قصهٔ عثمان که بر منبر برفت (19-4)

بخش ۱۹ – قصهٔ آغاز خلافت عثمان رضی الله عنه و خطبهٔ وی در بیان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول

 

 

 

قصهٔ عثمان که بر منبر برفت
چون خلافت یافت بشتابید تفت

منبر مهتر که سه‌پایه بدست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست

بر سوم پایه عمر در دور خویش
از برای حرمت اسلام و کیش

دور عثمان آمد او بالای تخت
بر شد و بنشست آن محمودبخت

پس سؤالش کرد شخصی بوالفضول
که آن دو ننشستند بر جای رسول

پس تو چون جستی ازیشان برتری
چون برتبت تو ازیشان کمتری

گفت اگر پایهٔ سوم را بسپرم
وهم آید که مثال عمرم

بر دوم پایه شوم من جای‌جو
گویی بوبکرست و این هم مثل او

هست این بالا مقام مصطفی
وهم مثلی نیست با آن شه مرا

بعد از آن بر جای خطبه آن ودود
تا به قرب عصر لب‌خاموش بود

زهره نه کس را که گوید هین بخوان
یا برون آید ز مسجد آن زمان

هیبتی بنشسته بد بر خاص و عام
پر شده نور خدا آن صحن و بام

هر که بینا ناظر نورش بدی
کور زان خورشید هم گرم آمدی

پس ز گرمی فهم کردی چشم کور
که بر آمد آفتابی بی‌فتور

لیک این گرمی گشاید دیده را
تا ببیند عین هر بشنیده را

گرمیش را ضجرتی و حالتی
زان تبش دل را گشادی فسحتی

کور چون شد گرم از نور قدم
از فرح گوید که من بینا شدم

سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن
پاره‌ای راهست تا بینا شدن

این نصیب کور باشد ز آفتاب
صد چنین والله اعلم بالصواب

وآنک او آن نور را بینا بود
شرح او کی کار بوسینا بود

ور شود صد تو که باشد این زبان
که بجنباند به کف پردهٔ عیان

وای بر وی گر بساید پرده را
تیغ اللهی کند دستش جدا

دست چه بود خود سرش را بر کند
آن سری کز جهل سرها می‌کند

این به تقدیر سخن گفتم ترا
ورنه خود دستش کجا و آن کجا

خاله را خایه بدی خالو شدی
این به تقدیر آمدست ار او بدی

از زبان تا چشم کو پاک از شک ست
صد هزاران ساله گویم اندکست

هین مشو نومید نور از آسمان
حق چو خواهد می‌رسد در یک زمان

صد اثر در کانها از اختران
می‌رساند قدرتش در هر زمان

اختر گردون ظلم را ناسخست
اختر حق در صفاتش راسخست

چرخ پانصد ساله راه ای مستعین
در اثر نزدیک آمد با زمین

سه هزاران سال و پانصد تا زحل
دم بدم خاصیتش آرد عمل

در همش آرد چو سایه در ایاب
طول سایه چیست پیش آفتاب

وز نفوس پاک اختروش مدد
سوی اخترهای گردون می‌رسد

ظاهر آن اختران قوام ما
باطن ما گشته قوام سما

پس به صورت عالم اصغر توی (20-4)

بخش ۲۰ – در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود

 

 

 

پس به صورت عالم اصغر توی
پس به معنی عالم اکبر توی

ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست

گر نبودی میل و اومید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر

پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد

مصطفی زین گفت که آدم و انبیا
خلف من باشند در زیر لوا

بهر این فرموده است آن ذو فنون
رمز نحن اخرون السابقون

گر بصورت من ز آدم زاده‌ام
من به معنی جد جد افتاده‌ام

کز برای من بدش سجدهٔ ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک

پس ز من زایید در معنی پدر
پس ز میوه زاد در معنی شجر

اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل

حاصل اندر یک زمان از آسمان
می‌رود می‌آید ایدر کاروان

نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مفازه زفت آید با مفاز

دل به کعبه می‌رود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد ز امتنان

این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آنجا که خداست

چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد

صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام

گرچه پلهٔ چشم بر هم می‌زنی
در سفینه خفته‌ای ره می‌کنی

بهر این فرمود پیغامبر که من (21-4)

بخش ۲۱ – تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق

 

 

 

بهر این فرمود پیغامبر که من
هم‌چو کشتی‌ام به طوفان زمن

ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح

چونک با شیخی تو دور از زشتیی
روز و شب سیاری و در کشتیی

در پناه جان جان‌بخشی توی
کشتی اندر خفته‌ای ره می‌روی

مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش

گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل
خویش‌بین و در ضلالی و ذلیل

هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ

یک زمانی موج لطفش بال تست
آتش قهرش دمی حمال تست

قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر

یک زمان چون خاک سبزت می‌کند
یک زمان پر باد و گبزت می‌کند

جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد

لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو

مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار

تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمن از یمن

در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی

نه چو معراج زمینی تا قمر
بلک چون معراج کلکی تا شکر

نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی

خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی

کوه و دریاها سمش مس می‌کند
تا جهان حس را پس می‌کند

پا بکش در کشتی و می‌رو روان
چون سوی معشوق جان جان روان

دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنانک تاخت جانها از عدم

بردریدی در سخن پردهٔ قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس

ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار

گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود

پس نثاری کرده باشی بهر خود
چونک هر سرمایهٔ تو صد شودبهر این فرمود پیغامبر که من
هم‌چو کشتی‌ام به طوفان زمن

ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح

چونک با شیخی تو دور از زشتیی
روز و شب سیاری و در کشتیی

در پناه جان جان‌بخشی توی
کشتی اندر خفته‌ای ره می‌روی

مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش

گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل
خویش‌بین و در ضلالی و ذلیل

هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ

یک زمانی موج لطفش بال تست
آتش قهرش دمی حمال تست

قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر

یک زمان چون خاک سبزت می‌کند
یک زمان پر باد و گبزت می‌کند

جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد

لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو

مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار

تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمن از یمن

در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی

نه چو معراج زمینی تا قمر
بلک چون معراج کلکی تا شکر

نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی

خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی

کوه و دریاها سمش مس می‌کند
تا جهان حس را پس می‌کند

پا بکش در کشتی و می‌رو روان
چون سوی معشوق جان جان روان

دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنانک تاخت جانها از عدم

بردریدی در سخن پردهٔ قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس

ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار

گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود

پس نثاری کرده باشی بهر خود
چونک هر سرمایهٔ تو صد شود

هدیهٔ بلقیس چل استر بدست (22-4)

بخش ۲۲ – قصهٔ هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان علیه‌السلام

 

 

 

هدیهٔ بلقیس چل استر بدست
بار آنها جمله خشت زر بدست

چون به صحرای سلیمانی رسید
فرش آن را جمله زر پخته دید

بر سر زر تا چهل منزل براند
تا که زر را در نظر آبی نماند

بارها گفتند زر را وا بریم
سوی مخزن ما چه بیگار اندریم

عرصه‌ای کش خاک زر ده دهیست
زر به هدیه بردن آنجا ابلهیست

ای ببرده عقل هدیه تا اله
عقل آنجا کمترست از خاک راه

چون کساد هدیه آنجا شد پدید
شرمساریشان همی واپس کشید

باز گفتند ار کساد و ار روا
چیست بر ما بنده فرمانیم ما

گر زر و گر خاک ما را بردنیست
امر فرمان‌ده به جا آوردنیست

گر بفرمایند که واپس برید
هم به فرمان تحفه را باز آورید

خنده‌ش آمد چون سلیمان آن بدید
کز شما من کی طلب کردم ثرید

من نمی‌گویم مرا هدیه دهید
بلک گفتم لایق هدیه شوید

که مرا از غیب نادر هدیه‌هاست
که بشر آن را نیارد نیز خواست

می‌پرستید اختری کو زر کند
رو باو آرید کو اختر کند

می‌پرستید آفتاب چرخ را
خوار کرده جان عالی‌نرخ را

آفتاب از امر حق طباخ ماست
ابلهی باشد که گوییم او خداست

آفتابت گر بگیرد چون کنی
آن سیاهی زو تو چون بیرون کنی

نه به درگاه خدا آری صداع
که سیاهی را ببر وا ده شعاع

گر کشندت نیم‌شب خورشید کو
تا بنالی یا امان خواهی ازو

حادثات اغلب به شب واقع شود
وان زمان معبود تو غایب بود

سوی حق گر راستانه خم شوی
وا رهی از اختران محرم شوی

چون شوی محرم گشایم با تو لب
تا ببینی آفتابی نیم‌شب

جز روان پاک او را شرق نه
در طلوعش روز و شب را فرق نه

روز آن باشد که او شارق شود
شب نماند شب چو او بارق شود

چون نماید ذره پیش آفتاب
هم‌چنانست آفتاب اندر لباب

آفتابی را که رخشان می‌شود
دیده پیشش کند و حیران می‌شود

هم‌چو ذره بینیش در نور عرش
پیش نور بی حد موفور عرش

خوار و مسکین بینی او را بی‌قرار
دیده را قوت شده از کردگار

کیمیایی که ازو یک ماثری
بر دخان افتاد گشت آن اختری

نادر اکسیری که از وی نیم تاب
بر ظلامی زد به گردش آفتاب

بوالعجب میناگری کز یک عمل
بست چندین خاصیت را بر زحل

باقی اخترها و گوهرهای جان
هم برین مقیاس ای طالب بدان

دیدهٔ حسی زبون آفتاب
دیدهٔ ربانیی جو و بیاب

تا زبون گردد به پیش آن نظر
شعشعات آفتاب با شرر

که آن نظر نوری و این ناری بود
نار پیش نور بس تاری بود

گفت عبدالله شیخ مغربی (23-4)

بخش ۲۳ – کرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره

 

 

 

گفت عبدالله شیخ مغربی
شصت سال از شب ندیدم من شبی

من ندیدم ظلمتی در شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال

صوفیان گفتند صدق قال او
شب همی‌رفتیم در دنبال او

در بیابانهای پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش‌ْرو

روی پس ناکرده می‌گفتی به شب
هین گو آمد میل کن در سوی چپ

باز گفتی بعد یک دم سوی راست
میل کن زیرا که خاری پیش پاست

روز گشتی پاش را ما پای‌بوس
گشته و پایش چو پاهای عروس

نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر
نَز خراش خار و آسیب حَجَر

مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای

نور این شمس شموسی فارِس است
روز خاص و عام را او حارِس است

چون نباشد حارس آن نور مجید
کو هزاران آفتاب آرد پدید

تو به نور او همی رو در امان
در میان اژدها و کَژدُمان

پیشْ پیشت می‌رود آن نور پاک
می‌کند هر ره‌زنی را چاک‌چاک

یَوم لا یُخزی النبی را راست دان
نور یَسعی بین ایدیهم بخوان

گرچه گردد در قیامت آن فزون
از خدا اینجا بخواهید آزمون

کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ

باز گردید ای رسولان خجل (24-4)

بخش ۲۴ – بازگردانیدن سلیمان علیه‌السلام رسولان بلقیس را به آن هدیه‌ها کی آورده بودند سوی بلقیس و دعوت کردن بلقیس را به ایمان و ترک آفتاب‌پرستی

 

 

 

باز گردید ای رسولان خجل
زر شما را دل به من آرید دل

این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید

فرج استر لایق حلقهٔ زرست
زر عاشق روی زرد اصفرست

که نظرگاه خداوندست آن
کز نظرانداز خورشیدست کان

کو نظرگاه شعاع آفتاب
کو نظرگاه خداوند لباب

از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید

مرغ فتنه دانه بر بامست او
پر گشاده بستهٔ دامست او

چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان

آن نظرها که به دانه می‌کند
آن گره دان کو به پا برمی‌زند

دانه گوید گر تو می‌دزدی نظر
من همی دزدم ز تو صبر و مقر

چون کشیدت آن نظر اندر پیم
پس بدانی کز تو من غافل نیم

پیش عطاری یکی گِل‌خوار رفت (25-4)

بخش ۲۵ – قصهٔ عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان

 

 

 

پیش عطاری یکی گِل‌خوار رفت
تا خَرَد اَبلوج قند خاص زفت

پس برِ عطّار طرّار دودل
موضع سنگ ترازو بود گِل

گفت گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست

گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو

گفت با خود پیش آن‌که گِل‌خورست
سنگ چه بود گِل نکوتر از زرست

هم‌چو آن دلّاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوب‌فرّ

سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگرست

گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرین‌تر بود

گر نداری سنگ و سنگت از گِلست
این به و به گل مرا میوه‌ی دلست

اندر آن کفه‌ی ترازو ز اعتداد
او به جای سنگ آن گِل را نهاد

پس برای کفه‌ی دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را می‌شکست

چون نبودش تیشه‌ای او دیر ماند
مشتری را منتظر آنجا نشاند

رویش آن سو بود گِل‌خور ناشکفت
گِل ازو پوشیده دزدیدن گرفت

ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان

دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزون‌تر دزد هین ای روی‌زرد

گر بدزدی وز گِل من می‌بری
رو که هم از پهلوی خود می‌خوری

تو همی ترسی ز من لیک از خری
من همی‌ترسم که تو کمتر خوری

گرچه مشغولم چنان احمق نیم
که شکر افزون کشی تو از نیم

چون ببینی مر شکر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود

مرغ زان دانه نظر خوش می‌کند
دانه هم از دور راهش می‌زند

کز زنای چشم حظّی می‌بری
نه کباب از پهلوی خود می‌خوری

این نظر از دور چون تیرست و سَمّ
عشقت افزون می‌شود صبر تو کم

مال دنیا دام مرغان ضعیف
مِلک عُقبی دام مرغان شریف

تا بدین مِلکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف

من سلیمان می‌نخواهم مِلکتان
بلک من بِرْهانم از هر هِلکتان

کاین زمان هستید خود مملوک مِلک
مالک مِلک آن‌که بِجْهید او ز هِلک

بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان

ای تو بنده‌ی این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان

ای رسولان می‌فرستمتان رسول (26-4)

بخش ۲۶ – دلداری کردن و نواختن سلیمان علیه‌السلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناکردن هدیه شرح کردن با ایشان

 

 

 

ای رسولان می‌فرستمتان رسول
رد من بهتر شما را از قبول

پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب
باز گویید از بیابان ذهب

تا بداند که به زر طامع نه‌ایم
ما زر از زرآفرین آورده‌ایم

آنک گر خواهد همه خاک زمین
سر به سر زر گردد و در ثمین

حق برای آن کند ای زرگزین
روز محشر این زمین را نقره گین

فارغیم از زر که ما بس پر فنیم
خاکیان را سر به سر زرین کنیم

از شما کی کدیهٔ زر می‌کنیم
ما شما را کیمیاگر می‌کنیم

ترک آن گیرید گر ملک سباست
که برون آب و گل بس ملکهاست

تخته‌بندست آن که تختش خوانده‌ای
صدر پنداری و بر در مانده‌ای

پادشاهی نیستت بر ریش خود
پادشاهی چون کنی بر نیک و بد

بی‌مراد تو شود ریشت سپید
شرم دار از ریش خود ای کژ امید

مالک الملک است هر کش سر نهد
بی‌جهان خاک صد ملکش دهد

لیک ذوق سجده‌ای پیش خدا
خوشتر آید از دو صد دولت ترا

پس بنالی که نخواهم ملکها
ملک آن سجده مسلم کن مرا

پادشاهان جهان از بدرگی
بو نبردند از شراب بندگی

ورنه ادهم‌وار سرگردان و دنگ
ملک را برهم زدندی بی‌درنگ

لیک حق بهر ثبات این جهان
مهرشان بنهاد بر چشم و دهان

تا شود شیرین بریشان تخت و تاج
که ستانیم از جهانداران خراج

از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مردریگ

همره جانت نگردد ملک و زر
زر بده سرمه ستان بهر نظر

تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ
یوسفانه آن رسن آری به چنگ

تا بگوید چون ز چاه آیی به بام
جان که یا بشرای هذا لی غلام

هست در چاه انعکاسات نظر
کمترین آنک نماید سنگ زر

وقت بازی کودکان را ز اختلال
می‌نماید آن خزفها زر و مال

عارفانش کیمیاگر گشته‌اند
تا که شد کانها بر ایشان نژند

آن یکی درویش گفت اندر سمر (27-4)

بخش ۲۷ – دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست کردن روزی حلال بی‌مشغول شدن به کسب و از عبادت ماندن و ارشاد ایشان او را و میوه‌های تلخ و ترش کوهی بر وی شیرین شدن به داد آن مشایخ

 

 

آن یکی درویش گفت اندر سمر
خضریان را من بدیدم خواب در

گفتم ایشان را که روزی حلال
از کجا نوشم که نبود آن وبال

مر مرا سوی کهستان راندند
میوه‌ها زان بیشه می‌افشاندند

که خدا شیرین بکرد آن میوه را
در دهان تو به همتهای ما

هین بخور پاک و حلال و بی‌حساب
بی صداع و نقل و بالا و نشیب

پس مرا زان رزق نطقی رو نمود
ذوق گفت من خردها می‌ربود

گفتم این فتنه‌ست ای رب جهان
بخششی ده از همه خلقان نهان

شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق می‌بشکافتم

گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت

هیچ نعمت آرزو ناید دگر
زین نپردازم به حور و نیشکر

مانده بود از کسب یک دو حبه‌ام
دوخته در آستین جبه‌ام

آن یکی درویش هیزم می‌کشید (28-4)

بخش ۲۸ – نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزم‌کش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزم‌کش از ضمیر و نیت او

 

 

 

آن یکی درویش هیزم می‌کشید
خسته و مانده ز بیشه در رسید

پس بگفتم من ز روزی فارغم
زین سپس از بهر رزقم نیست غم

میوهٔ مکروه بر من خوش شدست
رزق خاصی جسم را آمد به دست

چونک من فارغ شدستم از گلو
حبه‌ای چندست این بدهم بدو

بدهم این زر را بدین تکلیف‌کش
تا دو سه روزک شود از قوت خوش

خود ضمیرم را همی‌دانست او
زانک سمعش داشت نور از شمع هو

بود پیشش سر هر اندیشه‌ای
چون چراغی در درون شیشه‌ای

هیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر
بود بر مضمون دلها او امیر

پس همی منگید با خود زیر لب
در جواب فکرتم آن بوالعجب

که چنین اندیشی از بهر ملوک
کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک

من نمی‌کردم سخن را فهم لیک
بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک

سوی من آمد به هیبت هم‌چو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر

پرتو حالی که او هیزم نهاد
لرزه بر هر هفت عضو من فتاد

گفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند
که مبارک‌دعوت و فرخ‌پی‌اند

لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود

در زمان دیدم که زر شد هیزمش
هم‌چو آتش بر زمین می‌تافت خوش

من در آن بی‌خود شدم تا دیرگه
چونک با خویش آمدم من از وله

بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار

باز این را بند هیزم ساز زود
بی‌توقف هم بر آن حالی که بود

در زمان هیزم شد آن اغصان زر
مست شد در کار او عقل و نظر

بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت

خواستم تا در پی آن شه روم
پرسم از وی مشکلات و بشنوم

بسته کرد آن هیبت او مر مرا
پیش خاصان ره نباشد عامه را

ور کسی را ره شود گو سر فشان
کان بود از رحمت و از جذبشان

پس غنیمت دار آن توفیق را
چون بیابی صحبت صدیق را

نه چو آن ابله که یابد قرب شاه
سهل و آسان در فتد آن دم ز راه

چون ز قربانی دهندش بیشتر
پس بگوید ران گاوست این مگر

نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می‌نماید از خری

بذل شاهانه‌ست این بی رشوتی
بخشش محضست این از رحمتی