یک جوانی بر زنی مجنون بُدست (227-3)

بخش ۲۲۷ – حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی

 

 

یک جوانی بر زنی مجنون بُدست
می‌ندادش روزگارِ وصل دست

بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین؟

عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آنک بیرونی بود

چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راه‌زن

ور بسوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش

ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا

رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی

راههای چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست

بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی هم انتظار

گاه گفتی کاین بلای بی‌دواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست

گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری

چونک بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد

چونک با بی‌برگی غربت بساخت
برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت

خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد
شب‌روان را رهنما چون ماه شد

ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرین‌روانِ روترش

رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشانِ سخن‌گو را ببین

لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان

شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود

تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانک پنهانست بر تو حالشان

بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را

نقش ما یکسان بضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف

همچنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها

بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف

آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط

هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود

آن درختی جنبد از زخم تبر
و آن درخت دیگر از باد سحر

بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ
زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ

جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا

گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس

آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند

هین بگو احوال آن خسته‌جگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر

کان جوان در جست و جو بد هفت سال (228-3)

بخش ۲۲۸ – یافتن عاشق معشوق را و بیان آنک جوینده یابنده بود کی وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ

 

 

کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خیال وصل گشته چون خیال

سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود

گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری

چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی

چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک

جمله دانند این اگر تو نگروی
هر چه می‌کاریش روزی بدروی

سنگ بر آهن زدی آتش نجست
این نباشد ور بباشد نادرست

آنک روزی نیستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات

کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت
و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت

بلعم باعور و ابلیس لعین
سود نامدشان عبادتها و دین

صد هزاران انبیا و ره‌روان
ناید اندر خاطر آن بدگمان

این دو را گیرد که تاریکی دهد
در دلش ادبار جز این کی نهد

بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو

پس تو ای ادبار رو هم نان مخور
تا نیفتی همچو او در شور و شر

صد هزاران خلق نانها می‌خورند
زور می‌یابند و جان می‌پرورند

تو بدان نادر کجا افتاده‌ای
گر نه محرومی و ابله زاده‌ای

این جهان پر آفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه

که اگر حقست پس کو روشنی
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی

جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت

چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم

هین مگو کاینک فلانی کشت کرد
در فلان سالی ملخ کشتش بخورد

پس چرا کارم که اینجا خوف هست
من چرا افشانم این گندم ز دست

و آنک او نگذاشت کشت و کار را
پر کند کوری تو انبار را

چون دری می‌کوفت او از سلوتی
عاقبت در یافت روزی خلوتی

جست از بیم عسس شب او به باغ
یار خود را یافت چون شمع و چراغ

گفت سازندهٔ سبب را آن نفس
ای خدا تو رحمتی کن بر عسس

ناشناسا تو سببها کرده‌ای
از در دوزخ بهشتم برده‌ای

بهر آن کردی سبب این کار را
تا ندارم خوار من یک خار را

در شکست پای بخشد حق پری
هم ز قعر چاه بگشاید دری

تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

گر تو خواهی باقی این گفت و گو
ای اخی در دفتر چارم بجو

ای ضیاء الحق حسام الدین توی (1-4)

بخش ۱ – سر آغاز

 

 

ای ضیاء الحق حسام الدین توی
که گذشت از مه به نورت مثنوی

همت عالی تو ای مرتجا
می‌کشد این را خدا داند کجا

گردن این مثنوی را بسته‌ای
می‌کشی آن سوی که دانسته‌ای

مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید

مثنوی را چون تو مبدا بوده‌ای
گر فزون گردد توش افزوده‌ای

چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
می‌دهد حق آرزوی متقین

کان لله بوده‌ای در ما مضی
تا که کان الله پیش آمد جزا

مثنوی از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها بر فراشت

در لب و کفش خدا شکر تو دید
فضل کرد و لطف فرمود و مزید

زانک شاکر را زیادت وعده است
آنچنانک قرب مزد سجده است

گفت واسجد واقترب یزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما

گر زیادت می‌شود زین رو بوَد
نه از برای بَوش و های و هو بوَد

با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می‌کشیم

خوش بکش این کاروان را تا به حج
ای امیر صبر مفتاح الفرج

حج زیارت کردن خانه بود
حج رب البیت مردانه بود

زان ضیا گفتم حسام‌الدین ترا
که تو خورشیدی و این دو وصفها

کین حسام و این ضیا یکیست هین
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین

نور از آن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فرو خوان از نبا

شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
و آن قمر را نور خواند این را نگر

شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه
پس ضیا از نور افزون دان به جاه

بس کس اندر نور مه منهج ندید
چون برآمد آفتاب آن شد پدید

آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود

تا که قلب و نقد نیک آید پدید
تا بود از غبن و از حیله بعید

تا که نورش کامل آمد در زمین
تاجران را رحمة للعالمین

لیک بر قلاب مبغوضست و سخت
زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت

پس عدو جان صرافست قلب
دشمن درویش کی بود غیر کلب

انبیا با دشمنان بر می‌تنند
پس ملایک رب سلم می‌زنند

کین چراغی را که هست او نور کار
از پف و دمهای دزدان دور دار

دزد و قلابست خصم نور بس
زین دو ای فریادرس فریاد رس

روشنی بر دفتر چارم بریز
کآفتاب از چرخ چارم کرد خیز

هین ز چارم نور ده خورشیدوار
تا بتابد بر بلاد و بر دیار

هر کش افسانه بخواند افسانه است
وآنک دیدش نقد خود مردانه است

آب نیلست و به قبطی خون نمود
قوم موسی را نه خون بد آب بود

دشمن این حرف این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر

ای ضیاء الحق تو دیدی حال او
حق نمودت پاسخ افعال او

دیدهٔ غیبت چو غیبست اوستاد
کم مبادا زین جهان این دید و داد

این حکایت را که نقد وقت ماست
گر تمامش می‌کنی اینجا رواست

ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پایان بر و مخلص رسان

این حکایت گر نشد آنجا تمام
چارمین جلدست آرش در نظام

اندر آن بودیم کان شخص از عسس (2-4)

بخش ۲ – تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عَسی أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ

 

 

 

اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس

بود اندر باغ آن صاحب‌جمال
کز غمش این در عنا بد هشت سال

سایهٔ او را نبود امکان دید
هم‌چو عنقا وصف او را می‌شنید

جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد او را دلربا

بعد از آن چندان که می‌کوشید او
خود مجالش می‌نداد آن تندخو

نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال

عاشق هر پیشه‌ای و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی

چون بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان می‌نهد هر روز بند

چون در افکندش بجست و جوی کار
بعد از آن در بست که کابین بیار

هم بر آن بو می‌تنند و می‌روند
هر دمی راجی و آیس می‌شوند

هر کسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری

باز در بستندش و آن درپرست
بر همان اومید آتش پا شدست

چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان

مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب

بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ

پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس

که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز

از عوانی مر ورا آزاد کن
آنچنان که شادم او را شاد کن

سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی‌اش وا رهان

گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا

گر خبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد

ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود

ماتمی در جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان

او عوان را در دعا در می‌کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید

بر همه زهر و برو تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود

پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان

در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست

مر یکی را پا دگر را پای‌بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند

زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات

خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ

همچنین بر می‌شمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار

زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود

آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست

گر تو خواهی کو ترا باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر

منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را

چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او

بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او بروی او نگر

تا شوی آمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال

چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش

هر چه مکروه ست چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیبست و خلیل

آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی (3-4)

بخش ۳ – حکایت آن واعظ کی هر آغاز تذکیر دعای ظالمان و سخت‌دلان و بی‌اعتقادان کردی

 

 

 

آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعان راه را داعی شدی

دست برمی‌داشت یا رب رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان

بر همه تسخرکنان اهل خیر
برهمه کافردلان و اهل دیر

می‌نکردی او دعا بر اصفیا
می‌نکردی جز خبیثان را دعا

مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوت اهل ضلالت جود نیست

گفت نیکویی ازینها دیده‌ام
من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام

خبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شر به خیر انداختند

هر گهی که رو به دنیا کردمی
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی

کردمی از زخم آن جانب پناه
باز آوردندمی گرگان به راه

چون سبب‌ساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر منست ای هوشمند

بنده می‌نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می‌کند از رنج خویش

حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر ترا لابه کنان و راست کرد

این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند

در حقیقت هر عدو داروی تست
کیمیا و نافع و دلجوی تست

که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا

در حقیقت دوستانت دشمن‌اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند

هست حیوانی که نامش اشغرست
او به زخم چوب زفت و لمترست

تا که چوبش می‌زنی به می‌شود
او ز زخم چوب فربه می‌شود

نفس مؤمن اشغری آمد یقین
کو به زخم رنج زفتست و سمین

زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزونترست

تا ز جانها جانشان شد زفت‌تر
که ندیدند آن بلا قوم دگر

پوست از دارو بلاکش می‌شود
چون ادیم طایفی خوش می‌شود

ورنه تلخ و تیز مالیدی درو
گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو

آدمی را پوست نامدبوغ دان
از رطوبتها شده زشت و گران

تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره

ور نمی‌تانی رضا ده ای عیار
گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار

که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست

چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت‌بین شود

برد بیند خویش را در عین مات
پس بگوید اُقتلوني یا ثقات

این عوان در حق غیری سود شد
لیک اندر حق خود مردود شد

رحمِ ایمانی ازو بُبریده شد
کین شیطانی برو پیچیده شد

کارگاه خشم گشت و کین‌وری
کینه دان اصل ضلال و کافری

گفت عیسی را یکی هشیار سر (4-4)

بخش ۴ – سؤال کردن از عیسی علیه‌السلام کی در وجود از همهٔ صعبها صعب‌تر چیست

 

 

گفت عیسی را یکی هشیار سر
چیست در هستی ز جمله صعب‌تر

گفتش ای جان صعب‌تر خشم خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چو ما

گفت ازین خشم خدا چبود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان

پس عوان که معدن این خشم گشت
خشم زشتش از سبع هم در گذشت

چه امیدستش به رحمت جز مگر
باز گردد زان صفت آن بی‌هنر

گرچه عالم را ازیشان چاره نیست
این سخن اندر ضلال افکندنیست

چاره نبود هم جهان را از چمین
لیک نبود آن چمین ماء معین

چونک تنهااش بدید آن ساده مرد (5-4)

بخش ۵ – قصد خیانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی

 

 

چونک تنهااش بدید آن ساده مرد
زود او قصد کنار و بوسه کرد

بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار
که مرو گستاخ ادب را هوش دار

گفت آخر خلوتست و خلق نی
آب حاضر تشنهٔ هم‌چون منی

کس نمی‌جنبد درینجا جز که باد
کیست حاضر کیست مانع زین گشاد

گفت ای شیدا تو ابله بوده‌ای
ابلهی وز عاقلان نشنوده‌ای

باد را دیدی که می‌جنبد بدان
بادجنبانیست اینجا بادران

جزو بادی که به حکم ما درست
بادبیزن تا نجنبانی نجست

جنبش این جزو باد ای ساده مرد
بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد

جنبش باد نفس کاندر لبست
تابع تصریف جان و قالبست

گاه دم را مدح و پیغامی کنی
گاه دم را هجو و دشنامی کنی

پس بدان احوال دیگر بادها
که ز جزوی کل می‌بیند نهی

باد را حق گه بهاری می‌کند
در دیش زین لطف عاری می‌کند

بر گروه عاد صرصر می‌کند
باز بر هودش معطر می‌کند

می‌کند یک باد را زهر سموم
مر صبا را می‌کند خرم‌قدوم

باد دم را بر تو بنهاد او اساس
تا کنی هر باد را بر وی قیاس

دم نمی‌گردد سخن بی‌لطف و قهر
بر گروهی شهد و بر قومیست زهر

مروحه جنبان پی انعام کس
وز برای قهر هر پشه و مگس

مروحهٔ تقدیر ربانی چرا
پر نباشد ز امتحان و ابتلا

چونک جزو باد دم یا مروحه
نیست الا مفسده یا مصلحه

این شمال و این صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور

یک کف گندم ز انباری ببین
فهم کن کان جمله باشد همچنین

کل باد از برج باد آسمان
کی جهد بی مروحهٔ آن بادران

بر سر خرمن به وقت انتقاد
نه که فلاحان ز حق جویند باد

تا جدا گردد ز گندم کاهها
تا به انباری رود یا چاهها

چون بماند دیر آن باد وزان
جمله را بینی به حق لابه‌کنان

همچنین در طلق آن باد ولاد
گر نیاید بانگ درد آید که داد

گر نمی‌دانند کش راننده اوست
باد را پس کردن زاری چه خوست

اهل کشتی همچنین جویای باد
جمله خواهانش از آن رب العباد

همچنین در درد دندانها ز باد
دفع می‌خواهی بسوز و اعتقاد

از خدا لابه‌کنان آن جندیان
که بده باد ظفر ای کامران

رقعهٔ تعویذ می‌خواهند نیز
در شکنجهٔ طلق زن از هر عزیز

پس همه دانسته‌اند آن را یقین
که فرستد باد رب‌العالمین

پس یقین در عقل هر داننده هست
اینک با جنبنده جنباننده هست

گر تو او را می‌نبینی در نظر
فهم کن آن را به اظهار اثر

تن به جان جنبد نمی‌بینی تو جان
لیک از جنبیدن تن جان بدان

گفت او گر ابلهم من در ادب
زیرکم اندر وفا و در طلب

گفت ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی‌دانی تو لد

صوفیی آمد به سوی خانه روز (6-4)

بخش ۶ – قصهٔ آن صوفی کی زن خود را بیگانه‌ای بگرفت

 

 

صوفیی آمد به سوی خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز

جفت گشته با رهی خویش زن
اندر آن یک حجره از وسواس تن

چون بزد صوفی به جد در چاشتگاه
هر دو درماندند نه حیلت نه راه

هیچ معهودش نبد کو آن زمان
سوی خانه باز گردد از دکان

قاصدا آن روز بی‌وقت آن مروع
از خیالی کرد تا خانه رجوع

اعتماد زن بر آن کو هیچ بار
این زمان فا خانه نامد او ز کار

آن قیاسش راست نامد از قضا
گرچه ستارست هم بدهد سزا

چونک بد کردی بترس آمن مباش
زانک تخمست و برویاند خداش

چند گاهی او بپوشاند که تا
آیدت زان بد پشیمان و حیا

عهد عمر آن امیر مؤمنان
داد دزدی را به جلاد و عوان

بانگ زد آن دزد کای میر دیار
اولین بارست جرمم زینهار

گفت عمر حاش لله که خدا
بار اول قهر بارد در جزا

بارها پوشد پی اظهار فضل
باز گیرد از پی اظهار عدل

تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود

بارها زن نیز این بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش می‌نمود

آن نمی‌دانست عقل پای‌سست
که سبو دایم ز جو ناید درست

آنچنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا

نه طریق و نه رفیق و نه امان
دست کرده آن فرشته سوی جان

آنچنان کین زن در آن حجره جفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا

گفت صوفی با دل خود کای دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر

لیک نادانسته آرم این نفس
تا که هر گوشی ننوشد این جرس

از شما پنهان کشد کینه محق
اندک اندک هم‌چو بیماری دق

مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم
لیک پندارد بهر دم بهترم

هم‌چو کفتاری که می‌گیرندش و او
غرهٔ آن گفت کین کفتار کو

هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود
سمج و دهلیز و ره بالا نبود

نه تنوری که در آن پنهان شود
نه جوالی که حجاب آن شود

هم‌چو عرصهٔ پهن روز رستخیز
نه گو و نه پشته نه جای گریز

گفت یزدان وصف این جای حرج
بهر محشر لا تری فیها عوج

چادر خود را برو افکند زود (7-4)

بخش ۷ – معشوق را زیر چادر پنهان کردن جهت تلبیس و بهانه گفتن زن کی ان کید کن عظیم

 

 

 

چادر خود را برو افکند زود
مرد را زن ساخت و در را بر گشود

زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان

گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبالست بهر

در ببستم تا کسی بیگانه‌ای
در نیاید زود نادانانه‌ای

گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بی‌سپاس و منتی

گفت میلش خویشی و پیوستگیست
نیک خاتونیست حق داند که کیست

خواست دختر را ببیند زیر دست
اتفاقا دختر اندر مکتبست

باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
می‌کنم او را به جان و دل عروس

یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست

گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مال‌دار و محتشم

کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر ز عاج

کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح

گفت گفتم من چنین عذری و او (8-4)

بخش ۸ – گفتن زن کی او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده

 

گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو

ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم
ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم

قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح

باز صوفی عذر درویشی بگفت
و آن مکرر کرد تا نبود نهفت

گفت زن من هم مکرر کرده‌ام
بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام

اعتقاد اوست راسختر ز کوه
که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه

او همی‌گوید مرادم عفتست
از شما مقصود صدق و همتست

گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و می‌بیند هویدا و خفا

خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی

باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح

به ز ما می‌داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر

ظاهرا او بی‌جهاز و خادمست
وز صلاح و ستر او خود عالمست

شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنیست

این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا

مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بدستت اجتهاد و اعتقاد

چون زن صوفی تو خاین بوده‌ای
دام مکر اندر دغا بگشوده‌ای

که ز هر ناشسته رویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی