اشتری را دید روزی استری (129-4)

بخش ۱۲۹ – قصهٔ شکایت استر با شتر کی من بسیار در رو می‌افتم در راه رفتن تو کم در روی می‌آیی این چراست و جواب گفتن شتر او را

 

 

اشتری را دید روزی استری
چونک با او جمع شد در آخری

گفت من بسیار می‌افتم برو
در گریوه و راه و در بازار و کو

خاصه از بالای که تا زیر کوه
در سر آیم هر زمانی از شکوه

کم همی‌افتی تو در رو بهر چیست
یا مگر خود جان پاکت دولتیست

در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم

کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم

هم‌چو کم عقلی که از عقل تباه
بشکند توبه بهر دم در گناه

مسخرهٔ ابلیس گردد در زمن
از ضعیفی رای آن توبه‌شکن

در سر آید هر زمان چون اسپ لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ

می‌خورد از غیب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو

باز توبه می‌کند با رای سست
دیو یک تف کرد و توبه‌ش را سکست

ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان
که به خواری بنگرد در واصلان

ای شتر که تو مثال مؤمنی
کم فتی در رو و کم بینی زنی

تو چه داری که چنین بی‌آفتی
بی‌عثاری و کم اندر رو فتی

گفت گرچه هر سعادت از خداست
در میان ما و تو بس فرقهاست

سر بلندم من دو چشم من بلند
بینش عالی امانست از گزند

از سر که من ببینم پای کوه
هر گو و هموار را من توه توه

هم‌چنانک دید آن صدر اجل
پیش کار خویش تا روز اجل

آنچ خواهد بود بعد بیست سال
داند اندر حال آن نیکو خصال

حال خود تنها ندید آن متقی
بلک حال مغربی و مشرقی

نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد پی حب الوطن

هم‌چو یوسف کو بدید اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب

از پس ده سال بلک بیشتر
آنچ یوسف دیده بُد بر کرد سر

نیست آن ینظر به نور الله گزاف
نور ربانی بود گردون شکاف

نیست اندر چشم تو آن نور رو
هستی اندر حس حیوانی گرو

تو ز ضعف چشم بینی پیش پا
تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا

پیشوا چشمست دست و پای را
کو ببیند جای را ناجای را

دیگر آنک چشم من روشن‌ترست
دیگر آنک خلقت من اطهرست

زانک هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال

تو ز اولاد زنایی بی‌گمان
تیر کژ پرد چو بد باشد کمان

گفت استر راست گفتی ای شتر (130-4)

بخش ۱۳۰ – تصدیق کردن استر جوابهای شتر را و اقرار کردن بفضل او بر خود و ازو استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختن شتر او را و ره نمودن و یاری دادن پدرانه و شاهانه

 

گفت استر راست گفتی ای شتر
این بگفت و چشم کرد از اشک پر

ساعتی بگریست و در پایش فتاد
گفت ای بگزیدهٔ رب العباد

چه زیان دارد گر از فرخندگی
در پذیری تو مرا دربندگی

گفت چون اقرار کردی پیش من
رو که رستی تو ز آفات زمن

دادی انصاف و رهیدی از بلا
تو عدو بودی شدی ز اهل ولا

خوی بد در ذات تو اصلی نبود
کز بد اصلی نیاید جز جحود

آن بد عاریتی باشد که او
آرد اقرار و شود او توبه‌جو

هم‌چو آدم زلتش عاریه بود
لاجرم اندر زمان توبه نمود

چونک اصلی بود جرم آن بلیس
ره نبودش جانب توبهٔ نفیس

رو که رستی از خود و از خوی بد
واز زبانهٔ نار و از دندان دد

رو که اکنون دست در دولت زدی
در فکندی خود به بخت سرمدی

ادخلی تو فی عبادی یافتی
ادخلی فی جنتی در بافتی

در عبادش راه کردی خویش را
رفتی اندر خلد از راه خفا

اهدنا گفتی صراط مستقیم
دست تو بگرفت و بردت تا نعیم

نار بودی نور گشتی ای عزیز
غوره بودی گشتی انگور و مویز

اختری بودی شدی تو آفتاب
شاد باش الله اعلم بالصواب

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بگیر
شهد خویش اندر فکن در حوض شیر

تا رهد آن شیر از تغییر طعم
یابد از بحر مزه تکثیر طعم

متصل گردد بدان بحر الست
چونک شد دریا ز هر تغییر رست

منفذی یابد در آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل

غره‌ای کن شیروار ای شیر حق
تا رود آن غره بر هفتم طبق

چه خبر جان ملول سیر را
کی شناسد موش غرهٔ شیر را

برنویس احوال خود با آب زر
بهر هر دریادلی نیکوگهر

آب نیلست این حدیث جان‌فزا
یا ربش در چشم قبطی خون نما

من شنیدم که در آمد قبطیی (131-4)

بخش ۱۳۱ – لابه کردن قبطی سبطی را کی یک سبو به نیت خویش از نیل پر کن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستی و برادری کی سبو کی شما سبطیان بهر خود پر می‌کنید از نیل آب صاف است و سبوکی ما قبطیان پر می‌کنیم خون صاف است

 

من شنیدم که در آمد قبطیی
از عطش اندر وثاق سبطیی

گفت هستم یار و خویشاوند تو
گشته‌ام امروز حاجتمند تو

زانک موسی جادوی کرد و فسون
تا که آب نیل ما را کرد خون

سبطیان زو آب صافی می‌خورند
پیش قبطی خون شد آب از چشم‌بند

قبط اینک می‌مرند از تشنگی
از پی ادبار خود یا بدرگی

بهر خود یک طاس را پر آب کن
تا خورد از آبت این یار کهن

چون برای خود کنی آن طاس پر
خون نباشد آب باشد پاک و حر

من طفیل تو بنوشم آب هم
که طفیلی در تبع بِجهَد ز غم

گفت ای جان و جهان خدمت کنم
پاس دارم ای دو چشم روشنم

بر مراد تو روم شادی کنم
بندهٔ تو باشم آزادی کنم

طاس را از نیل او پر آب کرد
بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد

طاس را کژ کرد سوی آب‌خواه
که بخور تو هم شد آن خون سیاه

باز ازین سو کرد کژ خون آب شد
قبطی اندر خشم و اندر تاب شد

ساعتی بنشست تا خشمش برفت
بعد از آن گفتش کای صمصام زفت

ای برادر این گره را چاره چیست
گفت این را او خورد کو متقیست

متقی آنست کو بیزار شد
از ره فرعون و موسی‌وار شد

قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را

صدهزاران ظلمتست از خشم تو
بر عبادالله اندر چشم تو

خشم بنشان چشم بگشا شاد شو
عبرت از یاران بگیر استاد شو

کی طفیل من شوی در اغتراف
چون ترا کفریست هم‌چون کوه قاف

کوه در سوراخ سوزن کی رود
جز مگر که آن رشتهٔ یکتا شود

کوه را که کن به استغفار و خوش
جام مغفوران بگیر و خوش بکش

تو بدین تزویر چون نوشی از آن
چون حرامش کرد حق بر کافران

خالق تزویر تزویر ترا
کی خرد ای مفتری مفترا

آل موسی شو که حیلت سود نیست
حیله‌ات باد تهی پیمودنیست

زهره دارد آب کز امر صمد
گردد او با کافران آبی کند

یا تو پنداری که تو نان می‌خوری
زهر مار و کاهش جان می‌خوری

نان کجا اصلاح آن جانی کند
کو دل از فرمان جانان بر کند

یا تو پنداری که حرف مثنوی
چون بخوانی رایگانش بشنوی

یا کلام حکمت و سر نهان
اندر آید زغبه در گوش و دهان

اندر آید لیک چون افسانه‌ها
پوست بنماید نه مغز دانه‌ها

در سر و رو در کشیده چادری
رو نهان کرده ز چشمت دلبری

شاه‌نامه یا کلیله پیش تو
هم‌چنان باشد که قرآن از عتو

فرق آنگه باشد از حق و مجاز
که کند کحل عنایت چشم باز

ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسانست چون نبود شمی

خویشتن مشغول کردن از ملال
باشدش قصد از کلام ذوالجلال

کاتش وسواس را و غصه را
زان سخن بنشاند و سازد دوا

بهر این مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شد به فن

آتش وسواس را این بول و آب
هر دو بنشانند هم‌چون وقت خواب

لیک گر واقف شوی زین آب پاک
که کلام ایزدست و روحناک

نیست گردد وسوسه کلی ز جان
دل بیابد ره به سوی گلستان

زانک در باغی و در جویی پرد
هر که از سر صحف بویی برد

یا تو پنداری که روی اولیا
آنچنان که هست می‌بینیم ما

در تعجب مانده پیغامبر از آن
چون نمی‌بینند رویم مؤمنان

چون نمی‌بینند نور روم خلق
که سبق بردست بر خورشید شرق

ور همی‌بینند این حیرت چراست
تا که وحی آمد که آن رو در خفاست

سوی تو ماهست و سوی خلق ابر
تا نبیند رایگان روی تو گبر

سوی تو دانه‌ست و سوی خلق دام
تا ننوشد زین شراب خاص عام

گفت یزدان که تراهم ینظرون
نقش حمامند هم لا یبصرون

می‌نماید صورت ای صورت‌پرست
که آن دو چشم مردهٔ او ناظرست

پیش چشم نقش می‌آری ادب
کو چرا پاسم نمی‌دارد عجب

از چه پس بی‌پاسخست این نقش نیک
که نمی‌گوید سلامم را علیک

می‌نجنباند سر و سبلت ز جود
پاس آنک کردمش من صد سجود

حق اگر چه سر نجنباند برون
پاس آن ذوقی دهد در اندرون

که دو صد جنبیدن سر ارزد آن
سر چنین جنباند آخر عقل و جان

عقل را خدمت کنی در اجتهاد
پاس عقل آنست که افزاید رشاد

حق نجنباند به ظاهر سر ترا
لیک سازد بر سران سرور ترا

مر ترا چیزی دهد یزدان نهان
که سجود تو کنند اهل جهان

آنچنان که داد سنگی را هنر
تا عزیز خلق شد یعنی که زر

قطرهٔ آبی بیابد لطف حق
گوهری گردد برد از زر سبق

جسم خاکست و چو حق تابیش داد
در جهان‌گیری چو مه شد اوستاد

هین طلسمست این و نقش مرده است
احمقان را چشمش از ره برده است

می‌نماید او که چشمی می‌زند
ابلهان سازیده‌اند او را سند

گفت قبطی تو دعایی کن که من (132-4)

بخش ۱۳۲ – در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین

 

گفت قبطی تو دعایی کن که من
از سیاهی دل ندارم آن دهن

که بود که قفل این دل وا شود
زشت را در بزم خوبان جا شود

مسخی از تو صاحب خوبی شود
یا بلیسی باز کروبی شود

یا بفر دست مریم بوی مشک
یابد و تری و میوه شاخ خشک

سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت
کای خدای عالم جهر و نهفت

جز تو پیش کی بر آرد بنده دست
هم دعا و هم اجابت از توست

هم ز اول تو دهی میل دعا
تو دهی آخر دعاها را جزا

اول و آخر توی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان

این چنین می‌گفت تا افتاد طشت
از سر بام و دلش بیهوش گشت

باز آمد او به هوش اندر دعا
لیس للانسان الا ما سعی

در دعا بود او که ناگه نعره‌ای
از دل قبطی بجست و غره‌ای

که هلا بشتاب و ایمان عرضه کن
تا ببرم زود زنار کهن

آتشی در جان من انداختند
مر بلیسی را به جان بنواختند

دوستی تو و از تو ناشکفت
حمدلله عاقبت دستم گرفت

کیمیایی بود صحبتهای تو
کم مباد از خانهٔ دل پای تو

تو یکی شاخی بدی از نخل خلد
چون گرفتم او مرا تا خلد برد

سیل بود آنک تنم را در ربود
برد سیلم تا لب دریای جود

من به بوی آب رفتم سوی سیل
بحر دیدم در گرفتم کیل کیل

طاس آوردش که اکنون آب‌گیر
گفت رو شد آبها پیشم حقیر

شربتی خوردم ز الله اشتری
تا به محشر تشنگی ناید مرا

آنک جوی و چشمه‌ها را آب داد
چشمه‌ای در اندرون من گشاد

این جگر که بود گرم و آب‌خوار
گشت پیش همت او آب خوار

کاف کافی آمد او بهر عباد
صدق وعدهٔ کهیعص

کافیم بدهم ترا من جمله خیر
بی‌سبب بی‌واسطهٔ یاری غیر

کافیم بی‌نان ترا سیری دهم
بی‌سپاه و لشکرت میری دهم

بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم
بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم

کافیم بی داروت درمان کنم
گور را و چاه را میدان کنم

موسیی را دل دهم با یک عصا
تا زند بر عالمی شمشیرها

دست موسی را دهم یک نور و تاب
که طپانچه می‌زند بر آفتاب

چوب را ماری کنم من هفت سر
که نزاید ماده مار او را ز نر

خون نیامیزم در آب نیل من
خود کنم خون عین آبش را به فن

شادیت را غم کنم چون آب نیل
که نیابی سوی شادیها سبیل

باز چون تجدید ایمان بر تنی
باز از فرعون بیزاری کنی

موسی رحمت ببینی آمده
نیل خون بینی ازو آبی شده

چون سر رشته نگه داری درون
نیل ذوق تو نگردد هیچ خون

من گمان بردم که ایمان آورم
تا ازین طوفان خون آبی خورم

من چه دانستم که تبدیلی کند
در نهاد من مرا نیلی کند

سوی چشم خود یکی نیلم روان
برقرارم پیش چشم دیگران

هم‌چنانک این جهان پیش نبی
غرق تسبیحست و پیش ما غبی

پیش چشمش این جهان پر عشق و داد
پیش چشم دیگران مرده و جماد

پست و بالا پیش چشمش تیزرو
از کلوخ و خشت او نکته شنو

با عوام این جمله بسته و مرده‌ای
زین عجب‌تر من ندیدم پرده‌ای

گورها یکسان به پیش چشم ما
روضه و حفره به چشم اولیا

عامه گفتندی که پیغامبر ترش
از چه گشتست و شدست او ذوق‌کش

خاص گفتندی که سوی چشمتان
می‌نماید او ترش ای امتان

یک زمان درچشم ما آیید تا
خنده‌ها بینید اندر هل اتی

از سر امرود بن بنماید آن
منعکس صورت بزیر آ ای جوان

آن درخت هستی است امرودبن
تا بر آنجایی نماید نو کهن

تا بر آنجایی ببینی خارزار
پر ز کزدمهای خشم و پر ز مار

چون فرود آیی ببینی رایگان
یک جهان پر گل‌رخان و دایگان

آن زنی می‌خواست تا با مول خود (133-4)

بخش ۱۳۳ – حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبُن می‌نماید ترا کی چنین‌ها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرود‌بن فرود آی تا آن خیال‌ها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد می‌دید خیال نبود و جواب این مثالی‌ست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت

 

 

آن زنی می‌خواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود

پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت

چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست

گفت شوهر را کای مأبون رَد
کیست آن لوطی که بر تو می‌فتد

تو به زیر او چو زن بغنوده‌ای
ای فلان تو خود مخنّث بوده‌ای

گفت شوهر نه سرت گویی بگشت
ورنه اینجا نیست غیر من به دشت

زن مکرر کرد که آن با بُرطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله

گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت

چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش

گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی

گفت زن نه نیست اینجا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن

او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبُن

از سر امرودبن من هم‌چنان
کژ همی دیدم که تو ای قلتبان

هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبُنیست

هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو

هر جدی هزلست پیش هازلان
هزلها جدست پیش عاقلان

کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهیست نیک

نقل کن ز امرودبن که اکنون برو
گشته‌ای تو خیره‌چشم و خیره‌رو

این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود

چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن

یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین

چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا

زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم ترا

راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب

گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آنچنان که پیش تو آن جزو هست

بعد از آن بر رو بر آن امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن

چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت

آتش او را سبز و خرم می‌کند
شاخ او انی انا الله می‌زند

زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا

آن منی و هستیت باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال

شد درخت کژ مقوم حق‌نما
اصله ثابت و فرعه فی‌السما

کآمدش پیغامْ از وحی مهم (134-4)

بخش ۱۳۴ – باقی قصهٔ موسی علیه‌السلام

 

کآمدش پیغامْ از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فَاْسْتَقِم

این درخت تنْ عصای موسیٖ است
که امرش آمد که بیندازش ز دست

تا ببینی خیر او و شرّ او
بعد از آن بر گیر او را ز امر هُو

پیش از افکندن نبود او غیرِ چوب
چون به امرش بر گرفتی گشت خوب

اول او بُد برگ‌افشان بَرّه را
گشت مُعْجِزْ آن گروه غَرّه را

گشت حاکم بر سَر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان

از مزارعْشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که می‌خوردند برگ

تا بر آمد بی‌خود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها

کاین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشتْ راست

امر آمد که اتّباع نوح کن
تَرک پایان‌بینیِ مشروح کن

زان تغافل کن چو داعیِّ رهی
امر بَلِّغْ هست نَبْوَد آن تُهی

کمترین حِکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عُتُوّْ

تا که ره بنمودن و اِضلالِ حق
فاش گردد بر همه اهل و فِرَق

چونکه مقصود از وجودْ اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود

دیوْ اِلحاحِ غِوایت می‌کند
شیخ‌ْ اِلحاح هدایت می‌کند

چون پیاپی گشت آن امرِ شَجون
نیل می‌آمد سراسرْ جُمله خون

تا به نَفْسِ خویشْ فرعون آمدش
لابه می‌کردش دو تا گشته قَدَش

کآن چه ما کردیم ای سلطانْ مکن
نیست ما را روی ایراد سخن

پاره پاره گردمت فرمان‌پذیر
من به عزّت خوگَرَم سختم مگیر

هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانه‌ی آتشین

گفت یا رب می‌فریبد او مرا
می‌فریبد او فریبنده‌ی ترا

بشنوم یا من دَهَم هم خُدعه‌اش
تا بداند اصل را آن فرع‌کُش

که اصل هر مَکری و حیلت پیش ماست
هر چه بر خاکستْ اصلش از سَماست

گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان

هین بجنبان آن عصا تا خاکها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا

وان ملخها در زمانْ گردد سیاه
تا ببیند خلقْ تبدیل اِلٰه

که سببها نیست حاجت مَر مرا
آن سبب بهر حجابست و غِطا

تا طبیبی خویش بر دارو زَنَد
تا مُنَجِّم رو به اِستاره کُنَد

تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد

بندگی ناکرده و ناشُسته روی
لقمه‌ی دوزخ بگشته لقمه‌جوی

آکِل و مَأکول آمد جانِ عام
هم‌چو آن برّه‌ی چَرَّنده از حُطام

می‌چرد آن بَرّه و قَصّابْ شاد
کو برای ما چَرَد برگ مراد

کار دوزخ می‌کنی در خوردنی
بهر او خود را تو فَربه می‌کنی

کار خود کن روزی حکمت بِچَر
تا شود فَربه دلِ با کَرّ و فَرّ

خوردن تن مانع این خوردنست
جان چو بازرگان و تن چون ره‌زنست

شمع تاجر آنگهست افروخته
که بود ره‌زن چو هیزم سوخته

که تو آن هوشی و باقی هوش‌پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش

دان که هر شهوت چو خَمرست و چو بنگ
پردهٔ هوشست وعاقل زوست دنگ

خَمْرْ تنها نیست سرمستیِّ هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش

آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود

مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مس و آهنیست

این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا

هم‌چنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین

اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر

چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا

چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند

نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن

بی تَف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب

بی‌مجاعت نیست تن جنبش‌کنان
آهن سردیست می‌کوبی بدان

گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار

او چو فرعونست در قحط آنچنان
پیش موسی سر نهد لابه‌کنان

چونک مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند

پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاریهای خویش

سالها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود

شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود

که من آنجا بوده‌ام این شهر نو
نیست آن من درینجاام گرو

بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش بُدست ابداع و خو

چه عجب گر روح موطنهای خویش
که بُدستش مسکن و میلاد پیش

می‌نیارد یاد کین دنیا چو خواب
می‌فرو پوشد چو اختر را سحاب

خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته

اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا

سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز

آمده اول به اقلیم جماد (135-4)

بخش ۱۳۵ – اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا

 

آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد

سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد

وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد

جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران

هم‌چو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان

هم‌چو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوانبخت مجید

جزو عقل این از آن عقل کلست
جنبش این سایه زان شاخ گلست

سایه‌اش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو

سایهٔ شاخ دگر ای نیکبخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت

باز از حیوان سوی انسانیش
می‌کشید آن خالقی که دانیش

هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت

عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست

تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب

گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش

باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریش‌خند

که چه غم بود آنک می‌خوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب

چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خوابست و فریبست و خیال

هم‌چنان دنیا که حلم نایمست
خفته پندارد که این خود دایمست

تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل

خنده‌اش گیرد از آن غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش

هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود

آنچ کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان

تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست

بلک این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر

گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود

ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران

گشته گرگان یک به یک خوهای تو
می‌درانند از غضب اعضای تو

خون نخسپد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص

این قصاص نقد حیلت‌سازیست
پیش زخم آن قصاص این بازیست

زین لعب خواندست دنیا را خدا
کین جزا لعبست پیش آن جزا

این جزا تسکین جنگ و فتنه‌ایست
آن چو اخصا است و این چون ختنه‌ایست

این سخن پایان ندارد موسیا (136-4)

بخش ۱۳۶ – بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند

 

این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا

تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشم‌مند

نالهٔ گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمهٔ ایشان کنیم

این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی

تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود

پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی

تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده

داشت طغیانشان ترا در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی

تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد

که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش

چون خرد با تست مشرف بر تنت
گرچه زو قاصر بود این دیدنت

نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان

چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نه‌ای تو مستجیز

از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت می‌کند

تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی

گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی تو را سیلی زدی

ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو

پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود

قرب بی‌چونست عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو

قرب بی‌چون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را

نیست آن جنبش که در اصبع تراست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست

وقت خواب و مرگ از وی می‌رود
وقت بیداری قرینش می‌شود

از چه ره می‌آید اندر اصبعت
که اصبعت بی او ندارد منفعت

نور چشم و مردمک در دیده‌ات
از چه ره آمد به غیر شش جهت

عالم خلقست با سوی و جهات
بی‌جهت دان عالم امر و صفات

بی‌جهت دان عالم امر ای صنم
بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم

بی‌جهت بد عقل و علام البیان
عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان

بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بی‌چون ای عمو

زانک فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان

غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل

پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل

این تعلق را خرد چون ره برد
بستهٔ فصلست و وصلست این خرد

زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا

آنک در ذاتش تفکر کردنیست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست

هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله

هر یکی در پرده‌ای موصول خوست
وهم او آنست که آن خود عین هوست

پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او

وانکه اندر وهم او ترک ادب
بی‌ادب را سرنگونی داد رب

سرنگونی آن بود کو سوی زیر
می‌رود پندارد او کو هست چیر

زانک حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین

در عجبهااش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید

چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند

جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برونست آن بیان

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف (137-4)

بخش ۱۳۷ – رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسان‌تر بود بگوی

 

 

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف

گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط

گفت تو کوهی دگرها چیستند
که به پیش عظم تو بازیستند

گفت رگهای من‌اند آن کوهها
مثل من نبوند در حسن و بها

من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان

حق چو خواهد زلزلهٔ شهری مرا
گوید او من بر جهانم عرق را

پس بجنبانم من آن رگ را بقهر
که بدان رگ متصل گشتست شهر

چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم

هم‌چو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن

نزد آنکس که نداند عقلش این
زلزله هست از بخارات زمین

مورکی بر کاغذی دید او قلم (138-4)

بخش ۱۳۸ – موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره

 

مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم

که عجایب نقشها آن کلک کرد
هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد

گفت آن مور اصبعست آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرعست و اثر

گفت آن مور سوم کز بازوست
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست

هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی

گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها

بی‌خبر بود او که آن عقل وفاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد

یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهیها می‌کند

چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت:
چونک کوهِ قاف دُرّ ِ نطق سُفت

کای سخن‌گوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان

گفت رو کان وصف از آن هایل‌ترست
که بیان بر وی تواند برد دست

یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر

گفت کمتر داستانی باز گو
از عجبهای حق ای حبر نکو

گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوههای برف پر کردست شاه

کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد
می‌رسد در هر زمان برفش مدد

کوه برفی می‌زند بر دیگری
می‌رساند برف سردی تا ثری

کوه برفی می‌زند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف

گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا

غافلان را کوههای برف دان
تا نسوزد پرده‌های عاقلان

گر نبودی عکس جهل برف‌باف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف

آتش از قهر خدا خود ذره‌ایست
بهر تهدید لئیمان دره‌ایست

با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است

سبق بی‌چون و چگونهٔ معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی

گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جوست

عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین

مرغ را جولانگه عالی هواست
زانک نشو او ز شهوت وز هواست

پس تو حیران باش بی‌لا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی

چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف می‌کنی

ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت

پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس

چونک حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا

زفت زفتست و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت نرم و مستوی

زانک شکل زفت بهر منکرست
چونک عاجز آمدی لطف و برست