نوح اندر بادیه کشتی بساخت (127-3)

بخش ۱۲۷ – مثلها زدن قوم نوح باستهزا در زمان کشتی ساختن

 

 

 

نوح اندر بادیه کشتی بساخت
صد مثل‌گو از پی تسخیر بتاخت

در بیابانی که چاه آب نیست
می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست

آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز
و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز

او همی‌گفت این به فرمان خداست
این بچربکها نخواهد گشت کاست

این مثل بشنو که شب دزدی عنید (128-3)

بخش ۱۲۸ – حکایت آن دزد کی پرسیدند چه می‌کنی نیم‌شب در بن این دیوار گفت دهل می‌زنم

 

 

 

این مثل بشنو که شب دزدی عنید
در بن دیوار حفره می‌برید

نیم‌بیداری که او رنجور بود
طقطق آهسته‌اش را می‌شنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر

خیر باشد نیمشب چه می‌کنی
تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی

در چه کاری گفت می‌کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل

گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره یا حسرتا وا ویلتا

آن دروغست و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته

سر آن خرگوش دان دیو فضول (129-3)

بخش ۱۲۹ – جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان

 

سر آن خرگوش دان دیو فضول
که به پیش نفس تو آمد رسول

تا که نفس گول را محروم کرد
ز آب حیوانی که از وی خضر خورد

بازگونه کرده‌ای معنیش را
کفر گفتی مستعد شو نیش را

اضطراب ماه گفتی در زلال
که بترسانید پیلان را شغال

قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان ز مه در اضطراب

این چه ماند آخر ای کوران خام
با مهی که شد زبونش خاص و عام

چه مه و چه آفتاب و چه فلک
چه عقول و چه نفوس و چه ملک

آفتاب آفتاب آفتاب
این چه می‌گویم مگر هستم بخواب

صد هزاران شهر را خشم شهان
سرنگون کردست ای بد گم‌رهان

کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف
آفتابی از کسوفش در شغاف

خشم مردان خشک گرداند سحاب
خشم دلها کرد عالمها خراب

بنگرید ای مردگان بی حنوط
در سیاستگاه شهرستان لوط

پیل خود چه بود که سه مرغ پران
کوفتند آن پیلکان را استخوان

اضعف مرغان ابابیلست و او
پیل را بدرید و نپذیرد رفو

کیست کو نشنید آن طوفان نوح
یا مصاف لشکر فرعون و روح

روحشان بشکست و اندر آب ریخت
ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت

کیست کو نشنید احوال ثمود
و آنک صرصر عادیان را می‌ربود

چشم باری در چنان پیلان گشا
که بدندی پیل‌کش اندر وغا

آنچنان پیلان و شاهان ظلوم
زیر خشم دل همیشه در رجوم

تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
می‌روند و نیست غوثی رحمتی

نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید
جمله دیدند و شما نادیده‌اید

دیده را نادیده می‌آرید لیک
چشمتان را وا گشاید مرگ نیک

گیر عالم پر بود خورشید و نور
چون روی در ظلمتی مانند گور

بی نصیب آیی از آن نور عظیم
بسته‌روزن باشی از ماه کریم

تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهانهای فراخ

جان که اندر وصف گرگی ماند او
چون ببیند روی یوسف را بگو

لحن داودی به سنگ و که رسید
گوش آن سنگین دلانش کم شنید

آفرین بر عقل و بر انصاف باد
هر زمان والله اعلم بالرشاد

صدقوا رسلا کراما یا سبا
صدقوا روحا سباها من سبا

صدقوهم هم شموس طالعه
یومنوکم من مخازی القارعه

صدقوهم هم بدور زاهره
قبل ان یلقوکم بالساهره

صدقوهم هم مصابیح الدجی
اکرموهم هم مفاتیح الرجا

صدقوا من لیس یرجو خیرکم
لا تضلوا لا تصدوا غیرکم

پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل

هین گواهیهای شاهان بشنوید
بگرویدند آسمانها بگروید

یا به حال اولینان بنگرید (130-3)

بخش ۱۳۰ – معنی حزم و مثال مرد حازم

 

 

 

یا به حال اولینان بنگرید
یا سوی آخر بحزمی در پرید

حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دورست از خباط

آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پای‌سوز

آن دگر گوید دروغست این بران
که بهر شب چشمه‌ای بینی روان

حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب

گر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز

ای خلیفه‌زادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید

آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید

آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد

چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا بکشتی در فکندش روی‌زرد

اینچنین کردست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران

مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه بچالاکی ربود

کردشان آنجا برهنه و زار و خوار
سالها بگریست آدم زار زار

که ز اشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریدهٔ لاست ثبت

تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را

الحذر ای گل‌پرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش

کو همی‌بیند شما را از کمین
که شما او را نمی‌بینید هین

دایما صیاد ریزد دانه‌ها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا

هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر

زانک مرغی کو بترک دانه کرد
دانه از صحرای بی تزویر خورد

هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست

باز مرغی فوق دیواری نشست (131-3)

بخش ۱۳۱ – وخامت کار آن مرغ کی ترک حزم کرد از حرص و هوا

باز مرغی فوق دیواری نشست
دیده سوی دانه دامی ببست

یک نظر او سوی صحرا می‌کند
یک نظر حرصش به دانه می‌کشد

این نظر با آن نظر چالیش کرد
ناگهانی از خرد خالیش کرد

باز مرغی کان تردد را گذاشت
زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت

شاد پرّ و بال او بَـخّـاً لَهُ
تا امام جمله آزادان شد او

هر که او را مقتدا سازد برست
در مقام امن و آزادی نشست

زانک شاه حازمان آمد دلش
تا گلستان و چمن شد منزلش

حزم ازو راضی و او راضی ز حزم
این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم

بارها در دام حرص افتاده‌ای
حلق خود را در بریدن داده‌ای

بازت آن تواب لطف آزاد کرد
توبه پذرفت و شما را شاد کرد

گفت إن عُدتُم کذا عُدنا کذا
نحنُ زوّجنَا الْفِعالَ بِالجزا

چونک جفتی را بر خود آورم
آید آن را جفتش دوانه لاجرم

جفت کردیم این عمل را با اثر
چون رسد جفتی رسد جفتی دگر

چون رباید غارتی از جفت شوی
جفت می‌آید پس او شوی‌جوی

بار دیگر سوی این دام آمدیت
خاک اندر دیدهٔ توبه زدیت

بازتان تواب بگشاد از گره
گفت هین بگریز روی این سو منه

باز چون پروانهٔ نسیان رسید
جانتان را جانب آتش کشید

کم کن ای پروانه نسیان و شکی
در پر سوزیده بنگر تو یکی

چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ

تا ترا چون شکر گویی بخشد او
روزیی بی دام و بی خوف عدو

شکر آن نعمت که‌تان آزاد کرد
نعمت حق را بباید یاد کرد

چند اندر رنجها و در بلا
گفتی از دامم رها ده ای خدا

تا چنین خدمت کنم احسان کنم
خاک اندر دیدهٔ شیطان زنم

سَگِ زمستان جَمع گردَد اُستُخوانَش (132-3)

بخش ۱۳۲ – حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان را

 

 

 

سَگِ زمستان جَمع گردَد اُستُخوانَش
زَخمِ سَرما خُرد گردانَد چُنانَش

کو بگویَد کین قَدرِ تَن که مَنَم
خانه‌ای از سَنگ بایَد کَردَنم

چونَک تابستان بیایَد مَن بِچَنگ
بَهرِ سَرما خانه‌ای سازَم زِ سَنگ

چونَک تابستان بیاید از گُشاد
اُستُخوانها پَهن گردَد پوست شاد

گویَد او چون زَفت بینَد خویش را
دَر کُدامین خانه گُـنجَم اِی کیا

زَفت گردَد پا کِشَد دَر سایه‌ای
کاهِلی ، سیری ، غَری ، خودرایه‌ای

گویَدَش دِل خانه‌ای ساز اِی عَمو
گوید او در خانه کی گُنجَم بِگو

اُستُخوانِ حرصِ تو دَر وقتِ دَرد
دَرهَم آیَد خُرد گردَد دَر نَوَرد

گویی اَز توبه بِسازَم خانه‌ای
دَر زِمستان باشُدَم اِستانه‌ای

چون بِشُد دَرد وُ شُدَت آن حِرص زَفت
هَمچو سَگ سودای خانه از تو رَفت

شُکرِ نِعمت خوشتَر از نِعمت بُوَد
شُکرباره کِی سوی نِعمت رَوَد

شُکرِ جان نِعمت وُ نِعمت چو پوست
زآنک شُکر آرد تُرا تا کوی دوست

نعمت آرَد غفلَت و شُکر اِنتِباه
صیدِ نعمت کُن بِدامِ شُکرِ شاه

نعمتِ شُکرت کُنَد پُر چَشم و میر
تا کُنی صَد نعمت ایثارِ فَقیر

سیر نوشی اَز طَعام و نُقلِ حَق
تا رَوَد از تو شِکَم‌خواری وُ دَق

قوم گفتند ای نصوحان بس بود (133-3)

 

بخش ۱۳۳ – منع کردن انبیا را از نصیحت کردن و حجت آوردن جبریانه

 

 

قوم گفتند ای نصوحان بس بود
اینچ گفتید ار درین ده کس بود

قفل بر دلهای ما بنهاد حق
کس نداند برد بر خالق سبق

نقش ما این کرد آن تصویرگر
این نخواهد شد بگفت و گو دگر

سنگ را صد سال گویی لعل شو
کهنه را صد سال گویی باش نو

خاک را گویی صفات آب گیر
آب را گویی عسل شو یا که شیر

خالق افلاک او و افلاکیان
خالق آب و تراب و خاکیان

آسمان را داد دوران و صفا
آب و گل را تیره رویی و نما

کی تواند آسمان دردی گزید
کی تواند آب و گل صفوت خرید

قسمتی کردست هر یک را رهی
کی کهی گردد بجهدی چون کهی

انبیا گفتند کاری آفرید (134-3)

بخش ۱۳۴ – جواب انبیا علیهم السلام مر جبریان را

 

انبیا گفتند کاری آفرید
وصفهایی که نتان زان سر کشید

و آفرید او وصفهای عارضی
که کسی مبغوض می‌گردد رضی

سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست
مس را گویی که زر شو راه هست

ریگ را گویی که گل شو عاجزست
خاک را گویی که گل شو جایزست

رنجها دادست کان را چاره نیست
آن بمثل لنگی و فطس و عمیست

رنجها دادست کان را چاره هست
آن بمثل لقوه و درد سرست

این دواها ساخت بهر ایتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف

بلک اغلب رنجها را چاره هست
چون بجد جویی بیاید آن بدست

قوم گفتند ای گروه این رنج ما (135-3)

بخش ۱۳۵ – مکرر کردن کافران حجتهای جبریانه را

 

 

قوم گفتند ای گروه این رنج ما
نیست زان رنجی که بپذیرد دوا

سالها گفتید زین افسون و پند
سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند

گر دوا را این مرض قابل بدی
آخر از وی ذره‌ای زایل شدی

سُدّه چون شد آب ناید در جگر
گر خورد دریا رود جایی دگر

لاجرم آماس گیرد دست و پا
تشنگی را نشکند آن استقا

انبیا گفتند نومیدی بدست (136-3)

بخش ۱۳۶ – باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را

 

 

انبیا گفتند نومیدی بدست
فضل و رحمتهای باری بی‌حدست

از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید

ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت

بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست

خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت

هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنیست

او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی

جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما

غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست

مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست

ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم

دل فرو بسته و ملول آنکس بود
کز فراق یار در محبس بود

دلبر و مطلوب با ما حاضرست
در نثار رحمتش جان شاکرست

در دل ما لاله‌زار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست

دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف

پیش ما صد سال و یکساعت یکیست
که دراز و کوته از ما منفکیست

آن دراز و کوتهی در جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست

سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی اندوه و لهف

وانگهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم

چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال

در گلستان عدم چون بی‌خودیست
مستی از سغراق لطف ایزدیست

لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی بوهم آرد جعل انفاس ورد

نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن

دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت

هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان

راههای صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم