قوم گفتند ار شما سعد خودیت (137-3)

بخش ۱۳۷ – مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام

 

قوم گفتند ار شما سعد خودیت
نحس مایید و ضدیت و مرتدیت

جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها
در غم افکندید ما را و عنا

ذوق جمعیت که بود و اتفاق
شد ز فال زشتتان صد افتراق

طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما

هر کجا افسانهٔ غم‌گستریست
هر کجا آوازهٔ مستنکریست

هر کجا اندر جهان فال بذست
هر کجا مسخی نکالی ماخذست

در مثال قصه و فال شماست
در غم‌انگیزی شما را مشتهاست

انبیا گفتند فال زشت و بد (138-3)

بخش ۱۳۸ – باز جواب انبیا علیهم السلام

 

انبیا گفتند فال زشت و بد
از میان جانتان دارد مدد

گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر

مهربانی مر ترا آگاه کرد
که بجه زود ار نه اژدرهات خورد

تو بگویی فال بد چون می‌زنی
فال چه بر جه ببین در روشنی

از میان فال بد من خود ترا
می‌رهانم می‌برم سوی سرا

چون نبی آگه کننده‌ست از نهان
کو بدید آنچ ندید اهل جهان

گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر

تو بگویی فال بد چون می‌زنی
پس تو ناصح را مثم می‌کنی

ور منجم گویدت کامروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندر پسیچ

صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید می‌خری

این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف

آن طبیب و آن منجم از گمان
می‌کنند آگاه و ما خود از عیان

دود می‌بینیم و آتش از کران
حمله می‌آرد به سوی منکران

تو همی‌گویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست قال شوم‌فال

ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با تست هر جا می‌روی

افعیی بر پشت تو بر می‌رود
او ز بامی بیندش آگه کند

گوییش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن

چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی جستنت

پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان

یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی

او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای
تو بگویی نیک شادم کرده‌ای

گفت من کردم جوامردی بپند
تا رهانم من ترا زین خشک بند

از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی

این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی

نفس را زین صبر می‌کن منحنیش
که لئیمست و نسازد نیکویش

با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد

با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بنده‌ای گردد ترا بس با وفا

کافران کارند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا

که لئیمان در جفا صافی شوند (139-3)

بخش ۱۳۹ – حکمت آفریدن دوزخ آن جهان و زندان این جهان تا معبد متکبّران باشد کی ائتیا طوعا او کرها

 

 

 

که لئیمان در جفا صافی شوند
چون وفا بینند خود جافی شوند

مسجد طاعاتشان پس دوزخست
پای‌بند مرغ بیگانه فخست

هست زندان صومعهٔ دزد و لئیم
کاندرو ذاکر شود حق را مقیم

چون عبادت بود مقصود از بشر
شد عبادتگاه گردن‌کش سقر

آدمی را هست در هر کار دست
لیک ازو مقصود این خدمت بدست

ما خلقت الجن و الانس این بخوان
جز عبادت نیست مقصود از جهان

گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر توش بالش کنی هم می‌شود

لیک ازو مقصود این بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد سود

گر تو میخی ساختی شمشیر را
برگزیدی بر ظفر ادبار را

گرچه مقصود از بشر علم و هدیست
لیک هر یک آدمی را معبدیست

معبد مرد کریم اکرمته
معبد مرد لئیم اسقمته

مر لئیمان را بزن تا سر نهند
مر کریمان را بده تا بر دهند

لاجرم حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و اینها را مزید

ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر

زآنک جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیرست و نیاز

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان (140-3)

بخش ۱۴۰ – بیان آنک حق تعالی صورت ملوک را سبب مسخر کردن جباران کی مسخر حق نباشند ساخته است چنانک موسی علیه السلام باب صغیر ساخت بر ربض قدس جهت رکوع جباران بنی اسرائیل وقت در آمدن کی ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطة

 

 

 

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان
از شهان باب صغیری ساخت هان

اهل دنیا سجدهٔ ایشان کنند
چونک سجدهٔ کبریا را دشمنند

ساخت سرگین‌دانکی محرابشان
نام آن محراب میر و پهلوان

لایق این حضرت پاکی نه‌اید
نیشکر پاکان شما خالی‌نیید

آن سگان را این خسان خاضع شوند
شیر را عارست کو را بگروند

گربه باشد شحنه هر موش‌خو
موش که بود تا ز شیران ترسد او

خوف ایشان از کلاب حق بود
خوفشان کی ز آفتاب حق بود

ربی الاعلاست ورد آن مهان
رب ادنی درخور این ابلهان

موش کی ترسد ز شیران مصاف
بلک آن آهوتگان مشک‌ناف

رو به پیش کاسه‌لیس ای دیگ‌لیس
توش خداوند و ولی نعمت نویس

بس کن ار شرحی بگویم دور دست
خشم گیرد میر و هم داند که هست

حاصل این آمد که بد کن ای کریم
با لئیمان تا نهد گردن لئیم

با لئیم نفس چون احسان کند
چون لئیمان نفس بد کفران کند

زین سبب بد که اهل محنت شاکرند
اهل نعمت طاغیند و ماکرند

هست طاغی بگلر زرین‌قبا
هست شاکر خستهٔ صاحب‌عبا

شکر کی روید ز املاک و نعم
شکر می‌روید ز بلوی و سقم

صوفیی بر میخ روزی سفره دید (141-3)

بخش ۱۴۱ – قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی

 

صوفیی بر میخ روزی سفره دید
چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید

بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا
قحطها و دردها را نک دوا

چونک دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد

کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند
تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند

بوالفضولی گفت صوفی را که چیست
سفره‌ای آویخته وز نان تهیست

گفت رو رو نقش بی‌معنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی

عشق نان بی نان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادقست

عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود

بال نه و گرد عالم می‌پرند
دست نه و گو ز میدان می‌برند

آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت

عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند

شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت

آدمی کی بو برد از بوی او
چونک خوی اوست ضد خوی او

یابد از بو آن پری بوی‌کش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش

پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل

جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید (142-3)

بخش ۱۴۲ – مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو

 

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید

این ز عشقش خویش در چه می‌کند
و آن بکین از بهر او چه می‌کند

سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوبست پر کو مشتهیست

روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور

عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین رویست قوت جانها

جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش می‌رسید از دور جا

آنک بستد پیرهن را می‌شتافت
بوی پیراهان یوسف می‌نیافت

و آنک صد فرسنگ زان سو بود او
چونک بد یعقوب می‌بویید بو

ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب
حافظ علمست آنکس نه حبیب

مستمع از وی همی‌یابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام

زانک پیراهان بدستش عاریه‌ست
چون بدست آن نخاسی جاریه‌ست

جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست

قسمت حقست روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی

یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده

آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت

پس کی داند راه گلشنهای او
پس کی داند جای گلخنهای او

دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال

گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال

کی رسد جاسوس را آنجا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم

دامن فضلش بکف کن کوروار
قبض اعمی این بود ای شُهره یار

دامن او امر و فرمان ویست
نیکبختی که تقی جان ویست

آن یکی در مرغزار و جوی آب
و آن یکی پهلوی او اندر عذاب

او عجب مانده که ذوق این ز چیست
و آن عجب مانده که این در حبس کیست

هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست

همنشینا هین در آ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن

میر شد محتاج گرمابه سحر (143-3)

بخش ۱۴۳ – حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود وانس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق

 

میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر

طاس و مندیل و گل از التون بگیر
تا به گرمابه رویم ای ناگزیر

سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو
برگرفت و رفت با او دو بدو

مسجدی بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر در ملا

بود سنقر سخت مولع در نماز
گفت ای میر من ای بنده‌نواز

تو برین دکان زمانی صبر کن
تا گزارم فرض و خوانم لم یکن

چون امام و قوم بیرون آمدند
از نماز و وردها فارغ شدند

سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت
میر سنقر را زمانی چشم داشت

گفت ای سنقر چرا نایی برون
گفت می‌نگذاردم این ذو فنون

صبر کن نک آمدم ای روشنی
نیستم غافل که در گوش منی

هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد
تاکه عاجز گشت از تیباش مرد

پاسخش این بود می‌نگذاردم
تا برون آیم هنوز ای محترم

گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کیت وا می‌دارد آنجا کت نشاند

گفت آنک بسته‌استت از برون
بسته است او هم مرا در اندرون

آنک نگذارد ترا کایی درون
می‌بنگذارد مرا کایم برون

آنک نگذارد کزین سو پا نهی
او بدین سو بست پای این رهی

ماهیان را بحر نگذارد برون
خاکیان را بحر نگذارد درون

اصل ماهی آب و حیوان از گلست
حیله و تدبیر اینجا باطلست

قفل زفتست و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا

ذره ذره گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا

چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش

چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند

انبیا گفتند با خاطر که چند (144-3)

بخش ۱۴۴ – نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل

 

انبیا گفتند با خاطر که چند
می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند

چند کوبیم آهن سردی ز غی
در دمیدن در قفض هین تا بکی

جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است

نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم

لیک هم می‌دان و خر می‌ران چو تیر
چونک بلغ گفت حق شد ناگزیر

تو نمی‌دانی کزین دو کیستی
جهد کن چندانک بینی چیستی

چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل می‌کنی آن کار را

تو نمی‌دانی که از هر دو کیی
غرقه‌ای اندر سفر یا ناجیی

گر بگویی تا ندانم من کیم
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم

من درین ره ناجیم یا غرقه‌ام
کشف گردان کز کدامین فرقه‌ام

من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچون دیگران

هیچ بازرگانیی ناید ز تو
زانک در غیبست سر این دو رو

تاجر ترسنده‌طبع شیشه‌جان
در طلب نه سود دارد نه زیان

بل زیان دارد که محرومست و خوار
نور او یابد که باشد شعله‌خوار

چونک بر بوکست جمله کارها
کار دین اولی کزین یابی رها

نیست دستوری بدینجا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب

داعی هر پیشه اومیدست و بوک (145-3)

بخش ۱۴۵ – بیان آنک ایمان مقلد خوفست و رجا

 

 

داعی هر پیشه اومیدست و بوک
گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک

بامدادان چون سوی دکان رود
بر امید و بوک روزی می‌دود

بوک روزی نبودت چون می‌روی
خوف حرمان هست تو چونی قوی

خوف حرمان ازل در کسب لوت
چون نکردت سست اندر جست و جوت

گویی گرچه خوف حرمان هست پیش
هست اندر کاهلی این خوف بیش

هست در کوشش امیدم بیشتر
دارم اندر کاهلی افزون خطر

پس چرا در کار دین ای بدگمان
دامنت می‌گیرد این خوف زیان

یا ندیدی کاهل این بازار ما
در چه سودند انبیا و اولیا

زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود
اندرین بازار چون بستند سود

آتش آن را رام چون خلخال شد
بحر آن را رام شد حمال شد

آهن آن را رام شد چون موم شد
باد آن را بنده و محکوم شد

قوم دیگر سخت پنهان می‌روند (146-3)

بخش ۱۴۶ – بیان آنک رسول علیه السلام فرمود ان لله تعالی اولیاء اخفیاء

 

 

قوم دیگر سخت پنهان می‌روند
شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند

این همه دارند و چشم هیچ کس
بر نیفتد بر کیاشان یک نفس

هم کرامتشان هم ایشان در حرم
نامشان را نشنوند ابدال هم

یا نمی‌دانی کرمهای خدا
کو ترا می‌خواند آن سو که بیا

شش جهت عالم همه اکرام اوست
هر طرف که بنگری اعلام اوست

چون کریمی گویدت آتش در آ
اندر آ زود و مگو سوزد مرا