بخش ۱۱۹ – عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
پس عروسی خواست باید بهر او
تا نماید زین تزوج نسل رو
گر رود سوی فنا این باز باز
فرخ او گردد ز بعد باز باز
صورت او باز گر زینجا رود
معنی او در ولد باقی بود
بهر این فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سر ابیه
بهر این معنی همه خلق از شغف
میبیاموزند طفلان را حرف
تا بماند آن معانی در جهان
چون شود آن قالب ایشان نهان
حق به حکمت حرصشان دادست جد
بهر رشد هر صغیر مستعد
من هم از بهر دوام نسل خویش
جفت خواهم پور خود را خوب کیش
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی کالحی
شاه خود این صالحست آزاد اوست
نی اسیر حرص فرجست و گلوست
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه
شد مفازه بادیهٔ خونخوار نام
نیکبخت آن پیس را کردند عام
بر اسیر شهوت و حرص و امل
بر نوشته میر یا صدر اجل
آن اسیران اجل را عام داد
نام امیران اجل اندر بلاد
صدر خوانندش که در صف نعال
جان او پستست یعنی جاه و مال
شاه چون با زاهدی خویشی گزید
این خبر در گوش خاتونان رسید
بخش ۱۲۰ – اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
مادر شهزاده گفت از نقص عقل
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تقی
نه از لیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهای آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز
یا نثار گوهر و دینار ریز
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آنچنان
کز نکویی مینگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود ترا
ور بود اشتر چه قیمت پشم را
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بی مرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شهزادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزهٔ کابلی
کی برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شهزاده ناگه رهزنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شهزاده اسیر
بوسهجایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را میدرود
تا ز کاهش نیمجانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بیخبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریهشان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب میکرد قربان و زکات
زانک هر چاره که میکرد آن پدر
عشق کمپیرک همیشد بیشتر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد از این لابه گریست
سجده میکرد او که هم فرمان تراست
غیر حق بر ملک حق فرمان کراست
لیک این مسکین همیسوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
بخش ۱۲۱ – مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیرزن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و آمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیلهاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کاین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آنجای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را برگشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وآن عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پُر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بُد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبانروز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کای پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دارالسرور
وا رهیدم از چَهِ دارالغرور
همچنان باشد چو مؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
بخش ۱۲۲ – در بیان آنک شهزاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمیبچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده
ای برادر دانک شهزاده توی
در جهان کهنه زاده از نوی
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون در افکندت دریغ آلوده روذ
دم به دم میخوان و میدم قل اعوذ
تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق
زان نبی دنیات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند
هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر
در درون سینه نفاثات اوست
عقدههای سحر را اثبات اوست
ساحرهٔ دنیا قوی دانا زنیست
حل سحر او به پای عامه نیست
ور گشادی عقد او را عقلها
انبیا را کی فرستادی خدا
هین طلب کن خوشدمی عقدهگشا
رازدان یفعل الله ما یشا
همچو ماهی بسته استت او به شست
شاه زاده ماند سالی و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتی
نه خوشی نه بر طریق سنتی
فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
نه رهیده از وبال و از ذنوب
نفخ او این عقدهها را سخت کرد
پس طلب کن نفخهٔ خلاق فرد
تا نفخت فیه من روحی ترا
وا رهاند زین و گوید برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر
رحمت او سابقست از قهر او
سابقی خواهی برو سابق بجو
تا رسی اندر نفوس زوجت
کای شه مسحور اینک مخرجت
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در بر آن پر دلال
نه بگفتست آن سراج امتان
این جهان و آن جهان را ضرتان
پس وصال این فراق آن بود
صحت این تن سقام جان بود
سخت میآید فراق این ممر
پس فراق آن مقر دان سختتر
چون فراق نقش سخت آید ترا
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا
ای که صبرت نیست از دنیای دون
چونت صبرست از خدا ای دوست چون
چونک صبرت نیست زین آب سیاه
چون صبوری داری از چشمهٔ اله
چونک بی این شرب کم داری سکون
چون ز ابراری جدا وز یشربون
گر ببینی یک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنی جان و وجود
جیفه بینی بعد از آن این شرب را
چون ببینی کر و فر قرب را
همچو شهزاده رسی در یار خویش
پس برون آری ز پا تو خار خویش
جهد کن در بیخودی خود را بیاب
زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمانی هین مشو با خویش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل میفت
از قصور چشم باشد آن عثار
که نبیند شیب و بالا کور وار
بوی پیراهان یوسف کن سند
زانک بویش چشم روشن میکند
صورت پنهان و آن نور جبین
کرده چشم انبیا را دوربین
نور آن رخسار برهاند ز نار
هین مشو قانع به نور مستعار
چشم را این نور حالیبین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند
صورتش نورست و در تحقیق نار
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود
دیده و جانی که حالیبین بود
دور بیند دوربین بیهنر
همچنانک دور دیدن خواب در
خفته باشی بر لب جو خشکلب
میدوی سوی سراب اندر طلب
دور میبینی سراب و میدوی
عاشق آن بینش خود میشوی
میزنی در خواب با یاران تو لاف
که منم بینادل و پردهشکاف
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
تا رویم آنجا و آن باشد سراب
هر قدم زین آب تازی دورتر
دو دوان سوی سراب با غرر
عین آن عزمت حجاب این شده
که به تو پیوسته است و آمده
بس کسا عزمی به جایی میکند
از مقامی کان غرض در وی بود
دید و لاف خفته میناید به کار
جز خیالی نیست دست از وی بدار
خوابناکی لیک هم بر راه خسپ
الله الله بر ره الله خسپ
تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست بر کند
خفته را گر فکر گردد همچو موی
او از آن دقت نیابد راه کوی
فکر خفته گر دوتا و گر سهتاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وی میزند بیاحتراز
خفته پویان در بیابان دراز
خفته میبیند عطشهای شدید
آب اقرب منه من حبل الورید
بخش ۱۲۳ – حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیان و خلق میمردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست کی هنگام صد تعزیت است گفت مرا باری نیست
همچنان کن زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط
پس بگفتندش چه جای خنده است
قحط بیخ مؤمنان بر کنده است
رحمت از ما چشم خود بر دوختست
ز آفتاب تیز صحرا سوختست
کشت و باغ و رز سیه استاده است
در زمین نم نیست نه بالا نه پست
خل میمیرند زین قحط و عذاب
ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب
بر مسلمانان نمیآری تو رحم
مؤمنان خویشند و یک تن شحم و لحم
رنج یک جزوی ز تن رنج همهست
گر دم صلحست یا خود ملحمهست
گفت در چشم شما قحطست این
پیش چشمم چون بهشتست این زمین
من همیبینم بهر دشت و مکان
خوشهها انبه رسیده تا میان
خوشهها در موج از باد صبا
پر بیابان سبزتر از گندنا
ز آزمون من دست بر وی میزنم
دست و چشم خویش را چون بر کنم
یار فرعون تنید ای قوم دون
زان نماید مر شما را نیل خون
یار موسی خرد گردید زود
تا نماند خون بینید آب رود
با پدر از تو جفایی میرود
آن پدر در چشم تو سگ میشود
آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست
که چنان حرمت نظر را سگ نماست
گرگ میدیدند یوسف را به چشم
چونک اخوان را حسودی بود و خشم
با پدر چون صلح کردی خشم رفت
آن سگی شد گشت بابا یار تفت
بخش ۱۲۴ – بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کل است چون با عقل کل بهکژروی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنکه اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر، عاقی بِهِل
تا که فرشِ زر نماید آب و گل
پس قیامت نقد حال تو بوَد
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
من همیبینم جهان را پر نعیم
آبها از چشمهها جوشان مقیم
بانگ آبش میرسد در گوش من
مست میگردد ضمیر و هوش من
شاخهها رقصان شده چون تایبان
برگها کفزن مثال مطربان
برق آیینهست لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بوَد!
از هزاران مینگویم من یکی
ز آنکه آکندهست هر گوش از شکی
پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه نقد من است
بخش ۱۲۵ – قصهٔ فرزندان عزیر علیهالسلام کی از پدر احوال پدر میپرسیدند میگفت آری دیدمش میآید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند میگفتند خود مژدهای داد این بیهوش شدن چیست
همچو پوران عزیر اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند ازو کای رهگذر
از عزیر ما عجب داری خبر
که کسیمان گفت که امروز آن سند
بعد نومیدی ز بیرون میرسد
گفت آری بعد من خواهد رسید
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
بانگ میزد کای مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیرهسر
که در افتادیم در کان شکر
وهم را مژدهست و پیش عقل نقد
ز انک چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مؤمن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر
زانک عاشق در دم نقدست مست
لاجرم از کفر و ایمان برترست
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ایمان قشر لذت یافته
قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبهٔ خوش برترست
برترست از خوش که لذت گسترست
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا برآرد موسیم از بحر گرد
درخور عقل عوام این گفته شد
از سخن باقی آن بنهفته شد
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل و شراب
جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن آنچ هست
زانک گفتن از برای باوریست
جان شرک از باوری حق بریست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
این همیدانم ولی مستی تن
میگشاید بیمراد من دهن
آنچنان که از عطسه و از خامیاز
این دهان گردد بناخواه تو باز
بخش ۱۲۶ – تفسیر این حدیث کی ائنی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مرة
همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار
توبه آرم روز من هفتاد بار
لیک آن مستی شود توبهشکن
منسی است این مستی تن جامه کن
حکمت اظهار تاریخ دراز
مستیی انداخت در دانای راز
راز پنهان با چنین طبل و علم
آب جوشان گشته از جف القلم
رحمت بیحد روانه هر زمان
خفتهاید از درک آن ای مردمان
جامهٔ خفته خورد از جوی آب
خفته اندر خواب جویای سراب
میرود آنجا که بوی آب هست
زین تفکر راه را بر خویش بست
زانک آنجا گفت زینجا دور شد
بر خیالی از حقی مهجور شد
دوربینانند و بس خفتهروان
رحمتی آریدشان ای رهروان
من ندیدم تشنگی خواب آورد
خواب آرد تشنگی بیخرد
خود خرد آنست کو از حق چرید
نه خرد کان را عطارد آورید
بخش ۱۲۷ – بیان آنک عقل جزوی تا بگور بیش نبیند در باقی مقلد اولیا و انبیاست
پیشبینی این خرد تا گور بود
وآن صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور و خاکی نگذرد
وین قدم عرصهٔ عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو
چشم غیبی جوی و برخوردار شو
همچو موسی نور کی یابد ز جیب
سخرهٔ استاد و شاگردان کتیب
زین نظر وین عقل ناید جز دوار
پس نظر بگذار و بگزین انتظار
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوتست
هر خیال شهوتی در ره بتست
گر بفضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری
بلک امریست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
لیک نتواند به خود آموختن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
نک شیاطین سوی گردون میشدند
گوش بر اسرار بالا میزدند
میربودند اندکی زان رازها
تا شهب میراندشان زود از سما
که روید آنجا رسولی آمدست
هر چه میخواهید زو آید به دست
گر همیجویید در بیبها
ادخلوا الابیات من ابوابها
میزن آن حلقهٔ در و بر باب بیست
از سوی بام فلکتان راه نیست
نیست حاجتتان بدین راه دراز
خاکیی را دادهایم اسرار راز
پیش او آیید اگر خاین نیید
نیشکر گردید ازو گرچه نیید
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل
نیست کم از سم اسپ جبرئیل
سبزه گردی تازه گردی در نوی
گر توخاک اسپ جبریلی شوی
سبزهٔ جانبخش که آن را سامری
کرد در گوساله تا شد گوهری
جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او
آنچنان بانگی که شد فتنهٔ عدو
گر امین آیید سوی اهل راز
وا رهید از سر کله مانند باز
سر کلاه چشمبند گوشبند
که ازو بازست مسکین و نژند
زان کله مر چشم بازان را سدست
که همه میلش سوی جنس خودست
چون برید از جنس با شه گشت یار
بر گشاید چشم او را بازدار
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش
که سری کم کن نهای تو مستبد
بلک شاگرد دلی و مستعد
رو بر دل رو که تو جزو دلی
هین که بندهٔ پادشاه عادلی
بندگی او به از سلطانیست
که انا خیر دم شیطانیست
فرق بین و برگزین تو ای حبیس
بندگی آدم از کبر بلیس
گفت آنک هست خورشید ره او
حرف طوبی هر که ذلت نفسه
سایهٔ طوبی ببین وخوش بخسپ
سر بنه در سایه بیسرکش بخسپ
ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست
مستعد آن صفا و مهجعیست
گر ازین سایه روی سوی منی
زود طاغی گردی و ره گم کنی
بخش ۱۲۸ – بیان آنک یا ایها الذین آمنوا لا تقدموا بین یدی الله و رسوله چون نبی نیستی ز امت باش چونک سلطان نهای رعیت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتی و رایی متراش
پس برو خاموش باش از انقیاد
زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گرچه مستعد و قابلی
مسخ گردی تو ز لاف کاملی
هم ز استعداد وا مانی اگر
سر کشی ز استاد راز و با خبر
صبر کن در موزه دوزی تو هنوز
ور بوی بیصبر گردی پارهدوز
کهنهدوزان گر بدیشان صبر و حلم
جمله نودوزان شدندی هم به علم
بس بکوشی و به آخر از کلال
هم تو گویی خویش کالعقل عقال
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
عقل را میدید بس بیبال و برگ
بیغرض میکرد آن دم اعتراف
کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف
از غروری سر کشیدیم از رجال
آشنا کردیم در بحر خیال
آشنا هیچست اندر بحر روح
نیست اینجا چاره جز کشتی نوح
این چنین فرمود این شاه رسل
که منم کشتی درین دریای کل
یا کسی کو در بصیرتهای من
شد خلیفهٔ راستی بر جای من
کشتی نوحیم در دریا که تا
رو نگردانی ز کشتی ای فتی
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو
از نبی لا عاصم الیوم شنو
مینماید پست این کشتی ز بند
مینماید کوه فکرت بس بلند
پست منگر هان و هان این پست را
بنگر آن فضل حق پیوست را
در علو کوه فکرت کم نگر
که یکی موجش کند زیر و زبر
گر تو کنعانی نداری باورم
گر دو صد چندین نصیحت پرورم
گوش کنعان کی پذیرد این کلام
که برو مهر خدایست و ختام
کی گذارد موعظه بر مهر حق
کی بگرداند حدث حکم سبق
لیک میگویم حدیث خوشپیی
بر امید آنک تو کنعان نهای
آخر این اقرار خواهی کرد هین
هم ز اول روز آخر را ببین
میتوانی دید آخر را مکن
چشم آخربینت را کور کهن
هر که آخربین بود مسعودوار
نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گر نخواهی هر دمی این خفتخیز
کن ز خاک پایی مردی چشم تیز
کحل دیده ساز خاک پاش را
تا بیندازی سر اوباش را
که ازین شاگردی و زین افتقار
سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را
هم بسوزد هم بسازد دیده را
چشم اشتر زان بود بس نوربار
کو خورد از بهر نور چشم خار