوله تحقق عندی ان الانبیاء و الاولیاء علی ظن باطل ماثم شیئی سوی الدعوی قال اتقول هذا جزافاام تری وتقول ان کنت تری و تقول فقد تحققت الرؤیة فی الوجود وهو اعزاّلاشیاء فی الوجودو اشرفها و تصدیق الانبیاء لانهم ماادعوا الا الرؤیة و انت اقررت به ثم الرؤیة لایظهره الا بالمرئی لان الرؤیة من الافعال المتعدیّة لابد للرؤیة من مرئی وراء فاما المرئی مطلوب و الرائی طالب او علی العکس فقد ثبت بانکارک الطالب و المطلوب و الرؤیة فی الوجود فیکون الالوهیة و العبودیة قضیة فی نفیها اثباتها و کانت واجبة الثبوت البتة قیل اولئک الجماعة مریدون لذلک المغفل و یعظمونه قلت لایکون ذلک الشیخ المغفل ادنی من الحجر و الوثن و لعبادها تعظیم و تفخیم و رجاء و شوق و سؤال و حاجات و بکاء ما عند الحجر شیئی من هذا ولاخبر ولاحس من هذا فاللهّ تعالی جعلها سببا لهذا الصدق فیهم و ماعندها خبر. ذلک الفقیه کان یضرب صبّیا فقیل له لایش تضربه و ما ذنبه قال انتم ما تعرفون هذا ولدالزنافاعل ضایع قال ایش یعمل ایش جنی قال یهرب وقت الانزال یعنی عندالتخمیش یهرب خیاله فیبطل علی الانزال و لاشک ان عشقه کان مع خیاله و ما کان للصبی خبر منذلک فکذلک عشق هولاء مع خیال هذا الشیخ البطال و هو غافل عن هجرهم و وصلهم و حالهم و لکن و ان کان العشق مع الخیال الغالط المخطی موجب للوجد لایکون مثل المعاشقة مع معشوق حقیقی خبیر بصیر بحال عاشقه کالذی یعانق فی ظلمة اسطوانة علی حسبان انّه معشوق ویبکی و یشکو لایکون فی اللذاذة شبیها بمن یعانق حبیبه الحی الخبیر.

هر کسی چون عزم جایی و سفری می‌کند (43)

هر کسی چون عزم جایی و سفری می‌کند او را اندیشهٔ معقول روی می‌نماید «اگر آنجا روم مصلحت‌ها و کارهای بسیار میسّر شود و احوال من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم.» او را پیشنهاد این است و مقصود حق خود چیزی دگر. چندین تدبیرها کرد و پیشنهادها اندیشید یکی میسّر نشد بر وفق مراد او؛ مع هذا بر تدبیر و اختیار خود اعتماد می‌کند.
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
و مثال این چنین باشد که شخصی در خواب می‌بیند که به شهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را می‌شناسد و نه او کس را، سرگردان می‌گردد ؛ این مرد پشیمان می‌شود و غصّه و حسرت می‌خورد که «من چرا به این شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم؟» و دست بر دست می‌زند و لب می‌خاید؛ چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم . معلومش گردد آن غصّه و تأسف و حسرت خوردن بی‌فایده بود؛ پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و می‌دانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بی‌فایده. اکنون همچنین است ؛ خلقان صدهزار بار دیده‌اند که عزم و تدبیر ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مراد ایشان پیش نرفت الّا حق‌تعالی نسیانی بر ایشان می‌گمارد آن جمله فراموش می‌کنند و تابع اندیشه و اختیار خود می‌گردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم «رحمة الله علیه» در وقت پادشاهی به شکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلّی جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی . او هنوز می‌تاخت در آن بیابان ؛ چون از حدّ گذشت آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که «مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریده‌اند و از عدم جهت این موجود نگردانیده‌اند که مرا شکار کنی . خود مرا صید کرده گیر تا چه شود؟» ابراهیم چون این را بشنید نعره‌ای زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غیر شبانی به او لابه کرد و جامه‌های پادشاهانه مرصع به جواهر و سلاح و اسب خود را. گفت «از من بستان و آن نمد خود را به من ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده» آن نمد در پوشید و راه گرفت . اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود . او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام به خانه‌ی خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن می‌خواند طه مَا اَنْزَلْنَا به آواز بلند، چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد . عمر شمشیر برهنه کرد و گفت «البتّه بگو که چه می‌خواندی و چرا پنهان کردی؟ و الا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرّم هیچ امان نیست» خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را می‌دانست از بیم جان مقر شد گفت «از این کلام می‌خواندم که حق تعالی در این زمان به محمّد صلّی الله علیه و سلّم فرستاد» گفت «بخوان تا بشنوم» سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد گفت «اکنون اگر ترا بکشم این ساعت، زبون‌کُشی باشد»
اول بروم سر او را ببُرم آنگاه بکار تو پردازم. همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند «هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن از این بیاید» زیرا عمر عظیم با قوّت و رجولیّت بود و به هر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حدّی که مصطفی صلّی الله علیه و سلّم می‌فرمود همیشه که «خداوندا دین مرا به عمر نصرت ده یا با بوجهل» زیرا آن دو در عهد خود به قوّت و رجولیّت مشهور بودند. و آخر چون مسلمان گشت همیشه عمر می‌گریستی و می‌گفتی «یا رسول الله وای بر من اگر بوجهل را مقدم می‌داشتی و می‌گفتی که خداوندا دین مرا با بوجهل نصرت ده یا به عمر حال من چه بودی و در ضلالت می‌ماندمی» فی‌الجمله در راه با شمشیر برهنه روی به مسجد رسول «صلّی الله علیه و سلّم» نهاد در آن میان جبرائیل علیه‌السلام وحی آورد به مصطفی «صلّی الله علیه و سلّم» که اینک یا رسول‌الله عمر می‌آید تا روی به اسلام آورَد ؛ در کنارش گیر. همین که عمر از در مسجد درآمد معین دید که تیری از نور بپرید از مصطفی «علیه السّلام» و در دلش نشست.
نعره‌ای زد؛ بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و می‌خواست که در مصطفی «علیه‌السّلام» گداخته شود از غایت محبّت و محو گردد گفت «اکنون یا نبی الله ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم» چون مسلمان شد گفت «اکنون به شکرانهٔ آنک به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم و کفارت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی‌الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم » از مسجد بیرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت « دین گردانیدی ؟» فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیر خون‌آلود در دست می‌رفت. صنا دیدِ قریش شمشیر خون‌آلود دیدند گفتند « آخر وعده کرده بودی که سر آورم سر کو؟» گفت « اینک این سر » گفتند «این سر را از اینجا بردی؟» گفت « نی. این آن سر نیست. این آن سری است.» اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق‌تعالی را مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشیر به کف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که «چه آوردید؟» بگویید «سر آوردیم» گویند «ما این سر را دیده بودیم» بگویید «نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر به پولی نیرزد» این آیت را خواندند که وَ اِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَ اَماً وَ اتْخِذُوُاْ مِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت « خداوندا چون مرا به خلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریّات مرا نیز این کرامت روزی گردان » حق تعالی فرمود « لایَنَالُ عَهْدِیَ الظالِمِیْنَ » یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت « خداوندا آنها که ایمان آورده‌اند و ظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار » حق تعالی فرمود که « رزق عامست همه را از روزی نصیب باشد و از این مهمان‌خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصان است و برگزیدگان ». اهل ظاهر می‌گویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرکه در وی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و به کس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است. این راست است و خوب است الا این ظاهر قرآن است محققان می‌گویند که « بیت، درون آدمی است یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالی گردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک‌کن تا در او هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گردد و به کلی محل وحی تو باشد. در او دیو و وسواس را راه نباشد» ؛ همچنانکه حقّ‌تعالی بر آسمان شُهُب گماشته است تا شیاطین رجیم را مانع می‌شوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی « خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطین و حیل نفس و هوا را از ما دور گردانند»  این قول اهل باطن و محققان است؛ هر کسی از جای خود می‌جنبد. قرآن دیبایی دورویه است بعضی ازین روی بهره می‌یابند و بعضی از آن روی؛ و هر دو راست است چون حقّ‌تعالی می‌خواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهر است و فرزندی شیرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگر است. طفل را لذّت از پستان و شیر او و شوهر لذّتِ جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شیر خورند اِلّا آنها که کمال یافته‌اند ایشان را در معانی قرآن تفرّجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلّای ابراهیم در حوالی کعبه جایی است که اهل ظاهر می‌گویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوب است ای والله اِلّا مقام ابراهیم پیش محقّقان آن است که ابراهیم‌وار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی به جهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید. در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوب است اِلّا چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم . مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقّست و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه به چه کار آید؟ انبیا و اولیا به کلّی مراد خود ترک کرده‌اند و تابع مراد حقّند تا هرچه او فرماید آن کنند و با هرکه او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوند و در دیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست. مثال دیگرست و مثل دیگر. حقّ تعالی نور خویشتن را به مصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را به زجاجه. این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد؟ مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد؟ اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی و مع هذا نقش تو در آینه نیست الّا چون در آینه نظر کنی خود را ببینی. چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانکه بگویی که چون یکی چشم به هم می‌نهد چیزهای عجب می‌بیند و صور و اشکال محسوس مشاهده می‌کند و چون چشم می‌گشاید هیچ نمی‌بیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلّا چون مثال بگویی معلوم شود. و این چون باشد؟ همچون کسی در خواب صدهزار چیز می‌بیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن، خانه تصوّر کرد و عرض و طول و شکل آنرا کسی را این معقول ننماید اِلّا چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معیّن کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد از آن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود. پس معلوم شد که جمله نامعقولات به مثال معقول و محسوس گردد و همچنین می‌گویند که در آن عالم نامه‌ها پران شود بعضی به دست راست و بعضی به دست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان و حساب و کتاب. هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الّا به مثال معیّن گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می‌خسبند از کفشگر و پادشاه و قاضی و خیّاط و غیرهم جمله اندیشه‌ها از ایشان می‌پرد و هیچ‌کس را اندیشه‌ای نمی‌ماند تا چون سپیده‌ی صبح همچون نفخه‌ی اسرافیل ذرات اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشه‌ی هر یکی چون نامه پران (و دوان) سوی هر کسی می‌آید هیچ غلط نمی‌شود. اندیشه‌ی درزی سوی درزی و اندیشه‌ی فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی می‌خسبد؟ و روز کفشگر می‌خیزد؟ نی ، زیرا که عمل و مشغولی او آن بود با زبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست و در این عالم واقع است. پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم در این دنیا مشاهده کند و بوی برد و بر او مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه می‌گنجد. بسا استخوان‌ها بینی در گور پوسیده الا متعلّق راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت و مستی باخبر آخر این گزاف نیست که می‌گویند «خاک برو خوش باد!»  پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی؟
صد سال بقای آن بت مه‌وش باد
تیر غم او را دل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد؟ که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقع است همچنانکه دو کس در یک بستر خفته‌اند یکی خود را میان خوان و گلستان و بهشت می‌بیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان می‌بیند و اگر باز کاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذّت و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن. پس معلوم شد که نامعقول به مثال معقول گردد و مثال به مِثل نمانَد همچنانکه عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان می‌گوید چه مانَد خوشی به بهار یا غم به خزان، از روی صورت؟ الّا این مثال است که بی این، عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانکه حق تعالی می‌فرماید که وَ مَا یَسْتَوِی الْاَعْمی وَ الْبَصِیْرُ وَ لَاالْظُّلُمَاتُ وَ لَاالْنُّوْرُ وَ لَاالْظِّلُ وَ لَاالْحُروْرُ ایمان را به نور نسبت کرد و کفر را به ظلمت یا ایمان را به سایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را به آفتاب سوزان بی‌امان که مغز را به جوش آرد. و چه مانَد روشنی و لطف ایمان به نور آن جهان؟ یا فرخجی و ظلمت کفر به تاریکی این عالم؟
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما می‌خسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک می‌رود و می‌رانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همین که آواز سگ یا خروس به گوش ایشان رسد و به ده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند. در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمی‌آمد و در ده به وجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب می‌شوند. سخن ما نیز از آبادانی و امن می‌آید و حدیث انبیاء و اولیاست. ارواح چون سخن آشنایان می‌شنوند ایمن می‌شوند و از خوف خلاص می‌یابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت می‌آید همچنانکه کسی در شب تاریک با کاروانی همراه است از غایت خوف هر لحظه می‌پندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شده‌اند می‌خواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را به سخن بشناسد چون سخن ایشان می‌شنود ایمن می‌شود « قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها به او نمی‌رسند چون سخن می‌گویی در می‌یابند که تو آشنای ارواحی ایمن می‌شوند و می‌آسایند سخن بگو »
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِی
در کشتزار جانورکی است که از غایت خردگی در نظر نمی‌آید چون بانگ کند او را می‌بینند بواسطهٔ بانگ. یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمی‌آید سخن بگو تا ترا بشناسند. چون تو می‌خواهی که جایی روی اول دل تو می‌رود و می‌بیند و بر احوال آن مطلّع می‌شود آنگه دل باز می‌گردد و بدن را می‌کِشاند. اکنون این جمله خلایق به نسبت به اولیاء و انبیا اجسامند. دلِ عالم ایشانند اوّل ایشان به آن عالم سیر کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بیرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون می‌باید رفتن؛ آنگه آمدند و خلایق را دعوت می‌کنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالمِ خرابی است و سرای فانی است و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر می‌کنیم. پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدار است و او را حاجت قطع منازل و خوف ره‌زن و پالان استر نیست تن مسکین است که مقیّد اینهاست.
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی می‌دانی؟
دل گفت مرا تخته غلط می‌خوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همیشه محبّ باشی در گور و در حشر و در بهشت الی‌مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامه‌ای نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبی الی اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محلّ‌ها می‌گردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الّا بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشق نباشد بلکه خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شیرست و از آن مدد می‌یابد و قوّت می‌گیرد و مع هذا نتواند شرح شیر کردن و حدّ آن را گفتن و در عبارت نتواند آوردن که « من از خوردن شیر چه لذّت می‌یابم و به ناخوردن آن چگونه ضعیف و متألّم می‌شوم » اگر چه جانش خواهان و عاشق شیرست و بالغ اگرچه به هزار گونه شیر را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شیر هیچ لذّت نباشد و از آن حظ ندارد.

نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین (44)

نام آن جوان چیست؟ سیف الدّین.
فرمود که «سیف در غلاف است نمی‌توان دیدن، سیف‌الدّین آن باشد که برای دین جنگ کند و کوشش او کلّی برای حق باشد و صواب را از خطا پیدا کند و حقّ را از باطل تمیز کند. الّا جنگ اوّل با خویشتن کند و اخلاق خود را مهذّب گرداند اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ و همه نصیحتها با خویشتن کند. «آخر تو نیز آدمیی، دست و پا داری و گوش و هوش و چشم و دهان. و انبیا و اولیا نیز که دولتها یافتند و به مقصود رسیدند ایشان نیز بشر بودند و چون من گوش و عقل و زبان و دست و پا داشتند. چه معنی که ایشان را راه می‌دهند و در می‌گشایند و مرا نی؟» گوش خود را بمالد و شب و روز با خویشتن جنگ کند که «تو چه کردی و از تو چه حرکت صادر شد که مقبول نمی‌شوی؟» تا سیف‌اللّه و لسان‌الحقّ باشد. مثلا ده کس خواهند که در خانه روند نُه کس راه می‌یابند و یک کس بیرون می‌ماند و راهش نمی‌دهند؛ قطعاً این کس به خویشتن بیندیشد و زاری کند که عجب «من چه کردم که مرا اندرون نگذاشتند؟ و از من چه بی‌ادبی آمد؟» باید گناه بر خود نهد و خویشتن را مقصّر و بی‌ادب شناسد نه چنانک گوید «این را با من حق می‌کند، من چه کنم؟ خواستِ او چنین است، اگر بخواستی راه دادی» که این کنایت دشنام دادن است حق را و شمشیر زدن با حق پس به این معنی سیف علی الحقّ باشد نه سیف الله. حقّ تعالی منزّه است از خویش و از اقربا لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُوْلَدْ هیچ کس به او راه نیافت الا به بندگی اَللهُّ الْغَنِیُّ وَاَنْتُمُ الْفُقَراءُ ممکن نیست که بگویی «آنکس را که به حق راه یافت او از من خویش‌تر و آشناتر بود و او متعلق‌تر بود از من». پس قربت او میسر نشود الا به بندگی. او معطی علی الاطلاق است. دامن دریا پر گوهر کرد و خار را خلعتِ گل پوشانید و مشتی خاک را حیات و روح بخشید بی‌غرض و سابقه‌ای و همه اجزای عالم از او نصیب دارند.
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان می‌کند بدین امید البته آنجا رود تا ازو بهره‌مند گردد. پس چون انعام حقّ چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند چرا ازو گدایی نکنی؟ و طمع خلعت و صلّه نداری؟ کاهل‌وار نشینی که «اگر او خواهد خود مرا بدهد؟» و هیچ تقاضا نکنی. سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو می‌آید و دنبک می‌جنباند یعنی «مرا نان ده که مرا نان نیست و ترا هست» این قدر تمیز دارد، آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمی‌شود که در خاکستر بخسبد و گوید که «اگر خواهد مرا خود نان بدهد!» لابه می‌کند و دُم می‌جنباند. تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین معطی گدایی کردن عظیم مطلوب است. چون بخت نداری از کسی بخت بخواه که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است. حق عظیم نزدیک است به تو، هر فکرتی و تصورّی که می‌کنی او ملازم آنست زیرا آن تصوّر و اندیشه را او هست می‌کند و برابر تو می‌دارد. الا او را از غایت نزدیکی نمی‌توانی دیدن و چه عجب است که هر کاری که می‌کنی عقل تو با توست و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی‌توانی دیدن، اگرچه به اثر می‌بینی الّا ذاتش را نمی‌توانی دیدن. مثلاً کسی در حمام رفت گرم شد هرجا که (در حمام) می‌گردد آتش با اوست و از تأثیر تابِ آتش گرمی می‌یابد الّا آتش را نمی‌بیند چون بیرون آید و آن را معین ببیند و بداند که از آتش گرم می‌شوند بداند که آن تاب حمام نیز از آتش بود. وجود آدمی نیز حمّامی شگرف است؛ درو تابش عقل و روح و نفس همه هست الّا چون از حمام بیرون آیی و بدان جهان روی معیّن ذات عقل را ببینی و ذات نفس و ذات روح را مشاهده کنی بدانی که آن زیرکی از تابش عقل بوده است معیّن و آن تلبیس‌ها و حیل از نفس بود و حیات اثر روح بود. معیّن ذات هر یکی را ببینی الّا مادام که در حمّامی آتش را محسوس نتوان دیدن الّا به اثر. چنانکه کسی هرگز آب روان ندیده است او را چشم بسته در آب انداختند چیزی تر و نرم بر جسم او می‌زند الا نمی‌داند که آن چیست چون چشمش بگشایند بداند معیّن که آن آب بود. اول به اثر می‌دانست این ساعت ذاتش را ببیند پس گدایی از حق کن و حاجت از او خواه که هیچ ضایع نشود که اُدْعُوْنِیْ اَسْتَجِبْ لَکُمُ.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لنگر کشیده جنگ می‌کرد. در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب جمال چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه می‌شنیدم که می‌گفت «خداوندا کی روا داری که مرا بدست ظالمان دهی؟ و می‌دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر می‌بردند و کنیزکان آن زن را اسیر می‌بردند و او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب‌جمالی کس او را نظر نمی‌کرد. تا بدانی که هر که خود را بهحق سپرد، از آفت‌ها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد. درویشی فرزند خود را آموخته بود که هرچه می‌خواست پدرش می‌گفت که «از خداخواه». او چون میگ‌ریست و آن را از خدا می‌خواست آنگه آن چیز را حاضر می‌کردند تا بدین سالها برآمد. روزی کودک در خانه تنها مانده بود هریسه‌اش آرزو کرد، بر عادت معهود گفت «هریسه خواهم» ناگاه کاسه هریسه از غیب حاضر شد، کودک سیر بخورد. پدر و مادر چون بیامدند گفتند «چیزی نمی‌خواهی؟» گفت «آخر هریسه خواستم و خوردم» پدرش گفت «الحمدللّه که بدین مقام رسیدی و اعتماد و وثوق بر حق قوتّ گرفت.» مادر مریم چون مریم را زاد نذر کرده بود با خدا که او را وقف خانهٔ خدا کند و به او هیچ کاری نفرماید. در گوشه مسجدش بگذاشت، زکریّا می‌خواست که او را تیمار دارد و هر کسی نیز طالب بودند میان ایشان منازعت افتاد و در آن دور عادت چنان بود که هر کسی چوبی در آب اندازد چوب هرکه بر روی آب بماند آن چیز از آنِ او باشد اتّفاقاً فالِ زکریّا راست شد. گفتند «حق اینست» و زکریّا هر روز او را طعامی می‌آورد در گوشهٔ مسجد جنس آن آنجا می‌یافت گفت «ای مریم، آخر وصیّ تو منم این از کجا می‌آوری؟» گفت «چون محتاج طعام می‌شوم و هرچ می‌خواهم حق تعالی می‌فرستد.»
کرم و رحمت او بی‌نهایت است و هرکه بر او اعتماد کرد هیچ ضایع نشد. زکریّا گفت «خداوندا چون حاجت همه روا می‌کنی من نیز آرزویی دارم میسّر گردان و مرا فرزندی ده که دوست تو باشد و بی‌آنکه او را تحریض کنم او را با تو مؤانست باشد و به طاعت تو مشغول گردد.» حقّ تعالی یحیی را در وجود آورد. بعد از آنک پدرش پشت دوتا و ضعیف شده‌بود و مادرش خود در جوانی نمی‌زاد پیر گشته عظیم حیض دید و آبستن شد. تا بدانی که آن همه پیش قدرت حقّ بهانه است و همه از اوست و حاکم مطلق در اشیا اوست. مؤمن آنست که بداند در پس این دیوار کسی‌ست که یک به‌یک بر احوال ما مطلع است و می‌بیند اگرچه ما او را نمی‌بینیم و این او را یقین شد. بخلاف آنکس که گوید «نی، این همه حکایت است» و باور ندارد. روزی بی‌اید که چون گوشش بمالد پشیمان شود، گوید «آه بد گفتم و خطا کردم خود همه او بود من او را نفی می‌کردم». مثلاً تو می‌دانی که من پس دیوارم و رباب می‌زنی قطعاً نگاه داری و منقطع نکنی که ربابیی. این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی الّا غرض ازین آنست که می‌باید آن حالتی که در نماز ظاهر می‌شود پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا هُمْ عَلی صَلَاتِهِمْ دَائِمُوْنَ باشی پس آن گفتن و خاموشی و خوردن و خفتن و خشم و عفو و جمیع اوصاف گردش آسیاب است که می‌گردد قطعاً این گردش او بواسطه آب باشد زیرا خود را نیز بی‌آب آزموده‌است پس اگر آسیاب آن گردش از خود بیند عین جهل و بی خبری باشد پس آن گردش را میدان تنگست زیرا احوال این عالم است با حقّ بنال که «خداوندا مرا غیر این سیرم و گردش، گردشی دیگر روحانی میسّر گردان. چون همه حاجات از تو حاصل می‌شود و کرم و رحمت تو بر جمیع موجودات عام است.» پس حاجات خود دمبدم عرض کن و بی یاد او مباش که یاد او مرغ روح را قوّت و پر و بال است اگر آن مقصود کلّی حاصل شد نور علی نور باری به یاد کردن حق اندک اندک باطن منوّر شود و ترا از عالم انقطاعی حاصل گردد. مثلاً همچنانک مرغی خواهد که بر آسمان پرد اگر چه بر آسمان نرسد الّا دم به‌دم از زمین دور می‌شود و از مرغان دیگر بالا می‌گیرد یا مثلاً در حقّه‌ای مشک باشد و سرش تنگ است دست در وی می‌کنی مشک بیرون نمی‌توانی آوردن الّا مع هذا دست معطّر می‌شود و مشام خوش می‌گردد پس یاد حقّ همچنین است اگرچه به ذاتش نرسی الّا یادش جلّ جلاله اثرها کند در تو و فایده‌های عظیم از ذکر او حاصل شود.

شیخ ابراهیم عزیز درویشی‌ست (45)

شیخ ابراهیم عزیز درویشی‌ست، چون او را می‌بینیم از دوستان یاد می‌آید. مولانا شمس‌الدّین را عظیم عنایت بود با ایشان، پیوسته گفتی «شیخ ابراهیمِ ما» و به خود اضافت کردی. عنایت چیزی دیگر و اجتهاد کاری دیگر. انبیا به مقام نبوّت بواسطه اجتهاد نرسیدند و آن دولت به عنایت یافتند، الّا سنّت چنان است که هرکه را آن حاصل شود سیرت و زندگانی او بر طریق اجتهاد و صلاح باشد و آن هم برای عوام است تا بر ایشان و قول ایشان اعتماد کنند زیرا نظر ایشان بر باطن نمی‌افتد و ظاهر بین‌اند و چون عوام متابعت ظاهر کنند بواسطه و برکت آن به باطن راه یابند. آخر فرعون نیز اجتهاد عظیم می‌کرد در بذل و احسان و اشاعت خیر، الّا چون عنایت نبود لاجرم آن طاعت و اجتهاد و احسانِ او را فروغی نبود و آن جمله را بپوشانید. همچنانک امیری در قلعه با اهل قلعه احسان و خیر می‌کند و غرض او آنست که بر پادشاه خروج کند و طاغی شود، لاجرم آن احسانِ او را قدر و فروغی نباشد. و اگر چه به کلّی نتوان نفی عنایت کردن از فرعون و شاید که حق تعالی را با او عنایت خفی باشد؛ برای مصلحتی او را مردود گرداند زیرا پادشاه را قهر و لطف و خلعت و زندان هر دو می‌باید. اهل دل ازو بکلّی نفی عنایت نکنند، الّا اهل ظاهر او را بکلّی مردود دانند، و مصلحت در آنست جهت قوام ظاهر، پادشاه یکی را بر دار می‌کند و در ملاء خلایق جای بلند عظیم او را می‌آویزند اگرچه در خانه پنهان از مردم و از میخی پست نیز توان درآویختن الّا می‌باید که تا مردم ببینند و اعتبار گیرند و انفاذ حکم و امتثال امر پادشاه ظاهر شود. آخر همه دارها از چوب نباشد، منصب و بلندی و دولت دنیا نیز داری عظیم بلند است، چون حق تعالی خواهد که کسی را بگیرد او را در دنیا منصبی عظیم و پادشاهیی بزرگ دهد. همچون فرعون و نمرود و امثال اینها، آن همه چو داریست که حقّ تعالی ایشان را بر آنجا می‌کند تا جملهٔ خلایق بر آنجا مطلّع شوند. زیرا حقّ تعالی می‌فرماید که کُنْتُ کُنْزاً مَخْفِیًّا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ یعنی جمله عالم را آفریدم و غرض از آن همه اظهار ما بود گاهی به لطف، گاهی به قهر، این آنچنان پادشاه نیست که ملک او را یک معرّف بس باشد اگر ذرّات عالم همه معرّف شوند در تعریف او قاصر و عاجز باشند. پس همه خلایق روز و شب اظهار حق می‌کنند الاّ بعضی آنند که ایشان می‌دانند و بر اظهار واقفند و بعضی غافلند، اَیَّامَا کَانَ اظهار حقّ ثابت می‌شود. همچنانکه امیری فرمود تا یکی را بزنند و تأدیب کنند، آنکس بانگ می‌زند و فریاد می‌کند و مع‌هذا هر دو اظهار حکم امیر می‌کنند اگرچه آنکس از درد بانگ می‌زند الّا همه کس دانند که ضارب و مضروب محکوم امیرند و ازین هر دو اظهار حکم امیر پیدا می‌شود. آنکس که مُثبِت حقّ است اظهار می‌کند حقّ را همیشه و آنکس که نافی است هم مظهرست زیرا اثبات چیزی بی نفی تصوّر ندارد و بی‌لذّت و مزه باشد‌. مثلاً مناظری در محفل مسأله‌ای گفت، اگر آنجا معارضی نباشد که ‌«لانُسلّم‌» گوید او اثبات چه کند؟ و نکتهٔ او را چه ذوق باشد؟ زیرا اثبات در مقابلهٔ نفی خوش باشد. همچنین این عالم نیز محفل اظهار حقّ است بی مثبِت و نافی این محفل را رونقی نباشد و هر دو مظهر حقّند. یاران رفتند پیش میراکدشان بر ایشان خشم گرفت که «این همه اینجا چه کار دارید؟!» گفتند «این غلبهٔ ما و انبوهی ما جهت آن نیست که بر کسی ظلم کنیم، برای آنست تا خود را در تحمّل و صبر معاون باشیم و همدیگر را یاری کنیم» همچنانکه در تعزیت خلق جمع می‌شوند برای آن نیست که مرگ را دفع کنند، الّا غرض آنست که تا صاحب مصیبت را متسلّی شوند و از خاطرش دفع وحشت کنند. ” اَلْمُؤْمِنُوْنَ کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ ” درویشان حکم یک تن دارند، اگر عضوی از اعضا درد گیرد باقی اجزا متألّم شوند. چشم دیدن خود بگذارد و گوش شنیدن و زبان گفتن، همه بر آنجا جمع شوند. شرط یاری آنست که خود را فدای یار خود کنند و خویشتن را در غوغا اندازند جهت یار، زیرا همه رو به یک چیز دارند و غرق یک بحرند، اثر ایمان و شرط اسلام این باشد. باری که به تن کشند چه ماند به باری که آن را به جان کشند؟! لَاضَیْرَ اِناّ اِلی رَبِّنَا مُنْقَلِبُوْنَ. مؤمن چون خود را فدای حقّ کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد؟! چون سوی حقّ می‌رود دست و پا چه حاجت است؟ دست و پا برای آن داد تا ازو بدین طرف روان شوی لیکن چون سوی پاگر و دست‌گر می‌روی اگر از دست بروی و در پای افتی و بی دست و پا شَوی، همچون سحرهٔ فرعون می‌روی چه غم باشد؟ شعر: زهر از کف یار سیمبر بتوان خورد     تلخی سخنش همچو شکر بتوان خورد      بس با نمک است یار، بس با نمک است       جایی که نمک بوَد جگر بتوان خورد     والله اعلم.