بخش ۱۶۷ – حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا
آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحرست و ز راهم میبرد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تانی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمه نان افکنی
بو کند آنگه خورد ای معتنی
او ببینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تانی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کاندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بی توقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بی توقف مردم آرد تو بتو
این تانی از پی تعلیم تست
که طلب آهسته باید بی سکست
جو یکی کوچک که دایم میرود
نه نجس گردد نه گنده میشود
زین تانی زاید اقبال و سرور
این تانی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه ای عنید
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضهها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دورست ره
دانهٔ آبی به دانه سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها همرنگ باشد در نظر
میوهها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها مانندهاند
لیک هر جانی بریعی زندهاند
خلق در بازار یکسان میروند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
همچنان در مرگ یکسان میرویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
بخش ۱۶۸ – وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه وا طرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود که بیند مردم دیدهٔ ترا
در جهان جز مردم دیدهفزا
چون به غیر مردم دیدهش ندید
پس به غیر او که در رنگش رسید
پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال
گفت نه نه الوصالست الوصال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نه نه بلک امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا
حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور میتابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر
بخش ۱۶۹ – حکمت ویران شدن تن به مرگ
من چو آدم بودم اول حبس کرب
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مانسست
مرده را خانه و مکان گوری بسست
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست
در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ
بخش ۱۷۰ – تشبیه دنیا کی بظاهر فراخست و بمعنی تنگ و تشبیه خواب کی خلاص است ازین تنگی
همچو گرمابه که تفسیده بود
تنگ آیی جانت پخسیده شود
گرچه گرمابه عریضست و طویل
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل
تا برون نایی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت
یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
در بیابان فراخی میروی
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر که دید او مر ترا از دور گفت
کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت
او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشنی جان در فغان
خواب تو آن کفش بیرون کردنست
که زمانی جانت آزاد از تنست
اولیا را خواب ملکست ای فلان
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان
خواب میبینند و آنجا خواب نه
در عدم در میروند و باب نه
خانهٔ تنگ و درون جان چنگلوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک
چنگلوکم چون جنین اندر رحم
نهمهه گشتم شد این نقلان مهم
گر نباشد درد زه بر مادرم
من درین زندان میان آذرم
مادر طبعم ز درد مرگ خویش
میکند ره تا رهد بره ز میش
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود
حامله گریان ز زه کاین المناص
و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات
هر یکی از درد غیری غافل اند
جز کسانی که نبیه و کاملاند
آنچ کوسه داند از خانهٔ کسان
بلمه از خانه خودش کی داند آن
آنچ صاحبدل بداند حال تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو
بخش ۱۷۱ – بیان آنک هرچه غفلت و غم و کاهلی و تاریکیست همه از تن است کی ارضی است و سفلی
غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد نه دلک
هر کجا سایهست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مستنجم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کسل خود از تن است
جان ز خفت جمله در پریدن است
روی سرخ از غلبه خونها بوَد
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوّت بلغم بود
باشد از سودا که رو ادهَم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولی نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
میپرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق
بلک بیرون از افق وز چرخها
بی مکان باشد چو ارواح و نَهی
بل عقول ماست سایههای او
میفتد چون سایهها در پای او
مجتهد هر گه که باشد نصشناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی
بخش ۱۷۲ – تشبیه نص با قیاس
نص وحی روح قدسی دان یقین
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوحوار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دورست نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زانک این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وانک اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
اینچنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زانک خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آنچنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است
لیک در که مارهای پر فناند
اندرین یم ماهییها میکنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسهشان رسوا کند
واندرین یم ماهیان پر فناند
مار را از سحر ماهی میکنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
بس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آنجا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام
بخش ۱۷۳ – آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمة من لسان الشیخ
بر ملولان این مکرر کردنست
نزد من عمر مکرر بردنست
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالباند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیلخو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان بجاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری
کی رسانند آن امانت را بتو
تا نباشی پیششان راکع دوتو
هر ادبشان کی همیآید پسند
کامدند ایشان ز ایوان بلند
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسپ خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسپش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آنچنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحبقدم
بخش ۱۷۴ – شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی
اسپ داند بانگ و بوی شیر را
گرچه حیوانست الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محرومتر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد
نه بنفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود
دشمنی گیری بحد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابلهست او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهٔ حجرهٔ قمر چون بر درد
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش
میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نهای خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک
رحمت حق از غم و غصهست پاک
رحمت بیچون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر
بخش ۱۷۵ – فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز
ظاهرست آثار و میوهٔ رحمتش
لیک کی داند جز او ماهیتش
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز به آثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا ترا
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودکوشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت یا عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را
گر بگویی چون ندانم کان قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر
کودکان خرد در کتابها
و آن امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصهاش گویند از ماضی فصیح
راستگو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را
پشهای کی داند اسرافیل را
این سخن هم راستست از روی آن
که بماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زانک ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو
چونک آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان
عقل بحثی گوید این دورست و گو
بی ز تاویل محالی کم شنو
قطب گوید مر ترا ای سستحال
آنچ فوق حال تست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت مینمود
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم
بخش ۱۷۶ – جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت
نفی آن یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
ما رمیت اذ رمیت از نسبتست
نفی و اثباتست و هر دو مثبتست
آن تو افکندی چو بر دست تو بود
تو نه افکندی که قوت حق نمود
زور آدمزاد را حدی بود
مشت خاک اشکست لشکر کی شود
مشت مشت تست و افکندن ز ماست
زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
یعرفون الانبیا اضدادهم
مثل ما لا یشتبه اولادهم
همچو فرزندان خود دانندشان
منکران با صد دلیل و صد نشان
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر ندانم میزنند
پس چو یعرف گفت چون جای دگر
گفت لایعرفهم غیری فذر
انهم تحت قبابی کامنون
جز که یزدانشان نداند ز آزمون
هم بنسبت گیر این مفتوح را
که بدانی و ندانی نوح را