عیسیِ مریم به کوهی می‌گریخت (117-3)

بخش ۱۱۷ – گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان

 

عیسیِ مریم به کوهی می‌گریخت
شیر گویی خونِ او می‌خواست ریخت

آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر

با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت

یک دو میدان در پی عیسی براند
پس به‌ جِدِّ جِد،عیسی را بخواند

کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست

از کی این سو می‌گریزی ای کریم
نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم

گفت از احمق گریزانم برو
می‌رهانم خویش را، بندم مشو

گفت آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مستوی

گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی

چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای
برجهد چون شیرِ صید آورده‌ای

گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گِل مرغان کنی ای خوب‌رو

گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک

با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر تورا از بندگان

گفت عیسی که به ذات پاک حق
مُبدع تن، خالق جان در سبق

حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبان‌چاک او

کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حَسَن

بر کُهِ سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا به‌ناف

برتن مرده بخواندم گشت حَی
بر سر لاشَی بخواندم گشت شَی

خواندم آن را بر دل احمق به وُدّ
صد هزاران بار و درمانی نشد

سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت

گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق

آن همان رنجست و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا

گفت رنجِ احمقی قهرِ خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست

ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد

آنچ داغ اوست مُهر او کرده است
چاره‌ای بر وی نیارد بُرد دست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت

اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما

گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد

آن گریزِ عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پیِ تعلیم بود

زمهریر ار پُر کند آفاق را
چه غم آن خورشیدِ با اشراق را

یادم آمد قصهٔ اهل سبا (118-3)

بخش ۱۱۸ – قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان

 

یادم آمد قصهٔ اهل سبا
کز دَمِ احمق صباشان شد وبا

آن سبا ماند به شهرِ بس کلان
در فسانه بشنوی از کودکان

کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سِر و پند

هزلها گویند در افسانه‌ها
گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها

بود شهری بس عظیم و مِه، ولی
قدرِ او قدرِ سُکَرّه بیش نی

بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفتِ زفت اندازهٔ پیاز

مَردم ده شهر مجموع اندرو
لیک جمله سه تن ناشسته‌رو

اندرو خلق و خلایق بی‌شمار
لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار

جانِ ناکرده به جانان تاختن
گر هزارانست باشد نیم تن

آن یکی بس دور بین و دیده‌کور
از سلیمان کور و دیده پای مور

و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر
گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر

وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز
لیک دامنهای جامهٔ او دراز

گفت کور اینک سپاهی می‌رسند
من همی‌بینم که چه قومند و چند

گفت کر آری شنودم بانگشان
که چه می‌گویند پیدا و نهان

آن برهنه گفت ترسان زین منم
که ببرند از درازی دامنم

کور گفت اینک به نزدیک آمدند
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند

کر همی‌گوید که آری مشغله
می‌شود نزدیکتر یاران هله

آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناآمنم

شهر را هشتند و بیرون آمدند
در هزیمت در دهی اندر شدند

اندر آن ده مرغ فربه یافتند
لیک ذرهٔ گوشت بر وی نه نژند

مرغ مردهٔ خشک وز زخم کلاغ
استخوانها زار گشته چون پناغ

زان همی‌خوردند چون از صید شیر
هر یکی از خوردنش چون پیل سیر

هر سه زان خوردند و بس فربه شدند
چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند

آنچنان کز فربهی هر یک جوان
در نگنجیدی ز زفتی در جهان

با چنین گبزی و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت

راه مرگ خلق ناپیدا رهیست
در نظر ناید که آن بی‌جا رهیست

نک پیاپی کاروانها مقتفی
زین شکاف در که هست آن مختفی

بر در ار جویی نیابی آن شکاف
سخت ناپیدا و زو چندین زفاف

کر اَمَل را دان که مرگ ما شنید (119-3)

بخش ۱۱۹ – شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن

 

 

 

کر اَمَل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو به‌مو
عیب خلقان و بگوید کو به‌کو

عیب خود یک ذره چشم کور او
می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

عور می‌ترسد که دامانش بُرند
دامن مرد برهنه چون درند

مَرد دنیا مفلس است و ترسناک
هیچ او را نیست، از دزدانش باک

او برهنه آمد و عریان رود
وز غم دزدش جگر خون می‌شود

وقت مرگش که بود صد نوحه بیش
خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی کش نیست زر
هم ذکی داند که او بُد بی‌هنر

چون کنارِ کودکی پُر از سفال
کو بر آن لرزان بود چون ربِ مال

گر ستانی پاره‌ای گریان شود
پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دِثار
گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار

محتشم چون عاریت را مِلک دید
پس بر آن مال دروغین می‌طپید

خواب می‌بیند که او را هست مال
ترسد از دزدی که برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش
پس ز ترس خویش تسخر آیدش

همچنان لرزانی این عالِمان
که بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون
گفت ایزد در نُبی، لا یعلمون

هر یکی ترسان ز دزدیِ کسی
خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او که روزگارم می‌برند
خود ندارد روزگار سودمند

گوید از کارم بر آوردند خلق
غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق

عور ترسان که منم دامن کشان
چون رهانم دامن از چنگالشان

صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظَلوم

داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحسها دانسته‌ای
ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای

جان جمله علمها اینست این
که بدانی من کیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی ولیک
بنگر اندر اصل خود گر هست نیک

از اصولَینَت اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مِه

اصلشان بَد بود آن اهل سبا (120-3)

بخش ۱۲۰ – صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان

 

 

 

اصلشان بَد بود آن اهل سبا
می‌رمیدندی ز اسبابِ لقا

دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ

بس که می‌افتاد از پُری ثمار
تنگ می‌شد معبرِ ره، بر گذار

آن نثار میوه، ره را می‌گرفت
از پُریِ میوه، ره‌رو در شگفت

سَلّه بر سر در درختستانشان
پُر شدی ناخواست از میوه‌فشان

باد آن میوه فشاندی نَه کسی
پُر شدی زان میوه دامنها بسی

خوشه‌های زفت تا زیر آمده
بر سَر و روی رونده می‌زده

مَرد گلخن‌تاب از پُری زر
بسته بودی در میان زرین کمر

سگ کُلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا

گشته آمن شهر و ده از دزد و گرگ
بُز نترسیدی هم از گرگ سترگ

گر بگویم شرح نعمتهای قوم
که زیادت می‌شد آن یوماً بِیَوم

مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امرِ فَاستَقِم

سیزده پیغامبر آنجا آمدند (121-3)

بخش ۱۲۱ – آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا

 

 

 

سیزده پیغامبر آنجا آمدند
گم‌رهان را جمله رهبر می‌شدند

که هله نعمت فزون شد شکر کو
مرکب شکر ار بخسپد حرکوا

شکر منعم واجب آید در خرد
ورنه بگشاید در خشم ابد

هین کرم بینید وین خود کس کند
کز چنین نعمت به شکری بس کند

سر ببخشد شکر خواهد سجده‌ای
پا ببخشد شکر خواهد قعده‌ای

قوم گفته شکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت ملول

ما چنان پژمرده گشتیم ازعطا
که نه طاعتمان خوش آید نه خطا

ما نمی‌خواهیم نعمتها و باغ
ما نمی‌خواهیم اسباب و فراغ

انبیا گفتند در دل علتیست
که از آن در حق‌شناسی آفتیست

نعمت از وی جملگی علت شود
طعمه در بیمار کی قوت شود

چند خوش پیش تو آمد ای مصر
جمله ناخوش گشت و صاف او کدر

تو عدو این خوشیها آمدی
گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی

هر که اوشد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو

هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مه‌است و محترم

این هم از تاثیر آن بیماریست
زهر او در جمله جفتان ساریست

دفع آن علت بباید کرد زود
که شکر با آن حدث خواهد نمود

هر خوشی کاید به تو ناخوش شود
آب حیوان گر رسد آتش شود

کیمیای مرگ و جسکست آن صفت
مرگ گردد زان حیاتت عاقبت

بس غدایی که ز وی دل زنده شد
چون بیامد در تن تو گنده شد

بس عزیزی که بناز اشکار شد
چون شکارت شد بر تو خوار شد

آشنایی عقل با عقل از صفا
چون شود هر دم فزون باشد ولا

آشنایی نفس با هر نفس پست
تو یقین می‌دان که دم دم کمترست

زانک نفسش گرد علت می‌تند
معرفت را زود فاسد می‌کند

گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر

از سموم نفس چون با علتی
هر چه گیری تو مرض را آلتی

گر بگیری گوهری سنگی شود
ور بگیری مهر دل جنگی شود

ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف
بعد درکت گشت بی‌ذوق و کثیف

که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیز دیگر گو به جز آن ای عضد

چیز دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا زان شوی سیر و نفیر

دفع علت کن چو علت خو شود
هرحدیثی کهنه پیشت نو شود

تا که از کهنه برآرد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو

ما طبیبانیم شاگردان حق
بحر قلزم دید ما را فانفلق

آن طبیبان طبیعت دیگرند
که به دل از راه نبضی بنگرند

ما به دل بی واسطه خوش بنگریم
کز فراست ما به عالی منظریم

آن طبیبان غذااند و ثمار
جان حیوانی بدیشان استوار

ما طبیبان فعالیم و مقال
ملهم ما پرتو نور جلال

کین چنین فعلی ترا نافع بود
و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود

اینچنین قولی ترا پیش آورد
و آنچنان قولی ترا نیش آورد

آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل

دست‌مزدی می نخواهیم از کسی
دست‌مزد ما رسد از حق بسی

هین صلا بیماری ناسور را
داروی ما یک بیک رنجور را

قوم گفتند ای گروه مدعی (122-3)

بخش ۱۲۲ – معجزه خواستن قوم از پیغامبران

 

 

قوم گفتند ای گروه مدعی
کو گواه علم طب و نافعی

چون شما بسته همین خواب و خورید
همچو ما باشید در ده می‌چرید

چون شما در دام این آب و گلید
کی شما صیاد سیمرغ دلید

حب جاه و سروری دارد بر آن
که شمارد خویش از پیغامبران

ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ
کردن اندر گوش و افتادن بدوغ

انبیا گفتند کین زان علتست
مایهٔ کوری حجاب ریتست

دعوی ما را شنیدیت و شما
می‌نبینید این گهر در دست ما

امتحانست این گهر مر خلق را
ماش گردانیم گرد چشمها

هر که گوید کو گوا گفتش گواست
کو نمی‌بیند گهر حبس عماست

آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز بر جه کم ستیز

تو بگویی آفتابا کو گواه
گویدت ای کور از حق دیده خواه

روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ

ور نمی‌بینی گمانی برده‌ای
که صباحست و تو اندر پرده‌ای

کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش

در میان روز گفتن روز کو
خویش رسوا کردنست ای روزجو

صبر و خاموشی جذوب رحمتست
وین نشان جستن نشان علتست

انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا

گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب

گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر

تا ثنای تو بگوید فضل هو
که حسد آرد فلک بر جاه تو

چون طبیبان را نگه دارید دل
خود ببینید و شوید ازخود خجل

دفع این کوری بدست خلق نیست
لیک اکرام طبیبان از هدیست

این طبیبان را به جان بنده شوید
تا به مشک و عنبر آکنده شوید

قوم گفتند این همه زرقست و مکر (123-3)

بخش ۱۲۳ – متهم داشتن قوم انبیا را

 

 

قوم گفتند این همه زرقست و مکر
کی خدا نایب کند از زید و بکر

هر رسول شاه باید جنس او
آب و گل کو خالق افلاک کو

مغز خر خوردیم تا ما چون شما
پشه را داریم همراز هما

کو هما کو پشه کو گل کو خدا
ز آفتاب چرخ چه بود ذره را

این چه نسبت این چه پیوندی بود
تاکه در عقل و دماغی در رود

این بدان ماند که خرگوشی بگفت (124-3)

بخش ۱۲۴ – حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است

 

 

این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت

کز رمهٔ پیلان بر آن چشمهٔ زلال
جمله نخجیران بدند اندر وبال

جمله محروم و ز خوف از چشمه دور
حیله‌ای کردند چون کم بود زور

از سر که بانگ زد خرگوش زال
سوی پیلان در شب غرهٔ هلال

که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی این دلیل

شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست
بر رسولان بند و زجر و خشم نیست

ماه می‌گوید که ای پیلان روید
چشمه آن ماست زین یکسو شوید

ورنه منتان کور گردانم ستم
گفتم از گردن برون انداختم

ترک این چشمه بگویید و روید
تا ز زخم تیغ مه ایمن شوید

نک نشان آنست کاندر چشمه ماه
مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه

آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی زین دلیل

چونک هفت و هشت از مه بگذرید
شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید

چونک زد خرطوم پیل آن شب درآب
مضطرب شد آب ومه کرد اضطراب

پیل باور کرد از وی آن خطاب
چون درون چشمه مه کرد اضطراب

مانه زان پیلان گولیم ای گروه
که اضطراب ماه آردمان شکوه

انبیا گفتند آوه پند جان
سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان

ای دریغا که دوا در رنجتان (125-3)

بخش ۱۲۵ – جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را

 

 

 

ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان

ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پردهٔ خشم را

چه رئیسی جست خواهیم از شما
که ریاستمان فزونست از سما

چه شرف یابد ز کشتی بحر در
خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر

ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود

ز آدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید

چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود

ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بی‌دولت بگردد او ز راه

ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت

این غلط‌ده دیده را حرمان ماست
وین مقلب قلب را سؤ القضاست

چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد

چون بشاید سنگتان انباز حق
چون نشاید عقل و جان همراز حق

پشهٔ مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک

یا مگر مرده تراشیدهٔ شماست
پشهٔ زنده تراشیدهٔ خداست

عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش
دم ماران را سر مارست کیش

نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی

گرد سر گردان بود آن دم مار
لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار

آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی‌نامه گر خوش بشنوی

کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر

شد مناسب عضوها و ابدانها
شد مناسب وصفها با جانها

وصف هر جانی تناسب باشدش
بی گمان با جان که حق بتراشدش

چون صفت با جان قرین کردست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو

شد مناسب وصفها در خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نبشت

دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین

اصبع لطفست و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان

ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی

جمله قصد و جنبشت زین اصبعست
فرق تو بر چار راه مجمعست

این حروف حالهات از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست

جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست

این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد

آنچ در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند

 

 

 

 

کی رسدتان این مثلها ساختن (126-3)

بخش ۱۲۶ – بیان آنک هر کس را نرسد مثل آوردن خاصه در کار الهی

 

 

 

کی رسدتان این مثلها ساختن
سوی آن درگاه پاک انداختن

آن مثل آوردن آن حضرتست
که بعلم سر و جهر او آیتست

تو چه دانی سر چیزی تا تو کل
یا به زلفی یا به رخ آری مثل

موسیی آن را عصا دید و نبود
اژدها بد سر او لب می‌گشود

چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب

چون غلط شد چشم موسی در مثل
چون کند موشی فضولی مدخل

آن مثالت را چو اژدرها کند
تا به پاسخ جزو جزوت بر کند

این مثال آورد ابلیس لعین
تا که شد ملعون حق تا یوم دین

این مثال آورد قارون از لجاج
تا فرو شد در زمین با تخت و تاج

این مثالت را چو زاغ و بوم دان
که ازیشان پست شد صد خاندان