اَللهُّ تعالی مُریدُ للخیر (46)

اَللهُّ تعالی مُریدُ للخیر و الشرّ ولایرضی اِلاّ بالخیر لانهّ قال کنت کنزاً مخفیاً فاحببت بان اعرف لاشک ان اللّه تعالی یرید الامر و النهی و الامر لایَصلح اِلاّ اذا کان المأمور کارهاً لما امر به طبعاً لایُقال کل الحلاوة و السکّر یا جایع و ان قیل لایسمیّ هذا امراً بل اکراماً و النهی لایَصحّ عن الشیء یرغب عنه الانسان لایَصحّ ان یُقال لاتأکل الحجر و لاتأکل الشوّک ولو قیل لایُسمّی هذا نهیاً فلا بُدّ لصحّة الامر بالخیر و النهی عن الشرّ من نفس راغب الی الشرّ وارادة وجود مثل هذا النفس ارادة للشرّ ولکن لایرضی بالشرّ والاّ لَما اَمر بالخیر و نظیر هذا مَن اراد التدریس یفهو مریدُ لجهل المتعلم لاَن التدریس لایمکن اِلا بجهل المتعلم و ارادة الشیی ارادة ماهو مِن لوازمهِ و لکن لایرضی بجهله و الاّ لما علمّه، و کذالطبیبُ یُریدُ مرضَ الناسِ اِذا أراد طب نفسه لانهُ لایمکن ظهور طبهِّ الا بمرض الناّس ولکن لایرضی بمرض النّاسِ والا لماداواهم و عالجهم و کذا الخبّاز یُریدُ جوع الناّس لِحصول کسبهِ وَمعاشهِ ولکن لایرضی بجوعِهم والا لماباعَ الخبز، ولذا المراء و الخیلُ یریدون اَن یکون لسلطانِهم مُخالفٌ و عدوّ و الاّ لما ظَهر رُجولیتهّم و محبّتهم للسّلطان ولایجمعهم السّلطان لِعدم الحاجة اِلیهم ولکن لایَرضون بالمخالف والا لما قاتلوا و کذلک الانسان یُرید دَواعی الشرّ فی نفسهِ لِانهُ یُحبّ شاکراً مُطیعاً متقّیاً و هذالایمکن الابوجود الدّواعی فی نفسه وارادةُ الشیء ارادة ماهُو من لوازمِهِ ولکن لایرضی بهالانّه مجاهد بازالة هذه الاشیاء من نفسه فعلم انهُ مُریُ للشرّمن وجهٍ وغیر مُرید لَهُ مِن وجهٍ والخصم یقولُ غیر مرید للشرّ مِن وجهٍ ما و هذا محال أن یُرید الشیئ و ما یُرید ماهو من لوازمِهِ و من لوازم الامر و النهی هذه النفس الابیةّ التی ترغب اِلی الشرّ طبعاً و تنفر عن الخیر طبعاً و هذه النفس من لوازمها جمیع الشّرور التی فی الدنیا فلولم یرد هذه الشرّور لم یرد النفس لایریدُ الامر و النهّی الملزومین للنفس ولورضی بها ایضاً لما امرها و لما نهاها فَالحاصلُ الشرُّ مُرادٌ لغیره ثم یقول اِذا کان مُریداً لِکُلّ خیرومن الخیرات دفعُ الشرّور فکان مریداً لِدفع الشّر ولایُمکن دفع الشرّ اِلاّ بوجود الشرّ او یقل مُریدٌ لِلایمان ولایمکن الایمان الاّ بعد الکفر فیکون من لوازمِهِ الکفرُ الحاصل ارادةُ الشرّ اِنما یکون قبیحاً اِذا ارادهُ لعینه اماّ اذا ارادهُ لخیر لایکون قبیحاً قال اللّه تعالی وَلَکُمْ فِی الْقِصصاصِ حَیوةٌ لاشک بان القصاص شَرٌ وهدمٌ لِبنیان اللهِّ تعالی و لکنهذا شَرٌ جزوی وصون الخلق عن القتل خیرٌ کلّی وارادة الشرّ الجوزی لارادة الخیرالکلیّ لیسَ بقبیح و ترک ارادة اللّه الجزویّ رضآء بالشّر الکلّی فهو قبیح و نظیر هذا الامّ لاترید زجر الوالد لانهّا تنظر اِلَی الشرّ الجزوی و الاَب یرضی یزجره نظراً الی الشّر الکلّی لقطع الجزؤ فی الآکلة اللهّ تعالی عفوٌّ غفورٌ شدیدُ العقاب فهل یُرید ان یصدق علیه هذهِ الاقسام ام لافلابُد من بَلی ولایکون عفواًّ غفوراً الابوجود الذُنوب و ارادةُ الشیء ارادة ماهو من لوازمِهِ و کذا اَمرنا بالعفو و اَمرنا بالصلح والاصلاح و لایکون لهذا الامرفایدةٌ اِلاّ بوجود الخصومة، نظیرهُ ماقال صدرالاسلام ان اللهّ تعالی اَمرنا بالکسب و تحصیل المالِ لِانهُّ قال انفقوا فی سبیل اللهّ و لایمکن انفاقُ المال اِلا بالمال فکان امراً بتحصیل المال و من قال لغیره قم صَلّ فقداَمره بالوضوء و امرهُ بتحصیل الماء و لِکلّ ماهو من لوازمِه.

الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ (47)

الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ الشکر تأهیتَ للمزید اِذا اَحبّ اللهّ عبداً ابتلاءُ فَان صبرَ اِجتباهُ وان شکرَ اصطفاءُ بعضهم یشکرون اللهّ لِقهره و بَعضهم یَشکرونَهُ لِلطفهِ و کلُّ واحِدٍ منهما خیرٌ لِاَنّ الشکرتریقاٌ یُقلّب القهر لطفاً العاقل الکامل هُوَ الذی یشکرُ علی الجفاء فی الحضور و الخفاء فَهوُالذیّ اصطفاه اللّه و ان کان مُرادهُ دَرَک الناّر فبالشکر یَستعجل مقصودهُ لان اَلشکوی الظاهر تنقیص لشکوی الباطن قالَ علیه السّلم اَنَا الضّحوکُ القتول یعنی ضحکی فی وجه الجافی قتلُ لَهُ وَالمراد مِنَ الضحک الشکرُ مَکان الشکایة و حکی اَنّ یَهودیّاً کان فی جواراَحدٍ من اصحاب رسول اللهّ و کانَ الیهودیُّ عَلی غُرفةٍ ینزل منها الاحداثُ والاَنجاس وابوال الصبیان و غَسیل الثیّاب اِلی بیتهِ وهو یشکر الیهودیَّ و یامُر اَهلهُ بِالشکر وَ مضی عَلی هذا ثمان سِنینَ حَتی ماتَ المسلم فدَخَل الیهودی لیعزی اهله قَرأی فی البیت تلک النجاساتِ ورآی مَنافِذَها مِن الغرفة فعلم ما جَری فی المدةِّ الماضیة وَنَدِم ندماً شدیداً وقال لِاَهلهِ ویحکم لِمَ لم تُخبرونی و دایماً کنتم تَشکرونی قالوا انهّ کان یَأمُرنا بِالشکّر و یُهددنّا عن ترکِ الشکر فَآمَنَ الیهودی.ّ بیت شعر: ذکر نیکان مُحرض نیکی است   همچو مطرب که باعث سیکی است و لهذا ذکراللهّ فی القرآن انبیاءهُ و صالحی عِباد و شکرَهُم عَلی ما فَعلوا و لمن قَدر و غَفر. شکر مزیدن پستان نعمت است پستان اگرچه پر بوَد تا نَمِزی شیر نیاید. پرسید که «سبب ناشکری چیست و آنچ مانع شکرست چیست؟» شیخ فرمود مانع شُکر خام‌طمعی است که آنچ بدو رسید بیش از آن طمع کرده بود آن طمع خام او را بر آن داشت چون از آنچ دل نهاده بود کمتر رسید مانع شکر شد پس از عیب خود غافل بود و آن نقد که پیش‌کش کرد از عیب و از زیافت آن غافل بود لاجرم طمع خام همچو میوه‌ی خام خوردن است و نان خام و گوشت خام. پس لاجرم موجب تولّد علّت باشد و تولّد ناشکری. چون دانست که مضرّ خورد استفراغ واجب است. حقّ تعالی به حکمت خویشتن او را به بی‌شکری مبتلا کرد تا استفراغ کند و از آن پنداشت فاسد فارغ شود تا آن یک علّت صد علّت نشود وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَیئّآتِ لَعَلهُّم یَرْجِعُوْنَ یعنی رزقناهُم من حیث لایحتسبونَ وهوَ الغیب و یَتنفرُّ نَظرهم عن رؤیَةِ الاسباب التی هی کَالشر کَاءللّه کما قال ابویزید یارَب ما اشرکت بُک قال اللهّ تعالی یا ابایزید ولالیلة اللبّن قلتَ ذاتَ لیلةٍ اللّبن اَضرّنی واناالضّار النّافع فنظر الی السبب فعدهُّ اللّهُ مُشرکاً و قال اَنَاالضّار بعداللبّن و قبل اللّبن لکن جعلتُ اللّبن کالذنب و المضّرة کالتأدیب من الاُستاذ فاذا قال الاستاذ لاتأکل الفواکه فاکل التلمیذ و ضربَ الُستاذ علی کفٌ رجله لایصحّ ان یقول اَکَلتُ الفواکه فاضرّ رَجلی و علی هذاالاصل من حفظ لسانه عن الشّرک تکفل اللّه ان یُطهّر روحَه عَن اغراس الشرّک القلیلُ عنداللهّ کثیرالفرق بین الحمد و الشکّر اَنّ اَلشکر علی نِعمٍ لایقال شَکرتهُ علی جماله و علی شجاعَتِهِ والحمداعم.ز

شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً (48)

شخصی امامت می‌کرد و خواند اَلْاَعْرَابُ اَشَدُّ کُفْراً وَ نِفَاقاً مگر از رؤسای عرب یکی حاضر بود یکی سیلی محکم وی را فرو کوفت. در رکعت دیگر خواند وَ مِنَ الْاَعْرَابِ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ آن عرب گفت اَلْصَّفْعُ اَصْلَحَکَ هر دم سیلی می‌خوریم از غیب در هرچ پیش می‌گیریم به سیلی از آن دور می‌کنند باز چیزی دیگر پیش می‌گیریم باز همچنان قیل ماطافة لنا هوالخسفُ والقذفِ و قیل قطعُ الاوصال ایسرُ من قطع الوصال مُراد خسف به دنیا فرو رفتن و از اهل دنیا شدن و القذف از دل بیرون افتادن، همچونک کسی طعامی بخورد و در معده‌ی وی ترش شود و آنرا قی کند اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن اکنون مُرید نیز چاپلوسی و خدمت می‌کند تا در دل شیخ گنجایی یابد و العیاذ باللهّ چیزی از مُرید صادر شود شیخ را خوش نیاید و او را از دل بیندازد مثل آن طعام است که خورد و قی کند چنانک آن طعام جزو آدمی خواست شدن و سبب ترشی قی کرد و بیرونش انداخت آن مُرید نیز به مرور ایّام شیخ خواست شدن به سبب حرکت ناخوش از دلش بیرون انداخت. عشق تو منادیی به عالم در داد تا دلها را به دست شور و شر داد و آنگه همه را بسوخت و خاکستر کرد و آورد به باد بی‌نیازی برداد در آن باد بی‌نیازی ذرّات خاکستر آن دلها رقصانند و نعره زنانند و اگر نه چنینند پس این خبر را که آورد ؟ و هردم این خبر را که تازه می‌کند ؟ و اگر دلها حیات خویش در آن سوختن و باد بردادن نبینند چندین چون رغبت کنند در سوختن ؟ آن دلها که در آتش شهوات دنیا سوخته و خاکستر شدند هیچ ایشان را آوازه‌ای و رونقی میبینی میشنوی ؟ لَقَدْ عَلِمْتُ وَمَا الْاِسْرَافُ منْ خُلُقِیْ اَنَّ الَّذی هُوَ رزْقِیْ سَوْفَ یَأتِیْنِیْ اَسْعی لَهُ فَیُعَنِّیْنِیْ تَطَلُّبُهُ وَلَوْ جَلَسْتُ اَتَانِی لَاُیُعَنِیَّنِیْ بدرستی که من دانسته‌ام قاعده‌ی روزی را و خوی من نیست که به گزافه دوادو کنم و رنج برم من بی‌ضرورت . به درستی که آنچ روزی من است از سیم و از خورش و از پوشش و از نارِ شهوت چون بنشینم بر من بیاید. من چون می‌دوم در طلب آن روزی‌ها مرا پررنج و مانده و خوار می‌کند طلب کردن اینها و اگر صبر کنم و بجای خود بنشینم بی رنج و بی‌خواری آن بر من بیاید زیرا که آن روزی هم طالب من است و او مرا می‌کشد چون نتوان مرا کشیدن او بیاید چنانک منش نمی‌توانم کشیدن من می‌روم، حاصل سخن اینست که بکار دین مشغول می‌باش تا دنیا پسِ تو دَوَد مراد ازین نشستن نشستن است بر کار دین اگرچه می‌دود چون برای دین می‌دود او نشسته است و اگرچه نشسته است چون برای دنیا نشسته است او می‌دود قال علیه السلّم مَن جَعَلَ الهُمُوْمَ هَمّاً وَاَحِداً کَفَاهُ اللّهُ سَائِرَ هُمُوْمِه هر که را ده غم باشد غم دین را بگیرد حق تعالی آن نه را بی سعی او راست کند. چنانک انبیا در بند نام و نان نبوده‌اند در بند رضاطلبی حقّ بوده‌اند نان ایشان بردند و نام ایشان بردند هرکه رضای حقّ طلبند این جهان و آن جهان با پیغامبران است و هم‌خوابه اُولئِکَ مَعَ النَّبِیِّنَ وَالصِدِّیْقِیْنَ وَالشُهدّآءَ وَالصَّالِحِیْنَ چه جای این است ؟ بلک با حقّ همنشین است که اَنَا جَلِیْسُ مَنْ ذَکَرَنِیْ اگر حقّ همنشین او نبودی در دل او شوق حقّ نبودی هرگز بوی گل بی گل نباشد هرگز بوی مُشک بی مشک نباشد. این سخن را پایان نیست و اگر پایان باشد همچون سخن‌های دیگر نباشد مصراع شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید. شب و تاریکی این عالم بگذرد و نور این سخن هر دم ظاهرتر باشد چنانک شب عمر انبیا علیهم السلّم بگذشت و نور حدیثشان نگذشت و منقطع نشد و نخواهد شدن. مجنون را گفتند که لیلی را اگر دوست می‌دارد چه عجب که هر دو طفل بودند و در یک مکتب بودند مجنون گفت این مردمان ابله‌ند و اَیُّ مَلِیْحَةٍ لَاتُشْتَهی هیچ مردی باشد که به زنی خوب میل نکند و زن همچنین بلک عشق آن است که غذا و مزه‌ای ازو یابد همچنانک دیدار مادر و پدر و برادر و خوشی فرزند و خوشی شهوت و انواع لذّت ازو یابد » مجنون مثال شد از آن عاشقان چنانک در نحو زَید و عمرو. شعر: گر نقل و کباب و گر می ناب خوری    می‌دان که به خواب در همی آب خوری    چون برخیزی ز خواب باشی تشنه    سودت نکند آب که در خواب خوری اَلْدُّنْیا کَحُلُمٌ النَّائِمِ دنیا و تنعمّ او همچنان است که کسی در خواب چیزی خورد پس حاجتِ دنیاوی خواستن همچنان است که کسی در خواب چیزی خواست و دادندش عاقبت چون بیداری است از آنچ در خواب خورد هیچ نفعی نباشد پس در خواب چیزی خواسته باشد و آنرا به وی داده باشند فَکانَ النَّوالُ قَدُرَ الْکَلام.

گفت: ما جمله احوال آدمی (49)

گفت: «ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم و یک سر موی از مزاج و طبیعت و گرمی و سردی او از ما فوت نشد، هیچ معلوم نگشت که آنچ درو باقی خواهد ماندن آن چه چیزست؟» فرمود اگر دانستن آن به مجرّد قول حاصل شدی خود به چندین کوشش و مجاهدهٔ بانواع محتاج نبودی و هیچ کس خود را در رنج نینداختی و فدا نکردی. مثلاً یکی به بحر آمد غیر آب شور و نهنگان و ماهیان نمی‌بیند؛ می‌گوید: « این گوهر کجاست؟ مگر خود گوهر نیست؟» گوهر به مجرّد دیدنِ بحر کی حاصل شود؟ اکنون اگر صد هزار بار آب دریا را طاس طاس بپیماید گوهر را نیابد، غوّاصی می‌باید تا به گوهر راه برد؛ وآنگاه هر غوّاصی نی؛ غوّاصی نیکبختی چالاکی. این علمها و هنرها همچون پیمودن آب دریاست به طاس، طریق یافتن گوهر نوعی دیگرست. بسیار کس باشد که به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و صاحب جمال الّا درو آن معنی نباشد. و بسیار کس که ظاهر او خراب باشد او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد الّا آن معنی که باقی است درو باشد و آن آنست که آدمی بدان مشرّف و مکرّم است و به واسطهٔ آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات. پلنگان و نهنگان و شیران را و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیّت‌ها باشد الّا آن معنی که باقی خواهد بودن در ایشان نیست. اگر آدمی به آن معنی راه برد خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد و الّا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد. این جمله هنرها و آرایشها چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه، روی آینه از آن فارغست روی آینه را صفا می‌باید آنک او روی زشت دارد طمع در پشت آینه کند زیرا که روی آینه غمّاز است و آنک خوبروست او روی آینه را به صد جان می‌طلبد زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست. یوسف مصری را دوستی از سفر رسید گفت: «جهت من چه ارمغان آوردی؟» گفت: «چیست که ترا نیست و تو بدان محتاجی؟ الاّ جهت آنک از تو خوبتر هیچ نیست؛ آینه آورده‌ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی» چیست که حق تعالی را نیست؟ و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق‌تعالی دل روشنی می‌باید بردن تا در وی خود را ببیند اِنَّ اللهَّ لَایَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُمْ وَلَا اِلی اَعْمَالِکُمْ وَاِنَّمَا یَنْظُرُ اِلی قُلُوْبِکُمْ بَلادٌ مَا اَرَدْتَ وَجَدْتَ فِیْهَا وَلَیْسَ یَفُوْتُهَا اِلّا الْکِرَامُ شهری که درو هرچ خواهی بیابی از خوب‌رویان و لذّات و مشتهای طبع و آرایش گوناگون الّا درو عاقلی نیابی یالیت که بعکس این بودی آن شهر وجود آدمیست؛ اگر درو صدهزار هنر باشد و آن معنی نبود آن شهر خراب اولیتر و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست باکی نیست. سرّ او می‌باید که معمور باشد، آدمی در هر حالتی که هست سرّ او مشغول حقّست و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست. همچنانک زنی حامله در هر حالتی که هست در صلح و جنگ و خوردن و خفتن آن بچهٔ در شکم او می‌بالد و قوّت و حواس می‌پذیرد و مادر را از آن خبر نیست، آدمی نیز حامل آن سرّ است وَحَمَلَهَا الْاِنْسَانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً الاّ حق تعالی او رادر ظلم و جهل نگذارد. از محمول صورتی آدمی مرافقت و موافقت و هزار آشنایی می‌آید از آن سِرّ که آدمی حامل آنست چه عجب که یاریها و آشناییها آید تا بعد از مرگ ازو چها خیزد. سِر می‌باید که معمور باشد زیرا که سِر همچون بیخ درخت است اگرچه پنهانست اثر او بر سر شاخسار ظاهرست اگر شاخی دو شکسته شود چون بیخ محکم است باز بروید الّا اگر بیخ خلل یابد نه شاخ مانَد و نه برگ.
حقّ تعالی فرمود اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا النَّبِیُ یعنی که سلام بر تو و بر هر که جنس توست، و اگر غرض حق‌تعالی این نبودی مصطفی مخالفت نکردی و نفرمودی که عَلَیْنَا وَعَلی عِبَادَاللّهِ الصَّالِحِیْنَ زیرا که چون سلام مخصوص بودی بر او، او اضافت به بندگان صالح نکردی یعنی آن سلام که تو بر من دادی بر من و بندگان صالح که جنس من‌اند. چنانک مصطفی فرمود در وقت وضو که «نماز درست نیست الّا به این وضو» مقصود آن نباشد معیّن و الّا بایستی که نماز هیچ کس درست نبودی چون شرط صحّت صَلاة وضوی مصطفی بودی بس، الّا غرض آنست که هرکه جنس این وضو نکند نمازش درست نباشد چنانک گویند که «این طبق گلنارست» چه معنی؟ یعنی که گلنار همین است بس؟ نی بلک این جنس گلنارست. روستاییی به شهر آمد و مهمان شهریی شد، شهری او را حلوا آورد و روستایی به اشتها بخورد آن را گفت: «ای شهری! من شب و روز به گزر خوردن آموخته بودم این ساعت طعم حلوا چشیدم؛ لذّت گزر از چشمم افتاد اکنون هر باری حلوا نخواهم یافتن، و آنچ داشتم بر دلم سرد شد چه چاره کنم؟» چون روستایی حلوا چشید بعد از این میل شهر کند زیرا شهری دلش را بُرد. ناچار در پی دل بیاید. بعضی باشد که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید این کسی دریابد که او را مشامی باشد، یار را می‌باید امتحان کردن تا آخر پشیمانی نباشد سنّت حقّ این است اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ نفس نیز اگر دعوی بندگی کند بی امتحان ازو قبول مکن در وضو آب را در بینی می‌برند بعد از آن می‌چشند به مجرد دیدن قناعت نمی‌کنند یعنی شاید صورت آب برجا باشد و طعم و بویش متغیّر باشد این امتحانست جهت صحّت آبی آنگه بعد از امتحان به رو می‌برند. هرچ تو در دل پنهان داری از نیک و بد حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند هرچه بیخ درخت پنهان می‌خورد اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می‌شود سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ وقوله تعالی سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ اگر هر کسی بر ضمیر تو مطلّع نشود، رنگ روی خود را چه خواهی کردن؟

همه‌چیز را تا نجویی نیابی (50)

همه‌چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را‌، تا نیابی نجویی. طلبِ آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند و شب و روز در جست و جوی آن باشد‌، الّا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بوَد و طالبِ آن چیز باشد‌؛ این عجب است. این چنین طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصوّر کردن زیرا طلب او از برای چیز نویست که نیافته است و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب‌ِ حقّ است زیرا که حقّ تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت او موجود است که کُنْ فَیَکُوْنْ اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ واجد آن باشد که همه‌چیز را یافته باشد و مع هذا حق تعالی طالب است که هُوَ الطاّلِبُ وَالْغَالِبُ پس مقصود ازین آنست که ‌«ای آدمی چندانکه تو درین طلبی که حادث است و وصف آدمی است از مقصود دوری‌، چون طلب‌ِ تو در طلب‌ِ حقّ فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد تو آنگه طالب شوی به طلب حق.‌» یکی گفت که «‌ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حقّ و واصل به حقّ کدام است نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز زیرا که قول شاید که آموخته باشد و فعل و کرامات رهابین را هم هست و ایشان استخراج ضمیر می‌کنند و بسیار عجایب به طریق سحر نیز اظهار کرده‌اند» و ازین جنس برشمرد. فرمود که «تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه؟» گفت: «ای والله معتقدم و عاشقم» فرمود که «آن اعتقاد تو در حقّ آنکس مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنین چشم فراز کردی و آنکس را گرفتی؟» گفت: «حاشا که بی دلیل و نشان باشد.» فرمود که «پس چرا می‌گویی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست و سخن متناقض می‌گویی؟». یکی گفت: «هر ولی‌یی را و بزرگی را در زعم‌، آن‌است‌که این قُرب که مرا با حقّ است و این عنایت که حقّ را با من است هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست.» فرمود که «این خبر را که گفت؟ ولی گفت یا غیر ولی؟ اگر این خبر را ولی گفت پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد اینست در حقّ خود‌، پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد و اگر این خبر را غیر ولی گفت پس فی‌الحقیقة ولی و خاص حقّ اوست که حقّ تعالی این راز را از جملهٔ اولیا پنهان داشت و ازو مخفی نداشت.» آنکس مثال گفت که پادشاه را ده کنیزک بود، کنیزکان گفتند: «خواهیم تا بدانیم که از ما محبوب‌تر کیست پیش پادشاه‌؟» شاه فرمود «این انگشتری فردا در خانهٔ هرکه باشد او محبوب‌تر است.» روز دیگر مثل آن انگشتری ده انگشتری بفرمود تا بساختند و به هر کنیزک یک انگشتری داد فرمود که «‌سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلقّ ندارد این خبر را از آن ده کنیزک یکی گفت یا بیرون آن ده کنیزک اگر از آن ده کنیزک یکی گفت پس چون او دانست که این انگشتری به او مخصوص نیست و هر کنیزک مثل آن دارد پس او را رجحان نباشد و محبوبتر نبود اگر این خبر را غیر آن ده کنیزک گفتند پس خود قِرناق خاصِ پادشاه و محبوب اوست.» یکی گفت: «‌عاشق می‌باید که ذلیل باشد و خوار باشد و حَمول باشد» و ازین اوصاف برمی‌شمرد. فرمود که «‌عاشق این چنین می‌باید وقتی که معشوق خواهد یا نه اگر بی‌مرادِ معشوق باشد پس او عاشق نباشد پی‌روِ مراد خود باشد و اگر به مراد معشوق باشد چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد او ذلیل و خوار چون باشد؟ پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق الّا تا معشوق او را چون خواهد.» عیسی فرموده است که « عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ » اهل ظاهر می‌گویند که آدمی گوشت حیوان می‌خورد و هر دو حیوان‌اند! این خطاست چرا زیراکی آدمی گوشت می‌خورد و آن حیوان نیست جماد‌ست زیرا چون کشته شد حیوانی نمانْد درو، الّا غرض آنست که شیخ مرید را فرو می‌خورد بی‌چون و چگونه عجب دارم از چنین کاری نادر.
یکی سؤال کرد که ابراهیم علیه‌السلام به نمرود گفت که خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند. نمرود گفت که من نیز یکی را معزول کنم چنانست که او را میرانیدم و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم. آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان در دلیلی دیگر شروع کرد که خدای من آفتاب را از مشرق برمی‌آرد و به مغرب فرو می‌برد تو بعکس آن کن. این سخن از روی ظاهر مخالف آنست فرمود که حاشا که ابراهیم به دلیل او ملزم شود و او را جواب نماند بلک این یک سخن است در مثال دیگر یعنی که حقّ تعالی جنین را از مشرق رحم بیرون می‌آرد و به مغرب گور فرو می‌برد پس یک سخن بوده باشد حجّت ابراهیم علیه السلام آدمی را حقّ تعالی هر لحظه از نو می‌آفریند و در باطن او چیزی دیگر تازه تازه می‌فرستد که اوّل به دوم نمی‌ماند و دوم به سوم الّا او از خویشتن غافلست و خود را نمی‌شناسد. سلطان محمود را رحمةالله علیه اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب و صورتی به غایت نغز داشت، روز عید سوار شد بر آن اسب جمله خلایق به نظاره بر بامها نشسته بوند و آن را تفرّج می‌کردند، مستی در خانه نشسته بود و او را به زور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی، گفت: «من به خود مشغولم و نمی‌خواهم و پروای آن ندارم» فی‌الجمله چاره‌ای نبود چون بر کنار بام آمد و سخت سرمست بود سلطان می‌گذشت. چون مست، سلطان را بر آن اسب دید گفت:« این اسب را پیش من چه محل باشد؟ که اگر درین حالت مطرب ترانه‌ای بگوید و آن اسب از آنِ من باشد فی‌الحال به او ببخشم!» چون سلطان آن را شنید عظیم خشمگین شد فرمود که او را به زندان محبوس کردند. هفته‌ای بر آن بگذشت این مرد به سلطان کس فرستاد که « آخر مرا چه گناه بود؟ و جُرم چیست؟ شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود!» سلطان فرمود که او را حاضر کردند. گفت: « ای رندِ بی‌ادب آن سخن را چون گفتی؟ و چه زهره داشتی؟» گفت: «ای شاهِ عالم، آن سخن را من نگفتم آن لحظه مَردکی مست بر کنار بام ایستاده بود آن سخن را گفت و رفت این ساعت من آن نیستم مردی‌ام عاقل و هشیار!» شاه را خوش آمد خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود. هرکه با ما تعلّق گرفت و ازین شراب مست شد هرجا که رود با هرکه نشیند و با هر قومی که صحبت کند او فی‌الحقیقه با ما می‌نشیند و با این جنس می‌آمیزد زیرا که صحبت اغیار آینهٔ لطف صحبت یارست و آمیزش با غیر جنس موجب محبّت و اختلاط با جنس است وَ بِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشَیَاءُ ابوبکر صدّیق رضی اللهّ عنه شکر را نام امّی نهاده بود یعنی شیرینِ مادرزاد. اکنون میوه‌های دیگر بر شکر نخوت می‌کنند که ما چندین تلخی کشیده‌ایم تا به منزلت شیرینی رسیدیم تو لذّت شیرینی چه دانی؟ چون مشقّت تلخی نکشیده‌ای.

سؤال کردند از تفسیر این بیت: ولیکن هوا چون به غایت رسد (51)

سؤال کردند از تفسیر این بیت:

ولیکن هوا چون به غایت رسد
شود دوستی سر به سر دشمنی

فرمود که عالَمِ دشمنی تنگ است نسبت به عالم دوستی زیرا از عالمِ دشمنی می‌گریزند تا به عالم دوستی رسند. و هم عالم دوستی نیز تنگ است نسبت به عالمی که دوستی و دشمنی ازو هست می‌شود و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دُویست زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی می‌باید که منکر او شود و همچنین مقرّ را کسی می‌باید که بدو اقرار آرَد؛ پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دُویست و آن عالم ورایِ کفر و ایمان و دوستی و دشمنی‌ست. و چون دوستی موجب دوی باشد و عالمی هست که آنجا دوی نیست؛ یگانگی محض است چون آنجا رسید از دوی جدا شد پس آن عالَم اوّل که دوی بود و آن عشق است و دوستی به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازل است و دون. پس آن را نخواهد و دشمن دارد چنانک منصور را چون دوستی حق به نهایت رسید دشمنِ خود شد و خود را نیست گردانید؛ گفت اَنَا الْحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس. و این به غایت تواضع است و نهایتِ بندگی است یعنی اوست و بس. دعوی و تکبّر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید و این نیز که می‌گویی هُوَالْحَقُّ هم دویست زیرا که تا اَنَا نباشد هو ممکن نشود پس حقّ گفت اَنَا الْحَقُّ چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بود. عالم خیال نسبت به عالم مصورّات و محسوسات، فراخ‌تر است زیرا جملهٔ مصوّرات از خیال می‌زاید و عالم خیال نسبت به آن عالمی که خیال ازو هست می‌شود هم تنگ است. از روی سخن این قدر فهم شود و الّا حقیقت معنی محالست که از لفظ و عبارت معلوم شود. سؤال کرد که «پس عبارت و الفاظ را فایده چیست؟» فرمود که « سخن را فایده آنست که ترا در طلب آرد و تهیّج کند نه آنک مطلوب به سخن حاصل شود و اگر چنین بودی به چندین مجاهده و فنای خود حاجت نبودی» سخن همچنانست که از دور چیزی می‌بینی جنبده در پی آن می‌دوی تا او را ببینی نه آنک به واسطهٔ تحرّکِ او، او را ببینی. ناطقهٔ آدمی نیز در باطن همچنین است مهیّج است ترا بر طلبِ آن معنی و اگرچه او را نمی‌بینی به حقیقت. یکی می‌گفت: «من چندین تحصل علوم کردم و ضبط معانی کردم هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن؟ و به آن راه نبردم»
فرمود که «اگر آن به مجرّدِ سخن معلوم شدی خود محتاج به فنای وجود و چندین رنج‌ها نبودی چندین می‌باید کوشیدن که تو نمانی تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن.» یکی می‌گوید «من شنیده‌ام که کعبه‌ایست ولیکن چندانک نظر می‌کنم کعبه را نمی‌بینم؛ بروم بر بام نظر کنم کعبه را» چون بر بام می‌رود و گردن دراز می‌کند نمی‌بیند؛ کعبه را منکر می‌شود. دیدن کعبه به مجرّدِ این حاصل نشود چون از جای خود نمی‌تواند دیدن. همچنانک در زمستان پوستین را به جان می‌طلبیدی چون تابستان شد پوستین را می‌اندازی و خاطر از آن منتفّر می‌شود؛ اکنون طلب کردنِ پوستین جهت تحصیلِ گرما بود زیرا تو عاشق گرما بودی. در زمستان بواسطهٔ مانع گرما نمی‌یافتی و محتاج وسیلتِ پوستین بودی امّا چون مانع نماند پوستین را انداختی اِذَا السَّمَاءُ اْنشَقَّتْ و اِذَا زُلْزِلَتِ الْارْضُ زِلْزَالَهَا اشارت با تست یعنی که تو لذّت اجتماع دیدی اکنون روزی بیاید که لذّت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و ازین تنگنا خلاص یابی مثلاً یکی را به چار میخ مقیّد کردند او پندارد که در آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود، و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهاش را ببندند الّا اگر بالغی را به گهواره مقیّد کنند عذاب باشد و زندان. بعضی را مزه در آنست که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بیرون آرند و بعضی را مزه در آنست که اجزای گل جمله متفرّق شود و به اصل خود پیوندد. اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبّت و کفر و ایمان نمانَد تا به اصل خود پیوندند زیرا این همه دیوارهاست و موجب تنگی‌ست و دُوی‌ست و آن عالم موجب فراخی‌ست و وحدتِ مطلق. آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوّتی ندارد و چگونه عظیم باشد؟ آخر سخنست، و بلک خود موجب ضعف است. موثر حقّست و مهیّج حقّست این در میان روپوش است. ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد؟ مثلاً یکی پیش تو آمد او را مراعات کردی و اهلاً و سهلاً گفتی به آن خوش شد و موجب محبّت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن؛ اکنون چه تعلّق دارد ترکیب دو سه لفظ به زیادتی محبّت و رضا و برانگیختنِ غضب و دشمنی؟ الّا حق‌تعالی اینها را اسباب و پرده‌ها ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد پرده‌های ضعیف مناسب نظرهای ضعیف. و او سپس پرده‌ها، حکم‌ها می‌کند و اسباب می‌سازد. این نان در واقع سبب حیات نیست الّا حق‌تعالی او را سبب حیات و قوّت ساخته است. آخر او جمادست ازین رو که حیات انسانی ندارد چه موجب زیادتی قوّت باشد؟ اگر او را حیاتی بودی خود خویشتن را زنده داشتی.

پرسیدند معنی این بیت: ای برادر تو همان اندیشه‌ای (52)

پرسیدند معنی این بیت:

« ای برادر تو همان اندیشه‌ای    مابقی تو استخوان و ریشه‌ای »

فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشهٔ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسّع، امّا فی‌الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده‌ا‌ند. ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غیر آن حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است. کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمی‌آید و نمی‌دانند که ازو زنده‌اند و گرمند. اما چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت، خواهی خیر خواهی شر، گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمی‌آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی می‌باید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. یکی گفت «خدا.» هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند. چونک گفتند «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و بر او می‌تافت نمی‌دید. تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی‌واسطه می‌خورد. پس دانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف، تابان، دایماً غیرمنقطع. الّا تو محتاجی به واسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را می‌بینی و حظ می‌ستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری؛ در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی. و چه عجب می‌آید که آن نطق دایماً در تو هست اگر می‌گویی و اگر نمی‌گویی و اگرچه دراندیشه‌ات نیز نطقی نیست آن لحظه می‌گوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تا زنده‌ای، همچنان لازم می‌شود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست. آدمی سه حالت دارد: اوّلش آن است که گردِ خدا نگردد؛ و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک؛ و خدا را عبادت نکند. باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیرِ خدا را خدمت نکند. باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمتِ خدا نمی‌کنم و نه گوید خدمت خدا می‌کنم؛ بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد. ازین قوم در عالم آوازه‌ای بیرون نیامد. خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفرینندهٔ هر دو است: یعنی حضور و غیبت. پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست. و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست. پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت. و الّا لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید. زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور، ضدّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید و نشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که می‌گوید « لَانِدَّلَهُ » زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید « ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ » و هر دو مُنتفی‌ است. چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن. عقل را دیگر اینجا تصرّف نماند؛ تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند. غایةُ ما فی الباب نمی‌دانند و دانستن شرط نیست. همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهٔ اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان می‌کند و باغها را آب می‌دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی‌جان نماید همچنین همه حرفت‌های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او، در آن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.

فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم (53)

فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد. داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.

گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند (54)

گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند و همواره ثنای شما و حمد شما می‌گوید فرمود:

هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد

اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید می‌شود و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود می‌گوید. نظیر این چنان باشد که کسی گِردِ خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد. چون خو کرد به خیر گفتن مردمان چون به خیر یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون از ویش (وی‌اش) یاد آید محبوب را یادآورده باشد. و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و روح و راحت است. و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد. چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد. اکنون چون می‌توانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی؟ همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر می‌آید. چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان می‌گردی. پس اولیا که همه را دوست می‌دارند و نیک می‌بینند آن را برای غیر نمی‌کنند برای خود کاری می‌کنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیر‌ست پس جهد کردند که در یاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوّش راه ایشان نگردد. پس هرچه می‌کنی در حقّ خلق و ذکر ایشان می‌کنی به خیر و شر، آن جمله به تو عاید می‌شود. و ازین می‌فرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.
سؤال کرد که حق تعالی می‌فرماید اِنِّی جَاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لک. هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشین چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی. فرمود که آن را دو وجه گفته‌اند: یکی منقول و یکی معقول. امّا آنچ منقول است آن است که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که «‌قومی بیرون آیند صفتشان چنین باشد‌» پس از آن خبر دادند. و وجه دوم آن است که فرشتگان به طریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمین خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتّه این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند امّا چون حیوانیّت دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون‌ریزی که آن از لوازم آدمی است. قومی دیگر معنی دیگر می‌فرمایند می‌گویند که فرشتگان عقل محضند و خیر صرفند و ایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانکه تو در خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست در وقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زنا کنی، فرشتگان در بیداری این مثابت‌اند، و آدمیان بعکس این‌اند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوان است، پس حالِ ایشان که ملایکه‌اند ضدّ حال آدمیان آمد. پس شاید به این طریق از ایشان خبر دادن که ایشان چنین گفتند و اگرچه آنجا گفتی و زبانی نبود، تقدیر‌ش چنین باشد اگر آن دو حال متضاد در سخن آیند و از حال خود خبر دهند این چنین باشد. همچنانک شاعر می‌گوید که «‌بِرکه گفت که من پُر شدم‌» برکه سخن نمی‌گوید! معنی‌اش اینست که اگر برکه را زبان بودی درین حال چنین گفتی. هر فرشته‌ای را لوحی است در باطن که از آن لوح به قدر قوّت خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشین می‌خواند. و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حقّ‌. آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی‌لفظ و عبارت تسبیح او باشد همچنانک بنّا‌یی به شاگرد خود خبر دهد که ‌درین سَرا که می‌سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود و همان قدر آلت رفته باشد بی‌کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید‌، ایشان نیز درین مثابت‌اند.
یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ می‌گوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد؟ شیخ فرمود ‌«سخن به مثال روشن شود؛ این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و به هم کام و عیش می‌راندند و از همدیگر فربه می‌شدند و می‌بالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که به‌آب زنده باشد. سال‌ها به‌هم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفند‌ان بسیار و گاو‌ان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعّم عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و به خیل و حشم در آن سرا منزل کرد، این به طرفی او به طرفی و چون حال به این مثابت رسید نمی‌توانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر می‌سوخت ناله‌های پنهانی می‌زدند، و امکان گفت نی. تا این سوختگی به غایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت. چون سوختگی به نهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت به تدریج به جایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز به آن ده اوّل جمع شدند، و به عیش و وصل و کنار مشغول گشتند از تلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجرّد بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی می‌بالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطه‌ها می‌خورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز به آن عیش اوّل بازگردد گوید که ‌«کاشکی پیغامبر نبودمی و به این عالم نیامدمی‌» که نسبت به آن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است. این همه علم‌ها و مجاهده‌ها و بندگی‌ها نسبت به استحقاق و عظمت باری همچنان‌ست که یکی سر نهاد و خدمتی کرد تو را و رفت، اگر همه زمین را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمین نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابق است تو را از کجا بیرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او می‌زنی، این بندگی‌ها و علم‌ها همچنان باشد که صورتک‌ها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن به حضرت عرض کنی که ‌«مرا این صورتک‌ها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کار توست اگر جان بخشی عمل‌های مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تو راست. »
ابراهیم فرمود که خدا آنست که یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ . نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَ اُمِیْتُ چون حقّ تعالی او را ملک داد او نیز خود را قادر دید، به حقّ حواله نکرد گفت ‌«من نیز زنده کنم و بمیرانم‌» و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را به خود اضافت کند، که من به این عمل و به این کار کارها را زنده کنم، و ذوق حاصل کنم گفت «‌نی. هو یُحیی و یُمیت‌» یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم به نمرود گفت که ‌«خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و به مغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِیْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی می‌کنی به عکس کن‌» ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اوّل را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که «‌دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ می‌خایی‌» این یک سخن است در دو مثال، تو غلط کرده‌ای و ایشان نیز. این را معانی بسیار است، یک معنی آنست که حقّ تعالی تو را از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و به مغرب گور فرو رفتی این همان سخن اوّل است به عبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و به مشرق رحم باز بر. معنی دیگر این است که عارف را چون به واسطهٔ طاعت و مجاهده و عمل‌های سَنی، روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید و در حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب او بوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن در این حالتِ غروب ظاهر که فسق و فساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع می‌کرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست و بنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حق است، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که «هُوَ الذّی یُحْیْی و یُمیتُ» کافر و مؤمن هر دو مُسبّح‌اند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنین خوشی‌ها و روشنایی‌ها و زندگی‌ها پدید آید و چون بعکس آن کند چنین تاریکی‌ها و خوف‌ها و چاه‌ها و بلا‌ها پیش آید هر دو چون این می‌ورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبّح و این مسبّح مثلا دزدی دزدی کرد و او را به‌دار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش این است و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانان است امّا دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ‌.

فرمود که خاطرت خوش است (55)

فرمود که خاطرت خوش است و چونست‌؟ زیرا که خاطر عزیز چیزی‌ست، همچون دام است. دام می‌باید که درست باشد تا صید گیرد، اگر خاطر ناخوش باشد دام دریده باشد، به کاری نیاید. پس باید که دوستی در حقِّ کسی به افراط نباشد و دشمنی به افراط نباشد که ازین هر دو‌، دام دریده شود، میانه باید. این دوستی که به افراط نمی‌باید، در حقِّ غیر حق می‌گویم، امّا در حقّ باری تعالی هیچ افراط مصوّر نگردد. محبّت هرچه بیشتر بهتر، زیرا که محبّتِ غیر حقّ چون مفرط باشد و خلق مسخّر چرخ فلک‌ند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر، پس چون دوستی به افراط باشد در حقّ کسی دایماً سعود بزرگی او خواهد و این متعذّر است، پس خاطر مشوّش گردد، و دشمنی چون مفرط باشد، پیوسته نحوست و نکبتِ او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال او دایر، وقتی مسعود و وقتی منحوس، این نیز که همیشه منحوس باشد میسّر نگردد. پس خاطر مشوّش گردد. امّا محبّت در حقّ باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهٔ موجودات کامِن است. کسی موجِد خود را چون دوست ندارد؟! دوستی درو کامِن است، الّا موانع آن را محجوب می‌دارد. چون موانع برخیزد آن محبّت ظاهر گردد. چه جای موجودات! که عدم در جوش است به توقّع آنکه ایشان را موجود گرداند. عدم‌ها همچنانکه چهار شخص پیش پادشاهی صف زده‌اند هر یکی می‌خواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده، زیرا توقّع او منافی آن دیگرست. پس عدم‌ها چون از حقّ متوقّع ایجاداند، صف زده، که مرا هست کن و سَبق ایجاد خود می‌خواهند از باری، پس از همدگر شرمنده‌اند، اکنون چون عدم‌ها چنین باشند موجودات چون باشند؟! و اِنْ مِنْ شَیْیء اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ عجب نیست، این عجب است که وَاِنْ مِنْ لَاشَیْیءٍ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. کفر و دین هر دو در رهت پویان، وحده لاشریک له گویان. این خانه بناش از غفلت است و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلت است. این جسم نیز که بالیده است از غفلت است، و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین‌، ترک کفر است، پس کفری بباید که ترکِ او توان کرد، پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزّی اند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزّی بودندی، زیرا هر یکی چیزی آفریدی، پس متجزّی بودند. پس چون خالق یکی‌ست وحده لاشریک باشد. گفتند که سیّد برهان الدّین سخن خوب می‌فرماید امّا شعر سنایی در سخن بسیار می‌آرد. سیّد فرمود همچنان باشد که می‌گویند آفتاب خوب است امّا نور می‌دهد این عیب دارد زیرا سخن سنایی آوردن‌، نمودنِ آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و در نور آفتاب توان دیدن. مقصود از نورِ آفتاب آنست که چیزها نماید. آخر این آفتاب چیزها می‌نماید که به‌کار نیاید. آفتابی که چیزها نماید به‌کار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد. آخر شما را نیز به‌قدر عقل جزویِ خود ازین آفتاب دل می‌گیرید و نور علم می‌طلبید که شما را چیزی غیر محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقّع می‌باشید که ازو چیزی فهم کنید و دریابید، پس دانستیم که آفتابِ دیگر هست غیرِ آفتاب صورت، که از وی کشف حقایق و معانی می‌شود و این علم جزوی که در وی می‌گریزی و ازو خوش می‌شوی فرع آن علم بزرگ است و پرتو آنست‌. این پرتو ترا به‌آن علم بزرگ و آفتاب اصلی می‌خواند که اُولئِکَ یُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِیْدٍ. تو آن علم را سوی خود می‌کشی او می‌گوید که ‌«من اینجا نگنجم و تو آنجا دیر رسی، گنجیدن من اینجا محال است و آمدن تو آنجا صعب است تکوین‌ِ محال‌، محال است امّا تکوین‌ِ صعب‌، محال نیست» پس اگرچه صعب است جهد کن تا به علم بزرگ پیوندی و متوقّع مباش که آن اینجا گنجد که محال است. و همچنین اغنیا از محبّت غنای حقّ‌، پول‌پول جمع می‌کنند و حبّه‌حبّه تا صفت غِنا ایشان را حاصل گردد؛ از پرتو غنا، پرتو غنا می‌گوید من منادی‌ام شما را از آن غنای بزرگ، مرا چه اینجا می‌کشید‌؟ که من اینجا نگنجم. شما سوی این غنا آیید. فی‌الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد. عاقبتِ محمود آن باشد که درختی که بیخ او در آن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخه‌های او میوه‌های او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوه‌های او ریخته، عاقبت آن میوه‌ها را به آن باغ برند زیرا بیخ در آن باغ است و اگر بعکس باشد اگرچه به‌صورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالم است آن همه میوه‌های او را به‌این عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد.