حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس (1208)

حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس

زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس

گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس

در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس

خون دل می‌بین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس

صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس

ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس

چند پرسی شمس تبریزی کی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس

ای دل بی‌بهره از بهرام ترس (1209)

ای دل بی‌بهره از بهرام ترس
وز شهان در ساعت اکرام ترس

دانه شیرین بود اکرام شاه
دانه دیدی آن زمان از دام ترس

گرچه باران نعمتست از برق ترس
شاد ایامی تو از ایام ترس

لطف شاهان گرچه گستاخت کند
تو ز گستاخی ناهنگام ترس

چون بخندد شیر تو ایمن مباش
آن زمان از زخم خون آشام ترس

ای مگس دل با لب شکر مپیچ
چشم بادامست از بادام ترس

نیست در آخرزمان فریادرس (1210)

نیست در آخرزمان فریادرس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس

گر ز سر سر او دانسته‌ای
دم فروکش تا نداند هیچ کس

سینه عاشق یکی آبیست خوش
جان‌ها بر آب او خاشاک و خس

چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آیینه زیان باشد نفس

از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس

ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس (1211)

ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس

آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت
پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس

ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می‌خور
هین کز دهان هر سگ دریا نشد منجس

بیت القدس اگر شد ز افرنگ پر از خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس

این روی آینه‌ست این یوسف در او بتابد
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس

خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس

ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی
این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس

گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر
زین هر دو چیست بهتر در منهج مؤسس

حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر
که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس

تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی
از رشک زعفرانی یا از شماتت اطلس

این دو به کار ناید جز ناروا نشاید
ای وای آن که در وی باشد حسد مغرس

واهل ز دست او را تبت بس است او را
هر کو عدوی مه شد ظلمات مر ورا بس

اعدات آفتابا می‌دان یقین خفاشند
هم ننگ جمله مرغان هم حبس لیل عسعس

ابتر بود عدوش وان منصبش نماند
در دیده کی بماند گر درفتد در او خس

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس (1212)

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس

جوشش خون را ببین از جگر مؤمنان
وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم
نقش تمامی بخوان پس تو ز زرگر مپرس

عشق چو لشکر کشید عالم جان را گرفت
حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس

هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس

خاصیت مرغ چیست آنک ز روزن پرد
گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس

چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست
بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت
پای دگر کژ منه خواجه از این سر مپرس

دیده و گوش بشر دان که همه پرگلست
از بصر پروحل گوهر منظر مپرس

چونک بشستی بصر از مدد خون دل
مجلس شاهی تو راست جز می احمر مپرس

رو تو به تبریز زود از پی این شکر را
با لطف شمس حق از می و شکر مپرس

ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس (1213)

ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس
زانک نیرزد کنون خون رهی یک لکیس

گنج نهان دو کون پیش رخش یک جوست
بهر لکیسی دلا سرد بود این مکیس

عاشقی آن صنم وانگه ترس کسی
یک‌دم و یک‌رنگ باش عاشق و آن‌گاه پیس

ای دل شکرستان از نمکش شور کن
آب ز کوثر بخور خاک در‌ِ او بلیس

زود بشو لوح را ز ابجد این کاف و نون
آنگه ای دل بر او نقطه خالش نویس

ای حسد موج زن بحر سیاه آمدی
خشت گل تیره‌ای ز آب جهنم بخیس

شمس حق و دین کشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوک‌سار تار خیالی بریس

بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس (1214)

بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس

بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس

بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس

شنیده‌ای که در این راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیاتست از این پیام مترس

چو عشق عیسی وقتست و مرده می‌جوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس

اگر چه رطل گرانست او سبک روحست
ز دست دوست فروکش هزار جام مترس

غلام شیر شدی بی‌کباب کی مانی
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس

حریف ماه شدی از عسس چه غم داری
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس

خیال دوست بیاورد سوی من جامی
که گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس

بگفتمش مه روزه‌ست و روز گفت خموش
که نشکند می جان روزه و صیام مترس

در این مقام خلیلست و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و در این مقام مترس

ای مستِ ماهِ رویِ تو استاره و گردون، خوش (1215)

ای مستِ ماهِ رویِ تو استاره و گردون، خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون، خوش

هرگز ندیده‌ست آسمان هرگز نبوده در جهان
مانند تو لیلیِ جان مانند من مجنون، خوش

باور کند خود عاقلی در ظلمت آب و گلی؟
مانند تو موسی دلی مانند من هارون، خوش؟

ای قطبِ این هفت آسیا هم کانِ زر هم کیمیا
ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان افسون، خوش

چون گوهری ناسفته‌ام فارغ ز خام و پخته‌ام
در سایه‌ات خوش خفته‌ام سرمست از آن افیون، خوش

از نغمه‌ی تو ذره‌ها گر رقص آرد چه عجب
نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون، خوش

ای دل برای دلخوشی زر و هنر چون می‌کشی؟
دیدی تو از زر و هنر بی‌خسف یک قارون، خوش

باشد به صورت خوش‌نما راه خوشی بسته شده
چون زهر مارِ کوهیی بنهفته در معجون خوش

یا همچو گور کافران پرمحنت و زخمِ گران
پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون، خوش

زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو
زان قامت همچون الف زان ابروی چون نون، خوش

شاگردِ لوحِ جان شدم زین حرف‌ها خط‌خوان شدم
کشتی و کشتی‌بان شدم اندر چنین جیحون، خوش

ایوان کجا ماند مرا با منجنیق کبریا؟
میزان کجا ماند مرا در عشقت ای موزون، خوش؟

ای مایه‌ی صد بی‌هشی دی از طریق سرکشی
گفتی «مرا چونی خوشی در حیرتِ بی‌چون، خوش؟»

هر ناخوشی را در قود عدل رخت گردن بزد
کان ناخوشی‌ها خورده بُد در غیبت تو خون، خوش

ای شمس تبریزی توی کاندر جلالت صد توی
جان منست آن ماهیی در وی چو تو ذالنون، خوش

گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش (1216)

گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش
ور زانک تو عاشق نه‌ای رو سخره می‌کن خار کش

جانی بباید گوهری تا ره برد در دلبری
این ننگ جان‌ها را ز خود بیرون کن و بر دار کش

گاهی بود در تیرگی گاهی بود در خیرگی
بیزار شو زین جان هله بر وی خط بیزار کش

خود را مبین در من نگر کز جان شدستم بی‌اثر
مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش

این کره تند فلک از روح تو سر می‌کشد
چابک سوار حضرتی این کره را در کار کش

چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی
ننگت نمی‌آید که خر گوید تو را خروار کش

همچون جهودان می‌زیی ترسان و خوار و متهم
پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش

یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی
بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش

الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش (1217)

الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش
گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش

از دل و جان برکندش لولی و منبل کندش
سیل درآید چو گیا هر طرفی می‌بردش

اوست یقین رهزن تو خون تو در گردن تو
دور شو از خیر و شرش دور شو از نیک و بدش

باده خوری مست شوی بی‌دل و بی‌دست شوی
بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش

پای در این جوی نهی تا به قیامت نرهی
هر که در این موج فتد تا لب دریا کشدش

گول شود هول شود وز همه معزول شود
دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش

ای دم تو دام خمش بی‌گنهان را بمکش
ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش