«خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ» آدمیان همه مظهر میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبیِ خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی. و عاشق به معشوق میگوید «من نخفتم و نخوردم و چنین شدم و چنان شدم بیتو» معنیش این باشد که «تو مظهر میطلبی مظهر تو منم» تا بدو معشوقی فروشی، و همچنین علما و هنرمندان جمله مظهر میطلبند. «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ»، «خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه» احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه به شخص ماند. اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب، طالب مطلوبی و محبوبیاند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست. این همه احکام و صفات حقّ است که در ظلّ مینماید «غایة ما فی الباب» این ظلّ ما از ما بیخبر است، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت به علم خدا این خبر ما حکم بیخبری دارد. هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها. پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که «وَ مَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً».
سُئِلَ عِیْسی عَلَیْهِ یَا رُوْحَ اللهِّ اَیُّ شَیْیءِ اَعْظَمُ وَمَا اَصْعَبُ فِی الدُّنْیا وَالْآخِرَةِ قَالَ غَضَبُ اللهِّ قَالوا وَمَا یَنْجِی عَنْ ذلِکَ قَالَ اَنْ تَکْسِرَ غَضَبَکَ وَ تَکْظِمَ غَیْظَکَ طریق آن بود: چون نفس خواهد که شکایت کند، خلافِ او کند و شکر گوید و مبالغه کند؛ چندانی که در اندرون خود محبّت او حاصل کند زیرا شکر گفتن به دروغ، از خدا محبّت جستن است. چنین میفرماید مولانای بزرگ قدس الله سره که اَلشِّکَایَةُ عَنِ الْمَخْلُوْقِ شِکَایَةٌ عَنِ الْخَالِقِ و فرمود دشمنی و غیظ در غیبتِ تو، بر تو پنهان است، همچون آتش چون دیدی که ستارهای جَست آن را بکُش تا به عدم باز رود از آنجا که آمده است. و اگر مدد کنی به کبریتِ جوابی و لفظِ مجازاتی، ره یابد. و از عدمْ دگر و دگر روان شود و دشوار توان آن را بازفرستادن به عدم. اِدْفَعْ بِالَّتِیْ هِیَ اَحْسَنُ تا قهر عدو کرده باشی از دو وجه: یکی آنکه عدو گوشت و پوست او نیست اندیشهٔ ردی است؛ چو دفع شد از تو به بسیاری شکر هر آینه ازو نیز دفع شود. یکی طبعاً که اَلْاِنْسَانُ عَبِیْدُ الْاِحْسَانِ و دوم چو فایده نبیند چنانک کودکان یکی را به نامی میخوانند او دشنام میدهد؛ ایشان را رغبت زیادت میشود که «سخن ما عمل کرد» و اگر تغییر (؟تغیّر) نبینند و فایدهای نبینند میلشان نمانَد. دوم آنکه چو این صفت عفوی در تو پیدا آید معلوم شود که مذمّت او دروغ است؛ کژ دیده است، او ترا چنانک تویی ندیده است، و معلوم شود که مذموم اوست نه تو. و هیچ حجّتی خصم را خجلتر از آن نکند که دروغی او ظاهر شود. پس تو به ستایش در شکّر او را زهر میدهی زیرا که اظهار نقصانی تو میکند تو کمال خود ظاهر کردی که محبوب حقّی که وَالْعَافِیْنَ عَنِ النَّاسِ وَاللهُّ یَحِبُّ الْمُحْسِنیْنَ محبوب حق ناقص نباشد چندانش بستا که یاران او به گمان افتند که مگر با ما به نفاق است که با اوش چندان اتّفاق است. شعر: برکن به رفق سبلتشان گرچه دولتند بشکن به حکم، گردنشان گرچه گردنند وَفَقنَّااللهُّ لِهذا.
میان بنده و حق، حجاب همین دو است و باقیِ حُجُب ازین دو ظاهر میشود و آن صحّت است و مال. آنکس که تن درست است میگوید «خدا کو؟ من نمیدانم و نمیبینم» همین که رنجَش پیدا میشود آغاز میکند که «یااللّه یااللّه» و به حق، همراز و همسخن میگردد؛ پس دیدی که صحّت حجابِ او بود. و حقّ، زیر آن درد پنهان بود. و چندانک آدمی را مال و نوا هست اسبب مرادات مهیّا میکند و شب و روز به آن مشغول است؛ همین که بی نواییاش رو نمود، نفس ضعیف گشت و گرد حق گردد: (بیت شعر:) «مستی و تهی دستیت آورد به من من بندهٔ مستی و تهیدستی تو» حق تعالی فرعون را چهارصد سال عمر و ملک و پادشاهی و کامروایی داد جمله حجاب بود که او را از حضرت حقّ دور میداشت، یک روزش بیمرادی و دردسر نداد تا نبادا که حقّ را یادآرد. گفت: «تو به مراد خود مشغول میباش و ما را یاد مکن شبت خوش باد!». بیت شعر: از ملکت سیر شد سلیمان و ایّوب نگشت از بلا سیر
فرمود این که میگویند «در نفس آدمی شرّی هست که در حیوانات و سِباع نیست» نه از آن روست که آدمی ازیشان بدترست، از آن روست که آن خوی بد و شر نفس و شومیهایی که در آدم است برحسب گوهر خفی است که دروست که این اخلاق و شومیها و شرّ، حجاب آن گوهر شده است. چندانکه گوهر نفیستر و عظیم تر و شریفتر، حجاب او بیشتر. پس شومی و شرّ و اخلاق بد سبب حجاب آن گوهر بوده است. و رفع این حجب ممکن نشود الّا به مجاهدات بسیار، و مجاهدتها به انواع است؛ اعظم مجاهدات آمیختن است با یارانی که روی به حقّ آوردهاند و ازین عالم اعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سختتر ازین نیست که با یاران صالح نشیند که دیدن ایشان گدازش و اِفنای آن نفس است. و ازین است که میگویند «چون مار چهل سال آدمی نبیند اژدها شود» یعنی که کسی را نمیبیند که سبب گدازشِ شرّ و شومی او شود. هر جا که قفل بزرگ نهند دال بر آن است که آنجا چیزی نفیس و ثمین هست و اینکه هر جا حجاب بزرگ، گوهر بهتر. چنانک مار بر سر گنج است. تو زشتی مار را مبین نفایس گنج را ببین.
دلدارم گفت کآن فلان زنده به چیست؟ الفرقُ بین الطیور و اجنحتها و بین اجنحة هممالعقلاء اَنّ الطیور باجنحتها تطیرُ الی جهةٍ مِن الجهات والعقلاء باجنحة هممهم یطیرونَ عَن الجهاتِ لِکلّ فرس طویلةٌ و لِکلّ دابةٍ اصطبلٌ ولِکلّ طیرٍ وکرٌ واللهُ اعلم. ـــ اتّفق الفراغ مِن تحریر هذه الأسرار الجلالیه في التربة المقدّسة یوم الجمعة رابع شهر رمضان المبارک لعام أحدی و خمسین و سبعمائه و أنا الفقیر إلیالله الغنی بهاءالدّین المولوی العادلی السّرایی أحسنالله عواقبه آمین یا ربّالعالمین.
المجلس الاوّل: الحمدلله صانع العالم بغير آلة
الحمدلله صانع العالم بغیر آلة، العالم بکل خطرةٍ و قطرةٍ و قالةٍ و حالةٍ، المنزّه عن کل صفةٍ ینطرقّ الیها جواز و استحاله الملک فلیس لأحدٍ أن یُخالَّف حکَّمه و مثاله، اشعر بالهیته و اضح الدّلاله و شهد بوحدانیتّه نظر العقل اذا صادف سداده و اعتداله غلبت قدرته قدرة کل مخلوق و احتیاله وقضت ارادته ارادة کل مصنوع و ماله و وفّق شخصاً فانجح سعیه و اصلح باله و کشف حجاب الشبهة عن سرّه لیشاهد جلاله و خذل شخصاً فاورده موارد الحیره و الجهاله وضیعّ وقته فاحبط اعماله و حرمّه لطفه و اکرامه و افضاله. بعث محمداً علیه السلام باللواء المنشور و الحسام المشهور لیخلصّ الخلق من ورطات الهلک و الثبور و یا » اطلع شمس نبوته محفوفةً برهط کالبدور، و انزل علی قلبه کتاباً شافیاً للقلوب یضیء اضاءة النور ارسله الی الحق و هم علی الباطل « ایها الناس قد جائتکم موعظه من ربکم و شفاء لما فی الصدور مطبقون عمی و هم لایبصرون، صم و هم لایسمعون بکم و هم لاینطقون ایعبدون من دون اللّه مالا یخلق شیئاً و هم یخلقون، فشقی بتکذیبه المکذبّون و سعد بتصدیقه المصدقون صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً علی ابی بکر الصدیق التقی و علی عمر الفاروق النقی و علی عثمان ذی النورین الزکّی و علی علّی المرتضی الوفی و علی سائر المهاجرین و الانصار و سلم تسلیماً کثیراً کثیراً.
مناجات
ملکا و پادشاها، آتش های حرص ما را به آب رحمت خویش بنشان. جان مشتاقان را شراب وحدت بچشان. ضمیردل ما را به انوار معرفت و اسرار وحدت، منور و روشن دار. دام های امید ما را که در صحرای سعت رحمت تو بازگشاده ایم به مرغان سعادت و شکارهای کرامت مشرفّ و مکرمّ گردان، آه سحرگاه سوختگانِ راه را به سمع قبول و عاطفت استماع کن. دود دل بی دلان را که از سوز فراق آن مجمعِ ارواح، هر دم آن دود برتابخانهٔ فلک برمی آید به عطر وصال معطر گردان. قال و قیل ما را و گفت و شنود ما را که چون پاسبانان بر بام سلطنت عشق، نصیبِ مدام بخشش فرما. قال ما را خلاصهٔ حال « یوفیهم اجورهم بغیرحساب » چوبک می زنند از اجرای گردان. حال ما را از شرفات قال درگذران ما را از دشمنکامی هر دو جهان نگاه دار. آنچه دشمنان می خواهند بر ما، از ما دور دار. آنچه دوستان می خواهند و گمان می برند، ما را عالیتر و بهتر از آن گردان. ای خزانهٔ لطف تو بی پایان و ای دریای با پهنای با کرم تو بی کران. ابتدای تذکیر به خبری کنیم از اخیار مصطفوی صلی الله علیه و سلم آن بشیر نذیر و آن نذیر بی نظیر، سید المرسلین چراغ آسمان و زمین، لقد جاء فی اصح الانباء عن افصح الانبیاء علیه افضل الصلوات و اعلاها و کساد امّتی عند فساد امّتی، الا من تمسکّ بسنتّی عند فساد امّتی فله اجرمائة » : اکمل التحیات و اسناها انهّ قال صدق اﻟﻒ شهید» صدق رسول اللهّ.
رسول کونین، پیشوای ثقلین، خاص الخاص « لعمرک »، مشرف تشریف « لولاک» ، فصیح « انا افصح العرب والعجم »، پیشوای «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر الفقر فخری»چنین می فرماید که: کساد امت من به هنگام فساد امت من باشد. یعنی هیچ نبیی نیست بعد از من که امت او تفضیل یابند بر امت من، چنانکه امت من تفضیل یافت بر امت عیسی و موسی و هیچ دینی نیست که دین مرا منسوخ کند و کاسد کند، چنانکه دین من، دین های ما تقدم را منسوخ کرد.
گفتند: یا رسول الله امت تو به چه کاسد شوند؟
فرمود که چون امت من فساد آغاز کنند، این شرفی که یافته اند و این خلعت اطلس تقوی که پوشیده اند که درکونین تابان است که:« ولباس التقوی ذلک خیر»چون دود معصیت برآید آن خلعت اطلس آسمانی را و آن تشریف دیبای زیبای محمدی را متغیر گرداند و دود آلود کند و کاسد شود.
گفتند: یا رسول اللهّ! چون چنین دود آلود و کاسد شود و از دود معصیت بی قیمت و قدر گردد، مشتری«ان اللّه اشتری من المؤمنین انفسهم»خریداری نکند و کالهٔ اعمال کاسد شدهٔ ایشان را نخرد و بهایٍ «لیوفیهم اجورهم»ندهد، بی برگ و کاسد بمانند فریاد کنند. شعر:
مَثَلَت هست در سرایِ غرور
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد با دل دردناک و با دم سرد
این همی گفت و اشک می بارید که بسی مان نماند و کس نخرید»
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد چارهٔ ما یخ فروشان چه باشد، تا متاع ما قیمت گیرد و کیسه های امید ما پر شود؟ جواب فرمود که:« الامن تمسک بسنتی عند فساد امتی»فرمود:
«هرکس که به کار خویش سرگشته شود آن بهٔ باشد که بر سر رشته شود»
سنت من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند بستیزهم در آن خارزار ندوانند که:« اللجاج شوم».
«درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم در خارزار چند روی ای برهنه پا؟»
«هرکه در کارها ستیزه کند دور هفت آسیاش ریزه کند»
چون زخم خار دیدند، بدانند که راه غلط کردند و در خارزار افتادند پیش و پس بنگرند علامات راه ببینند که من در این راه بی فریاد بی نشان، علامتها و نشانها در هوا کرده ام و در این بیابان چوبها فرو برده ام و سنگها درهم نهاده تا مسافران آن نشان ها را بجویند و در این بیابان سرگشته نشوند و اثر قدم من که نامش سنت است در راه بجویند چنانکه اثر قدم شکار را طلبند صیادان در برف و در پی صید دوند، همچنانکه در برف ضلالت و غوایت اثر قدمهای هدایت و نهایت و بدایت مرا بجویند و بکوبند که چون بر قدم من رانند و عنان از خارستان معصیت بگردانند تا در گلستان قبول افتند و با شاهدان و شهیدان که معاشران عشرت ابدند و پادشاهان مملکت سرمد، هم عنان و همنشین و هم جام وهم حریف گردند که:« اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیّین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین» چه جای این است بلکه تفضیل یابند بر فاضلان شهدا که:« فله اجرمائة اﻟﻒ شهید».
یا رسول الله! چرا تفضیل یابند؟ چو ایشان عاملند و اینها عامل و ترازوی عدل آویخته است. کدام ترازوی عدل؟! ترازوی«و ان لیس للانسان الاّ ماسعی» ترازوی «انما اجرک علی قدرتعبک و نصبک» ترازوی«فاما من ثقلت موازینه».
تو که ذرهای عقل داری مزد مزدوران را به کار می داری که فلان مزدور در باغ ده روزبیل زد و فلان مزدور پنج روز و فلان یک روز و هر یکی را بر قدر کار خود اجرت می دهی و غلط نمی کنی عالم«انی اعلم مالاتعلمون».دانای«و ما یعزب عن ربک من مثقال ذرة فی الارض و لافی السماء» آن دانا خداوندی که مور سیاه را برسنگ سیاه بدان پای باریک، در شب تاریک، می افتد و می خیزد و می رود آن بینای مطلق تعالی و تقدس می بیندش که آن مور، در آن شب دیجور در رفتار، تیز یا آهسته می رود یا میانه سوی خانه می رود یا سوی دانه می رود. پس آن دانا خداوند، اندازهٔ رنج و کوشش بندگان خویش و عدد اشک چشم عاصیان پرحسرت و آه ، وعدد قطره های خون جگر خون چکان عارفان بارگاه و عدد انفاس پاس مسبحان تسبیح سحرگاه و عدد اقدام باقدام سالکان مالکان مملکت مجاهده که روز و شب به بارگاه و پیشگاه «مقعد صدق»رقصان و ترانه گویانند،شعر:
«ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم»
می روند بجان نه سوار و نه پیاده، بی دل و دلداده، بی مرکب و زواده ،بر قدم توکل، بر مالک جزو و کل، پس آن دانا خداوند، شمارِ جان نثار تمام عیار، آن بندگان را در نسخهٔ علم قدیم خود، یک به یک، ذره به ذره، موی به موی، نشمرده باشد و ننوشته باشد؟! که:« و نکتب ما قدموا و آثارهم»و چون شمرده باشد و نوشته باشد قدمها ودمها و ندمهای اولیان و آخریان را، پس آن عادل خداوندی که زخم تیر عدلش بر آماج اصابت، موی را دو نیم کند، چون روا باشد از عدلِ چنین عادلی از انصاف چنین منصفی که این یک عامل را صد دهدو صدهزار دهد وآن عامل را که او همین کار کرده باشد، یکی دهد! یا رسول الله! ای مشکل گشای اهل آسمان وزمین، ای «رحمةً للعالمین» ،مشکل ما را حل فرما که مشکل گشای مشکلات اهل آسمان و زمین امروز تویی. شعر:
«اگر مرد حقیقت را در این عالم نشانستی همه رمز الهی را ز خاطر ترجمانستی
وگر مرغان صحرا را بدان عالم رهی بودی ز پر وبال هر مرغی همه مشکل عیانستی
مسلم نیست هر کس را که در بازار عشق آید وگرنه زیر هر سنگی هزاران کاروانستی»
رسول الله صلی الله علیه و سلم آن ترجمان بارگاه قدم، آن افصح عرب و عجم آن معدن علم و کرم، آن شهنشاه بی طبل و علم، سید کائنات، سلطان موجودات، جواب فرمود که:
ای یاران صادق و ای صحابهٔ موافق بدانید که اگر سیل با قوت از کوهسار، غلط غلطان عاشق وار به دریا باز رود، و به دریا پیوندد، با چندین دست و پا که آبها دست و پای یکدیگرند، و مرکب یکدیگرند، به قوت همدیگر کوه و بیابان را ببُرند و جیحونها و به دریا که اصل ایشان است، پیوندند و هر قطره ای نعره می زند که:« ارجعی الی ربک راضیه»این چه عجب باشد؟ عجیب صعب و دشوار و غریب آن باشد که قطرهٔ تنها مانده در میان کوهساری یا در دهان غاری یا در بیابان بی زنهاری از آرزوی دریا که معدن آن قطره است، آن قطرهٔ بی دست و پا تنها مانده بی پا و پا افزار، بی دست و دست افزار، از شوق دریا، بار بی مدد سیل و یار ،غلطان شود و بیابان را می بُرَد به قدم شوق سوی دریا می دواند بر مرکب ذوق. ای قطرهٔ بیچاره، خاک خصم تو، باد خصم تو، تاب آفتابْ خصم تو، مقصدت که دریاست سخت دورست، ای قطرهٔ بی دست و پا، در میان چندین اعدا، جانب دریا چون خواهی رفتن؟ قطره به زبان حال می گوید که: در جان من که قطره ای ام و ضعیفم، شوقی است از تأثیر عنایت دریای بی پایان که:« وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولاً»اندرین بیابان که سیل ها می لرزند از بیم فروماندن، که:« انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها»از هیبت خطر بیابان بی زنهار مجاهده آسمان بلرزید و بترسید و کوهها فریاد کرد که ربنا ما این امانت برنتابیم زمین گفت: من خاک آن رهروانم، اما طاقت آن ندارد جانم جان آدمی که قطره ای است، میان به خدمت بربست که :
«تو مرا دل ده و دلیری بین رُوبَهِ خویش خوان و شیری بین»
ضعیفم، نحیفم، بیچاره ام، اما چون آثار عنایت «کرمّنا بنی آدم»به گوش جانم رسید، نه ضعیفم، نه نحیفم نه بیچاره ام، چاره گر جهانم.
«چون ز تیر تو پر کنم ترکش کمر کوه قاف گیرم و کش»
تا نظرم به خود است و به قوت خود، ضعیفم، ناتوانم، از همهٔ ضعیفان ضعیفتر، بیچاره ام از همهٔ بیچارگان بیچاره ترم، اما چون نظرم را گردانیدی تا به خود ننگرم به عنایت و لطف تو نگرم که:« وجوه یومئذ ناضرة الی ربهاناظرة» چرا ضعیف باشم، چرا بیچاره باشم، چرا چاره گر نباشم، چرا آدمی باشم، چرا آن دمی نباشم؟
«چوآمدروی مه رویم که باشم من که من باشم؟ که من خودآن زمان هستم که من بی خویشتن باشم
مرا گر مایه ای بینی، بدان کان مایه او باشد برو گر سایه ای بینی، بدان کان سایه من باشم
چواوبامن سخن گوید چو یوسف وقت لا باشد چومن بااوسخن گویم چوموسی وقت لن باشم
سخن پیدا و پنهان است او آن دوستتر دارد که اوبامن سخن گوید من آنجاچون سخن باشم»
بازآمدیم به معنی حدیث مصطفوی و تحقیق و بیان وسر و مغز جان آن، خنک او را که مغزی دارد و جانی دارد،آن مغز باید تا مغز را دریابد و جانی باید که از جان لذتی گیرد ای جان عزیز من! ای طالب من! چندانکه تو درطلب از یک پوست بیرون می آیی عروس معنی از یک پوست بیرون می آید و چون تو از دوم پوست بیرون می آیی او از دوم پوست بیرون می آید، میگوید که:
«اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم ز مهر خلق و هوای کسان کرانه کنم»
چون تو باز به حکم هوی و شهوت در پوست اندر میروی، او نیز در حجاب می رود، میگویی: عروس معنی،ای مطلوب عالم! ای صورت غیبی، ای کمال بی عیبی! جمال نمودی باز چرا در حجاب رفتی؟ او جواب می گوید: زیرا که تو در حجاب هوی و شهوت رفتی.
«دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که: مکن. گفت: مکن تا نکنم زین یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
روزی سلیمان صلواة الله علیه بر تخت«وسخرّنا له الریح»نشسته بود. مرغان در هوا پر در پرآورده بودند و قبّه کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. هم تخت پراّن هم قبّه بر هوا پران«غدوِّها شهرٌ و رواحها شهر» ناگاه اندیشه ای که لایق شکر آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال تاج بر سرش کژ گشت. هرچند که راست می کرد باز کژ می شد. گفت: ای تاج راست شو. تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان! تو راست شو. سلیمان در حال درسجود افتاد که:« ربنّا ظلمنا» در حال تاج کژ شده بی آنکه او راست کند، بر سر راست ایستاد سلیمان به امتحان تاج را کژ می کرد راست میشد. عزیز من! تاج تو، ذوق توست و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی تاج تو کژ شد.
ذوقی که ز خلق آید زوهستی تن زاید ذوقی که زحق آید زاید دل و جان ای جان
ای سلیمان وقت! که پری رویان عقلانی و روحانی به فرمان تواند، دیو رویان نفسانی و شیطانی پیش تخت وجود تو دَوَند:
«گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تو راست گم مکن انگشتری
صلح جدا کن ز جنگ، زانکه نه نیکو بود کارگه شیشه گر، دستگه گازری»
در دکان وجود تو تا شیشه گر طاعت و شوق و ذوق تواند با گازر هوی و شهوات هرچه ده روز شیشه گر در این دکان، شیشههای طاعت سازد، گازر کوبهای بزند دکان در لرزد، همهٔ شیشه ها در هم شکند :« ان تحبط اعمالکم و انتم لا تشعرون» اکنون ای سلیمان وقت خویش، چون تاج ذوق و نور اخلاص بر فرق سر جان خود نبینی، خود را افسرده بینی و تاریک و محبوس سوداها بینی، بانگ برآری که ای ذوق کجایی؟ و ای شوق در چه حجابی؟هر چند می کوشی تا آن ذوق رفته بازآید، نیاید، و آن تاج اخلاص را هر چند بر سر خود راست می کنی، کژ می شود ندا می کند که تو راست شو تا من راست شوم.« بان الله لم یک مغیراً نعمة انعمها علی قوم حتی یغیروامابانفسهم».چنین می فرماید صانع ذوالجلال، معطی بی ملال قدیم پیش از پیش بخشایندهٔ بیش از بیش جل جلاله که من که خدایم، بخشنده ام و بخشاینده و بخشنده و بخشاینده آفرینم، چون به بندگان نعمتی دهم، هرگزآن را دیگرگون نکنم تا ایشان معامله و زندگانی خود دیگرگون نکنند.
آمدیم به تمامت آن حدیث اول که این حدیث ما را پایان و نهایت نیست که:« قل لو کان البحر مداداً لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مدداً»«والعاقل یکفیه الاشاره»می فرماید که:« الامن تمسک بسنتی عندفساد امتی» یعنی آن قطرهٔ جان پاکِ مشتاقِ از دریای جانان دور مانده، محجوب گشته در عالم آب و گل از شوق جان و دل، چون ماهی بر خشکی می طپد و قطره های دیگر با او یار نمی شوند که: «الاسلام بدأ غریباً و سیعود غریباً»بعضی قطره ها با خاک درآمیختند، بعضی قطره ها بر برگها درآویختند بعضی قطره ها به وسوسهٔ ظلمات خود را چارمیخ کردند، بعضی قطره ها به دایگی درختان قصد بیخ کردند هر قطرهٔ جانی به چیزی مشغول شد: یکی به خیاطی، یکی به کفشگری و یکی به سودای اخیی، یکی به سماع چنگی و یکی به بو و رنگی، ازدریاش فراموش شد.
اکنون همان کار که آن سیلها که صدهزار قطره بودند، جمع شدند، راه کردند و راه رفتند به قوت همدیگر که: «السابقون السابقون» این یک قطرهٔ از یاران مانده، همان راه و بیابان با پهنا تنها پیش گرفت بی یارو بی پیشکار و بی پشت دار، توکل کرده بر جبار پروردگار. دشتها و وادیها که آن سیل های با صدهزار قطره بریدند، اوتنها می برد که:« واحدٌ کالألف ان امرٌ عَنی»«قلیلٌ اذا عدّوا کثیرٌ اذا شدوّا»پس چو آن قطره، کار صد هزارقطره کرد که«الا من تمسک بسنتی»،این قطره نباشد، سیل باشد در صورت قطره که«ان ابراهیم کان امّة» پرسیدند پیغامبر را از حال امت ابراهیم علیه السلام جواب آمد که: چه می پرسی از امت ابراهیم که به خودی خودامت بود و فِرَق، هم پادشاه بود و هم به خود لشکر بود هم قطره بود هم به خود سیل بود. امت هزار باشد وصدهزار باشد«ان ابراهیم کان امة» ابراهیم، هزار بود بلکه صدهزار بود، عدد بی شمار بود:
«کشتی وجود مرد دانا عجب است افتاده به چاه، مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب در یک کشتی، هزار دریا عجب است»
*
«گر نسیم یوسفم پیدا شود هرکه نابینا بود، بینا شود
ای دل از دریا چرا تنها شدی از چنان دریا کسی تنها شود؟
ماهئی کز بحر در خشکی فتاد می طپد تا زودتر آنجا شود
گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود
هم جوابش ده که پیش آفتاب ذرهّ سرگردان و ناپیدا شود»
عزیز من! آن قطرهٔ جانی که در فراق دریا قرار گرفته باشد و یاد دریا نمی کند، گاهی در برگی می آویزد، گاهی درخاک می آمیزد، مگر بی ادبی کرده است، که او را بند بر پای نهاده اند بند زرین، بند سیمین، بند مُجوهر. اوعاشق آن بند شده است، چنانکه از عشق سیم و زر، آن بند را بند نمی بیند او را پند مده که بند او از آن سختتراست، که پند راه یابد.
«ملک و مال و اطلس این مرحله هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهٔ زرّین بدید و غرّه گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی افعئی پر زهر و نقشش گلرخی
الحذر ای ناقصان زین گلرخی کوبه گاه صحبت آمد دوزخی»
چنانکه منافذ ادراکات و فهم او را عشق آن رنگ و بو و گفت و گو گرفته است که سر سوزنی از پند راه نیابد،بلکه پند دهنده را دشمن گیرد، زیرا زنگی همیشه دشمن آیینه بود. ناصحان و واعظان آینه اند یا آینه دارند. عاشقان نفس و طالبان دنیا زشت رویانند، زنگی چهره گانند که:« واتبعنا هم فی هذه الدنیا لعنه و یوم القیمه هم من المقبوحین»اما در ولایت زنگبار، زشتی زنگی کی نماید؟! که آنجا مرد و زن همه زنگیند و جنس همدیگرند، باش تا از این ولایتش بر مرکب اجل بیرون برند بر خوب چهرگان ترک و روم که فرشتگان نورانیند«کِرامٌ بَرَرَه»که مسکن ایشان هفت آسمان است، آنگه رسوایی خویش میان رومیان روحانیان ببینند، حسرت خورند و هیچ سود ندارد. لاجرم از این سبب دشمن آینه اند و آیینه دارند.
«زنگئی یافت آینه در راه اندر او روی خویش کرد نگاه
بینیی پخش دید و رویی زشت چشم چون آتش و رخ از انگِشت
چون بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت:
کانکه این زشت را خداوند است بهر ننگش به راه بفکندست
گر چو من خود به کاری بودی این کی در این راه خوار بودی این؟»
اما آن سیاهی که رنگ زنگی دارد، و زنگی نیست، از ولایت ترک است و از ولایت روم است، به طفلی به زنگبارش به اسیری برده اند. دشمنی، سیاهئی در روی او مالیده است. چون آینه را بیند، حالی خال سیاه در روی سپید ببیند، گویند: عجبا! چه مالیده اند در رویم، همهٔ روی چرا چنین سپید نیست؟ پس سپیدی با سیاهی در جنگ آید که « لااقسم بیوم القیمه و لااقسم بالنفس اللوامه» یا خود چون او میان زنگیان افتاد ایشان با او بیگانه می بودند از روی آنکه تو سپیدی و ما سیاه، از ما نیستی. او تنها و بیکس می ماند از ضرورت تا با ایشان باشد و او را بیگانه ندارند، سیاهی در روی خود می مالید تا دختران زنگیان از وی نرمند که:« ان من ازواجکم و اولادکم عدواً لکم». این دخترچگان زنگی، شاهدان و خوبان و لذتها و شربت های این عالم فانی است که عدوی چهرهٔ چون ماه شمایند که از بهر ایشان سیاهی در رو می مالید. هان و هان به خود آیید و این سیاهی از رو بزدایید مبادا که چون بسیار بماند این سیاهی بر روی شما رنگ اصلی را بخورد و همرنگ کند و آن فر سپیدی و سرخی رویتان، در زیر آن سیاهی به روزگار بپوسد رنگ سیاه عاریتی، رنگ اصلی شود. زودتر جدایی بجویید و روی خود را از ننگ رنگ سیاه تباه ایشان بشویید که:
« عادت چو کهن شود طبیعت گردد.»
و آنگاه که آن خال سپید که بر روی شما یادگار سپیدی است، نماند، سیاهی محیط شود بر روی جان شما که: « واحاطت به خطیئته فاولئک اصحاب النار هم فیها خالدون» بعد از آن هرگز از سیه رویی بیرون نیاید که:« یوم تبیض وجوه و تسود وجوه.» چون قومی سیاهی بر رو و سیاهکاری در دل عاریتی است و بعضی را اصلی است، فردا چون به جوی آب طهور قیامت، سر بر کنند و از خواب مرگ، خواب آلود برخیزند، همه رویها بشویند چنانکه عادت بود که چون خفته از جامهٔ خواب برخیزد، روی بشوید.« فاغسلوا وجوهکم» چون روهافرو شویند، آنها که ترک و رومی اند، آن آب مبارک، سیاهی را از روی ایشان ببرد و آنها که زنگی اصلیند، چندانکه بشویند سیاهتر شوند چون سر از جوی برآرند عیان ببینند حال هر دو قوم را که: « یوم تبیض وجوه و تسود وجوه».
عزیز من! مبادا که ترا این سیاهی و سیاهکاری عشقِ دنیای فانی و مکارِ غدارِ گندم نمای جوفروش، سیاههٔ سپیده برکرده عجوزهٔ خود را جوان ساخته، رنگ زشت او بر تو طبیعت شود، دشمن آینهٔ الهی شوی صفت خفاشی و آفتاب دشمنی در تو متمکن شود، دشمن آفتاب شوی.
«بس روشن است روزولیک از شعاع روز بی روزنند از آنکه همه بسته روزنند
از خوی زشت، دشمن آن خوی و خاطرند وز درد چشم، دشمن خورشید روشنند»
*
«آن کرّهای به مادر خود گفت: چونکه ما آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادرچه گفت؟ گفت: برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش میکنند»
آن تُرکْ بچه میگوید پدر را که: مرا عاجز کردی که: رو بشو، رو بشو از سیاهی، اگر سیاه رویی بد است آن زنگیان چرا شادی می کنند و ما چون داروها بر روی خود می مالیم، چرا بر ما می خندند و تسخر می کنند و طعنه می زنند؟
پدر می گوید: تو کار خویش کن و چهرهٔ چو ماه از بهر شاه ابد و ازل بیارای که:« ان الله جمیل یحب الجمال» که ایشان بر روی زشت خود می خندند که:« ان الذین اجرموا کانوا من الذین آمنوا یضحکون». همه بر موافقت افضل القراء فلان الدین از میان جان نام « الرحمن» بگوییم که: بسم الله الرحمن الرحیم.
«تا دل ز کمال تو نشان یافت جان عشق تو در میان جان یافت
جان بارگه ترا طلب کرد در مغز جهان لامکان یافت
هرجان که به کوی تو فرو شد از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت در کون و مکان نمیتوان یافت
از درد تو جان ما بنالید درمان ز تو درد بیکران یافت
چون درد تو یافت، زیر هر درد درمان همه جهان نهان یافت
هرچیز که جان ما همی جست چون در تو نگاه کرد آن یافت»
هرکه حلاوت این نام یافت از ذروهٔ عرش تا پشت فرش، پیش همت او پر پشه ای نسنجد و هرکه را به جمال این نام صید کردند، هیچ صوت وصیت و رنگ و بو او را نتواند صید کردن و هر کلبه ای که آفتاب سعادت این نام بروی تافت، شرفات و کنگرهٔ قصر ملوک عالم را خدمت آن کلبهٔ او فرستند، تا او را پرستند. هرکه حلقهٔ بندگی این نام در گوش کرد، دنیا و عقبی را فراموش کرد. هر که از مشرب عذب این نام سیراب شد، عُمراناتِ عالم در بصر و بصیرت او خراب شد. روزی که آفتاب سعادت از برج اقبال برآید و دوست دیرینه از اقصای سینه ناگاه بدرآید که:« افمن شرح الله صدره للاسلام» یعنی آن مؤمنی را که گزیده ام از خاک و بخریده ام او را از دست جهل و خودپرستی و پسندیده ام و اوصاف پسندیده بخشیده ام و او را لایق خدمت و دقایق پسندیدهٔ آداب طاعات گردانیده ام، اجتبا و اصطفا کرده ام و دل او را با وفا و صفا بسرشته ام و به شرح، نرم گردانیده ام که شَرَحَ و وَسَّعَ و زَیَّنَ و نَوَّرَ از یک قبیلند در معنی« افمن شرح الله؟» این شرح که کرد؟ من کرده ام که اللهّ ام، بخود کرده ام به جبرئیل باز نگذاشتم. به میکائیل حواله نکردم. صدرهٔ صدر در میان تن است. صدر، سینه بود که حرم کعبهٔ دل است چنانکه آن حرم در میان زمین است، این حرم سینهٔ بی کینه در میان تن است که « خیر الامور اوسطها» بهترین جواهر در میان قلاده بود تا اگر به کنارها آفتی رسد، آنچه خلاصه است، در میان سلامت بماند. ایشان گرد او همچون پاسبانان باشند و سینه در میان همچون خزینه ای. دگر چه می فرماید؟« للأسلام» بعضی مفسران
گویند: این لام تملیک است، یعنی هرچه بیرون اسلام است از هنرها و دانش ها در دل عاریت است و اسلام دردل حقیقت است و مقصود اوست. چنانکه در خانه مقصود عروس بود نه کنیزکان و نه گنده پیران حاجبه و آینده و رونده.
« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران علیه صلوات الرحمن صد هزار شمشیر و شمشیرزن و نیزه و نیزه باز، لشکر آهن خای آتش پایِ فرعون را به عصایی به قوت این نام زیر و زبر کرد.« بسم الله» آن نامی است که موسی بن عمران، دوازده شاهراه خشک از بهر گذشتن بنی اسرائیل پیدا کرد در دریا و گرد از دریا برآورد.«بسم الله» آن نامی است که عیسی بن مریم بر مرده خواند، زنده شد. سر از گور برآورد موی سپید گشته از هیبت این نام. ای منکر سئوال گور از منکر و نکیر! مگر قصهٔ عیسی را منکری که به آواز عیسی، مرده سر از گور برکرد؟ چرا به آواز منکر و نکیر، سر از کفن بیرون نکند و جواب نگوید؟«بسم الله» آن نامی است که هر روز چندین لنگ و مبتلا و رنجور و نابینا، بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جمع شدندی هر بامدادی، چون او از اوراد فارغ شدی، بیرون آمدی، این نام مبارک بر ایشان خواندی، همه بی علت، با تمام صحت و قوت به منزل های خود روان شدندی،« بسم الله» ، آن نامی است که مصطفی صلوات الله علیه شب مهتاب مه چهارده، گرد کعبه طواف می کرد و در مکه از غایت گرما اغلب خلق به شب گردند ابوجهل او را دید، خشم کرد و حسدش بجوشید. از جوش کف کرد و گفت:
خدا داند که این ساحر، باز در چه مکر است!
مصطفی صلوات الله علیه جوابش گفت از راه شفقت که: مکر از کجا و من از کجا؟ من آمده ام که خلق را از مکر و دام همچون تو گمراهان برهانم. گفت: اگر ساحر نیستی، بگو که در مشت من چیست؟ و او در مشت، قاصد، سنگ ریزه ها برگرفته بود. جبرئیل امین در رسید و گفت: یا محمد! حق، ترا سلام می رساند که:« السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکاته» و میگوید که: هیچ میندیش اگر ترا نام ساحر کنند، ما ترا نامهای نیکو نهاده ایم. بعضی به خلقان گفته ایم و بعضی را که خلقان، طاقت فهم آن ندارند، با ایشان نگفته ایم که:« کلم الناس علی قدر عقولهم» او که باشد که ترا نام نهد؟ خواجه را رسد که غلام را نام نهد. غلام ادبار را که از در درآید، کی رسد که خواجه را و خواجه زاده را نام نهد؟ نامی که او نهد، هم در گردن او آویزند و به دوزخ فرستند ترا امتحان می کند که بگو در مشت من چیست؟ جوابش بگو که: کدام می خواهی، آنکه بگویم که در مشت تو چیست یا آنکه آنچه در مشت توست، بگوید که من کیستم؟
چون مصطفی علیه السلام این نام مبارک را بر زبان راند که:« بسم الله الرحمن الرحیم» جوابش بگفت. ابوجهل گفت: نی، این قویتر است که آنچه در مشت من است، بگوید که تو کیستی. به نام پاک خدا هر سنگ پاره ای به آواز آمد از میان دست ابوجهل که:« لا اله الاالله، محمدٌ رسول الله». طایفه ای ایمان آوردند. ابوجهل، از غایت خشم سنگریزه ها را بر زمین زد و سخت پشیمان شد به گفتن و گفت: دیدی که چه کردم من به دست خویش؟ باز خویشتن را بگرفت و بستیزه گفت: که به لات و عزی که این هم جادوی است.
بعضی از یاران ابوجهل گفتندش که جادوی در زمین رود و بر آسمان اثر نکند. بیا تا او را بدین امتحان کنیم.آمدند و گفتند که اگراین چه میکنی، سحر نیست و حق است و از خداست، این ماه شب چهارده را بشکاف که سِحْر در آسمان اثر نکند. در حال جبرئیل امین در رسید و گفت: میندیش و نام مبارک مطهر مقدس قدیم لم یزل و لایزال ما را بخواان و بگو :« بسم الله الرحمن الرحیم » و آن دو انگشت مبارکت را از هم باز کن تا قدرت ما را
ببینند. چنان کرد. در حال مه دو پاره شد. نیمی سوی انگشت راست پیغامبر می رفت و نیمی سوی انگشت چپش می رفت که:« اقتربت الساعه و انشق القمر» و بانگ با هیبت می آمد که چندین هزار حیوان در شهر و صحرا بمردند و باقی حیوانات از علف باز ایستادند و می لرزیدند و چندین خلق رنجور شدند و قومی را شکم خون شد. جمله تضرع کردند که بدان خدای که تو از وی می گویی که زود این ماه را فراهم آور و درست کن، چنانکه بود و اگر نی همین ساعت همه جهان زیر و زبر شود. پیغامبر صلوات الله علیه باز این نام مبارک را اعادت کرد که:« بسم الله الرحمن الرحیم» و دو انگشت را بهم آورد به فرمان خدا و به برکت این نام جانفزا، هر دو نیمه بهم آمد. قومی دیگر، بسیار، ایمان آوردند. ابوجهل را غصه زیادت شد و از دست برفت. باز بجلدی خود را بگرفت و گفت: اگر این راست باشد و چشم بندی و گوش بندی و هوش بندی نباشد، باید که شهرهای دیگر ازاین خبر دارند. بعد از آن وَفْدها و کاروانها و پیکان و نامه ها می رسید از اطراف عالم تا به اطراف عالم بردوستان که این چه واقعه بود که ماه اسمان بشکافت که از آن روز که« فاطر السموات» این دو شمع را در این گنبد، افروخته است و پرده های ظلمات را به تابش تاب این دو گوهر می سوخته است که« وجعل الشمس ضیاء و القمر نوراً»، هرگز جنس این واقعهٔ عجیب غریب نادر، از آبا و اجداد ما هیچ کس حکایت نکرد و در هیچ کتابی ننوشتند و از اطراف شهرها، نامه بر نامه می رسید و ابوجهل و امثال او هر دم سیه روتر می شدند که:« فاما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجساً الی رجسهم» و آنها که ایمان آورده بودند هر روز قوی دل تر و قوی ایمان تر که:« لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم».
«مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بود
از ماه نور گیرد ارکان آسمان خود کیست آن سگی که بخار زمین بود»
بخوان، ملک القراء! از کلام ربی الاعلی، از بهر ارشاد سالکان جاده ای را که:« قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمة الله». ملک جلیل، واهب جزیل دارای جهان، دانای نهان، خالق جزو و کل، رازق خار و گل، پادشاه علی الاطلاق، مالک الملک باستحقاق، از بهر زنده کردن مرده دلان و تازه کردن پژمرده دلان، چنین می فرماید که:« قل یا عبادی» قل: بگو ای محمد که قال ترا حلال است که قال تو از حضرت جلال است:
« حکما را بود به خوان جلال لقمه و نطق و سحر هر سه حلال»
« قل». بگو، ای قال تو بهتر از حال، ای قال تو کمال کمال.« یا عبادی» یا، ندای بعید است، یعنی ای دورافتادگان از جادهٔ راه به وسوسهٔ دیو سیاه که چون کاروانی در بیابان حیران شود، بعضی گویند: راه، این سوی است و بعضی گویند: از آنسوی است. دیو گوید: وقت خود یافتم. برود از طرف دور که از راه سخت مخالف باشد، بانگ می زند اهل کاروان را به آوازی که ماند به آواز خویشان ایشان و دوستان و معتمد ایشان به بانگ بلند و سخن فصیح مشفقانه که: بیایید بیایید که راه اینجاست. هان! ای کاروان مؤمنان! هوش و گوش دارید وغره مشوید که در آن بانگ فتنه هاست، کاروان در آن حیرانی چون آن آواز مشفقانهٔ خویشانه بشنوند همه سوی آن دیو روان شوند. چون بسیار بیایند، گویند که: آنکه ما را می خواند، اینجا بود، کجا رفت؟ خواهند که باز گردند که این خود غول بیابان بود. رهزن کاروان بود. دیو گوید: حیف باشد که اینها را بگذارم که باز گردند. بر سر راه باز از دور، از آن سوی گمراهی او را بینند که آواز می دهد که: بیایید، بیایید، از آن گرمتر که اول میگفت. اینجا بعضی از اهل کاروان به گمان افتند که اگر او غمخوار ما بود و چنان که می نمود، چرا نایستاد و آشنائی نداد! به یک نظر به سوی آن دیو می نگرند که سوی او برویم و به یک نظر باز پس می نگرند آن سوی که آمده اند، باشد که از آن طرف کسی پیدا شود، بعضی که از عنایت دورند هم در آن بیابان ضلالت و عناد و فساد در پی آن دیو بر این نسق و بر این شیوه چندان بروند که نه قوت بازگشتن ماند و نه امکان مراجعت. از گرسنگی و تشنگی همه در آن بیابان ضلالت بمیرند، علف گرگان شوند. و بعضی که اهل عنایت باشند در میان بیابان ضلالت، تضرع آغاز کنند که:« ربنا ظلمنا» ظلم کردیم، از راه، سخت دورافتادیم. عجب باشد اگر ما خلاص یابیم. حق تعالی فرشته ای را بفرستد، بلکه نبیی را، رسول معصوم را، مصطفای مجتبی را تا از زبان حق ندا کنند ایشان را از طرف جادهٔ راه راست که:« الذین اسرفوا» ای بندگان حق که اسراف کردید و از راه، سخت دور رفتید تو مپندار که همه اسراف آن باشد که چند در می بگزاف خرج کنی یا چند خروار گندم بی حساب خرج کنی یا میراثی مال بسیار بگزاف به عشرت خرج کنی. اسراف بزرگ ان است که عمر عزیز که یک ساعته عمر را که به صد هزار دینار نیابند که:« الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت» یعنی چون وقت عمر مهلت دهد، یا قوتها و گوهرها توان بدست آوردن، اما به صد هزار یواقیت و جوهر، مواقیت عمر نتوان خریدن.
« به زر نخریدهای جان را ازآن قدرش نمیدانی که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را»
« علی انفسهم» این ظلم بر خود کردید و پنداشتید که بر دیگران می کنید. آتش در دکان خود زدیت و سرمایهٔ خود را سوختید و شاد میبودیت که دکان خصمان خود را می سوزیم.« بد مکن که بدافتی، چَه مکن که خود افتی»
« ظالم که کباب از دل درویش خورد چون درنگری ز پهلوی خویش خورد»
حکایت
آوردهاند که قصابی گوشت به نسیه دادی و کودکی نویسنده داشت بر دکان، فرمودی که بنویس که فلان چندین برد پیش فلان چندین است. روزی مرغ مردار خوار از هوا در پرید و یکپاره گوشت بربود. گفت: ای کودک بنویس چارکی گوشت، پیش مردار خوار داریم. روزی دیگر مردار خوار به رسم عادت قصد گوشت کرد. قصاب حیله اندیشیده بود، مرغ درماند، سرش ببرید و بر قناره درآویخت از بهر عبرت مردار خواران. کودک گفت: استاد! آنچه تراست پیش مرغ نوشتم، که «اسفروا علی انفسهم» آنچه مرغ را پیش توست، چند نویسم؟ استاد جامه بدرید که کار گوشت سهل بود، اگر از بهر سر سرخواهند، من چه کنم؟ «لاتقنطوا من رحمة الله» یعنی اگر چنین است، در این غرقاب افتادیت، نومید مشوید.
بعضی ائمهٔ تفسیر چنین گویند که این آیات در حق «وحشی» آمده است کشندهٔ حمزه رضی الله عنه آنکه اول لیث وغا بود و آخر شیر خدا شد. اول عم بود و خویش، آخر فرزندش شد و پیش. بعد از اسلام این حمزه چون به غزا رفتی، زره درنپوشیدی. گفتندی: ای شیر عرب! آن وقت که جوان بودی و به کمال قدرت و توانا بودی، زره میپوشیدی و خُود بر سر مینهادی. این ساعت که به سن بزرگ شدی، هر آینه تن را ضعیفی باشد، چون است که زره و خود انداختهای و برهنه در صف میآیی؟ گفت: آن وقت دلیری طبیعتی داشتم، چنانکه شیر دلیری طبیعتی دارد، به امید حیاتی و زندگی، جان در نمی بازد، بلکه طبیعت او آن است و از حلاوت متابعت طبیعت، خوف هلاکت بر او پوشیده میشود. چنانکه پروانه را نور ابراهیمی نیست که توکل کند بر حق، یا چنانکه مرد مستسقی می بیند دست و پا و شکم آماسیده از آب خوردن و حلاوت آب بر او آن همه را می پوشاند و از مرگ نمی اندیشد. من نیز که حمزهام، آن زندگی شجاعت و مردیها که میکردم، از روی طبیعت و غریزت بود، نه از آن بود که من در مرگ، میدیدم. آن نور نداشتم. اکنون که ایمان آوردم، ظلمت طبیعت از پیش چشم و دلم برخاست دیدم که بعد از مرگ و کشته شدن چه زندگیهاست. روح را، میان ارواح در آن مجلس که ارواح مجرد شده، راح ارتیاح می نوشند بی دست قدح می گیرند و بی لب و دهان در می آشامند، بی سر، سراندازی می کنند و بیپای، پای میکوبند که: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم» شرح حال ارواح میفرماید که آن روحانیان درچه راحتند: «یرزقون فرحین» یعنی میخورند و میآشامند، بی تن و بی معده و بی لب و دهان و چون ارواح شراب راح نوش میکنند از عالم غیب، های و هوی میزنند که ای نومیدان قالب خاک که نومید شدهایت که اگر این قالب خاک بشکند از خوردن بمانیم از آشامیدن ماندیم، از روز روشن ماندیم، در گور تنگ گرفتار شدیم، آخر در حال ما نگرید. ای کور! در گور چند نگری؟ آخر آن نظر، نظر کافرانه است، نه نظر مؤمنانه که عاقبت خود، گور بیند. شیرکی خود را کور بیند؟ آخر کافران گفتند: «اذا متنا و کناترابا» کسی که منزل خود را گور بیند، قدم او را در راه چه قوت ماند؟ و به چه دل، منزلها ببرد؟ تن به دل تواند ره رفت و دل به نظر تواند حرکت کردن، چون قبلهٔ نظر او گور باشد او را چه قوت و زور باشد؟ خاک پای بینایان را در چشم میکشید چندانکه دید چشم تو از دیدن خاک و گور گذاره کند، بیند که آن سو، خاک گور نیست، نور پاک است. کو گور و خاک، کو نور پاک؟
«آدمی دیده است، باقی گوشت و پوست»
پلیدست آنچه میبینی و میدانی تو آنی. اگر عاقبت خود را خاک میدانی، خاکی، خود را اگر پاک میدانی، پاکی.
پس حمزه ایشان را جواب داد که آن وقت زره میپوشیدم به وقت جنگ، زیرا سوی مرگ میرفتم و سوی زخم میرفتم. عقل نبود سوی مرگ، بی زره و بی حجاب رفتن. این ساعت به نور ایمان میبینم که چون در جنگ می آیم، سوی زندگی میروم، عقل نبود سوی زندگی و حیات، با زره و حجاب رفتن:
«سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو با چنین گلرخ، نخسبد هیچکس با پیرهن»
«وحشی» غلام بود از آنِ زنی از بزرگان عرب و حمزه، خویشی عزیز از خویشان آن زن کشته بود در غزا. در دل آن زن از حمزه کینه بود. وحشی را که غلام او بود میگفت که: اگر تو چاره کنی و حمزه را بکشی ترا آزاد کنم و چندین سرمایه بدهم و دیگران نیز که با حمزه هم از بهر خون، کینهها داشتند که از خویشان ایشان در غزا کشته بود. این وحشی را هم میفریفتند که فلان اسب ترا بخشیم و فلان کنیزک ترا بخشیم، اگر تو این هنر بکنی.
زر و مال، جادوی چشم بند است و گوش بند است. قاضی و حاکمی که موی در مو میبیند به علم و هنر، چون طمع مال و رشوت کند، چشم او ببندد و به روز روشن ظالم را از مظلوم نشناسد. چنانکه علی رضی الله عنه فرمود در خطبهٔ خویش: «و أُحذّرُکم الدنیا فانهّا غراّرةٌ غدارهٌ مکاّرةٌ سحاّرهٌ»
از رابعه میآرند رضی الله عنها که روزی خدمتکار او دو درم آورد و به دست او داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ و وقت نان خوردن بود. گفتند: بخور. گفت: لقمه در دهانم نهید که دستم مشغول است. گفتند: این سهل است، آن دو درم را به یک دست بگیر. گفت: معاذاللهّ! آن درم جادوست و ایندرم جادوست، من این دو جادو را بهمدیگر جمع نکنم، که ایشان هر دو چون همنشین شوند، فتنهای بیندیشند، ایشان هم چون وصال یابند، تدبیر فراق ما کنند که: «یتعلمون منهمامایفرقون به بین المرء و زوجه»: جدا کنند میان مرد و زن، در تفسیر اهل ظاهر و جدا کنند میان روح و پیکر به نزدیک اهل تحقیق، زیرا زوج قدیم و جفت پاینده مر روح را «مقعد صدق» است. جفت او آن است که او را از جفتی برهاند، طاق کند، از درد برهاند، فرد کند.
« آن طاق که نیست جفتش اندر آفاق با بنده بباخت جفت و طاقی بوفاق
پس گفت مرا که: طاق خواهی یا جفت؟ گفتم: به تو جفت وز همه عالم طاق»
هر چیز که با چیز یار شود او دو شود. این حقیقت جفتی است که چون با او باشی، یکی باشی و چون بی اوباشی، دو دو باشی، سه سه باشی، چهار چهار باشی و مثال این روح است با تن که تا روح در تن است، همه اجزای متفرق یک نفساند، چون از او روح جدا شد، این یکی صد هزار شد، چشم سویی رفت و گوش گوشهای گرفت، اسخوان طرفی گزید، گوشت را هر صاحب نیشی گرفت. چرا پراکنده شدند نه یک نفس بودند؟ و چون خاک شوند، پارهای از آن خاک را کوزه کردند، پارهای را کاسه کردند، پارهای را خمره کردند. هر یکی به سر
خویشتن از یکدیگر بیگانه ماندند. گفتند: ما یکی بودیم، بیگانه چرا شدیم، زیرا به صحبت روح یکی شده بودیم.
«ثقلت زجاجات اتتنا فرغا حتی اذا ملئت بصِرْف الرّاح
خفت و کادت اَنْ تطیَر بماحَوْت و کذا الجسوم تخف بالارواح»
وحشی بدان مالها فریفته شد و به کشتن حمزه میان دربست. فرصت میجست تا در حربِ اُحُد، لشکر مصطفی صلی الله علیه و سلم باول حمله کافران را بشکستند و جماعت تیراندازان را مصطفی فرموده بود که در این دربند بایستید و این دربند را نگاه دارید و از اینجا مروید. چون تیراندازان دیدند که لشکر اسلام، لشکر کفر را شکست و مسلمانان درافتادند، غنیمتها میستدند از اشتران و اسبان و غلامان و لشکر کفر منهزم شد.
گفتند: ما به چه ایستادهایم؟ وقت غنیمت ستدن است.
قومی گفتند: اشارت پیغامبر چنین است که ما در بند را نگاه داریم، چرا در بندِ غنیمت شویم؟
قومی گفتند که: این اشارت از بهر آن بود که هنوز جنگ قایم بود، این ساعت جنگ نماند. این طایفه گفتند: ما نتوانیم با این عقل سخن پیغامبر را تصرف کردن و تأویل کردن. مخالف شدند و بیشتر تیراندازان در افتادند در غنیمت و کمینگاه و در بندها را رها کردند. ابوسفیان با لشکر در کمین بود. چون دید که در بند خالی شد، حمله کرد و بر مسلمانان زد و مسلمانان مشغول به غنیمت و از صحابه یکی بود چون سلاح در پوشیدی و برنشستی، کم کسی توانستی فرق کردن صورت او را از صورت پیغامبر علیه السلام در آن چشم زخم او کشته شد. هرکه از اهل اسلام او را میدید، میپنداشت که آن زخم بر مصطفی است، منهزم میشدند و میگریختند و پیغامبر علیه السلام در عقب ایشان بانگ میزد که بایستید که من برجایم که: «اذ تصعدون و لاتلون علی احد و الرسول یدعوکم فی اخریکم».
راویان گفتند: در این واقعه عمر را دیدیم به کنار لشکرگاه سلاحها افکنده و نشسته. گفتیم: چرا نمیگریزی؟ گفت: برکه گریزم؟ آن کس که مرا جان برای او بود و زندگی برای او میبایست، چنانش دیدیم. از او گذشتیم حمزه را دیدیم بر کنار لشکرگاه همچون شتر مست خاکستر رنگ، هرکه از کافران با وی میرسید در وقت دوانیدن در عقب مؤمنان، بدو نیمش میکرد.
سوگند خوردند راویان که یکی از مبارزان پیش او رسید. حمزه، شمشیر براند. ما همه چنان پنداشتیم که خطا کرد و از بالای سر او گذشت. نظر کردیم سر آن مبارز را دیدیم در پیش حمزه افتاده و از کلههای کافران پیش او تلها جمع شده بود. در این حالت که او مشغول بود به کشتن کافران وحشی پیش حمزه امکان آمدن ندید پس پشت حمزه پس سنگی پنهان شده بود و هر ساعتی سر برون میکرد که حمزه را سخت مشغول یابد، ناگاه جوقی از کافران در رسیدند.
حمزه به کشتن ایشان مشغول شد. وحشی فرصت یافت و حمزه برهنه بود. حربه را راست کرد و بینداخت بر کمرگاه حمزه رسید حمزه حربه را بگرفت و از خود بیرون کشید بقوت. تا از اینها فارغ شدن، خون بسیار رفت. خواست که پی وحشی رود، چندان خون رفته بود که رمقی مانده بود. از پی درآمد و سه بار گفت: «الحمد لله علی دین الاسلام» دنیا و دینار شما را بخشید دین و دیدار ما را بدین قسمت شادانیم «نحن قسمنها بینهم» آنگه از دنیا گذشت که: «انا لله و انا الیه راجعون».
بعد از آن مصطفی علیه السلام چون واقف شد بر شهادت و کشته شدن حمزه زخمی که بر ساق خویشتنش بود و آنچه دندان مبارکش را کافران شکسته بودند و آنکه چندین یاران کشته شده بودند از درد وفات حمزه بر وی همه فراموش شد. سر حمزه را به کنار نهاد و به آستین مبارک رویش را پاک میکرد و سوگند میخورد که به عوض تو چندان بکشم و هلاک کنم که در حصر نیاید. تا آیت آمد که: نی، ما حمزه را به دولتها رسانیدیم این انتقام مکش که راه تو لطف است و عفو.
آوردهاند که هر قومی بر کشتگان خود نوحه میکردند و میگریستند از زنان و مردان و مصطفی صلوات اله علیه می فرمود که: حمزهٔ من و عم من! بر تو کسی نمیگرید، تو سزاوارتری بدانکه برتو گریند و نوحه کنند. گریان گریان در مسجد رفت. زنان آمدند به در مسجد نوحه کردند بر حمزه رضی الله عنه پیامبر صلوات الله علیه بسی گریست؛ بعد از آن دستها برداشت به دعا و آن زنان را که بر حمزه نوحه کرده بودند دعا کرد و بر هر شهیدی یک بار نماز کرد و بر حمزه هفتاد بار نماز کرد. وحشی نومید شد. گفت: اگر ابلیس لعین را با همه ذریتش توبه قبول است، مرا باری قبول نخواهد شد چون چنین کاری کردهام و آنکس که بهترین همهٔ پیغامبران است و پیوند جان همهٔ ملایکهٔ آسمان است از حرکت من دل مبارکش چنان خراب شد. اگر مرا عمر نوح باشد و ده عمر نوح بر همدگر بندند و در این همه عمر چو ایوب صابر صبر کنم، گمان ندارم که این گناه من هرگز توبه پذیرد و آمرزیده شود. آه میکرد و دودش بر آسمان میرفت بعد از آن هر جا که نوحه گری نوحه کردی بر مرده در مکه، بر سر آن گور وحشی حاضر شدی و خاک بر سر می کردی و باعورتان میگریستی. گفتند: ای وحشی! تو هم خویش این مردهٔ مایی؟ گفت: مرا تعزیتی است بر جان خود که همهٔ تعزیتهای عالم، تعزیت من است.
بعد از آن آیتهای رحمت میآمد که: «ان الله لایغفران یشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء» یعنی هر که خداوند را، آن پادشاه بی زن و فرزند را شریک گوید و همباز گوید او را آمرزش نباشد باقی هر گناهی که او کرده باشد، همه را بیامرزد، آن را که خواهد، به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است. وحشی گفت: خداوندا تو میفرمایی که: هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند، هر گناهی که کرده باشد بیامرزم، آن را که خواهم. دانم که وحشی را نخواهی خواستن. این بگفت و خون از چشمهاش روان شد.
دریای رحمت بجوش آمد. جویهای بهشت از شیر رحمت مالامال شد. فرشتگان هفت آسمان پرها بازگشادند که آثار رحمت میبینیم و دریای رحمت به جوش میبینیم تا موج رحمت و مغفرت چه گوهرهای عجب به ساحل خاک خواهد انداختن. در این ولوله بودند که دستگیر ازل و ابد، عطابخش عطاهای بیعدد به محبوب خویش مصطفی صلوات الله علیه وحی فرستاد که: «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعاً» ای بندگان من! ای بندگان سوختهٔ من! ای بندگان سوخته خرمن من! ای زندانیان درد و حزن! ای سوختگان آتش پشیمانی! ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی! ای آتش خواران! ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید، نومید مشوید از رحمت بی نهایت بی پایان بنده نواز کارساز خداوندی ما که: «ان الله یغفر الذنوب جمیعاً» در آن آیت گفته بود که غیر کفر همهٔ گناهان را بیامرزم آن را که خواهم؛ در این آیت جهت درمان درد وحشی فرمود که همهٔ گناهان را بیامرزم و نفرمود آن را که خواهم، زیرا آن نیش اگر خواهم جگر وحشی را خسته کرده بود و سوراخ سوراخ کرده که اگر در میان است این اگر بر جگرم میزند. ای اگر که در این راه من هفتاد خندق پرآتشی، چه امید میدارم که برگذرم؟ خاصه بدین گناه من همچو کبریت خشک آلودهٔ گوگرد چنین گناهم کبریت خشک گوگرد آلود را با خندق آتش چه آشنایی و چه امید امان!
« با خودی از اثیر چون گذری؟ هیزمی از سعیر چون گذری؟»
امداد لطف کریم و موجهای فضل قدیم رحیم، به آب دیدهٔ وحشی خندقهای آتش را که از حروف «اگر» دود و فروغش بیرون میزد، آتش را چون آتش ابراهیم همه گل و ریحان و یاسمین و شکوفه گردانید که: «اولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات» خندق پر آتش سقر را و کلمهٔ اگر را از میان برداشت و زمین و آسمان را پر رحمت کرد.
«معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا
آن لب که همی زهر فشاندی ز تکبر آن لب شکرافشان شد، تا باد چنین بادا»
وحشی چون آوازهٔ آمرزش بشنید که همهٔ گناهان را بیامرزم بی اگر و بی مگر، جامهٔ صبرش چاک شد، دوان دوان و سجده کنان و نعره زنان به خدمت رسول آمد روی در خاک میمالید.
«گر می بکشی بکش که در مذهب من از کشتن دوست زندگانی خیزد»
ای بهترین خلایق! و ای سلطان حقایق! ای شفیع اولین و آخرین! ای خلاصهٔ آسمان و زمین! مدتهاست که از شوق تو دست بر جگر نهادهام، از گرمی جگر دستم میسوخته است ولیکن به کدام روی توانستمی آمدن به حضرت تو، تا کمند حضرت لایزالی در گردنم افکندی و کشانم کردی. تو بهترین خلایقی و من بدترین خلایقم.
«در دولت تو سیه گلیمی گر سود کند، زیان ندارد»
این چنین جرمی را جز چنان کرمی نتواند عفو کردن، این چنین جنایتی را جز چنان عنایتی نتواند تدارک کردن مرده را نَفَس عیسی تواند زنده کردن و اهن را دست داوود تواند نرم کردن، دیو را امر سلیمان تواند مسخر کردن. ای فخر سلیمان و داوود! ای روشنی جان هر موجود! مرغ جانم پر میزند تا قفص قالب بشکند این دم و بیرون پرد. به حرمت آن خدایی که ترا بر اهل آسمان و زمین و اولین و آخرین بگُزید و اختیار کرد که کلمهٔ مبارک پاکِ پاک کننده را، آن کلمهٔ شریف حیات بخش دولت بخش را، عزیز عزیز کننده را آن کلمهای را که بر زبان از دانهٔ نبات لطیفتر است آن کلمه را که از عرش و کرسی شریفتر است که کلمهٔ شهادت است، بر من عرضه کن تا پیش از آنکه جان از محنت خانهٔ قالب بیرون آید، به خلعت آن کلمه مشرف گردم و از بهر صد هزار خجلت و حاجت که دارم، آن کلمه را به حجت بر زبان در میان جان بدان جهان برم که :«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله».
چون مصطفی صلوات الله علیه بر وی این کلمه عرضه کرد، میگفت: چنانکه مرغ، بچهٔ خود را دانه در دهان نهد آن کلمه را در دهان وحشی یکان یکان مینهاد. از شوق آن دانه، مرغ بچهٔ جانش گردن دراز میکرد از حرص تا دانهٔ دوم و سوم را به یک لقمه بگیرد که از غایت حرص و گردن دراز کردن سوی دانه، بیم بود که مرغ بچهٔ جانش از آشیانه و سقف خانهٔ وجود، به عرصهٔ عدم فرو افتد.
«چون رو به من شدی، تو از شیر مترس چون دولت تو منم، زادبیر مترس
از چرخ چو آن ماه به تو همراه است گر روز بگاه است و گر دیر، مترس»
خاصه آن مرغ بچگان نوزاده که در آشیانه مانده باشند و مادر پریده که ایشان را نقل آرد و در جستن چینه دیر مانده و چینه دیر به دست آمده و آنجا که چینه را دید، خواسته تا برگیرد و به فرزندان برد، ترسیده که مبادا که زیر این دانه، دام باشد و من سوی دانه بروم و در کام دام بمانم.
«ما را همه رنج از طمع خام افتد وز فتنهٔ نفس و خارش کام افتد
مرغی که برای دانه در دام افتد اندر قفس تنگ و سر بام افتد»
ای نفس حریص! کم از مرغی که بهر دانه نیارد رفتن و هر دانه را نیارد گرفتن، با آنکه معدهاش میسوزد از گرسنگی، عقل آن مرغک میگوید که: این سوزش بِهٔ از آنکه در دام بمانی. این دانه را رها کن. دانه را از جایی جو که خوفی نباشد و دانهای که آن را صیاد نباشد و چون بر دانهای بنشیند که آنجا خوف و خطر کمتر باشد و دور از شر و ضرر باشد، هم پنجهٔ بار چپ و راست مینگرد تا مردار خواری یا گربهای در کمین نباشد که مرا غافل بیند. دزد آن را آرزو کند که او را نبندند، هر که را احمق بینند، زیرکان را آرزو کند که براو بخندند.
«بر سر دانه مرغکی صد بار بنگرد پیش و پس یمین و یسار
جان او بهر آن بداندیش است کش غم جان ز عشق نان بیش است»
کو آن صدیقی که چون بر دانهٔ کسب خود نشیند، چپ و راست نگرد که نباید که با این لقمه که مینگرم، مردار خوار نفس در کمین باشد یا گربهٔ شهوات شیطانی، قصد من دارد یا دام قهر حق به این دانه پیوسته بود؟ در رخ این زن بیگانه مینگرم، نباشد که گردنم در دام بماند. به چشم پر خمارش نظر میکنم مبادا که اندر سُوَیدایِ غیب جاسوسی باشد که گلوی من بگیرد.
«منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن، گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خرد بعد از آن مرغ جست، دانه ببرد»
در بنی اسرائیل بر صیصا نام عابدی بود که آوازهٔ زهد او به مشرق و مغرب رفته بود. هر جا رنجوری بودی، آب فرستادندی تا او دم کردی، رنجور در حال که بخوردی صحت یافتی، چنانکه همه کس دانستندی که آن اثر دم اوست دیر نکشیدی که به گمان شدندی که از فلان داروست. چنان معروف شده بود که طبیبان آن روزگار بیکار شده بودند.
شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن خطاب ملعون کن آهن میخایید و چارهای نداشت. شبی آن ابلیس لعین، روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاند و این مرد فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را من از او خنک گردانم،
گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.
آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو، عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو، عاشق و طالب اویی و او، عاشق و طالب توست، تو حیله میکنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله میکند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دو سوی. یکی از این سوی ایستاده است و میکند، دیگری از آن رو هم بر این مقام میکند تبرهای تیز بر گرفتهاند. زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند. اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو، از این سو سوراخ به مکر میکنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ میکند، لاجرم زود به هم میپیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله میکند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز میکند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختهٔ جامه برنخیزد و در را نگشاید.
آن دیو بچه، گرد عالم میگشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه میجست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیهرویی فراموش کرده بود. خنک آن کس که جویندهٔ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون. «جوینده یابنده بود». بسیار جست شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.
«باری به کرای خر بیر زیدی بار باری به غم دلم بیرزیدی یار»
عاقل چیزی جوید که اگر نیاید ننگش نبود و اگر نیابد با خود جنگش نبود. چشمش از آن شکار هر روز روشنتر بود، ذوقش از آن نگار آبستنتر بود. چشمش را گلزار حسنش مخمور میکند، دل رنجورش را آن گنج، گنجور میکند. نسیم بوی او میزند، سرمستش میکند. دستان و شیوهٔ او میبیند، از دست میرود. خوف مرگ نی، بیم فراق نی، غصهٔ پیر شدن نی، غارت غیرت مزاحمی نی «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یعملون» حق تعالی میفرماید که چه میداند آن نفس خوش نفس که در خلوت سینه نشسته است منتظر، بلقیس وار و هدهد خاطرش هر لحظه رقعهٔ نیازی به منقار گرفته است و خبر او به حضرت سلیمان میبرد و رخت او را سوی آب حیوانی میکشد. عجب صفت این عشرت را چون پایان باشد؟ کدام پای منزلهای این دارد در جهان و کدام قدوم مقدمی این قدم دارد در عالم؟ گوش کو تا آن شنود؟ در جهان هوش کو تا این نوش کند؟ به ذات ذوالجلال، در این زمان که من این میگویم و شما این میشنوید، بلند پران عالم غیب از سرادقات آسمان به گوش تیز شنو خود میشنوند که: «کراما کاتبین یعلمون ما تفعلون» و با همدیگر میگویند که: ای عجب آن
وجودی که این سخن میگوید و آن آدمی که این نفس میزند، چگونه بر آسمان نمیپرد؟ و چگونه پردهٔ هستی بر نمیدرد؟ چشم را میمالند که عجب، این آدمیی است که این میگوید! چه جای آدمی که اگر نسیم این سخن بر کوه وزد همچو کهٔ پارهها در باد شوق پراّن شود. پارههای آن کوه در هوای ولاء همچون ذرهها معلق زنان شود که: «لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعاً متصدعاً من خشیة الله». این وجود، دک و پاره پاره نمیشود. خداوندا چه چیز مانع دک است که این وجود آدمی که چنین عجایبی بر زبان و دل او میرود یا در گوش او میرود یا به قلم مینویسد، چون میرود، چون برقرار میماند؟ خطاب عزت میآید که آنچه مانع دک است، حجاب شک است.
«ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جمله تو در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از توبی نصیب نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان گوهر دریای کنه تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم؟ زانکه تا ابد شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل از تو خبردهنده چنان از تو بی خبر»
آمدیم به تمامی قصهٔ برصیصا. آن شیطان لعین و آن دشمن در کمین، بعد از طلب بسیار، دختر پادشاه آن دیار را اختیار کرد که جمال او به نهایت و غایت رسیده بود. در مغز آن دختر درآمد و او را دیوانه و مختل و رنجور کرد. پادشاه اطبا و حکما را جمع کرد. همه در علاج او عاجز شدند. شیطان در لباس زاهدی بیامد و گفت: اگر خواهید که این دختر از این رنج خلاص یابد، این دختر را برِ برصیصا برید تا او افسون و دعا بخواند و او را از رنج برهاند. ایشان نیز چاره ندیدند، سخن او را شنیدند. دختر را به نزد برصیصا بردند. دعا کرد، دیو او را بهشت تا او صحت یافت تا این پادشاه بر قول این دیوباری دیگر اعتماد کند، دختر را به صحت بازآوردند و شادی کردند.
بعد از مدتی بازش دیوانه کرد. ایشان عاجز شدند. دیو آمد به همان صورت گفت: این را برِ برصیصا برید، اما زود باز مَیاورید مدتی مدید چندانکه او خبر کند که صحت یافتم، نبرید.
دختر را آوردند، چو صدها هزار نگار بر برصیصا و گفتند که این پیش تو باشد مدتی تا تمام صحت یابد که ما را چنین گفتهاند و چنین نمودهاند. دختر را در صومعهٔ زاهد بگذاشتند و بازگشتند.
ماند در صومعه، زاهد و دختر و شیطان اگر آن زاهد عالم بودی، هرگز در صومعهٔ خلوت دختر را قبول نکردندی، قال النبی علیه السلام: «لاتخلوا امرأة مع رجل فی منزل الا و ثالثهما الشیطان» : هرگز زنی جوان با مردی در موضع خالی جمع نیایند الا که شیطان میانجی ایشان باشد.
القصة بطولها، چندان کرد و زد و گرفت که برصیصا را میل تمام شد با دختر و با دختر صحبت کرد. دختر حامله شد. شیطان به صورت آدمی بیامد پیش برصیصا و برصیصا را متفکر یافت. گفت: موجب فکرت چیست؟
برصیصا، قصه با او بازگفت که دختر حامله شده است.
گفت: تدبیر آن است که دختر را بکشی و گویی که مُرد و دفنش کردم.
برصیصا چاره نیافت، چنان کرد.
شیطان بیامد به صورتی که دختر صحت بیافت، بیایید و ببرید.
خادمان پادشاه و حاجبان بیامدند و دختر را طلب کردند.
برصیصا گفت: دختر مُرد و دفنش کردم. بازگشتند و تعزیت نهادند.
شیطان به صورت دیگر رفت پیش پادشاه و گفت که: دختر کو؟
پادشاه گفت: پیش برصیصا بردیم، آنجا وفات یافت.
گفت: که میگوید؟
گفت: برصیصا میگوید.
گفت: دروغ میگوید. او با وی صحبت کرده است و دختر حامله شده است، دختر را کشته است و اگر باور
نمیکنی، فلان جا دفن کرده است. باز کاوید تا ببینید.
پادشاه هفت بار از مقام خود برخاست و به مقام دیگر مینشست و باز به مقام خود میآمد، آشفته و متغیر، بر سر
آتش. بعد از آن پادشاه بر نشست با جماعتی و سوی صومعهٔ برصیصا رفت.
درآمد و او را گفت: دختر کجاست؟
گفت: وفات یافت، دفنش کردم.
گفت: ما را چرا خبر نکردی؟
گفت: مشغول بودم به اوراد، نرسیدم.
پادشاه گفت: اگر خلاف این ظاهر شود، چون باشد؟ زاهد دُرُشتی نمود، باشد که پیش رود.
پادشاه فرمود آن مقام را که نشان یافته بود، باز کاویدند. دختر را بیرون آوردند، کشته. برصیصا را دستها بستند وریسمان در گردن او کردند و خلایقی جمع شدند. برصیصا با خود میگفت: ای نفس شوم! شاد میبودی به آنکه دعای تو مستجاب است و شاد میبودی که در دل و دیدهٔ خلقان عزیز و عظیمی و شاد میبودی به احسنت و شاباش خلق و میترسیدی که نباید که قبول کم شود و بحقیقت آن همه مار و کژدم بود. قبول خلق مار پُرزهر است. با خویشتن آه میکرد و سود نبود. آوردندش زیردار بلند، نردبان بنهادند، طناب فرو آویختند. آن ساعت که در گردن او میانداختند. همان شیطان خود را بدان صورت بدو نمود و گفت: این همه بر تو من کردهام وهنوز قادرم. چارهٔ تو در دست من است. مرا سجده بکن تا ترا برهانم.
گفت: این چه مقام سجود است، گردن من در طناب است!
گفت: به سر اشارتی بکن به نیت سجود «و العاقل یکفیه الاشاره» برصیصا از حلاوت جان سجود کرد. طناب در گردنش سخت شد.
شیطان گفت: «انّی بریٌ منک» میفرماید خداوند جل جلاله: ای مردمان! ای مؤمنان! چون شما را یار بدی از بیرون به بدی خواند و شما را وعده دهد که از این کار منفعت خواهد بودن و یاران بد گویند ترا، تو آنِ مایی، ما آنِ توییم در مرگ و زندگانی. میفرماید که: به آن غره مشوید که ایشان میخواهند تا شما را بدین دمدمه همچون خود فاسد کنند و در فساد کشند. چون شما را آلوده کنند، نه یار شما مانند و نه دوست شما، از شما بیزار شوند، مثل آن شیطان که حکایت کردیم که غمخوارگی و یاری مینمود. چندانکه او را در دام افکند، بعد از آن بیزار شد.
«هر آنکو بر تو دلبندد، همی بر خویشتن خندد که جز همچون تو نا اهلی، چو تو دلدار نپسندد
ورازنو کیسه عشقیرابهدستآری تو از شوخی قباها کز تو بردرد، کمرها کز تو بر بندد
وگرتو نیستی جز جان چنان بستانم از تو دل که یک چشمت همی گریدد دگر چشمت همی خندد
*
آنکس که ترا امید بی غم دادست هان تا نخوری، که او ترا دم دادست
روز شادی همه جهان یار تو اند یار شب غم، نشان کسی کم دادست
*
« یار شب غم، یار الهی باشد»
که ایشان را بود وفای الهی که:« انما المؤمنون اخوه» که اخوتی و برادری است که حق تعالی میان ایشان انداخته است و آنچه حق پیوند کند، آن گسسته نشود.
مردم از عاقلان دژم نشود مهر کز عقل بود، کم نشود
مهری که به غرضی بود فانی و عارضی، همچون رسن پوسیده بود، اندر او در آویزی بسکلد و اما مهری که بی عرضی بود صحیح، نی به غرضی، آن حبل الله بود که هرگز گسسته نشود که: «فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقی» عالم و جاهل سفیه و عاقل، مطیع و عاصی، کافر و مؤمن جمله در وقت درماندگی، دست در حبل الله زنند و از اسباب شیطانی بیزار شوند. اما اول صف بر آن کسی ماند که آخر کارها نکو داند که هم از اول کار، آخر کار را نظاره کند. کدام فرعون بود که به وقت غرقاب نگفت: «آمنتُ انّه لا اله الا الذی آمَنَتْ به بنواسرائیل و انا من المسلمین».
پادشاهی فرمود که: سرایی بنا کنید. فصل بهار گذشت، نکردی، فصل تابستان گذشت، نکردی، فصل خریف گذشت، هم نکردی. این ساعت که عالم یخ بند شد، خواهی که کاه گل سازی؟ ندا آید: «الان وقد عصیت قبل».
« مرغ را بینی که ناهنگام آوازی دهد سر بریدن واجب آید مرغ بی هنگام را»
قال النبی علیه السلام: «من تاب قبل الغرغره تاب الله علیه» اما سخن در آن است که در حالت غرغره توبه موافق، به بیرون دور بود و به اندرون نزدیک، آن مقدار بیگانگی به وقت غرغره دفع شود. اما کسی که نه ظاهر و نه باطن دارد و شایستهٔ توبه نبوده باشد و از اصل و بیخ خویش کژ رسته باشد، نتوان او را به دمی و بادی مستقیم کردن.
«از برف توان کوزه برآورد ولیک کیفر برد آن کس، به گَهِ پر کردن»
ایمان، تصدیق قلب است. محل ایمان دل است که: «کتب فی قلوبهم الایمان» و لکن میان زبان و دل تعلقی هست. چون در دل مایهٔ ایمان باشد، زبان به تسبیح و تهلیل مشغول باشد، آن مایه قوت گیرد، چنانکه در گیاه آتشی ضعیف باشد به دمیدن قوت گیرد و آن آتش چون بالا گیرد و مدد یابد، آن باد عین آتش شود. همچنین چون در دل مادهای باشد از نور هدایت و کلمهٔ طیبه که بر زبان رانی، آن نور بیفزاید که: «لیزدادوا ایماناً مع ایمانهم» اما اگر در گیاه آتش نباشد جز خاکستر، هرچند که دردمی، جز غبار خاکستر برنخیزد که: «فویل للمصلین الذین هم عن صلوتهم ساهون الذین هم یراؤن» یعنی: مینمایند که ما، درمیدمیم، هرکه بیند او را پف میکند و تف میکند و نداند که در گیاه چیست. چنین گمان برد که او آتش میافروزد و نداند که در تنورهٔ دل جز خاکستر نیست. میفرماید که: «ذلک قولهم بافواههم» الا این نادر باشد که داعیهٔ تسبیح و تهلیل باشد و در دل مایه نباشد این نادر باشد. از بهر آنکه داعیه از دل خیزد، نی از زبان.
«به نزد عقل هر دانندهای هست که با گردنده، گرداننده ای هست»
و این که او را داعیه خیزد و مایهٔ ثابت در اندرون نبود، نادر باشد و این نادر از بهر آن باشد تا هر مطیعی در طاعت خود، خایف بود از بهر آنکه این مطبوخ بی آتش خوف، پخته نشود و چنان گفتهاند بزرگان که: «الخوف ذکر و الرجاء انثی یتولد منها الباقیات الصالحات» لفظ تولد برای تفهیم است. خوف، تاریکی است. رجا، روشنی است به ظاهر، و به معنی به عکس آن است از بهر آنکه در رجا تصرفّ اوست بنده قایم است و در خوف، تصرف او معطل است و هر فسادی و سستییی که هست از تصرف اوست و هر صلاحی که هست، ازحق است.
سوال در سخن، جواب همهٔ سؤالهاست بتمام، زیرا که این سخن، صیقل آینهٔ کل است و چون در آینهٔ کل درنگری، کلّ روی خود را ببینی، هم بینی را، هم چشم را، هم پیشانی را، هم گوش هم بناگوش را. اکنون چون مشغول شوی به جز وی و از آینه کل غافل شوی، شومی آنکه آن ساعت آینه کل را ترک کرده باشی، آن جزو نیز فهم نشود. از این رو میفرماید که: «فاذا قرئ القرآن فاستمعواله وانصتوا» یعنی: چون مصطفی علیه السلام قرآن خواند و وحی گوید، شما که صحابهاید، مشغول شنیدن باشید و هیچ سوال مکنید: «لعلکم ترحمون» تا به برکت آن که استماع حقیقت آینهٔ کل کنید و خاموش کنید، بر شما رحمت کنند و شما را از همهٔ اشکالها بیرون آرند که از اشکال بنده را رحمت حق بیرون آرد نه قیل و نه قال.
بنگر که بسیار متکلمان در جواب و سوال تصنیفها کردهاند و سخن را در باریکی جایی رسانیدهاند که از هزار طالب زیرک یکی ره نبرد از باریکی، و هنوز ایشان از ظلمت شبهت و اشکال بیرون نیامدهاند تا بدانی که رحمت خدا باید تا بنده از اشکال بیرون آید که: «و عنده مفاتح الغیب» و ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند و گوش و هوش به استماع کلام کاملان داشتند، از همهٔ شبهت و اشکال خلاص یافتند، الا قومی را غرض آن نیست که از اشکال بیرون آیند، غرض آن است تا ذوق گفت و گوی که به آن خو کردهاند، غرض ایشان ذوق شطرنج بازی سوال و جواب است. چنانکه گر گینی که خود را میخارد غرض او از خاریدن آن نیست که گر، زایل شود و صحت یابد الا غرض او خوشی گر خاریدن است، نه خوشی صحت.
حکیم میگوید: از این خاریدن صحت حاصل نیاید، الا من دارو میمالم، تو مخار و دارو را از جا مبر، اگرچه میخاردت تا آن خارش خارش چنان برود که هیچ باز نیاید. اکنون کلام عارف کامل داروی خارشهای سؤال و جواب و قال و قیل مشرقی و مغربی است، زیرا سخن مغز مغز است، نه سخن پوست پوست و از مغز مغز، صحت حاصل آید و همهٔ خارش سؤال و جواب و شک و شبهت و انکار و تاریکی برود و همهٔ علتها و رنجوریها برود ازدل و درون آدمی را صحت دینی و ایمانی حاصل آید بدین سخن که: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین» فرمود که چون وحی گزارد و قرآن خواند، خاموش کنید و یقین است که صحابهٔ پاک به وقت قرآن خواندن پیغامبر علیه السلام افسانه نگفتندی و حکایت نکردندی به همدیگر، الا سؤال کردندی. پس مراد از اینکه فرمود: «خاموش کنید»، معنیش آن است که سؤال مکنید در میان سخن او.
بعد از آن صحابه گفتند: ما به وقت سخن گفتن پیغامبر علیه السلام چنان بودیمی که «کأنّ الطیر علی رؤوسنا» چنانکه مرغی لطیفی بیاید، بر سر کسی بنشیند و آن کس نیارد دست جنبانیدن و سر جنبانیدن و سخن گفتن، از بیم آنکه شاید که آن مرغ بپرد و خاصه که آن مرغ، عنقای مقصودها بود از کوه قاف عنایت پریده باشد باید که مستمع خاموش کند، یک سر مویی بر وی نجنبد تا از سایهٔ او برخوردار گردد و مشکلات او بی گفت و گو حل شود.
آن شکار نیست که آن سو میدوانی، آن، خیال است و این ساعت هر چند با تو حجت گویند که آن خیال است، قبول نکنی از گوینده، و گویی خود خیال تو راست که از این سخن محرومی؛ همچنانکه اول چو کودک بودی، باکودکان میدویدی سوی بازیها که نباید که کودکان بازی کنند و تو از آن بمانی و هر چند که تو را گفتندی که آن، خیال است، باطل است، حاصلی ندارد، نه شکم سیر کند و نه تو را پوشیده گرداند، هرگز قبول نکردیی، بلکه آن گوینده را دشمن گرفتئی و از او بگریختیی تا چون بزرگ شدی، و عقل در تو آمد به نور عقل اندرونی دانستی و اندک اندک فهم کردی که آن باطل و خیال بود که ما میدویدیم و آن نصیحت کنندگان راست میگفتند تا بدانی که تا کسی را در اندرون اندک روشنایی نبود، پند بیرونش سود ندارد و هرکه را در اندرون او روشنایی بود، روشنایی کلام عارفان ازگوش او درآیدبه آن روشنایی اندرونی بپیوندد، چنانکه در چشم روشنایی نبود، البته نور آفتاب سود ندارد اما چون در چشم روشنایی بود، روشنایی آفتاب به روشنایی چشم پیوندد که جنس اوست. نورسوی نور رود.
«نور اگر صد هزار میبیند جز که بر اصل خویش ننشیند»
ملکا و پادشاها! دیدهٔ همه را بدیدن راه راست روشن دار. سینهٔ همه را به اندیشهٔ عاقبت کار، آراسته چو گلشن دار. دل همه را به مهر مودت و احسان قدیم خویش و عطایای باقی خویش، اﻟﻒ بخش. قوت مخیله هر یک را از دشمنان ظاهر کفر و معصیت معصوم دار و از دشمنان پنهان ریا و شک و نفاق و حسد و بغض و کینه محفوظ دار. پاسبانان این قلعهٔ دین را از خواب و سهو عُطلت، نگاه دار تا قلعه دزدان نقاب بسته «ان کثیراً من الأحبار و الرهبان لیأکلون اموال الناس بالباطل و یصدون عن سبیل الله» بر این قلعه ظفر نیابند. تشنگان شهوت را که شیطان، ایشان را به زهراب دنیا میفریباند تا از غایت تشنگی به خنکی آن شربت مغرور شوند و از زهر آن غافل باشند، این تشنگان را از حوض رسول صادق صلی الله علیه و سلم و از آب کوثر و حلاوت شریعت او خنک جگر گردان تا به زهراب شیطانی مغرور نشوند. عابدان ملت را که شب و روز قصد خدمت و عبادت حضرت تو دارند، از آفت خودپرستی و فتنهٔ اصنام نفس نگاه دار تا همچون عبادت جهودان و ترسایان بر ضلالت و بطلان نباشند. مبشرات نصرت خویش را بفرست تا لشکر قایمان و صایمان و مجاهدان را به بشارت نصرت تو ثابت قدم دارند تا از لشکر سیاهپوش «و اجلب علیهم بخیلک و رجلک» که لشکر شیطان است، که هر روز سیصد بار حمله آرند تا لشکر طالبان حق را منهزم کنند طالبان حق را ثابت قدم دار و اشارت و بشارت فرشتگان مقرب که پیغام میآرند از حضرت که: «انی معکم فثبتوا الذین آمنوا»، ترسی که در دل طالبان است که آن ترس هزیمت انگیزد در دل شیاطین موسوس نِهٔ، و قوتی که در دل شیاطین است، در دل ضعفای دین نِهٔ تا ایشان را به قوت و تأیید تو، داوود وار منهزم گردانند به اندک جنگی یا به یک دو سنگی که: «فهزموهم باذن الله» و جالوت نفس اماره را به دست داوود عقل، اسیر و شکسته و مستأصل گردان که: «و قتل داود جالوت و آتاه الله الملک» ملک این جهان به دست توست و ملک آن جهان هم به دست توست. ای مالک هر دو ملک! ممالیک ضعیف خود را پاکوفتهٔ دشمنان دین مگردان که: «السؤال و ان قل ثمن النوال و ان جل» ما سؤال ضعیفانهٔ عاجزانهٔ خود به حضرت تو عرض کردیم تو نوال بی زوال باقی متلاقی بی پایان بی کران رحمت خویش ارزانی دار. یا اله العالمین و یا خیر الناصرین.
فی معنی بسم الله الرحمن الرحیم
بسم، اتّفاق مفسّران است که اینجا مُضمَری هست، که عرب به حرف «با» ابتدا نکنند، اما اختلاف است میان مفسّران که آن مضمر چیست.
گویند که: آن مضمر، امر است از حق تعالی که ای بندهٔ من، چون پناه میگیری از شیطان، به نام من آغاز کن این چیز را، تا از شر او پناه یابی و بعضی مفسران گویند که: آن مضمر اخبار است از بنده، که ای خدا! فریاد میکنم از شیطان به تو، و پناه میگیرم و پناه گرفتن به تو، جز این نمیدانم که آغاز کار خود به نام تو کنم و در نام تو گریزم و عمل خود را و کار خود را در نام تو گریزانم که هر کاری که آغاز آن به نام مبارک تو نبود، آن کار ناقص و ابتر بماند و ثمرهای حاصل نباشد.
قال النبی علیه السلام: «کل امر ذی بال لم یبدأ باسم الله فهو ابتر»
می فرماید مصطفی علیه السلام که: هرکاری که در او خطری باشد و عزتی باشد و فایدهای باشد، چون به نام خدا پناه نگیرد در آغاز آن کار، هر چند که جهد کنند، آن کار تمام نشود و عاقبت سر به پشیمانی و خسارت بیرون کند و اگر باورت نمیآید درنگر در فرعون و شداد و نمرود که با چندان هزار آلت و عدت و لشکر و ملک و بازو بکوشیدند و اندیشدند و خزینههای عالم خرج کردند تا ایشان را از آن ملک برخورداری باشد و نام نیکو بماند تا سالهای دراز ایشان را به نیکی و بزرگی یاد کنند و دوست دارند، چون به نام خدا پناه نگرفتند در آن کار خویش آن همه کارهاشان باژگونه شد و همه امیدهاشان نگوسار شد.
دوستی خواستند، دشمن روی عالم گشتند. نیکنامی خواستند، بدنام عالم شدند. در دلها عظمت و حرمت خواستند، از پشه و مگس حقیرتر و ننگینتر شدند و اگر خواهی که این سخن روشنتر شود در حال انبیا نظر کن که ایشان هرکار که کردند، آغاز به این کردند و پناه به این نام گرفتند و خدمت این نام کردند و این نام را در میان جان و دل جا کردند و مال خود فدای این نام کردند و در بند قبول خلق نبودند که خلق ایشان را بد گویند، یا نیک گویند؛ در بند آن بودند تا خلق را به خدمت این نام کشند و در پناه این نام کشند و دربند آن نبودند که میان خلق، نیک نام باشند و نام ایشان بماند، بلکه دربند آن بودند تا این نام حق عزیز و معظم باشد و تعظیم این نام بماند و اگر نام خود را خواستند، هم از بهر این نام خواستند تا خلقان بشنوند که این نام بزرگ نامشان را چون بزرگ کرد و چون عزیز کرد، تا دیدههای خلق را بگشایند که راه غلط مکنید و اگر نام خود را میخواهید، نام خود را بهلید، این نام را بگیرد و اگر حرمت خود میخواهید، حرمت این نام را نگاه دارید و نام خود را فراموش کنید و این نام را یاد دارید که هرکه نام خود جست، نام خود را گم کرد و هر که نام خود را در این نام گم کرد، نیکنامی یافت تا ابد و از انبیا علیهم السلام مصطفی صلی الله علیه و سلم چست تر بود. در این خدمت نیکنامی او از دیگران افزون تر شد. چون دست در این نام زدند، مرغکان ضعیف ابابیل دمار از دماغ پیلان مست برآوردند.
برخوان: «الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل» کوری آن کسانی که منکرند حرمت این نام را و چون پناه به این نام گرفتند، پشهای دمار از دماغ شهنشاه نمرود برآورد و لشکر زیور او را برهم زد. چون حرمت این نام را امتحان کردند، قرص ماه چهارده شبه بشکافت از بهر خدمت این نام و چون این نام را نوح پناه خود ساخت، از مشرق تا مغرب موجهای طوفان برخاست و صدهزار لشکر و قبیله را بر هم زد که میگویند که عالم هرگز چنین معمور نشده بود که در عهد نوح بود. هرگز چنان نامدار نشده بودند در عالم که در آن عهد بودند. هر کس به نام و حرمت خود مینازیدند و مست میشدند و هر چند نوح، این نام را بر ایشان عرضه میکرد، قبول نمیکردند و در این نام به خواری نظر میکردند، زیرا صورت پرست بودند و این نام، موجی است که از دریای معنی برآمده است. چشمهای صورت پرستان را زهره نباشد که در اینجا نگرند تا خود را به هفتاد آب نشویند که: «لایمسه الا المطهرون».
نوح میگفت: اگر شما این نام را نمیبینید که چه عظیم است و چه بزرگ است، دیدهها را به اشک بشویید و زار زار بگریید و بر نابینایی و محرومی خویش واقف شوید و اگر شما نوحه نمیکنید، من تا میتوانم بر شما نوحه میکنم خدا مرا خود نام نوح کرد برای آنکه نوحه گر شما خواهم بودن. این ساعت که حقیقتهای شما در غرقاب هلاکت است، نوحه میکنم، امیدوارانه، چنانکه رنجور را چون مرگ نزدیک آید نوحهای میکنند اما هم امید میدارند و چون این غرقاب هلاکت است، من میبینم شما نمیبینید. پیشتر آید و دست در صورتهای شما زند. من بر بالای کشتی باشم هم نوحه میکنم اما نوحهٔ ناامیدانه که: «اغرقوا فادخلوا ناراً فلم یجدوا لهم من دون الله انصاراً» یعنی: چون این نام را خوار داشتند و تعظیم این نام نکردند و نوح را که دلال دولت این نام بود، التفات نکردند، عاقبت عزت این نام ایشان را بگرفت و نامهای ایشان را نگوسار کرد: «فقطع دابر القوم الذین ظلموا» و الحمدلله رب العالمین.
المجلس الثانی: من فوائده رزقنا الله من موائده
الحمدلله الذی اﻟﻒ بین عجائب الفطر، الغالب علی الکون بما قضی و قدر قسم المواهب علی البشر نافذ مشیتّه و انقاد کل جبار فی زمام الذل بحسن تقدیره و استکان کل کائن فی میادین صنعه و تدبیره احمده و الحمد مدعاه لزواید نعمه و اشکره و الشکر مستزید لغرائب کرمه، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له و اشهد ان محمداً رسول الله الملک الخلاق المبعوث الی مکارم الاخلاق الباعث بحسن العمل، الناهی عن اتباع الهوی و الزلل صلی الله علیه و علی آله و اصحابه و ازواجه الطیبین الطاهرین و سلم تسلیماً کثیراً.
مناجات
ملکا! این ممالیک و عبید و نیازمندان که به نیازهای صادق و نیتهای خالص در این موضع جمع آمدهاند، به امید رحمت تو، همه را به سعادات و مرادات دین و دنیا آراسته دار. امداد الطاف خود را از هر یک بازمگیر. خفتگان خواب غفلت را به تنبیه لطف خود بیدار گردان. شجرهٔ نهاد هر یک را به ثمرهٔ طاعات آراسته گردان. پادشاه وقت، شاه معظم، که ملجاء اقاصی و ادانی روی زمین است از تاب آفتاب نوائبش نگاه دار. قاعدهٔ ملک مستقیمش را به اَمداد و حفظ و اصناف تائید مؤسّس دار. رایت دولتش را به آیت نصر و طغرای سعادت و فیروزی و بهروزی آراسته دار. اقالیم ربع مسکون را از معدلت و سلطنت او سالهای دراز خالی مگردان. انصار وارکان دولت را که کلاه جاه از خدمت او یافتهاند و کمر طاعت او بر میان دارند، همه را سعادت و اقبال افزون دار.
مجلس مولانا فلان الملهّ و الدیّن، نصیر الاسلام و المسلمین، ناصح الملوک و السلاطین، قامع البدعه، ناصر الشریعه، منشی النظر، مفتی البشر که استاد ناصح و مربی مشفق این دعاگوی است و التفات خاطر مبارک وی به هیچ جا از احوال این داعی جدا نیست، خداوندا، این آراستگی ذات که او را دادهای، سبب سعادت دین و دنیاوی وی گردان. آن دعایی که فرض و حتم است و افتتاح و ختم سخن جز بدان دعا نشاید، دعای مادر و پدر است که نشو و نما دهندهٔ این نهالند. خداوندا ایشان را در پناه افضال خود آسوده دار، همچنانکه این ضعیف را به زیر پر و جناح تربیت خود بپروریدند. جناح و پراحسان خود، بر سر ایشان دار.
«پدر و مادری که ناز آرند
انبیا عقل و روح را دارند»
بزرگان و خویشان و دوستان که اینجا جمع آمدهاند، همه را در نور حضور رحمت خویش دار. همه را به دارالسلام جمع گردان. یا اله العالمین و یا خیر الناصرین، برحمتک یا ارحم الراحمین.
«هر که از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد»
علمای ملت و واعظان امت را سنت آن است که در افتتاح اقامت این خبر به حدیثی از احادیث طیبهٔ سید اولاد بنی آدم افتتاح کنند. اکنون این دعاگوی مخلص میخواهد که بر همان صراط المستقیم قدم زند و در همان منهاج قویم سلوک نماید.
«گر ترا بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان بحساب
کان برون از شمار خواهد بود»
حدیث: روی عن عمر بن الخطاب رضی الله عنه انه قال: قال رسول الله صلی الله علیه و سلم: «من خرج من ذل المعاصی الی عز التقوی اغناه الله بلامال و اعزه بلاعشیرة و من رضی من الله بالیسیر من الرزق رضی الله عنه بالقلیل من العمل».
ترجمهٔ حدیث و پارسی خبر آن است که امیرالمؤمنین عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهرهٔ آن نبود که در بازار وسوسهٔ خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که: «ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر» عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود.
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر ما
ما به پر میپریم سوی فلک
زانکه عرش است اصل و جوهر ما
«لولم ابعث لبعثت یا عمر» ای مخاطب خطاب: «حسبک» و ای معاتب عتاب: «و من اتبعک» اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ «لولاک لما خلقت الافلاک» بیرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور«بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی این عمر که شمهای از فضایل او شنیدی، چنین روایت میکند از سید ممالک و خواجهٔ مسالک، آن مردی که قمر در خدمت او کمر بستی که: «اقتربت الساعه و انشق القمر» اول مرغی که در سحرگاه محبت، نطق صدق زد او بود. پیش از همه شراب اتحاد نوشید و قبای استعداد پوشید.
«گنجینهٔ اسرار الهی ماییم
بحر درر نامتناهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
بگرفته ز ماه تا به ماهی ماییم»
هنوز گذریان وجود، در بازار شهود ننشسته بودند، هنوز نه ولولهٔ مَلَکْ بود، نه مشعلهٔ فلک، نه سمک در زیر زمین جنبیده، نه سماک بر افلاک درخشیده، هنوز نقاشان قدر این صفهٔ گچ اندود صف آسمان را پردهٔ لاژوردی نکشیده بودند، هنوز فراشان قضا، فضای این چار طاق عناصر در بیدای وجود نزده بودند که نور وجود من که صبح شهود بود، از مشرق «انا ارسلناک» لمعان نموده، به امر «کن» هست گشتم و به شراب «قل» مست گشتم تا نوبت نبوت من، نوبتیان قضا، بر در سراپردهٔ آدم نزده بودند، هیچ فرشتهای را زهرهٔ آن نبود که پایهٔ تخت آدم را ببوسد.
«مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آن دم آمد»
چون به عالم وجود آمدم، مستخبران روزگار به استفسار حال من آمدند.
ای مسند تو ورای افلاک
قدر تو و خاک توده، خاشاک
طغرای جلال تو لعمرک
منشور ولایت تو لولاک
نه حقه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
که محمدا تویی عادل، تویی در شهر شریعت. گفتم چه جای این است! که همهٔ پیغامبران منشور عمل توکیل درمن یافته اند. دم آدم، فتح نوح، درسِ ادریس، مؤانست موسی، حدیث شیث، تبجیل اسماعیل و خلت خلیل، همه با من است.
کشتی وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است
محمدا به چه کار آمدهای؟ آمدهام تا رندان محلت کفر را ادب کنم. مستان خرابان شرک را حد زنم.
روزی مهتر عالم و سرور بنی ادم نشسته بود و صحابه در پیش او حلقه زده، آن صدیقان صادق، آن خموشان ناطق، راز را با حضرت بی نیاز فرستاده بودند تا آن عنقای عالم غیب به آواز «قل» آید و آن هزار دستان بوستان معرفت به شاخگل آید و نوای عاشقانه بسراید و مراد دین و دنیا برآید. مهتر عالم، سر دُرج دُر اسرار بگشاد و این لفظ بر نطع بازرگانان جانباز جانان طلب معنی نهاد و چنین فرمود که: «من خرج من ذل المعاصی الی عز التقوی» هرکه قدم از ذل معصیت، بی تهمت ریا و غفلت به صحرای پرهیزگاری و ترسکاری نهد و کیمیای تقوی را به دست طلب معنی بر مس نفس سحارۀ غدّارۀ مکّارۀ امّاره افکند و به قدم مجاهده سوی انوار مشاهده رود، «اغناه الله بلامال» کمال فضل الهیت به محض لطف ربوبیت، این بنده را بی مال توانگر گرداند.
بس که شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل
تا همه جان بینی بی کبر و کین
پای نه و عرش به زیر قدم
دست نه و ملک به زیر نگین
گاه ولی گوید: هست او چنان
گاه عدو گوید: هست او چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمین
تقوی پیرایهٔ او گردد، پرهیزگاری سرمایهٔ او باشد. عاملان، توانگری به کثرت مال دانند.
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال
توانگری، توانگری دل است نه «الغنی، غنی القلب لاغنی المال»: اما غلط کردهاند که میفرماید مهتر عالم توانگری مال.
درمی چند و دیناری چند، از مکان کان فانی، به صنع صانع و ابداع مبدع، گلغونهٔ حمرت بر صفحات او کشیده، رنگی و هنگی به وی داده، ضرابان رعنا، نقشی و دایرهای بر وی کشیده و به کورهٔ امتحان درآورده دست به دست و شهر به شهر، گشتن پیشه کرده، چه لایق عشقبازی بندگان حضرت و شاهان با غیرت باشد.
مه دوش به بالین تو آمد به سرای
گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شبگرد جهان دیدهٔ انگشت نمای
عاقلان توانگری از این دانند اما غلط کردهاند، اما عاشقان حضرت حق، توانگری از آن دانند که در دار الضّرب نماز، سبیکهٔ راز و سکهٔ نیازدارند.
ملک تعالی در حق عالم غدّار
ندای فاعتبروا کرد یا اولی الابصار
زمانه بر مثل لعبت است مرد فریب
چو نیک درنگری زنگی است مردم خوار
آوردهاند که روباهی در بیشهای رفت. آنجا طبلی دید آویخته در پهلوی درخت افکنده، و هر باری که بادی بجستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آواز بلند به گوش روباه آمدی. روباه چون بزرگی طبل بدید و بلندی آواز بشنید، از حرص طمع دربست که گوشت و پوست او درخور شخص و آواز او باشد. همهٔ روز تا به شب بکوشید و به هیچ کاری التفات نکرد تا به حیلهٔ بسیار به طبل رسید که گرد طبل خارها بود و خصمان بودند. چون بدانجا رسید و آن را بدرید، هیچ چربویی نیافت. همچون عاشقان دنیا به شب هنگام مرگ، نوحه آغاز کرد که:
صیدم بشد و درید دام این بتر است
می، درد شد و شکست جام این بتراست
دل سوخته گشت و کار خام این بتراست
دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست
اما روشن چشمان معرفت و سرمه کشیدگان حضرت، در این بیشهٔ روباه، به آواز طبل التفات نکنند، شکار شکار باقی جویند.
آن شبروان که در شب خلوت سفر کنند
در تاج خسروان به حقارت نظر کنند
آن را که درگوش آواز وحی «قل» است، او را چه جای پروای آواز دهل است؟
سوری که در او هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
* * *
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ
کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ
کاینجا همه آواست و آنجا همه رنگ
و صادقان، نقد دل را ازکان حقیقت جویند و زر خالص اخلاص از آنجا حاصل کنند و سکهٔ شهود بروی نویسند، حسین منصور وار، سر در بازند، ابا یزید وار از عین عشق، سکهٔ «سبحانی ما اعظم شأنی» برآرند. نی هرکس این زر را تواند دید، و نه هر دل این درد تواند کشید. محمدی باید تا از چمن یمن اینگل چیند که: «انی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن». مجنون صادق باید تا این رمز بغمز آرد که:
ارادوا لیخفوا قبرها عن محبها
فطیب تراب القبر دل علی القبر
ای دوست من! راه بس نزدیک است، اما راهرونده بس کاهل است.
هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می برم
عالمی از عالم وحدت، به کف می آورم
تخت و خاتم نی و کوس «ربّ هب لی» می زنم
طور و آتش نی و در اوج «اناالله» میپرم
هرچه آب روح میبینم، به دریا مینهم
هرچه نقد عقل مییابم، در آتش میبرم
من چون طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم و جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین میکند
من همان معنی به صورت در زبان میآورم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای چار طاق چرخ بینی منظرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت، هم خضر و هم اسکندرم
بر زبان «ان نعبد الاصنام» بودم تاکنون
دل به «انی لا احبّ الآفلین» شد رهبرم
درقلادۀ سگ نژادان گرچه کمتر مهره ام
در طویلهٔ شیرمردان، قیمتی تر گوهرم
ای در همهٔ کویها بیگانه، وی در همهٔ نقدها نَبَهْره، نمیدانیکه اینکار،کردنی است نیگفتنی و این دنیا، گذاشتنی است، نه داشتنی. ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
از حال گدا نیست عجب، گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه، سرافکند
روزی پسر ادهم، اندر پی آهو
مانند صبا مرکب شبدیز درافکند
دادیش یکی شربت، کز لذت بویش
مستیش به سر بر شد و ز اسب برافکند
گفتند همه کس به سرکوی تحیّر
مسکین پسر ادهم، تاج و کمر افکند
از نام تو بود آنکه سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیش شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آنکه، محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقی کن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگین مباش.
هدهد روزی چندی از پیش سلیمان غایب شد. در اقلیم جهان سفر کرد. در دوران زمان نظر کرد. آوازۀ ملک بلقیس بیاورد. سلیمان بر تخت ملک نشسته بود ولشکر سلیمان مستمع و هر روز بامداد که آفتاب، سر از دریچهٔ عقبهٔ کوه برکردی، تیغ زر اندوه از قراب مشرق برکشیدی، خاکیان را خلعت نور بخشیدی جن و انس به اطراف تخت سلیمان میآمدند.
شیر، شر و شور درگذاشته، که چه میفرمایی؟ گرگ، با میش، آشنا گشته که چه می گویی؟ شاهین و تذرو منقار نقار در باقی کرده که فرمان چیست؟ اگر موری در جوف صخرۀ صما غمی و همی گفتی، سلیمان، مضمون غم و هم و حرکاتش را بشنیدی و بدانستی.
روزی باد، به حکم توسنی، از راه سرعت حرکت، در انبان آرد پیرزنی درآمد و آن آرد پیرزن را بریخت.
پیرزن از تهور باد به تظلم به حضرت سلیمان آمد که ای ولیعهد امر حق و ای فیصل اعاجیب مقامات و مهمات خلق، زن درویشم باد که به حکم توست در میدان «وسخرناله الریح» میشد، فعل «ویرسل الریاح» به رسم ذات نامحسوس خود در انبان آرد من آمد و آردم بریخت. تاوان آرد من از باد بستان، یا باد را ادب کن، تا بار دیگر گرد دست رست بیوه زنان نگردد.
سلیمان گفت: هم باد را ادب کنم و هم ترا ضمان و غرامت بکشم. بروید از کسب زنبیل بافی من، تاوان آرد پیرزن بدهید و باد را به زندان حبس کنید تا بدانید که بادی را که نه مکلف است و نه مخاطب، از بهر حق پیرزنی حبس میکنند. عدل «لمن الملک الیوم» ظالمانی را که دل پیر و جوان را به ظلم کباب کنند، فرو نخواهد گذاشتن «و لاتحسبن الله غافلاً عما یعمل الظالمون».
اذا خان الامیر وکاتباه
و قاضی الارض داهی فی القضاء
فویل ثم ویل، ثم ویل
لقاضی الارض من قاضی السماء
* * *
فلیتک تحلو و الحیاة مریره
ولیتک ترضی و الانام غضاب
ولیت الذی بینی و بینک عامر
وبینی و بین العالمین خراب
اذا صحّ منک الود فالمال هی
و کل الذی فوق التراب تراب
* * *
گفت یک روز صوفئی به هشام
کای زما همچو شیر خون آشام
روستا پرزبی نوایی توست
هرکجا مسجدی گدایی توست
خون ما شد ز تو سیاه چو شب
نان توگر سپید شد چه عجب؟
پیش هشام کوفی از صَجِری
این همیگفت های های گری
گرم شد زان حدیث سرد هشام
لیک از حلم نوشکرد آن جام
گفت خواهند کهتران انصاف
لیک نز راه جهل و استخفاف
آن شنیدم من از تو این دیدم
اینت بخشودم، آنت بخشیدم
کانکه او دانش و خطر دارد
مالش شاه و تاج سر دارد
ستم از مصلحت نداند عام
انتقام از ادب نداند خام
آفتابی که در جهان گردد
بهر خفاشکی نهان گردد؟
آفتاب اصل چرخ وگنج آمد
گرچه خفاش از او به رنج آمد
به ذات پاک ذوالجلالکه قدم از قدم برندارند روز حساب تا از عهدۀ این سه سئوال بیرون نیایند. چنانکه سید عالم میفرماید: «لایرفع المومن قدماً عن قدم حتی یسال عن ثلث: عن عمره فیما افناه و عن شبابه فیما ابلاه و عن ماله من این اکتسبه و فیما انفقه»
فردای قیامت هیچ بندهای را فرو نگذارند تا از عهدۀ این سه سئوال بیرون نیاید: یکی سئوال کنند که عمر عزیز را درچه گذاشتی؟ دوم آنکه جوانی به چه چیز رسانیدی به سر؟ سوم آنکه دنیا را از کجا جمع کردی و به کجا به کار بردی؟
هر کس را در دنیا دعوی است. باش تا داغ عزل بر گوش مدعیان زنند و این ندا به سمع عالمیان دردهند که: «یوم تبلی السرائر» امروز روزی است که پردهها را برداریم و همه را به صحرا بیرون آریم و همه را زبانها مهر کنیم: «هذا یوم لاینطقون».
ای حریقان آتش شهوات
وی غریقان قلزم خطرات
چند از این حرص و چند از این شهوت
چند از این فسق و چند از این زلاّت؟
چند از این هزل و چند از این هذیان
چند از این فعل و چند از این طامات؟
چند از این مکرو چند از این تلبیس
چند از این رسم و چند از این عادات؟
الحذر زین سرای مرد فریب
الهرب زین رباط پر آفات
در بهار حیات بفرستید
نفسی خوش سوی رمیم و رفات
کوس دولت همی زنید امروز
برکشید از نیاز دل رایات
کیسه های امید بر دوزید
این دم لطف و رحمت است و صلات
ای خداییکه لطف تو سازد
سال و مه را وظیفهٔ میقات
زرگر صنع تو مرصّع کرد
گوی زرین حلیهٔ اوقات
شبه معذرت ز ما بپذیر
ای کریم از قلادۀ طاعات
در طلب، پوینده چون باد باش. زهر بیماریش چون شکر نوشکن. دل را بگوی تا عافیت را بدرود کند. تن را بگوی تا سلامت را تبرا دهد که هرکه خانهای بر لب دریاکند، موج بسیار بیند و هرکه دعوی محبت کند، زهر بلا و محنت بسیار چشد.
تا درنزنی به هر چه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش
قرأ المقری بیار ای مقری، سلاسل جلاجل اجزای عاشقان را به الحان قرآن بجنبان. بگو که: بسم الله الرحمن الرحیم.
بسم الا له مسبب الاسباب
لعباده و مفتح الابواب
و رضیت بالرحمن ربی محسناً
فهو الذی یعطی بغیر حساب
و رجوت مغفره الرحیم المرتجی
عند الذنوب الغافر التّواب
ای عمر به باد داده، مستی؟
تا چند از این هوا پرستی؟
درهای جفا همه گشادی
درهای وفا همه ببستی
عهدی که خدای با تو بسته است
آن عهد خدای را شکستی
پیوسته چرا کنی شکایت
از رنج و عنا و تنگدستی
حسرت چه خوری ندارت سود
گر نیست شوی به رنج هستی
بسم الله نام آن ملکی است که رستگاری بندگان در رضای اوست. هرکه را عزی است، از فیض فضل اوست هر که را ذلّی است، از کمال عدل اوست بقای عالمیان به مشیت اوست. فنای آدمیان به ارادت اوست. هر کجا عزیزی است، آراستهٔ خلعت کرم اوست، هرکجا ذلیلی است، خستهٔ قهر اوست از زیر زنّار باریک که بر میان بیگانگان بسته است، این آواز میآید که: «و هو العزیز القدیر» از ریشهٔ طیلسانکه بر کتف عارفان افکنده است این آواز میآیدکه: «و هو اللطیف الخبیر».
بسم الله آن نامی است که بلقیس را در عهد سلیمان از دست تلبیس ابلیس بازستد. سلیمان چون بشنید که بلقیس در شهر سبا، خلقی را مسخر خودکرده است و از راه حق به باطل میبرد، نامهای بنوشت در دو انگشت خط که: «انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم»، هدهد را پیک ساخت به رسولی از حضرت خویش به ولایت آن گمراهان فرستاد تا آن منقطعان بادیهٔ تهمت را به نور مشعلهٔ هدایت از ظلمت ضلالت برهاند و بلقیس را از دست تلبیس ابلیس به صحرای تحقیق و تقدیس آرد.
آن مرغک ضعیف به پرفر، بر اوج هوا طیران کرد، در ولایت ضلالت شد. برگوشهٔ کنگرۀ ایوان بلقیس نشست. ره میجست تا به حضرت بلقیس در رود روزنی دید، از خلوت خانهٔ بلقیس به صحرا بازگشاده. بدان روزن درپرید. بلقیس را خفته دید. نامهٔ دعوت برکنارش نهاد و به منقار، زخمی بر سینهٔ بلقیس زد و به نظاره درگوشهٔ طاق اشتیاق نشست.
بلقیس از خواب درجست، لرزه بر وجودش افتاده که این، که تواند بود که به چندین حجاب و دربند درآید و ما را به قهر زخم خویش بیدار کند؟ خصمی عظیم باشد که به چندین ایوانهای حصین و در بندهای آهنین درگذرد سر برکرد وکسی را ندید. متحیر شد. نامهای در دعوت مسلمانی دید برکنارش افتاده. نامه را بازکرد، سطری دید نبشه چشمش بر نقطهٔ بای بسم الله افتاد. دلش در صمیم سینهٔ میم شعلهای زد. کبک دلش، صید باز ایمان شد. گفت: آخر این نامه را پیکی بباید و چشم را بمالید وگرد خانه نظر میکرد، ناگهان، مرغ ضعیف دید برگوشهٔ طاق سرای نشسته. با خودگفت: پیک این نامه، این مرغ باشد؟ ای عجب، پیکی بدین کوچکی و پیغامی بدین عظیمی!
ای دوستان من! مراد من از سلیمان، حضرت حق است و مراد از بلقیس، نفس امّاره و مراد از هدهد، عقل است که درگوشهٔ سرای بلقیس نفس هر لحظه منقار اندیشهای در سینهٔ بلقیس میزند و این بلقیس نفس را از خواب غفلت بیدار میکند و نامه بر او عرض میکند.
طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای نیکوان شیرین کار
تا کی از خانه، هین ره صحرا
تا کی از کعبه، هین در خمّار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعهای و ماهشیار
زین سپس دست ما و دامن دوست
زین سپس گوش ما و حلقهٔ یار
خیز تا زاب روی بنشانیم
گرد این خاک تودۀ غدّار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس زنگی مزاج را بازار
و نفعنا الله ایانا و ایاکم و صلی الله علی نبینا محمد و آله اجمعین.
المجلس الثالث: من کلامه افاض الله علینا عمیم انعامه
الحمدلله المتوحد بالکبریاء المتفرد بخلق الاشیاء، مولج الضیاء فی الظلام و الظلام فی الضیاء محیی الاموات و ممیت الاحیاء، تعزز بالمجد و الثناء و تعالی عن الزوال و الفناء، قدمه منزه عن تقدیر الابتداء و بقاؤه مقدس عن توهم الانتهاء، غرقت فی بحار سرمدیته عقول العقلا و برقت فی وصف صمدیته علوم العلماء و نشهد ان لا اله الا الله و نشهد ان محمداً عبده و رسوله، سید الانبیاء و امام الاتقیاء و شفیع الأمة یوم الجزاء و خیر من عرج به الی السماء الی محل الکرامه و الاصطفاء صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً: علی ابی بکر الصدیق، معدن الصدق و الوفاء و علی عمربن الخطاب الفاروق بین الحق و المراء و علی عثمان ذی النورین ذی الحلم و الحیاء و علی علی بن ابیطالب صاحب السیف و السخاء و علی جمیع المهاجرین و الانصار و الامناء و سلم تسلیما وکثیراً.
مناجات
ملکا و پادشاها! در این لحظه و در این ساعت، تحف تحیات و صلات صلوات به روان پاک سید المرسلین، چراغ آسمان و زمین، محمد رسول الله در رسان، بیضههای اعمال نهادهایم بر خاشاک از آسیب چنگال گربهٔ شهوت نگاه دار. ماهرویان عمل، کاهربایی دارند در دل ما، خداوندا! ما را هنگی و قوتی بخش تا ربوده نشود. تن شوره گشتهٔ ما راکه از آب شور حرص، شوره گشته است، به توفیق مجاهده، پاک و طیب گردان. دل ما راکه از خیل خیال وسوسهها پای کوب گشته است، به باران توفیق و خضر طاعات مزین گردان. تابهٔ طبع ما را از صدمهٔ سنگ سنگین دلان نگاه دار. به وقت مرگ چون مرغ جان ما از قفص قالب، بیرون خواهد رفتن، شاخهای درخت سبز سعادت، مرغ روح ما را بنما تادر آرزوی آن، پر و بال خوش بزند و به نشاط بی اکراه بیرون پرد.
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت تن رهاییم ده
با نور خود آشناییم ده
روزیکه مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
و آن دمکه مرا به من دهی باز
یک سایهٔ لطف بر من انداز
تا با تو قرین نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم
آن سایه نه کز چراغ دور است
آن سایه که از چراغ نور است
من بیکس و رختها نهانی
هان ایکس بیکسان تو دانی
تا چندکنم ز مرگ فریاد
گر مرگم از اوست مرگ من باد
گر بنگرم آنچنانکه رای است
آن مرگ نه مرگ، نقل جای است
از خوردگهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی
که: «والناشطات نشطا». افتتاح مقالات به حدیثی کنیم از احادیث مصطفوی صلوات الله علیه لقد جاء فی «دُرر الاخبار» عن النبی المختار علیه افضل الصلوات و اعلاها و اکمل التحیات و اسناها انه قال لحارثه صباح یوم: «کیف اصبحت یا حارثه؟ قال: اصبحت مومناً قال: ان لکل حق حقیقه فما حقیقة ایمانک؟ قال: عزلت نفسی عن الدنیا فاظماءت نهاری و اسهرت لیلی فکاءنی انظر الی عرش ربی بارزاً وکانی انظر الی اهل الجنه یتزاورون و الی اهل النار یتغاوون فقال النبی: «اصبت فالزم» ثم اقبل الی اصحابه و قال: «هذا عبدا نوّر الله قلبه بنور جلاله». سید المرسلین، چراغ آسمان و زمین صلی الله علیه و سلم روزی میان یاران نشسته بود روی، به حارثه کرد و گفت: ای حارثه! امروز چون برخاستی از خواب؟ گفت: مؤمن برخاستم. مؤمن راستی، مؤمن حقیقی، مؤمن بیگمان و تقلید.
آن جایکه احرار نشینند، نشستیم
وان کار که ابرار گزیدند، گزیدیم
دیدیم که در عهدۀ صدگونه وبالیم
خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم
مارا همه مقصود به آمرزش حق بود
المنة لله که به مقصود رسیدیم
پیغامبر صلی الله علیه و سلم فرمودکه: هر راستی را نشانی است و هر حقیقتی را علامتی است. نشان ایمان تو چیست؟
گفت: یا رسول الله! من از دنیا دور شدم که دنیا را دام غرور دیدم و حجاب نور دیدم. به روز، تشنه صبر کردم و شب، بیدار بودم و این ساعت معین عرش رحمان را به چشم ظاهر میبینم، چنانکه خلق، آسمان را میبینند و اهل بهشت را میبینم به این چشم ظاهر، میان بهشت یکدیگر را زیارت میکنند و کنار میگیرند و اهل دوزخ را با این چشم میبینم که غریو میکنند و فریادشان به گوش ظاهر میشنوم.
رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: «اصبت فالزم»: یافتی، راه راست دیدی. آنچه میبینی هم بر این روش محکم باش، تا آنچه دیدی مقام تو شود و ملک تو شود، زیرا دیدن دیگر است و ملک شدن دیگر. بعد از آن رسول صلی الله و علیه و سلم رو به یاران کرد و فرمود: «هذا عبد نوّر الله قلبه بنور جلاله»: این بنده، آن بنده است که خدای عزو جل.
آن سرمه کش بلند
بینان در بازکن درون نشینان
چشم دل این مرد را سرمهٔ معرفت کشیده است و چشم و دل او را منور گردانیده است.
گر پردۀ هستیت بسوزی به ریاضت
بیرون شوی زین ورطه که این خلق در آن است
پنهان شوی از خویش و ز کونین بیکبار
بر دیدۀ تو این سر آنگه بعیان است
این عالم نفی است، در اثبات توان دید
سرگشته در این واقعه این خلق از آن است
چون حارثه طاعت خود را پیش آورد که روز به روزه بودم و شب بیدار و از دنیا دور شدم تا اینها دیدم و شنیدم، آنچه خلق نمیبینند و نمیشنوند، رسول صلی الله علیه و سلم به لطف او را بیدار کرد که نماز خود را مبین، نیاز خود را مگو، آن به عنایت و بخشش حق دان.
از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمامگردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دار السلام گردان
باز سپیدی پرید از دست شاه به دستوری برگوشهٔ بام نشست. طفلان در فر و جمال آن باز حیران شدند. تی تی و توتو میکنند و از دور میپندارند که آن باز سلطان، از بهر تی تی و توتوی ایشان نشسته است. ندانند که آن باز به عنایت پادشاه به گوشهٔ آن ویرانه نشسته است. «نور الله قلبه بنور جلاله» یعنی مگو که روز چنین کردم و شب چنان کردم، الا بگو که آن خداوندی که روز را منور کرد و شب را مستر کرد به عنایت خویش و بخشش خویش بر دل و دیدۀ من رحمت کرد.
دل کیست کو حدیث خود و درد خود کند
پیدا بود که جنبش دل تا کجا رسد!
«لاتکونوا من ابناء العمل و کونوا من ابناء الازل» زاهدان از عمل اندیشند که چنین کنیم و چنان کنیم. عارفان از ازل اندیشند که حق چنین کرد و چنان کرد و از های و هوی عمل خود نیندیشند.
عارفان چون دم از قدیم زنند
های و هورا میان دو نیم زنند
«الزاهد یقول کیف اصنع و العارف یقول کیف یصنع»
زاهد از ترس گفته من چه کنم
در میان چنین محن چه کنم
عارف از عشق گفته او چه کند
عجب از بهر من خدا چه تند
نظر آن بود به سوی خودی
که کنم نیک و نگروم به بدی
نظر این بود به سوی خدا
نگرد دائما به روی خدا
نظر الزاهدین فی الاعمال
نظر العارفین فی اضمحلال
صحوة الزاهد من الاعمال
سکرة العارف من الاجلال
عمل البر متکا الزاهد
مطمح العارف لدی الواحد
ذایری نفسه بفعل البرّ
ذاک للحق شاهد فی السر
ذاک احسانه مدی معدود
عارف الحق هادم المحدود
ذاک فی الارض عمره یفنی
عارف الحق فی البقاء سماء
زاهد اندر میان خوف و رجا
عارف الحق طارفوق حجی
مسکن الزاهدین فی ذا الفرش
همة العارفین فی ذی العرش
زاهد می گوید: آه آه چه کنم من؟ عارف میگوید: آه تا او چه کند؟
سیر زاهد هر مهی یک روزه راه
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه
* * *
رخ چو بنمود آن جمال، تو را
پاک بر بود آن کمال، تو را
* * *
هرکه آید به سوی او ز حقیقت خبری
اندر او از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر همه علت گیرد ز علی تابه ثری
هرکه از خود متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او
رودگر شود تو به تحقیق، که اوشدد گری
* * *
زاهدی چیست؟ ترک بد گفتن
عاشقی چیست؟ ترک خود گفتن
حکایت
آوردهاند که پادشاهی بود، عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیت پرسی خداوندا! پادشاه عهد ما را برداد و عدل و انصاف ثابت دار و آن پادشاه را امیران بودند. بعضی اهل قلم که تدبیر ملک را از مدبرات امر تعلیم کرده بودند. قلمشان چون قلم فرشته در دست راست، نرفتی الا به خیرات. مکرو تزویر و مظلوم شکنی را زهره نبودی که گرد دفتر و قلمشان گشتی. دفترهای ایشان، در دیوان روشنایی دادی، همچون نامهٔ مؤمنان در دیوان قیامت و بعضی بندگان، اهل شمشیر و عَلَمْ بودند، جانباز.
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم
بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم
یک غلامی بود بی دست و پا تر از همه. در قلم او را هنری نی، در علم او را قدرتی نی. پادشاه او را از همه دوستتر داشتی و مقربتر از ایشان بود و راز ایشان با او گفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگیهای او، از ایشان افزون بودی، وسوسه، سرمهٔ حسد در دیدۀ ایشان میکشید، چنانکه در قصهٔ یوسف و برادران، عنایت پدر با یوسف بود. و برادران، پنهان دست میخاییدند از غضب و حمیت که «اذ قالوا لیوسف و اخوه احب لی ابینامنا»، با هم به خلوت میگفتند: آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید؟ و چون کسی بد کسی گوید در غیبت، بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند، بینایان بینند و نابینایان همگمان برند.
آنهاکه محققان و ره بینانند
احوال تو را یکان یکان می دانند
لیکن به کرم پردە ی کس ندرانند
زان سان که زمانه میرود، می رانند
پادشاه و آن غلام خاص در پیشانی امیران و در چشم ایشان و درگفت ایشان، بداندیشی و بدگویی ایشان میدیدند. لابد اثر غیبت در پیشانی و در چشم ایشان و گفت پیداست. چنانکه خدای تعالی میفرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقان که: «و لتعرفنهم فی لحن القول»، اما میدانستند و نادانسته میکردند.
میدان و مگو تا نشود رسوایی
زیبایی مرد، هست درگنجایی
روز رسوائی خود در پیش است. «یوم تبلی السرائر» باشدکه پیش از آن روز توبه کند، حالی او را رسوا نکنیم. آن امیران با یکدیگر میجوشیدندکه چه کنیم پادشاه است. حاکم است. دست، دست اوست. اگر بی انصاف است که گوید که مگو؟ و اگر روز را شب گوید،که گوید که خطاست؟
گر قامت سرو را دوتا میگویی
ور ماه دو هفته را جفا می گویی
اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟
تا با تو بگوید که چرا میگویی؟
* * *
جننّا بلیلی و هی جنّت بغیرنا
و اخری بنا مجنونة لانریدها
* * *
ما عاشقیم بر تو، تو عاشق بر آینه
ما را نگاه بر تو، ترا اندر آینه
از دود آه خویش، جهان را سیه کنم
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه
روزی از آن امیران یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود، گفت: ای امیران، و ای برادران اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سرکنم، اگر بگوید که: چیست؟ بگویم:
گفتی که سرشک تو چرا گلگون شد؟
چون پرسیدی راست بگویم چون شد:
خونابهٔ سودای تو میریخت دلم
چون جوش برآورد، ز سر بیرون شد
* * *
کارم چو زغم به جان رسانیدی بس
دودم به همه جهان رسانیدی بس
از پوست برون رفت مکن بی رحمی
چونکارد به استخوان رسانیدی بس
گفتند: ای برادر راست میگویی، الا از بهر خاطر ما روزی چند صبرکن که «الصبر مفتاح الفرج». گفت: صبر کنم تا چه شود؟گفتند: تا فرصت نگاه داریم.
مرغ را بینی، که بی هنگام آوازی دهد
سر بریدن واجب آید، مرغ بی هنگام را
گفت: وقت کدام باشد؟ گفتند: روزیکه پادشاه، خوش طبع و گشاده باشد و با ما خندان باشد آن ساعت رحمت در جوش باشد. «اغتنموا الدعاء عندالرقه» رسول صلی الله علیه و سلم میفرماید که: آن ساعت که دلهای شما تنگ شود و دیده های شما پر آب شود، سوزی و نیازی پیدا شود، آن ساعت، وقت حاجت خواستن است، غنیمت دارید که آن ساعت در رحمت باز است، حاجتها بخواهید.
ای باد سحر، به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی، اگر باشد روی
ور زانک بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیدهای، هیچ مگوی
تا روزی پادشاه شکارهای عجب کرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاه ازل و ابد را شکار عزیز، دل عاشقان است که: «ان الله یفرح بتوبة عبده المؤمن». زهی تقاضای رحمت که بندگان را بگریزاند به غیرت و بیگانه کند و باز شکار کند به رحمت.
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی
هر لحظه در او صنعت دیگر بازی
گه مات کنی و گه بداری قایم
احسنت، زهی صنعت با خود بازی
امیران چون شاه را شادمان دیدند و درهای رحمت را باز یافتند، جمله به خدمتش زانو زدند و گفتند: ای شاه عالم! چند و چند؟ آخر ما را کشتی، عادت کرم تو نبود این، مدتهاست که ریسمان دل ما گره بر گره است، چون رشتهٔ تب بترس از شب دودآلود و از شفق خون آلود.
از زلف بیاموز کنون بنده خریدن
کز چشم بیاموختهای پرده دریدن
فریاد رس آن را که به دام تو درافتاد
یا نیست ترا مذهب فریاد رسیدن؟
ما صبر گزیدیدم به دام تو که در دام
بیچاره شکاری خفه گردد ز طپیدن
زین رو که رضای تو به اندوه تو جفت است
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
زین روی نیاریم غمت خورد به یکبار
زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن
بشنو سخن بنده سنایی و مکن جور
کارزد سخن بنده سنایی به شنیدن
پادشاه گفت: چه کردهام در حق شما؟
گفتند: ما بندگان توایم، از جان عزیزتر چه بود؟ از رضای تو دریغ نمیداریم، در صف چنگ، جنگ وقت نفسی نفسی جانبازیهای ما را دیدهای چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیدهای؟ به چه هنر، به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصیر آمد، حاکمی و فرمان داری. اما:
آنکس که به بندگیت اقرار دهد
با او تو چنین کنی دلت بار دهد؟
آخر او چه بندگی میکند که آن بندگی لطیف است و در نظر ما در نمیآید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبر کن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنر خود بنماییم. گفت: چه گویم؟ آنچه او میکند، شما نتوانید کردن.
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کاین سخن، با خلق کمتر گویمی
کو کسی کاسرار چون بشنود، دریابد که من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی، کز وهم پای عقل برتر مینهد؟
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد و از دل عرش ساخت؟
تا نشان عالم صغریش در بر گویمی
کو کسی، کز قعر ظلمت پا نهد یک گام پیش
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی، صاحب مشامی کز یمن بویی کشد
تا ز مشک تبت و عود معنبر گویمی
کو کسی، کو عبره خواهد کرد از این دوزخ سرا؟
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
گر دل عطار پست خاک نقشین نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
گفتند: ای شاه عالم! آخر ما را امتحان کن، اگر از عهده بیرون نیاییم، خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسد وسوسه فارغ شویم، بعد از آن جنگ با خود کنیم نه با خیال شاه.
گر دل دهیم از سر جان برخیزم
جان باز و از جان و جهان برخیزم
من بنده به خوی تو نمیدانم زیست
مقصود تو چیست؟ تا از آن برخیزم
که هرکه رنج و بلا ازگناه خود گیرد، مستغفر باشد، پادشاه را عادل گفته باشد، روشنائی یابد و زود خلاص بیند. «قل لمن فی ایدیکم من الاسری ان یعلم الله فی قلوبکم خیراً یؤتکم خیراً مما اخذ منکم». ای محمد! اسیران و بستگان غم را بگو که از من در این رنج و اسیری، اگر آنکس که شما به تقدیر نافذ او اسیرید، در این حالت در دل شما اندیشهٔ نیک بیند، هرچه از شما یاوه شد، بیش از آن و بِه از آن دهد.
پادشاه فرمود که: یک هنر غلام من آن استکه دایماً مرا مینگرد و چشم از روی من بر نمیدارد. گفتند: ای شاه عالم! پس زودتر بگو، این سهلکاری است. ما همه روز و شب بعد از این، ترا نگریم. خاک بر سرکارهای دیگر، از این خوشترکار چه باشد!
آن کس که ترا بیند و شادی نکند
سر زیر و سیه کاسه و سرگردان باد
جمله امیران از این شادی سجده کردند و سلاحها از خودگشادند و انداختند و گفتند: بعد از این سلاح ما روی تو، صلاح ما کوی تو، حجّی به در خانه و فضلی بسیار. صف کشیدند و بر روی پادشاه نظر میکردند. با خود میگفت:
مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟
که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی
* * *
دعوی عشق کردن آسان است
لیک آن را دلیل و برهان است
در گوش حاجب خاص گفت که: برو به طبل خانه، هرچه آنجاست از کو و دهل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن بیکبار دراندازند. رفتند و چنانکردند. بیکبار بانگهای با هیبت و زلزله برخاست. همه چپ و راست نگریستند که بارگاه چه میشود! و چشم او در رخ شاه ماند که سیمای شاه چه میشود: «ما زاغ البصر و ماطغی».
ای عزیز من! مقصود از این قصه، پادشاه نیست. امیران و سپاه نیست. مقصود از این پادشاه نه پادشاه است، بلکه حضرت عزت اله است تعالی و تقدس مقصود از این امیران نه امیرانند بلکه فرشتگان هفت آسمانند: «لایعصون الله ما امرهم».
چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمین معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: «اتجعل فیها من یفسد فیها» در این زمین قومی آوریکه فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟
جواب فرمود جل جلاله که: این هست، الا من از ایشان خدمتی میدانم که از شما آن خدمت نیاید.
گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟ رسول کونین، پیشوای ثقلین، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بروی عرضه کردند عرش و کرسی بر او جلوه کردند، البته نظر از جمال الوهیت برنگرفت. که «مازاغ البصر و ماطغی».
چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود
صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود
آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا
ذرهای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود
اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار
زندۀ با جان به نزد زندۀ بی جان شود
فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک
هرکسی طاقت ندارد، زانکه سرگردان شود
والحمد لله اولاً و آخراً و صل الله علی محمد و آله.
المجلس الرابع: من اسراره نورنّا لاالله بمشرق انواره
الحمدلله مقدر الکائنات و مافیها و مدبر الموجودات و باریها، معید الخلایق علی صعید الحشر لیوم النشر و مبدیها، مجری الفلک الدّوارفی لجّة الخضراء و الفلک علی صفحات الماء و مزجیها، مظهر کتائب السحائب علی اکناف الهواء و منشیها، فاذا سلت البروق سیوفها علی اعجاز العوادی و هوادیها، ارسلت سهام الاقطار الی اغراض الاوطار و مرامیها و نادی خطیب الرعد علی منبر الغیم، تبارک الله «مجریها و مرسیها» العلیم الذی لایعزب عن علمه خطرات الاقلام فی مدارجهاو لاخطوات الاقدام فی مجاریها، البصیر الذی لایخفی علی بصره اصناف الدرر فی اعطاف الاصداف و مطاویها، السمیع الذی یسمع برید اصوات الانام فی غلبات الظلام و دیاجیها و ترصیع الالحان من الاطیار علی اغصان الاشجار و مراقیها، المتکلم بکلام قدیمی ازلی جلّ عن نغمات اللغات و حرکات اللهجات و تقدس عن رسوم رفع ظروف و حروف یوالیها فی القراءة تالیها و نشهد ان لا اله الاالله وحده لاشریک له و نشهد ان محمداً عبده و رسوله صلی الله علیه و علی اله خصوصاً علی ابی بکر التقی و علی عمر النقی و علی عثمان الزکی و علی علیّ الوفی و علی جمیع المهاجرین و الانصار و سلم تسلیماًکثیراً.
مناجات
ملکا و پادشاها! جان مشتاقان لقای خود را که از دریای هستی به کشتی اجتهاد، عبور می جویند به سلامت و سعادت به ساحل فضل و رحمت خویش برسان. دردمندان لقای فراق خود را به مرهم و درمان امانِ خویش، صحت و عافیت ابدی روزی گردان. دیدۀ دل هر یکی را به تماشای انوار و ازهار بستان غیب گشاده گردان. شبروان خلوت را در ظلمات هوی و شهوات ازگمراهی و بی راهی نگاه دار. ای خدایی که به امر «اهبطوا» مرغان ارواح ما را به دام و دانهٔ قالب خاکی محبوس کردی، به کمالی فضل خویش از این دامگاه صعب به گشاد عالم غیب راه نمای، یا اله العالمین و یا خیرالناصرین. ابتدای کلام و آغاز پیام به حدیثی کنیم از احادیث رسول صادق، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم: روی فی اصّح الاخبار عن افصح الاخیار انه قال: «ان لله تبارک و تعالی عباداً امجاداً محلهم فی الارض کمحل المطران وقع علی البّر اخرج البُرّوان وقع علی البحر اخرج الدّر». چنین می فرماید مصلح هر فساد،کلید هر مراد، پناه مطیع و عاصی، رهنمای دانی و قاصی صلی الله علیه و سلم: خدای خالق زمین و زمان را، مبدع طباق هفت آسمان را، خداوند بی حیف را، سلطان بی کیف را در جهان آب وگل بندگانند پاک تر از جان و دل.
آنهاکه ربودۀ الستند از عهد الست باز مستند
در منزل درد، بسته پایند در دادن جانگشاده دستند
تا شربت بیخودی چشیدند از بیم و امید باز رستند
رستند ز عین و غین، هرگز دل در ازل و ابد نبستند
چالاک شدند پس به یک گام از جوی حدوث باز جستند
برخاسته از سر تصدّر بر مسند خواجگی نشستند
فانی ز خود و به دوست باقی این طرفه که نیستند و هستند
این طایفه اند اهل توحید باقی همه خویشتن پرستند
حق تعالی چون بنده ای را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند، ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صافی کند، محبت اغیار را در باطن اوگنجایی نمانَد، مشاهد لطف خفی گردد، به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره می کند، از مصنوع به صانع می نگرد و از مقدور به قادر می رسد. آنگه از مصنوعات ملول گردد و به محبت صانع مشغول گردد. دنیا را پیش او خطر نماند، عقبی را بر خاطر اوگذر نماند. غذای او ذکر محبوب گردد و تنش در هیجان شوق معبود می نازد و جان در محبت محبوب می گدازد، نه روی اعراض و نه سامان اعتراض، چون بمیرد و حواس ظاهرش از دور فلک بیرون آید،کل اعضاش از حرکت طبیعتش ممتنع گردد این همه تغیّر ظاهر را بود ولیکن باطن از شوق و محبت پر بود «اموات عند الخلق احیاء عند الرب» با خلق مردگان و نزد حق زندگان.
می فرمایدکه: این بندگان رحمت عالمند، بدیشان بلاها دفع شود، زینهار خلقند، درِ روزی به برکت ایشان باز شود و در بلا بسته شود. بر مثال بارانند هرجاکه بارند مبارک باشند و برکت باشند،گنج روان باشند حیات بخش باشند، آب زندگانی باشند باران اگر بر زمین بارد،گندم و نعمت بار آرد وگر بر دریا بارد، صدفها پر دُر کند و درو گوهر رویاند.
بعضی محققان گویند: مراد از این خشکی، قالب و صورت آدمیان است که به برکات صحبت اولیا آراسته گردد و عمل و زهد و نیاز و شفقت و مرحمت و خیرات و صدقات و مسجدها و منارها و معبدها و پلها و رباطها و غیرآن، این همه خیرات ظاهر در عالم از صحبت آن بندگان حاصل شده است و از ایشان دزدیده اند و از ایشان آموخته اند و مراد از باریدن بر دریا، زنده گردانیدن دلهاست و بینا شدن دلها و روشن شدن دلها از صحبت ایشان و آراسته شدن نوعروس جان به جواهر علم و معرفت و شوق و ذوق.
آن عزیزانکه پردۀ عینند در خرابات قاب قوسینند
گاه در عقبهٔ مجاهده اند گاه در مجلس مشاهده اند
همه هم باده اند و هم مستند همه هم نیستند و هم هستند
نیست گشته همه ز غیرت هست عَلَم بی نیازی اندر دست
جسمشان تا ولایت آدم اسمشان تا نهایت عالم
خَمُشانی ز جان بآیین تر تُرُشانی ز قند شیرین تر
جانفروشان بارگاه عدم خرقه پوشان خانقاه قدم
همه از روی افتقار و وله لاشده در جمال الا الله
نور دیدم درو رونده یکی همچو ماهی رونده بر فلکی
که همی کرد از آن ولایت دور خرقه هاشان به تابش پر نور
خواستم تا در آن طریق شوم خواستم تا از آن رفیق شوم
عاشقی زان صف سقیم صحیح پیشم آمد خموش لیک فصیح
دست بر من نهاد وگفت که: بیست هم بدین جاکه جای، جای تو نیست
باز پر سوی لایجوز و یجوز رشته در دست صورت است هنوز
تا بر در حجرۀ دل ساکن شدند و هرچه ما سوی الله بود، از دل بیرون کردند، از بهشت و دوزخ و ارواح و اجسام و غیر آن، الا ترک طلب حق نکردند. پس سه چیز آمد: طالب و طلب و مطلوب. پس چون بدین مقام رسیدند، درنگریستند، زنار ترسایی «ثالث ثلاثه» برگردن وجود خود دیدند. از سرادقات عزت خطاب: «ولاتقولوا» بشنیدند، چندان دیده و عقل در برابر داشتندکه طالب و طلب فانی شد، فرد مطلق باقی ماند.
زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدم که عقل، دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد، آتشی در من زد زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
لمعان ینبوع اعظم جلال قدس حق از مشرق «افمن شرح الله» چون طالع شد، نه حسن ماند نه خیال نه وهم ماند و نه عقل ماند.
تنا پای این ره نداری چه پویی؟ دلا جای آن بت ندانی، چه جویی؟
از این رهروان مخالف چه چاره چو بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان که در عقل رعناست آن تنگ خویی
تو جانی و انگاشتستی که شخصی تو آبی و پنداشتی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقین دان که تو او نباشی ولیکن چو تو در میانه نباشی، تو اویی
آدمی اول نطفه بود، آنگه عَلَقه آنگه مضغه، پس حق تعالی فرشته ای را مسلط کند بر رحم مادران که او را ملک الارحام گویند. فرمان آیدکه ای فرشته! نقش کن. آن فرشته از لوح محفوظ، نشان صورت برداشته بود، بیرون از رحم، برابر رحم بایستد و نقاشی کند به فرمان خدای عزوجل چون نقش صورت تمام گشت، فرمان آیدکه ای فرشته! باز رو که ما را با وی سری است، بعد از آن جان اندر وی ترکیب کند و هیچکس نداندکه جان چه چیز است. بعد از آن امر آیدکه بنویس رزق او را و عمل او را و بنویس که شقی است یا سعید. آدم را چون بیافرید، جان را فرمان داد که تا سَرِ وَیْ اندر آمد. سرش که از گل بود،گوشت و استخوان و پوست کُشت، آن باقی همه گل. چشم بازکرد، تن خود را همه گِل دید، تا همهٔ فضلها از خدا بیند. آورده اند از قصهٔ «عازم» که از بنی اسرائیل بود روزی از فساد خانهٔ خویش بیرون آمد و به سوی بیابان می رفت، تا رسید به جایی، قومی دیدکه کِشْت کرده بودند و تیمار داشته تاکشتشان تمام رسیده و بلند شده و دانه ها آکنده شد، لایق درودن و خرمن کردن شد. آتش آوردند و آن همه کشت را سوختند.
با خودگفت: ای عجب، سوختن چنین دخل، دریغشان نمی آید؟ از آنجا درگذشت و حیران و بتعجب میرفت تا رسید به جایی. مردی دیدکه با سنگی میکوشید تا آن سنگ را بردارد. نمی توانست برگرفتن و نمی توانست از جا جنبانیدن سنگی دگر آورده و پهلوی آن نهاده می کوشید تا هر دو را بهم برگیرد. بجنبانید نتوانست برگرفتن. گفت: ای عجب تا یکی بود، نمیتوانست از جا جنبانیدن اکنونکه دو شد وگرانتر شد، چون میتواند از جا جنبانیدن؟ رفت، سنگ سوم آورد، پهلوی آن دو نهاد. چون سه سنگ شد، هر سه را برداشت و روان شد. عازم، این عجایب نیز بدید و باز در بیابان روان شد. گوسفندی دیدکه پنج کس آن را نگاه می داشتند. یکی بر پشت گوسفند سوار شده بود و یکی گوسفند بر او سوار شده بود و یکی پستان گوسفند راگرفته بود و میدوشید یکی سُروُی گوسفند راگرفته بود و یکی دنبه اش را به دو دست گرفته بود و عازم را دستوری پرسیدن نی. از آنجا روان شده، می رفت. ماده سگی دید. در شکم او سگ بچگان جمله به بانگ آمده.
عازم گفت: چه عجایب ها دیدم!
چون به در شهر رسید، پیری را دید. گفت: ای شیخ! در این راه که آمدم، عجایب ها دیدم.
گفت: چه دیدی؟
گفت: دیدم قومی راکِشْت کرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند.
گفت: آن مثالی است که خدای، خدای تعالی میخواست که به تو بنماید. آنها قومی اندکه طاعتهاکرده بودند، آخرکار به مفسده ها و معصیت مشغول شدند. خداوند تعالی عملهای ایشان را حبطه کرد. «و قد منا الی ماعلموا من علم فجعلناه هباء منثورا»
گفت: دیگر چه دیدی؟
گفت: دیدم مردی سنگی را میخواست که برگیرد، نمی توانست تا تمام قصه را بگفت.
پیرگفت: این مثل مردی است که یک گناه کرد. نزدیک او آن، عظیم و بزرگ بود و می ترسید، نمی توانست آن را برداشتن و از آن اندیشیدن گناهی دیگر بکرد، اندکی سبکتر شد. تا آن سنگ دو شد، دیدکه می جنبانید و چون سنگ اولین تنها بود، نمیتوانست از جای جنبانید. بعد از آن سوم بار،گناهی و فسادی دیگر بکرد، همهٔ گناهها بر او سهل شد و سبک شد.
گفت: ای شیخ! دیدم که گوسفندی بدان صفت که گفته شد.
گفت: آن گوسفند مثل دنیاست. آنکه بر پشت او سوار بود، پادشاهانند و آنکه گوسفند بر او سوار بود، درویشانند که از مردمان چیزی گدایی می کنند و آنکه دنبه اش راگرفته بود، آن مثل مردی است که کارش به پایان آمده است و اجلش نزدیک رسیده و نمانده است الا اندک.
چندت اندوه پیرهن باشد بوک آن پیرهن کفن باشد
و آنکه دیدی که دو شاخ گوسفند راگرفته بود، مثل آنکس است که در دنیا زندگانی نکند، الا به مشقت بسیار و رنج و اما آنکه پستانش راگرفته بودند و میدوشیدند، بازرگانان و خداوندان سرمایه و سود باشند وگفت: دیدم ماده سگی، سگ بچگان در اندرون شکم مادر بانگ می کردند.
گفت: این مثل آنهاست که سخن بیوقت گویند. ایشان به مثل سگ بچگانندکه هنوز در شکم مادرند و بانگ می کنند.
گر در سر و چشم، عقل داری و بصر بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
ماهی طمع از زبان گویا ببرید زان می نَبُرند از تن ماهی سر
عازم گفت: ای شیخ فهم کردم، آنچه گفتی، اکنون خانهٔ فلانه که به سیم می رود،کجاست و درکدام محله است؟ می گویند سخت شاهد است و من به هوس او آمدم. شیخ سه بار بر روی عازم تف کرد وگفت: ای بدبخت! پندهات دادند، به گوش نکردی، مثله ات نمودند التفات نکردی. من شیخ نیستم، من ملک الموتم، بدین صورت نمودم و این ساعت جانت را بستانم به امر حق و مهلت ندهم که آب خوری. در حال عازم، زرد شدن آغاز کرد و گداختن گرفت. جانش را قبض کرد در حال بفرمان رب العالمین.
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پندگیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند عذر خواهید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فروماند ز نطق پیش ازآن کاین چشم عبرت بین فروماند ز کار
در جهان شاهان بسی بودندکزگردون ملک تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزاگذار
بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ تیرهاشان شاخ شاخ و نیزه هاشان تارتار
در تو حیوانی و شیطانی ورحمانی درست از شمار هرکه باشی، آن بوی روزشمار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
*
سیرتی کان در وجودت غالب است هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ما بنده ای که بحقیقت توبه کند و به سرگناه باز نگردد، خداوند تعالی همهٔ معصیتهای او را طاعت گرداند.
«فاولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات» کدام بازرگان از این سودمندتر باشدکه معصیت بنده، طاعت گردد و جفا، وفا شود و دوری، نزدیکی شود و بیگانگی، آشنائی گردد بر در بود، به پیشگاه رود. رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: به هیچ چیز، فرزند آدم شادمانه تر از آن نبود که در میان بیابان عظیم رسد، فرود آید. و زانوی شتر ببندد وروی زمین را نهالین سازد و دست خود را بالش خودکند و ساعتی بخسبد. چون از خواب بیدار شود، درنگرد شتر رفته باشد و توشهٔ راه و پای افزار و قماش وی بر سر شتر و شتر رفته، همه را برده. گاهی راست دَوَد و گاهی چپ. هیچ جایی اثر و نشان شتر نبیند. دل بر هلاکت بنهد. همانجا باز آیدکه شتر راگم کرده بود. ناگاه شتر را ببیند، مهار در دست و پای افکنده روی به وی نهاده از شادی پیوسته می گوید: «اللهم انت ربی و انا عبدک». این بارگفت: «اللهم انت عبدی و انا ربک» از غایت شادی خطاکرد و خواست گفتن تو خدای منی، من بندۀ تو، از شادی غلط کرد،گفت: یارب، تو بندۀ منی و من خدای تو.
بعد از آن رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: خداوند تعالی به توبهٔ بنده عاصی خویش، از آن مردی که شتر را یافت و به یافتن شتر شاد شد، شادتر است. معنی شادی خداوند به توبهٔ بنده آن است که چون بنده به چیزی شاد شود، آن چیز را عزیز دارد، اکنون آن مرد تائب نیز نزد خداوند تعالی سخت عزیز باشد و فرمود که: بنده ای بودکه گناه کند و آن گناه او را در بهشت آرد. گفتند: چون باشد یا رسول اللّه؟ گفت: آن گناه در پیش چشم وی ایستاده بود و وی هر دم پشیمانی می خورد و عذر می خواهد. این پشیمانی و عذر، او را آخر به بهشت اندر آرد. بنده ای چون روز قیامت نامهٔ گناه بیند، راه دوزخ گیرد. او را گویند: روی دیگر برخوان. برخواند، همه طاعت بیند، از بهر آنکه توبهٔ نصوح کرد و حق تعالی معصیتهای او را به طاعت مبدل گردانید، آن خدایی که ریگ را از بهر خلیل آرد و آهن را از بهر داوود موم کرد، نرم وگِل را از بهر عیسی مرغ گردانید و خون حیض را غذای فرزندان گردانید، معصیتها را به طاعت مبدل تواندکردن به روزگار. رسول صلی الله علیه و سلم گفت: شخصی بود «مقبل تمّار» خرما فروختی. زنی بیامد، خرمای نیکو دید بر دکان تمار،گفت: در دکان اندرون بهتر دارم. چون زن به دکان درآمد زن را بوسه داد و در چادر او در آویخت و آن زن او را دفع می کرد و می گفت: بدکاری کردی، به خداوند عاصی گشتی و به خواهر خود به مسلمانی خیانت کردی. مقصود ذکر قصهٔ مقبل نیست، مقصود آن است که نودانی که درمان گناه چه می بایدکردن. مقبل چون توبهٔ نصوح کرد، این آیت بیامد: «والذین اذا فعلوا فاحشه اوظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفر والذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله» جماعتی می گویند این درشأن «بهلول نباش» آمده است. جابر رضی الله عنه روایت می کندکه جوانی بود از انصار، نام وی ثعلبه بن عبدالرحمن بود. خدمت رسول کردی. روزی بر در سرای یکی از انصارگذرکرد و در آن سرای نظرکرد چشم وی بر روی زنی افتادکه خویشتن را میشست. بایستاد در وی بقصد می نگریست ناگاه به دلش آمد نبایدکه خدای تعالی وحی فرستد به رسول علیه السلام در حق من، از آن نظر شهوت پشیمان شد. از مدینه بیرون آمد از شرم، بدان کوه که میان مکه و مدینه است، چهل شبانه روز بان کوه بود و زاری می کرد و رسول از وی می پرسید و آن چهل روز بودکه وحی نمی آمد، تاکافران گفتند: «ودعه ربه و قلاه» ناگاه جبرئیل آمدکه آن بنده در میان کوه، فریاد میخواهد به من از آتش دوزخ. رسول علیه السلام عمر خطاب و سلمان فارسی را رضی الله عنهما بفرستادکه ثعلبه را پیش من آرید. هر دو از مدینه بیرون آمدند. شبان دقاقه را پرسیدند.
گفت: این چنین کس که شما می طلبید، چهل روز است که هر دو دست بر میان سر نهاده است و می نالدکه کاشکی جان من از میان جان ها بستدی و مرا روز قیامت زنده نکردی. چون به کوه رسیدند، بعضی از شب گذشته بود. آن جوان برون آمد و می گفت: یالیتنی قبضت روحی فی الاوراح و تلاشت جسدی فی الاجساد چون عمر او را بگرفت گفت: الامان، الامان، متی الخلاص من الاوزار؟ یا عمر! مرا وقتی پیش رسول برکه وی اندر نماز باشد یا بلال اندر قامت بود.
چون ثعلبه آواز قران خواندن رسول بشنود، عقل از وی زایل شد و بر جای بیفتاد. چون رسول از نماز فارغ شد به نزد ثعلبه آمد. از پرتو رسول ثعلبه به خود آمد و دل بازیافت وگفت: یا رسول الله از تشویرگناه و خجالت گریختم. رسول علیه السلام گفت: آیتی آموزم تراکه بنده را بدان بیامرزند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار».
گفت: گناه من از آن عظیمتر است. رسول علیه السلام گفت: بل کلام الله، عظیمتر است ازگناه تو. ثعلبه به خانه رفت سه شبان روز در نماز زار و نزار شد. رسول علیه السلام بیامد بر او سروی درکنار نهاد. فرمان آمدکه معصیت او را درگذرانیم ثعلبه هم در آن دم از دنیاگذشت و بر وی نمازکردند «انا لله و انا الیه راجعون»
از روز قیامت جهان سوز بترس وز ناوک انتقام دل دوز بترس
ای در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت دمید، از روز بترس
*
کتبت کتاباً و الفواد معذب و قلبی علی جمر الرضا یتقلب
وکنت اظنّ الموت اصعب فرقة ففرقتکم عندی اشدّ و اصعب
و صلی الله علیه محمد و اله الاکرمین.
المجلس الخامس: من بیانه نورنا الله بنور عرفانه
الحمدلله الاول الذی ماوفی حقکبریائه مجتهد ولاجاهد، الاخر الذیکل موجود الی عتبة جلاله قاصد، الظاهر الذی بهرت آیاته العقول فلایجحده جاحد، الباطن الذیکل ذرة فی السموات و الارض علی وحدانیّته علم شاهد، السماء قبّته و ایوانه و الارض فراشه و میدانه البسیط بساط و شاذروانه، و انه قلوب العارفین اکرّته و القضاء صولجانه، الجنة رحمته و خازن الجنة رضوانه، النّار سجنه و مالکها سجانه، القیامة مجمعه الاکبر و مظالمه الاعظم و دیوانه «فمن یعمل مثقال ذرّه خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّه شراً یره» مکیاله و میزانه، عمّ العالمین رأفته و احسانه و شمل العاصین رحمته و غفرانه من غاص فی بحراوصافهکل لسانه و من جال فی میدان جلاله تقاعس و ان طال جولانه «کلّ یوم هو فی شان» فاحذروا مخالفة من هذا شأنه. بعث نبیّنا محمداً صلی الله علیه و سلم العنایة الازلیّة بضاعته و انشقاق القمر اشارته، «و ان یکاد الذین کفروا» تعویذه و تمیمته، «ما زاغ البصر و ماطغی» همته و رتبته الدنیا مفقوده و العقبی موجوده و الرّب معبوده و المعبوده مقصوده و الله عاصمه و جبرئیل خادمه و البراق مرکبه و المعراج سفرته و سدره المنتهی مقامه و قاب قوسین مطلبه و مرامه و الصدیق عاشقة و مستهامه، الفاروق عدله و حسامه و ذوالنورین، ختنه و امامه و المرتضی شجاعه و صمصامه علیهم رضوان الله و سلامه.
مناجات
ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و ملکی و دولتی که تو بخشی دایم است، مُلک توحیدمان تو داده ای بی سابقهٔ خدمت و بی لاحقهٔ طاعت، تاج زرین «ولقدکرمنا» بر فرق ما نهاده ای، به ناشکری ما و به تقصیر ما به تاراج قهر از سرما برمگیر. دشمن ابلیس به قصد ما،گرد ما تکاپوی می کند مکرها می اندیشد تا جامهٔ آشنایی و خلعت روشنائی از سرما برکشد. ای خالق دشمن و دوست! این بندگان را دشمن کام او مگردان. دوست شفیع و نور رفیع پیغامبر ماست صلوات الله علیه کمر شفاعت بر میان بسته است و برگوشهٔ صراط ایستاده تا زمرۀ امت را از دود عذاب، بسلامت گذراند. آن آفتاب عالم و رحمت بنی آدم را بر ما مشفق و مهربان گردان و به ستاری خویش ما را از او خجل مگردان. ای مُلک تو را از ثواب دادن مطیعان زیانی نی، و از عذاب کردن مجرمان سودی نی! به حق جگرهای کباب گشته از تاب آتش محبت تو که جگر ما را به آتش فراق ابد سوخته مگردان. هرچه خواهی، توانی کرد و هر عتاب که فرمایی، سزاوار آنیم و جز فضل و رحمت تو حیله و چاره ندانیم، ای چاره گر بیچارگان و ای پناه آوارگان! سایهٔ لطف ابدی بر سر ما انداز و انعام عامت که دل دوستان را صدف دُرِ توحیدکرده است، آلایش ما را بدان انعام، آرایش گردان. صدف دل ما را به دست تلف، عذاب مده. پیش خَلَف و سَلف ما را رسوا مکن. چون جهان بکام توست و فلک غلام توست و قاهران آسمان و زمین مقهور تواند و نیّرات درخشان،گدای نور تواند و ملوک و سلاطین زکات خوار دولت منصور تواند، از چنین دولتی که ما را واقف کردی محروم مگردان، ما را تمام از خود، بیخودگردان.
بادۀ عشق در ده ای ساقی تا شود لاف عقل در باقی
از آن شرابی که در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.
ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو در انداز و بیفزا شادی
یا چاشنئی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
آغاز و افتتاح این خبر به حدیثی کنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلین، آفتاب کونین، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه می آورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبیر این چیست؟کسی بایستی که حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردی که آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلب گفت: مرا باری نه بر آسمان آبروی است و نه در زمین، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشسته ام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنوم که او به صدر از تو حق تر است. بعد از آن عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان می نوازند و به در خانهٔ کعبه آورد. با او بازی می کرد و او را برمی انداخت، چنانکه عادت است که طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دریای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمین برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدن گرفت به اطراف، چاه ها وگرداب ها پر و نباتها سیراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیت کافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزی که این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعت کردن گیرد به ذات خود، آن رحمت بی پایان کی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّه ای از فضایل او شنیدی، چنین می فرمایدکه:
«العلم حیوة القلوب و العمل کفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله
رسول کاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنین می فرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گویی که: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارت کند دست راکه کوزه را برگیر و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و می خواهدکه بکند، اما منتظر است که رنج از او برود. اما آن دستی که هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنین هر آدمئی که نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شب کسی پنداردکه پاسبان است که باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکه کسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بیرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.
میدان فراخ و مرد میدانی نی حوال جهان چنانکه میدانی نی
ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک در باطنشان بوی مسلمانی نی
نعوذبالله. دیگر چه می فرماید رسول محبوب: «و العمل کفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاک کند. مثلاً تو اندیشیدی که فلان کس در حق من چنین بدکرد و چنین سعی و دشمناذگی کرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندان کنم. باز اندیشیدی که فلان روز چنین نیکویی کرد و چنین خدمت کرد و از بهر من به فلان کس جنگ کرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنین دوستی را آزردن، آن خطا که کرده بود، بقصد نبود و عذر خواستن گرفتی. همچنین اکرم الاکرمین طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشن ها و زره ها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشیر و تیر و نیزۀگناهان باشد شمشیرگرکه شیطان است، شمشیر تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تیر تراش نفس، پیکان را سر تیز می کند و زره گر توبه، حلقه های زره را تنگ و محکم می کند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.
دیگرچه می فرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را به کار آید. کسی را که دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوز را؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا می کند و منت بر جان خود می نهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را به کار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد به گوش می شنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چه کند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.
آن شنیدیکه رفت نادانی به عیادت به درد دندانی
گفت: بادست ازین مباش حزین گفت: آری ولی به نزد تو این
بر من این غم چوکوه پولادست چون تو زین فارغی، ترا بادست
اکنون دانشِ راه دین و دانشِ مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنون که روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستان گرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنین زندانی و خاکدانی افتاده که «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سال گریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب می گردد و می گرید تا از آب دیدۀ او زمین هندستان دل، چنین داروها و عقاقیر بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.
گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان
تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟
ای شمع زرد روی که با اشک دیده ای سر خیل عاشقان مصیبت رسیده ای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده ای؟
بعضی گویند: شمع از بهر آن گریدکه آتش هم خانهٔ او شده است و بعضی می گویند: از بهر آن می گریدکه شهد شیرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال می گوید:
حال شبهای مرا همچو منی داند و بس تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد
*
پرسید یکی که: عاشقی چیست؟ گفتم که: چو من شوی بدانی
هر شبانگاهی که طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ می درخشید، نسر طایر گرد هامون گردون می گردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ می تافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی می بافت، هر شبانگاهی که چنین طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بوده که شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبین او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آورده ای؟
حبیب گفتی که: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینه کرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قیرگون خود برزد، حبیب از خجالت کنجی رفت و می نالید و می گفت: ای دستگیر درماندگان حبیب را خجل مگردان.
ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفته ای است که به امید کرم ما، وعده به روز آدینه می دهد. آن بزرگ چندانی زر و گندم گوسفندان و تختهای جامه و غیر آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمی گنجید. همسایگان و خلق حیران ماندندکه این ازکجاست؟
آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر می خواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.
گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀ کرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق می کرده است که اکرم الاکرمین است؟
لطفت به کدام ذره پیوست دمی کان ذره به از هزار خورشید نشد؟
شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای می اندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده می کردند، زهی کریمی که تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشاینده که خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمی تابد. تدبیر خانهٔ دیگر می بایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب می پنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفته ای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت می آیی خواست گفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازی که آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامه ها وگوسفندان و شمع که فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی است که انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومت گر بیشین طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاوی که در اخبار آورده اندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالی گاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزی که بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم به کنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاه که گاو در اوگم شود و آن گاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهاده اند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاه ها را خورده باشد آن گاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.
آن گاو با خودگوید: امروز چندین گیاه ببایست تا سیر شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آه کند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنین غم خورده ام به هرزه و حق تعالی به خلاف گمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازه گردانید، چندین سال است.
پاک آن قادری که رایت نصرت بر اولیای خود آشکارا کرد و آن قهاری که بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آن کریمی که دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلی که بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج است که خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.
«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»
آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیب گردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار وی گردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر می دهد: «هدیً للمتقین الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان به گنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریا کشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدن کس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیب گردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه می نوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».
اما فتح بابی که طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشان گرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان، این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگوی که او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» می گوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متین آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و این کلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازد که «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیت که: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.
«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنی کنت تراباً» و جماعتی از معاصی روی گردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشته اند این چنین سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثله کمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزر من عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبی کام داشته این مفلسان در عقب مخلصان می آیند و همی گویندکه:«انظرونا نقتبس من نورکم» جواب می آید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآن کریم برسید طریقت و مفتی شریعت گوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله … الایه».
یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشان گردد و این بشارت از قرآن کریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». این گروه از هوای نفس گذشتند، اما میراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده است که: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عین حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتاده اند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیست کمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعین.