ای شب خوش رو که توی مهتر و سالار حبش (1218)

ای شب خوش رو که توی مهتر و سالار حبش
ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش

عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر بر ما
دست بنه بر سر ما دست مکش دست مکش

ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی
گر سه عدد بر سه نهی گردد شش گردد شش

شش جهتم از رخ تو وز نظر فرخ تو
هفت فلک را بدهد خوبی و کش خوبی و کش

یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و تُرش (1219)

یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و تُرش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش

یار چو آیینه بود، دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرّار و تُرش

هر کی بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم کاهل و بی‌کار و ترش

ور چشمش بیش بود هم تُرشی بیش کند
دان مثل بیشی او سرکهٔ بسیار ترش

بس کن شرح ترشان، این قدری بهر نشان
کی طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش؟!

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش (1220)

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش

آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گرچه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش

راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش

درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش

گرچه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش

تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش

خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش

اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش (1221)

اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش

وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش

اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش

وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش

هر آن عاشق که گم گردد هلا زنهار می‌گویم
بر خورشید برق انداز بی‌زنهار جوییدش

وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشکین آن طرار جوییدش

بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش

بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش

بگفتم پیر را بالله توی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش

زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان مسلمانان در آن انوار جوییدش

چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوییدش

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش (1222)

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش
چه خوردست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش

چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش

به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش

اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش

بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش

مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می‌دیدم
چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش

شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم
ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش

چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد
هزاران خواجه می‌زیبد اسیر و بند دیدارش

کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد
چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش

قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش (1223)

قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش

سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش

برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل کش

جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش

چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی‌حد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش

سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش

شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش

به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش

اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا
قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل کش

اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بی‌حاصلست این جان چه باشد توش به حاصل کش

کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش

زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش

تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش

پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش (1224)

پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش

الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش

گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش

پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش

منم در عشق بی‌برگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش

در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل
بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش

یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش

ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش

به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش

ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش (1225)

ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش

هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش

همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش
وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش

ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را
که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش

بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان
بسی جان‌های غمگینان چو طوطی شد شکرخایش

بسی زخمست بی‌دشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش

زهی شیرین که می‌سوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولت‌های فردایش

چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش

به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش

از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون
وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش

دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش

آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش (1226)

آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش
زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش

زین باده نخوردست او زان بارد و سردست او
با این همه بدهیدش جامی بپزانیدش

او سرکه چرا آرد غوره ز چه افشارد
زان زهر همی‌بارد تا جمله بدانیدش

آن باده انگوری نفزاید جز کوری
پهلوی چنین باده بالله منشانیدش

باشد بودش سکته در گور نباید کرد
زین آب خضر یک کف در حلق چکانیدش

رویش خوش و مویش خوش و‌آن طره جعد‌ینش (1227)

رویش خوش و مویش خوش و‌آن طره جعد‌ینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش

هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین‌تر و نادر‌تر ز‌آن شیوه پیشینش

آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش

بر روی و قفا‌ی مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکین‌ش

آن ماه که می‌خندد در شرح نمی‌گنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و می‌بینش

صد چرخ همی‌گردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکین‌ش

گولی مگر ای لولی این جا به چه می‌لولی‌؟!
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهین‌ش

گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش

ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالین‌ش

عشق‌ست یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیین‌ش

حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکین‌ش

بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب می‌کن در سوره والتین‌ش

خورشید به تیغ خود آن را که کُشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیز‌ش و تکفین‌ش

فرهاد هوای او رفته‌ست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتین‌ش

من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسین‌ش

خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمین‌ش