مولانا را عاشقم و دیدار او را آرزومند‌م (56)

اکمل‌الدّین گفت «مولانا را عاشقم و دیدار او را آرزومند‌م و آخرتم خود یاد نمی‌آید. نقش مولانا را بی این اندیشه‌ها و پیشنهادها مونس می‌بینم و آرام می‌گیرم به جمال او. و لذّت‌ها حاصل می‌شود از عین صورت او یا از خیال او.» فرمود «‌‌اگرچه آخرت و حقّ در خاطر نیاید الّا آن همه مُضمر‌ است در دوستی و مذکور است. پیش خلیفه رقاصه‌ای شاهد‌، چار‌پاره می‌زد خلیفه گفت که فِی یَدَیْکِ صَنْعَتُکِ قَالَ فُی رِجُلَِی یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی در دست‌های من از آنست که آن خوشی پا درین مضمر است. پس اگرچه مُرید به تفاصیل آخرت را یاد نیاورد امّا لذّت او به دیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمر است. چنانک کسی فرزند را یا برادر را می‌نوازد و دوست می‌دارد اگرچه از بنوّت و اخوّت و امید وفا و رحمت و شفقّت و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعت‌ها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ به خاطر او نمی‌آید امّا این تفاصیل جمله مضمر است در آن قدر ملاقات و ملاحظت. همچنانک باد در چوب مضمر‌ست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر در او باد نبودی آتش را به او کار نبودی، زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است. نمی‌بینی که به نفخ زنده می‌شود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باد درو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانکه سخن می‌گویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رییسان تن‌اند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم به آن قایم است تا برسی به عالم صفات و آنگه ذات، و با این همه این معانی در سخن مُظهَر نیست و پیدا نمی‌شود آن جمله مضمَر است در سخن چنانکه ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بی‌مرادی و رنج پیش می‌آید بی‌اختیار او قطعاً ازو نباشد از غیر او باشد و او مسخّر آن غیر باشد و آن غیر مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش می‌دهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بی‌مرادیها طبعش مقر نمی‌شود و مطمئن نمی‌شود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهیت که مضادّ صفت عبودیّت است مستعار نهاده‌است چندین بر سرش می‌کوبد و آن سرکشی مستعار را نمی‌گذارد زود فراموش می‌کند این بی‌مراد‌ی‌ها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد.

رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید (57)

عارفی گفت: رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است؛ دیدم رییس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود کار می‌کرد و اوش می‌گفت که «این بکن و آن بکن» او چست کار می‌کرد. گلخن‌تاب را خوش آمد از چستیِ او در فرمان‌برداری گفت «آری همچنین چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه‌داری مقام خود به تو دهم و ترا بجای خود بنشانم» مرا خنده‌گرفت و عقدهٔ من بگشاد؛ دیدم رییسان این عالم را همه بدین صفت‌اند با چاکران خود.

گفت که آن منجّم می‌گوید (58)

گفت که آن منجّم می‌گوید که ‌«غیر افلاک و این کرهٔ خاکی که می‌بینم شما دعوی می‌کنید که بیرون آن چیزی هست، پیش من غیرِ آن چیزی نیست و اگر هست بنمایید که کجاست؟» فرمود که آن سؤال فاسد است از ابتدا، زیرا می‌گویی که ‌«بنمایید که کجاست؟‌» و آنرا خود جای نیست و بعد از آن بیا بگو که اعتراض تو از کجاست؟ و در چه جای است؟ در زبان نیست و در دهان نیست! در سینه نیست! این جمله را بکاو و پاره پاره و ذرّه ذرّه کن ببین که این اعتراض و اندیشه را در اینها همه هیچ می‌یابی؟ پس دانستیم که اندیشهٔ ترا جای نیست. چون جای اندیشهٔ خود را ندانستی جای خالق اندیشه را چون دانی؟. چندین هزار اندیشه و احوال بر تو می‌آید به دست تو نیست و مقدور و محکوم تو نیست و اگر مَطلَع این را دانستیی که از کجاست، آن را افزودیی. ممرّیست این جمله چیزها را بر تو و تو بی‌خبر که از کجا می‌آید و به کجا می‌رود و چه خواهد کردن. چون از اطلّاع احوال خود عاجزی چگونه توقّع می‌داری که بر خالق خود مطلّع گردی؟. قحبه خواهرزن می‌گوید که «در آسمان نیست» ای سگ چون می‌دانی که نیست؟ آری آسمان را وژه وژه پیمودی؟ همه را گردیدی؟ خبر می‌دهی که درو نیست؟ قحبهٔ خود را که در خانه داری ندانی؛ آسمان را چون خواهی دانستن؟ هی آسمان شنیده‌ای و نام ستاره‌ها و افلاک چیزی می‌گویی، اگر تو از آسمان مطلّع می‌بودی یا سوی آسمان وژه‌ای بالا می‌رفتی ازین هرزه‌ها نگفتی. این چه می‌گوییم که حقّ بر آسمان نیست مراد ما آن نیست که بر آسمان نیست؛ یعنی آسمان بر او محیط نیست و او محیط آسمان است. تعلّقی دارد به آسمان ازین بی‌چون و چگونه چنانکه به تو تعلّق گرفته است بی‌چون و چگونه. و همه در دستِ قدرتِ اوست و مَظهرِ اوست و در تصرّف اوست پس بیرون از آسمان و اَکوان نباشد و به کلّی در آن نباشد یعنی که اینها بر او محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.
یکی گفت که «‌پیش از آنکه زمین و آسمان بود و کرسی بود عجب کجا بود؟» گفتیم «این سؤال از اوّل فاسد‌ است زیراکه خدای آن است که او را جای نیست تو می‌پرسی پیش ازین هم کجا بود؟» آخر همه چیزهای تو بی‌جاست این چیزها را که در توست جای آن را دانستی؟ که جای او را می‌طلبی؟ چون بی‌جای است احوال و اندیشه‌های تو، جایْ چگونه تصوّر بندد؟ آخر خالق اندیشه از اندیشه لطیف‌تر باشد مثلاً این بنّا که خانه ساخت آخر او لطیف‌تر باشد ازین خانه زیرا که صد چنین و غیر این بنّایی کارهای دیگر و تدبیرهای دیگر که یک به یک نماند آن مرد بنّا تواند ساختن پس او لطیف‌تر باشد و عزیزتر از بِنی امّا آن لطف در نظر نمی‌آید مگر به واسطهٔ خانه و عملی که در عالم حس درآید تا آن لطف او جمال نماید. این نَفَس در زمستان پیدا‌ست و در تابستان پیدا نیست نه آنست که در تابستان نفَس منقطع شد و نفس نیست اِلّا تابستان لطیف است و نفس لطیف‌ست پیدا نمی‌شود به خلاف زمستان. همچنین همه اوصاف تو و معانی تو لطیفند در نظر نمی‌آیند مگر به واسطهٔ فعلی مثلاً حلم تو موجود است امّا در نظر نمی‌آید چون بر گناه‌کار ببخشایی حلم تو محسوس شود و همچنین قهّار‌ی تو در نظر نمی‌آید چون بر مجرمی قهر رانی و او را بزنی قهر تو در نظر آید و همچنین الی‌مالانهایه حق‌تعالی از غایت لطف در نظر نمی‌آید «کَیْفَ فَوْقَهُمْ» آسمان و زمین را آفرید تا قدرت او و صنع او در نظر آید و لهذا می‌فرماید اَفَلَمْ یَنْظُرَوْا اِلَی السمَّاءِ بَنَیْنَاهَا سخن من به دست من نیست و ازین رو می‌رنجم زیرا می‌خواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد من نمی‌شود ازین رو می‌رنجم اما از آن رو که سخن من بالاتر از من است و من محکوم وی‌ام شاد می‌شوم زیرا که سخنی را که حقّ گوید هرجا که رسد زنده کند و اثر‌های عظیم کند وَمَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی تیری که از کمان حقّ جَهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد ازین رو شاد‌م. علم اگر به کلّی در آدمی بودی و جهل نبودی آدمی بسوختی و نماندی پس جهل مطلوب آمد ازین رو که بقا‌ی وجود به وی است و علم مطلوب است از آن رو که وسیلت است به معرفت‌. باری پس هر دو یاریگر همدگرند و همه اضداد چنین‌اند، شب اگر چه ضدّ روز‌ست اماّ یاری‌گر اوست و یک کار می‌کنند اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی و اگر همیشه روز بودی چشم و سر و دماغ خیره ماندندی و دیوانه شدندی و معطّل. پس در شب می‌آسایند و می‌خسبند و همه آلت‌ها از دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوّتی می‌گیرند و روز آن قوّت‌ها را خرج می‌کنند، پس جملهٔ اضداد نسبت به ما ضدّ می‌نماید؛ نسبت به حکیم همه یک کار می‌کنند و ضدّ نیستند. در عالم بنما؛ کدام بَد است که در ضمن آن نیکی نیست؟ و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست؟ مثلاً یکی قصد کشتن کرد، به زنا مشغول شد‌؛ آن خون ازو نیامد ازین رو که زنا‌ست بد است ازین رو که مانع قتل شد نیک است؛ پس بدی و نیکی یک چیزند غیر متجزّی. و ازین رو ما را بحث است با مجوسیان که ایشان می‌گویند که دو خداست، یکی خالق خیر و یکی خالق شر اکنون تو بنما خیر بی‌شر تا ما مُقر شویم که خدای شر هست و خدای خیر و این محال است زیرا که خیر از شر جدا نیست. چون خیر و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست؛ پس دو خالق محال است. ما شما را الزام نمی‌کنیم که البتّه یقین کن که چنین است، می‌گوییم کم از آنکه در تو ظنّی درآید که «‌مبادا که این چنین باشد که می‌گویند‌» مسلّم که یقینت نشد که چنان است؛ چگونه‌ات یقین شد که چنان نیست؟ خدا می‌فرماید که ای کافرک اَلَا یَظُنُّ أولئکَ اَنَّهُمْ مَبْعُوْثَوْنَ لِیَوْمٍ عظِیمٍ. ظنّیت نیز پدید نشد که آن وعده‌های ما که کرده‌ایم مبادا که راست باشد؟ و مؤاخذه بر کافران بر این خواهد بودن که «ترا گمانی نیامد؟ چرا احتیاط نکردی و طالب ما نگشتی؟»

مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ(59)

مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِی قَلْبِهِ، می‌فرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزهٔ بسیار است بل از آن روست که با او عنایت است و آن محبت اوست. در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه‌ها را و صدقه‌ها را همچنین، امّا چون محبت را بیارند محبّت در ترازو نگنجد؛ پس اصل محبّت است اکنون چون در خود محبت می‌بینی آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را به طلب بیفزای که «فِی الْحَرَکَاتِ بَرَکَاتٌ» و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود. کم از زمین نیستی زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون می‌گردانند، و نبات می‌دهد و چون ترک کنند سخت می‌شود؛ پس چون در خود طلب دیدی می‌آی و می‌رو و مگو که «درین رفتن چه فایده؟» تو می‌رو، فایده خود ظاهر گردد. رفتنِ مردی سوی دکّان فایده‌اش جز عرض حاجت نیست حق‌تعالی روزی می‌دهد که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست؛ روزی فرو نیاید. عجب آن بچگک که می‌گرید مادر او را شیر می‌دهد اگر اندیشه کند که «درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادن است؟» از شیر بماند، حالا می‌بینیم که به آن سبب شیر به وی می‌رسد. آخر اگر کسی درین فرو رود که «درین رکوع و سجود چه فایده است؟ چرا کنم؟» پیش امیری و رئیسی چون این خدمت می‌کنی و در رکوع می‌روی و چوک می‌زنی؛ آخر آن امیر بر تو رحمت می‌کند و نان‌پاره می‌دهد. آن چیز که در امیر رحمت می‌کند پوست و گوشت امیر نیست، بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و در خواب هم و در بیهوشی هم امّا این خدمت ضایع است پیش او. پس دانستیم که رحمت که در امیر است در نظر نمی‌آید و دیده نمی‌شود، پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت می‌کنیم که نمی‌بینیم بیرون گوشت و پوست هم ممکن باشد، و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی؛ پس فرق میان ایشان نبودی. این گوش از روی ظاهر، کَر و شنوا یکی‌ست فرقی نیست، آن همان قالب است و آن همان قالب. الّا آنچ شنوایی‌ست درو پنهان است آن در نظر نمی‌آید. پس اصل آن عنایت است. تو که امیری ترا دو غلام باشد یکی خدمت‌های بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده، و دیگری کاهل است در بندگی، آخر می‌بینیم که محبّت هست با آن کاهل بیش از آن خدمتکار، اگرچه آن بندهٔ خدمتکار را ضایع نمی‌گذاری امّا چنین میُفتد. بر عنایت حکم نتوان کردن. این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست، عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد؟ و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد؟ و همچنین پای راست؟ امّا عنایت به چشم راست افتاد و همچنین جمعه بر باقی ایّام فضیلت یافت که «اِنَّ لِلهِّ اَرْزَاقاً غَیْرَ اَرْزَاقٍ کُتیبَتْ لَهُ فِی الْلَّوْحِ فَلْیَطْلُبُهُا فِیْ یَوْمِ الجُمْعَة» اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند؟ امّا عنایت به او کرد و این تشریف به وی مخصوص شد. و اگر کوری گوید که «مرا چنین کور آفریدند معذورم» به این گفتنِ او که «کورم و معذورم» گفتن، سودش نمی‌دارد و رنج از وی نمی‌رود. این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می‌کنیم آن رنج هم عین عنایت است چون او در راحت کردگار را فراموش می‌کند پس به رنجش یاد کند. پس دوزخ جای معبد است و مسجدِ کافران است، زیرا که حقّ را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری و درد دندان. و چون رنج آمد پردهٔ غفلت دریده شد. حضرت حقّ را مقر شد و ناله می‌کند که «یارب! یا رحمن! و یا حقّ!»؛ صحّت یافت، باز پرده‌های غفلت پیش آمد، می‌گوید «کو خدا؟ نمی‌یابم، نمی‌بینم، چه جویم؟» چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی، این ساعت نمی‌بینی؟. پس چون در رنج می‌بینی؛ رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکرِ حق باشی. پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدا نمی‌کرد؛ در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند. چون عالم را و آسمان و زمین را و ماه و آفتاب و سیّارات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کنند، و بندگی او کنند و مسبّح او باشند. اکنون چون کافران در راحت نمی‌کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنّم روند تا ذاکر باشند، امّا مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایماً حاضر می‌بینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمی‌کند امّا کودن فراموش می‌کند پس او را در هر لحظه فلق باید. و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد، مرد را می‌برد فرسنگ‌ها و نیشِ آن مهماز را فراموش نمی‌کند، امّا اسب کودن را هر لحظه مهماز می‌باید او لایقِ بارِ مردم نیست، برو سرگین بار کنند.

تَواتُر شنیدنِ گوش (60)

تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند، و حکم رؤیت دارد آنچنان‌که از پدر و مادر خود زادی. ترا می‌گویند که ازیشان زادی تو ندیدی به چشم که ازیشان زادی، امّا به این گفتن بسیار ترا حقیقت می‌شود؛ که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی. و همچنان‌که بغداد و مکّه را از خلق بسیار شنیده‌ای به تواتُر که هست؛ اگر بگویند که نیست و سوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود حکم دید دارد. همچنان‌که از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید می‌دهند باشد که یک شخصی را گفتِ او حکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزار است. پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت می‌آید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکی‌ست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی اگرچه عالم را همی‌گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر می‌باید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای منّ نبود برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی‌گذاشت که مرا ببینی همچنان‌که در بازار کسی را چون به جدّ طلب کنی هیچ‌کس را نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسأله‌ای می‌طلبی؛ چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسأله پر شده است ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی پس چون ترا نیّتی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی این را ندیده باشی. در زمان عمر رضی‌الله‌عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد عمر رضی‌الله‌عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان، مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد» او جواب داد که «راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مُردن او را از خدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟» عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی». فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطّلع شود حقیقتِ آن را بازداند حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوّت حضور نباشد حال او در غیبت خوشتر باشد؛ همچنان‌که همه روشنایی روز از آفتاب است، الّا اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد.
او را همان بهتر که به کاری مشغول باشد و آن غیبت است از نظر به قرص آفتاب. و همچنین پیش بیمار ذکر طعام‌های خوش مهیّج است او را در تحصیل قوّت و اشتها الّا حضور آن اطعمه او را زیان باشد؛ پس معلوم شد که لرزه و عشق می‌باید در طلب حقّ. هر که‌را لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجب است او را. هیچ میوه‌ای بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخه‌ها لرزان است، امّا تنهٔ درخت نیز مقوّی‌ست سر شاخه‌ها را و به واسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت به تبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولی‌تر تا خدمت لرزندگان می‌کند. زیرا معین‌الدّین است عین‌الدّین نیست به‌واسطهٔ میمی که زیادت شد بر عین. اَلزِّیَادَةُ عَلَی الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی‌ِ میم نقصان است، همچنانکه شش انگشت باشد اگرچه زیادت است الّا نقصان باشد. احد، کمال است و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد به کلّی کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه براو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان‌الدّین فایده می‌فرمود ابلهی گفت در میان سخن او که «ما را سخنی می‌باید بی‌مثال باشد» فرمود که «تو بی‌مثالی بیا تا سخن بی‌مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ توست» چون یکی می‌میرد می‌گویند: «فلانی رفت» اگر او این بود پس او کجا رفت؟ پس معلوم شد که ظاهرِ تو مثالِ باطن توست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند. هر چیز که در نظر می‌آید از غلیظی‌ست چنانک نَفَس در گرما محسوس نمی‌شود الّا چون سرما باشد از غلیظی در نظر می‌آید بر نبی علیه‌السّلام واجب است که اظهار قوّت حقّ کند و به دعوت تنبیه کند الا براو واجب نیست که آنکس را به مقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقّ است و حق را دو صفت است قهر و لطف‌، انبیا مظهر‌ند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق. آنها که مقر می‌شوند خود را در انبیا می‌بینند و آواز خود ازو می‌شنوند و بوی خود را ازو می‌یابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می‌گویند به امّت که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی می‌گوید که این دست من است هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزوی‌ست متّصل، امّا اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزوی‌ست منفصل.

بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» (61)

بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت‌، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت می‌کند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّه‌ای بزرگ دارد چنانکه در جبّه می‌غلتد و جبّه نمی‌جنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشته‌اند و آستین را دست انگاشته‌اند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان برده‌اند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. می‌گویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین می‌رسد و فلان را سخن دست می‌دهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنان‌که زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می‌کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد می‌آورند، و ایشان ناگاه می‌پرّند. حق‌تعالی ایشان را واسطه کرده‌است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان می‌پرّند موم و عسل می‌ماند و باغبان‌. خود ایشان از باغ بیرون نمی‌روند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ می‌روند. تن ما مانند کندو‌یی‌ست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطه‌اند الّا تربیت هم از باغبان می‌یابند، و کندو را باغبان می‌سازد آن زنبوران را حق‌تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار می‌کردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر می‌آید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامه‌ها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشتری‌یی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای می‌گردد یعنی من اینجا گم کرده‌ام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور می‌گردد و پیرامن خاک بی‌خبر طواف می‌کند و می‌بوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کرده‌ام و او را آنجا کی گذارند، حقّ‌تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی‌، آدمی با کالبد اگر لحظه‌ای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دل‌ها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنان‌که در راه چون کاروان را در موضعی می‌زنند ایشان دو سه سنگ بر هم می‌نهند جهت نشان‌، یعنی اینجا موضع خطر‌ست، این گورها نیز همچنین نشانی‌ست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها می‌کند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو می‌ترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر می‌شود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمی‌ترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا می‌گردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم می‌دوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگور‌ی رسید، همین که شیرین شد فی‌الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمی‌آید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنان‌که کسی در آب می‌رفت و کسی رفتن او نمی‌دید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب می‌رفت که اینجا رسید.بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت‌، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت می‌کند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّه‌ای بزرگ دارد چنانکه در جبّه می‌غلتد و جبّه نمی‌جنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشته‌اند و آستین را دست انگاشته‌اند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان برده‌اند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. می‌گویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین می‌رسد و فلان را سخن دست می‌دهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنان‌که زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می‌کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد می‌آورند، و ایشان ناگاه می‌پرّند. حق‌تعالی ایشان را واسطه کرده‌است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان می‌پرّند موم و عسل می‌ماند و باغبان‌. خود ایشان از باغ بیرون نمی‌روند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ می‌روند. تن ما مانند کندو‌یی‌ست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطه‌اند الّا تربیت هم از باغبان می‌یابند، و کندو را باغبان می‌سازد آن زنبوران را حق‌تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار می‌کردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر می‌آید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامه‌ها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشتری‌یی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای می‌گردد یعنی من اینجا گم کرده‌ام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور می‌گردد و پیرامن خاک بی‌خبر طواف می‌کند و می‌بوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کرده‌ام و او را آنجا کی گذارند، حقّ‌تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی‌، آدمی با کالبد اگر لحظه‌ای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دل‌ها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنان‌که در راه چون کاروان را در موضعی می‌زنند ایشان دو سه سنگ بر هم می‌نهند جهت نشان‌، یعنی اینجا موضع خطر‌ست، این گورها نیز همچنین نشانی‌ست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها می‌کند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو می‌ترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر می‌شود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمی‌ترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا می‌گردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم می‌دوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگور‌ی رسید، همین که شیرین شد فی‌الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمی‌آید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنان‌که کسی در آب می‌رفت و کسی رفتن او نمی‌دید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب می‌رفت که اینجا رسید.بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت‌، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت می‌کند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّه‌ای بزرگ دارد چنانکه در جبّه می‌غلتد و جبّه نمی‌جنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشته‌اند و آستین را دست انگاشته‌اند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان برده‌اند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. می‌گویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین می‌رسد و فلان را سخن دست می‌دهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنان‌که زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می‌کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد می‌آورند، و ایشان ناگاه می‌پرّند. حق‌تعالی ایشان را واسطه کرده‌است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان می‌پرّند موم و عسل می‌ماند و باغبان‌. خود ایشان از باغ بیرون نمی‌روند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ می‌روند. تن ما مانند کندو‌یی‌ست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطه‌اند الّا تربیت هم از باغبان می‌یابند، و کندو را باغبان می‌سازد آن زنبوران را حق‌تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار می‌کردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر می‌آید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامه‌ها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشتری‌یی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای می‌گردد یعنی من اینجا گم کرده‌ام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور می‌گردد و پیرامن خاک بی‌خبر طواف می‌کند و می‌بوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کرده‌ام و او را آنجا کی گذارند، حقّ‌تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی‌، آدمی با کالبد اگر لحظه‌ای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دل‌ها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنان‌که در راه چون کاروان را در موضعی می‌زنند ایشان دو سه سنگ بر هم می‌نهند جهت نشان‌، یعنی اینجا موضع خطر‌ست، این گورها نیز همچنین نشانی‌ست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها می‌کند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو می‌ترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر می‌شود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمی‌ترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا می‌گردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم می‌دوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگور‌ی رسید، همین که شیرین شد فی‌الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمی‌آید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنان‌که کسی در آب می‌رفت و کسی رفتن او نمی‌دید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب می‌رفت که اینجا رسید.

دوستان را در دل رنج‌ها باشد (62)

دوستان را در دل رنج‌ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن؛ الّا به دیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثیر ایشان آن لحظه مؤمن می‌شود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل می‌کند بنگر که در مؤمن چه منفعت‌ها کند. بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنین بساط منقّش شد و این خاک به مجاورت عاقل چنین سرایی خوب شد، صحبت عاقل در جمادات چنین اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند. از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات به این مرتبه رسیدند و این جمله سایهٔ عقل جزوی‌ست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ می‌باید که از آن این آسمان‌ها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمین پیدا شود وآنچ در مابین ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلّی‌ست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غیر این آسمان‌ها آسمان‌های دیگر مشاهده کرده‌اند که این آسمان‌ها در چشمشان نمی‌آید و این حقیر می‌نماید پیش ایشان و پای بر اینها نهاده‌اند و گذشته‌اند.
آسمان‌هاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
و چه عجب می‌آید که آدمی‌یی از میان آدمیان این خصوصیّت یابد که پا بر سر کیوان نهد‌؟ نه ما همه جنس خاک بودیم‌؟ حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوّت ممتاز شدیم و متصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرّف می‌کنیم به هر نوعی که می‌خواهیم؛ گاه بالاش می‌بریم گاه زیرش می‌نهیم گاه سرایش می‌سازیم گاه کاسه و کوزه‌اش می‌کنیم گاه درازش می‌کنیم و گاه کوتاهش می‌کنیم. اگر ما اوّل همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوّت ممتاز کرد، همچنین از میان ما که یک جنسیم چه عجب است که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کند که ما به نسبت به وی چون جماد باشیم، و او در ما تصرّف کند و ما ازو بی‌خبر باشیم و او از ما باخبر؟. این که می‌گوییم بی‌خبر، بی‌خبری محض نمی‌خواهیم، بلک هر خبری در چیزی بی‌خبری است از چیزی دیگر، خاک نیز به آن جمادی از آنچ خدا او را داده‌است باخبر است که اگر بی‌خبر بودی آب را کی پذیرا شدی؟ و هر دانه‌ای را به حسب آن‌، دایگی کی کردی و پروردی؟. شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیدار‌ی‌اش در آن کار بی‌خبر‌ی‌ست از غیر آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمی‌خواهیم، گربه را می‌خواستند که بگیرند هیچ ممکن نمی‌شد روزی آن گربه به صید مرغی مشغول بود به صید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمی‌باید که در کار دنیا به کلّی مشغول شدن؛ سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمی‌باید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد؛ می‌باید که گنج نرنجد. اگر اینان برنجند اوشان بگرداند امّا اگر او برنجد نعوذ‌باللّه او را که گرداند؟ اگر تو را مثلاً قماشات باشد از هر نوعی به وقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی؟ اگرچه همه در بایست است و لیکن یقین است که در تنگ چیزی نفیس‌، خزینه‌ای دست زنی که به یک گوهر و به یک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت. از درختی میوه‌ای شیرین ظاهر می‌شود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که به‌واسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ.
شخصی می‌گفت که «مرا حالتی هست که محمّد و ملک مقرّب آنجا نمی‌گنجد» شیخ فرمود که «عجب بنده را حالتی باشد که محمّد در وی نگنجد! محمّد را حالتی نباشد که چون تو گَنده بغل آنجا نگنجد؟»
مسخره‌ای می‌خواست که پادشاه را به طبع آورد و هر کسی به وی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود. بر لب جوی پادشاه سیران می‌کرد خشمگین مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سیران می‌کرد. به هیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمی‌کرد در آب نظر می‌کرد مسخره عاجز شد گفت «ای پادشاه در آن آب چه می‌بینی که چندین نظر می‌کنی؟» گفت «قلتبانی را می‌بینم» گفت «بنده نیز کور نیست!» اکنون چون تو را وقتی باشد که محمّد نگنجد عجب محمّد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد؟. آخر، این قدر حالتی که یافته‌ای از برکت اوست و تأثیر اوست، زیرا اوّل جمله عطا‌ها را برو می‌ریزند، آنگه ازو به دیگران بخش شود سنّت چون چنین است حقّ تعالی فرمود که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْنَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِّ وَبَرَکَاتُهُ «جمله نثار‌ها بر تو ریختیم» او گفت که «وَعَلی عِبَادِاللّهِ الصَّالِحِیْنَ» راه حقّ سخت مخوف و بسته بود و پر‌برف‌؛ اوّل جان‌بازی او کرد و اسب را راند و راه را بشکافت؛ هرکه رود درین راه از هدایت و عنایت او باشد، چون راه را از اوّل او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوب‌ها استانید که ‌«این سو مروید و آن سو مروید و اگر آن‌سو روید هلاک شوید چنانکه قوم عاد و ثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان‌» همه قرآن در بیان این است که فِیْهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ یعنی درین راه‌ها نشان‌ها بداده‌ایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوب‌ها چوبی بشکند همه قصد او می‌کنند که راه ما را چرا ویران می‌کنی؟ و دربند هلاکت‌مان می‌کوشی، مگر تو ره‌زنی؟. اکنون بدانک پیش رو محمّد است تا اوّل به محمّد نیاید به ما نرسد، همچنانک چون خواهی که جایی روی اوّل رهبری عقل می‌کند که فلان جای می‌باید رفتن مصلحت این است، بعد از آن چشم پیشوا‌یی کند بعد از آن اعضا در جنبش آیند؛ بدین مراتب، اگرچه اعضا را از چشم خبر نیست و چشم را از عقل.
آدمی اگرچه غافل است الّا ازو دیگران غافل نیستند، پس کار دنیا را قوی مُجدّ باشی از حقیقت کار غافل شوی. رضای حقّ باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقّت در خلق مستعار است؛ حق نهاده است. اگر نخواهد هیچ جمعیّت و ذوق ندهد، به وجود اسباب نعمت و نان و تنعمّات همه رنج و محنت شود. پس همه اسباب چون قلمی‌ست در دستِ قدرتِ حقّ. محرّک و محرّر حق است؛ تا او نخواهد قلم نجنبد. اکنون تو در قلم نظر می‌کنی؛ می‌گویی این قلم را دستی باید؛ قلم را می‌بینی دست را نمی‌بینی، قلم را می‌بینی دست را یاد می‌کنی کو آن‌که می‌بینی و آن‌که می‌گویی؟ امّا ایشان همیشه دست را می‌بینند؛ می‌گویند که قلمی نیز باید‌. بلکه از مطالعهٔ خوبی دست پروای مطالعهٔ قلم ندارند و می‌گویند که این چنین دست، بی‌قلم نباشد. جایی که ترا از حلاوت مطالعهٔ قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد؟ چون تو را در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمین نمی‌کنی، ایشان را به وجود نان گندمین، یادِ نان جوین کی کنند؟ چون تو را بر زمین ذوقی بخشید که آسمان را نمی‌خواهی، که خود محلّ ذوق آسمان است، و زمین از آسمان حیات دارد، اهل آسمان از زمین کی یاد آورند؟. اکنون خوشی‌ها و لذّت‌ها را از اسباب مبین که آن معانی در اسباب مستعار است که هُوَ الضَّرُ وَالناّفِعُ چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیده‌ای؟ خَیْرُ الْکَلَامِ مَاقَلَّ وَدَلّ «‌بهترین سخن‌ها آنست که مفید باشد نه که بسیار‌» قُلْ هُوَاللهُّ اَحَدٌ اگرچه اندک است به صورت امّا بر البقره اگرچه مطوّل است رجحان دارد. از روی افادت، نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس به او گرویدند؛ مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم به وی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند. پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست؛ غرض افادت است. بعضی را شاید که سخنِ اندک مفید‌تر باشد از بسیاری چنانکه تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری؛ پس معلوم شد که مقصود فایده است. بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همین ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد. شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویهٔ شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که «بازگرد در حقّ تو نفع این است که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد» سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حقّ او بس است، و او به مقصود رسید. نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبی است، نبی آن عشق است و محبّت و آن باقی‌ست همیشه. همچنان‌که ناقهٔ صالح صورتش ناقه است، نبی آن عشق و محبّت است و آن جاوید است.
یکی گفت که «‌بر مناره‌، خدا را تنها چرا ثنا نمی‌گویند و محمّد را نیز یاد می‌آرند؟» گفتندش که «‌آخر ثنای محمّد ثنای حقّ است مثالش همچنان‌که یکی بگوید که ‌«خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا به پادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را به من گفت‌»‌؛ ثنای او به حقیقت ثنای پادشاه باشد. این نبی می‌گوید که به من چیزی دهید من محتاجم‌ یا جبّهٔ خود را به من ده‌ یا مال یا جامهٔ خود را. او جبّه و مال را چه کند؟ می‌خواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که اَقْرِضُواللهَّ قَرْضاً حَسَناً مال و جبّه تنها نمی‌خواهد به تو بسیار چیزها داده است غیر مال‌، علم و فکر و دانش و نظر یعنی لحظه‌ای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را به این آلت‌ها که من داده‌ام بدست آورده‌ای؛ هم از مرغان و هم از دام صدقه می‌خواهد. اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند، بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبک‌تر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدّتی به ترشی خو کرده‌ای باری شیرینی را نیز بیازما.

هر علمی که آن به تحصیل و کسب در دنیا حاصل‌شود (63)

هر علمی که آن به تحصیل و کسب در دنیا حاصل‌شود آن علم ابدان است و آن علم که بعد از مرگ حاصل‌شود آن علم ادیان است، دانستن علم اَنَاالحق علم ابدان است، اَنَاالحق شدن علم ادیان است. نور چراغ و آتش را دیدن، علم ابدان است، سوختن در آتش یا در نور چراغ‌، علم ادیان است. هرچ آن دیده است علم ادیان است، هرچ دانش است علم ابدان است. می‌گویی محققّ دید است و دیدن است باقی علم‌ها علم خیال است. مثلاً مهندس فکر کرد و عمارت مدرسه‌ای را خیال کرد هرچند که آن فکر راست و صواب است اما خیال است‌؛ حقیقت وقتی گردد که مدرسه را برآرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرق‌هاست. خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد و میان خیال و خیال فرق بسیار‌ست. مهندسِ دانا خیالِ بنیادِ خانه‌ای کرد و غیرمهندس هم خیال کرد؛ فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس به حقیقت نزدیک‌تر است، همچنین که آن طرف در عالمِ حقایق و دید‌، از دید تا دید فرق‌هاست، مالانهایه. پس آنچ می‌گویند هفتصد پرده است از ظلمت و هفتصد از نور هرچ عالم خیال است پردهٔ ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پرده‌های نور‌ست. امّا میان پرده‌های ظلمت که خیال است هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف‌، با وجود چنین فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.

اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند (64)

اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا، زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بی‌خبرند از حقّ؛ و چیزی از خبر حقّ شیرین‌تر نباشد. پس آنچ دنیا را آرزو می‌برند برای آن است که عملی کنند تا از مظهر لطف باخبر شوند، نه آنک دنیا خوشتر است از دوزخ. و منافقان را در درَک اسفل برای آن کنند که ایمان بر او آمد؛ کفر او قوی بود عمل نکرد؛ او را عذاب سخت‌تر باشد تا از حقّ خبر یابد. کافر را ایمان بر او نیامد، کفر او ضعیف است به کمتر عذابی باخبر شود، همچنانک میزری که بر او گَرد باشد و قالییی که بر او گَرد باشد، میزر را یک کس اندکی بیفشاند پاک شود، امّا قالی را چهارکس باید که سخت بیفشاند تا گرد از او برود، و آنچه دوزخیان می‌گویند «افِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُّ» حاشا که طعام‌ها و شراب‌ها خواهند یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما می‌تابد بر ما نیز فیض کنید. قرآن همچو عروسی است با آنک چادر را کشی او روی به تو ننماید، آنکه آنرا بحث می‌کنی و ترا خوشی و کشفی نمی‌شود آن است که چادر کشیدنِ تو را رد کرد و با تو مَکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی من آن شاهد نیستم. او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید امّا اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشتِ او را آب دهی، از دور خدمت‌های او کنی در آنچ رضای اوست کوشی بی‌آنک چادرِ او کشی به تو روی بنماید. اهل حقّ را طلبی که «فَادْخُلِی فِی عِبَادِیْ وَ ادْخُلِیْ جَنتِّی» حق تعالی به هرکس سخن نگوید، همچنانک پادشاهان دنیا به هر جولاهه سخن نگویند، وزیری و نایبی نصب کرده‌اند، ره به پادشاه از او برند حقّ تعالی هم بنده‌ای را گزیده تا هر که حقّ را طلب کند در او باشد و همه انبیا برای این آمده‌اند که ره جز ایشان نیستند.

مسأله‌ای گفتم اندرون من درد کرد (65)

سراج‌الدّین گفت که مسأله‌ای گفتم اندرون من درد کرد. فرمود آن موکّلی است که نمی‌گذارد که آن را بگویی. اگرچه آن موکّل را محسوس نمی‌بینی ولیکن چون شوق و راندن و الم می‌بینی، دانی که موکّلی هست. مثلاً در آبی می‌روی، نرمی گلها و ریحان‌ها به تو می‌رسد و چون طرف دیگر می‌روی خارها در تو می خلد؛ معلوم شد که آن طرف خارستان است و ناخوشی و رنج است و آن طرف گلستان و راحت است. اگرچه هر دو را نمی‌بینی این را وجدانی گویند، از محسوس ظاهرترست. مثلاً گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند، امّا از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگر چشم را فراز کنی محسوس را نبینی امّا دفع گرسنگی از خود به هیچ حیله نتوانی کردن و همچنین گرمی در غذاهای گرم و سردی و شیرینی و تلخی در طعامها نامحسوس‌اند و لیکن از محسوس ظاهرترست. آخر تو به این تن چه نظر می‌کنی؟ ترا به این تن چه تعلّق است؟ تو قایمی بی این، و هماره بی اینی؛ اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی، اکنون چه می‌لرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی، جایهای دیگری، تو کجا و تن کجا!؟ «اَنْتَ فِی وَادٍ وَانَا فِیْ وَادٍ». این تن مغلطه‌ای عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد. هی، تو چه تعلّق داری به تن؟ این چشم‌بندی عظیم است. ساحرانِ فرعون چون ذره‌ای واقف شدند تن را فدا کردند. خود را دیدند که قایم‌اند بی‌این تن، و تن به ایشان هیچ تعلّق ندارد و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او فارغ شدند. حجّاج بنگ خورده و سَر بر در نهاده بانگ می‌زد که «در را مجنبانید تا سرم نیفتد!» پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطهٔ در قایم است. احوال ما و خلق همچنین است پندارند که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدن‌اند.