زن چو عاجز شد بگفت احوال را (170-5)

بخش ۱۷۰ – فاش کردن آن کنیزک آن راز را با خلیفه از زخم شمشیر و اکراه خلیفه کی راست گو سبب این خنده را و گر نه بکشمت

زن چو عاجز شد بگفت احوال را
مردیِ آن رستم صد زال را

شرح آن گِردک که اندر راه بود
یک به یک با آن خلیفه وا نمود

شیر کشتن، سوی خیمه آمدن
وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن

باز این سستی این ناموس‌کوش
کاو فرو مرد از یکی خش‌خشت موش

رازها را می‌کند حق آشکار
چون بخواهد رُست، تخم بد مکار

آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرد از تراب

این بهار نو ز بعد برگ‌ریز
هست برهان وجود رستخیز

در بهار آن سِرّها پیدا شود
هرچه خورده‌ست این زمین رسوا شود

بردمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آید ضمیر و مذهبش

سرّ بیخ هر درختی و خورش
جملگی پیدا شود آن بر سَرش

هر غمی کز وی تو دل‌آزرده‌ای
از خمار مِیْ بود کان خورده‌ای

لیک کی دانی که آن رنج خمار
از کدامین مِیْ برآمد آشکار

این خمار اشکوفهٔ آن دانه است
آن شناسد کاگه و فرزانه است

شاخ و اشکوفه نماند دانه را
نطفه کی ماند تن مردانه را؟

نیست مانندا هیولا با اثر
دانه کی ماننده آمد با شجر؟

نطفه از نانست کی باشد چو نان
مردم از نطفه‌ست کی باشد چنان

جنی از نارست کی مانَد به نار
از بخارست ابر و نبود چون بخار

از دم جبریل عیسی شد پدید
کی به صورت هم‌چو او بد یا ندید

آدم از خاکست کی ماند به خاک
هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک

کی بود دزدی به شکل پای‌دار
کی بود طاعت چو خلد پایدار

هیچ اصلی نیست مانند اثر
پس ندانی اصل رنج و درد سر

لیک بی‌اصلی نباشدت این جزا
بی‌گناهی کی برنجاند خدا

آنچ اصلست و کشندهٔ آن شی است
گر نمی‌ماند بوی هم از وی است

پس بدان رنجت نتیجهٔ زلتی‌ست
آفت این ضربتت از شهوتی‌ست

گر ندانی آن گنه را ز اعتبار
زود زاری کن طلب کن اغتفار

سجده کن صد بار می‌گوی ای خدا
نیست این غم غیر درخورد و سزا

ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم
کی دهی بی‌جرم جان را درد و غم

من معین می‌ندانم جُرم را
لیک هم جُرمی بباید گُرم را

چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار
دایما آن جرم را پوشیده دار

که جزا اظهار جُرم من بود
کز سیاست دزدیم ظاهر شود

شاه با خود آمد استغفار کرد (171-5)

بخش ۱۷۱ – عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد

 

شاه با خود آمد استغفار کرد
یاد جرم و زلت و اصرار کرد

گفت با خود آنچ کردم با کسان
شد جزای آن به جان من رسان

قصد جفت دیگران کردم ز جاه
بر من آمد آن و افتادم به چاه

من در خانهٔ کسی دیگر زدم
او در خانهٔ مرا زد لاجرم

هر که با اهل کسان شد فسق‌جو
اهل خود را دان که قوادست او

زانک مثل آن جزای آن شود
چون جزای سیئه مثلش بود

چون سبب کردی کشیدی سوی خویش
مثل آن را پس تو دیوثی و بیش

غصب کردم از شه موصل کنیز
غصب کردند از من او را زود نیز

او کامین من بد و لالای من
خاینش کرد آن خیانتهای من

نیست وقت کین‌گزاری و انتقام
من به دست خویش کردم کار خام

گر کشم کینه بر آن میر و حرم
آن تعدی هم بیاید بر سرم

هم‌چنانک این یک بیامد در جزا
آزمودم باز نزمایم ورا

درد صاحب موصلم گردن شکست
من نیارم این دگر را نیز خست

داد حق‌مان از مکافات آگهی
گفت ان عدتم به عدنا به

چون فزونی کردن اینجا سود نیست
غیر صبر و مرحمت محمود نیست

ربنا انا ظلمنا سهو رفت
رحمتی کن ای رحیمیهات رفت

عفو کردم تو هم از من عفو کن
از گناه نو ز زلات کهن

گفت اکنون ای کنیزک وا مگو
این سخن را که شنیدم من ز تو

با امیرت جفت خواهم کرد من
الله الله زین حکایت دم مزن

تا نگردد او ز رویم شرمسار
کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار

بارها من امتحانش کرده‌ام
خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام

در امانت یافتم او را تمام
این قضایی بود هم از کرده‌هام

پس به خود خواند آن امیر خویش را
کشت در خود خشم قهراندیش را

کرد با او یک بهانهٔ دل‌پذیر
که شدستم زین کنیزک من نفیر

زان سبب کز غیرت و رشک کنیز
مادر فرزند دارد صد ازیز

مادر فرزند را بس حقهاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست

رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد
زین کنیزک سخت تلخی می‌برد

چون کسی را داد خواهم این کنیز
پس ترا اولیترست این ای عزیز

که تو جانبازی نمودی بهر او
خوش نباشد دادن آن جز به تو

عقد کردش با امیر او را سپرد
کرد خشم و حرص را او خرد و مرد

گر بُدش سستیِ نریِ خران (172-5)

بخش ۱۷۲ – بیان آنک نَحْنُ قَسَمْنا کی یکی را شهوت و قوت خران دهد و یکی را کیاست و قوت انبیا و فرشتگان بخشد سر ز هوا تافتن از سروریست ترک هوا قوت پیغامبریست تخمهایی کی شهوتی نبود بر آن جز قیامتی نبود

 

گر بُدش سستیِ نریِ خران
بود او را مردی پیغامبران

ترک خشم و شهوت و حرص‌آوری
هست مردی و رگ پیغامبری

نری خر گو مباش اندر رگش
حق همی خواند الغ بگلربگش

مرده‌ای باشم به من حق بنگرد
به از آن زنده که باشد دور و رد

مغز مردی این شناس و پوست آن
آن برد دوزخ برد این در جنان

حفت الجنه مکاره را رسید
حفت النار از هوا آمد پدید

ای ایاز شیر نر دیوکش
مردی خر کم فزون مردی هش

آنچ چندین صدر ادراکش نکرد
لعب کودک بود پیشت اینت مرد

ای به دیده لذت امر مرا
جان سپرده بهر امرم در وفا

داستان ذوق امر و چاشنیش
بشنو اکنون در بیان معنویش

شاه روزی جانب دیوان شتافت (173-5)

بخش ۱۷۳ – دادن شاه گوهر را میان دیوان و مجمع به دست وزیر کی این چند ارزد و مبالغه کردن وزیر در قیمت او و فرمودن شاه او را کی اکنون این را بشکن و گفت وزیر کی این را چون بشکنم الی آخر القصه

 

شاه روزی جانب دیوان شتافت
جمله ارکان را در آن دیوان بیافت

گوهری بیرون کشید او مستنیر
پس نهادش زود در کف وزیر

گفت چونست و چه ارزد این گهر
گفت به ارزد ز صد خروار زر

گفت بشکن گفت چونش بشکنم
نیک‌خواه مخزن و مالت منم

چون روا دارم که مثل این گهر
که نیاید در بها گردد هدر

گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه و فتی

کرد ایثار وزیر آن شاه جود
هر لباس و حله کو پوشیده بود

ساعتیشان کرد مشغول سخن
از قضیه تازه و راز کهن

بعد از آن دادش به دست حاجبی
که چه ارزد این به پیش طالبی

گفت ارزد این به نیمهٔ مملکت
کش نگهدارا خدا از مهلکت

گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ
بس دریغست این شکستن را دریغ

قیمتش بگذار بین تاب و لمع
که شدست این نور روز او را تبع

دست کی جنبد مرا در کسر او
که خزینهٔ شاه را باشم عدو

شاه خلعت داد ادرارش فزود
پس دهان در مدح عقل او گشود

بعد یک ساعت به دست میر داد
در را آن امتحان کن باز داد

او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین

جامگیهاشان همی‌افزود شاه
آن خسیسان را ببرد از ره به جاه

این چنین گفتند پنجه شصت امیر
جمله یک یک هم به تقلید وزیر

گرچه تقلیدست استون جهان
هست رسوا هر مقلد ز امتحان

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر (174-5)

بخش ۱۷۴ – رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن او ایشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطان کردن به مکر و امتحان که کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ازین امتحانها به سلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصم الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلط‌افکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد

 

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر
چند می‌ارزد بدین تاب و هنر

گفت افزون زانچ تانم گفت من
گفت اکنون زود خردش در شکن

سنگها در آستین بودش شتاب
خرد کردش پیش او بود آن صواب

ز اتفاق طالع با دولتش
دست داد آن لحظه نادر حکمتش

یا به خواب این دیده بود آن پر صفا
کرده بود اندر بغل دو سنگ را

هم‌چو یوسف که درون قعر چاه
کشف شد پایان کارش از اله

هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بی‌مراد

هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار

چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوت اسپ و پیل هستش ترهات

گر برد اسپش هر آنک اسپ‌جوست
اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست

مرد را با اسپ کی خویشی بود
عشق اسپش از پی پیشی بود

بهر صورتها مکش چندین زحیر
بی‌صداع صورتی معنی بگیر

هست زاهد را غم پایان کار
تا چه باشد حال او روز شمار

عارفان ز آغاز گشته هوشمند
از غم و احوال آخر فارغ‌اند

بود عارف را همین خوف و رجا
سابقه‌دانیش خورد آن هر دو را

دید کو سابق زراعت کرد ماش
او همی‌داند چه خواهد بود چاش

عارفست و باز رست از خوف و بیم
های هو را کرد تیغ حق دو نیم

بود او را بیم و اومید از خدا
خوف فانی شد عیان گشت آن رجا

چون شکست او گوهر خاص آن زمان
زان امیران خاست صد بانگ و فغان

کین چه بی‌باکیست والله کافرست
هر که این پر نور گوهر را شکست

وآن جماعت جمله از جهل و عما
دَر شکسته دُرِّ امر شاه را

قیمتی گوهر نتیجهٔ مهر و ود
بر چنان خاطر چرا پوشیده شد

گفت ایاز ای مهتران نامور (175-5)

بخش ۱۷۵ – تشنیع زدن امرا بر ایاز کی چرا شکستش و جواب دادن ایاز ایشان را

 

گفت ایاز ای مهتران نامور
امر شه بهتر به قیمت یا گهر

امر سلطان به بود پیش شما
یا که این نیکو گهر بهر خدا

ای نظرتان بر گهر بر شاه نه
قبله‌تان غولست و جادهٔ راه نه

من ز شه بر می‌نگردانم بصر
من چو مشرک روی نارم با حجر

بی‌گهر جانی که رنگین سنگ را
برگزیند پس نهد شاه مرا

پشت سوی لعبت گل‌رنگ کن
عقل در رنگ‌آورنده دنگ کن

اندر آ در جو سبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن

گر نه‌ای در راه دین از ره‌زنان
رنگ و بو مپرست مانند زنان

سر فرود انداختند آن مهتران
عذرجویان گشته زان نسیان به جان

از دل هر یک دو صد آه آن زمان
هم‌چو دودی می‌شدی تا آسمان

کرد اشارت شه به جلاد کهن
که ز صدرم این خسان را دور کن

این خسان چه لایق صدر من‌اند
کز پی سنگ امر ما را بشکنند

امر ما پیش چنین اهل فساد
بهر رنگین سنگ شد خوار و کساد

پس ایاز مهرافزا بر جهید (176-5)

بخش ۱۷۶ – قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی

 

پس ایاز مهرافزا بر جهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید

سجده‌ای کرد و گلوی خود گرفت
کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت

ای همایی که همایان فرخی
از تو دارند و سخاوت هر سخی

ای کریمی که کرمهای جهان
محو گردد پیش ایثارت نهان

ای لطیفی که گل سرخت بدید
از خجالت پیرهن را بر درید

از غفوری تو غفران چشم‌سیر
روبهان بر شیر از عفو تو چیر

جز که عفو تو کرا دارد سند
هر که با امر تو بی‌باکی کند

غفلت و گستاخی این مجرمان
از وفور عفو تست ای عفوران

دایما غفلت ز گستاخی دمد
که برد تعظیم از دیده رمد

غفلت و نسیان بد آموخته
ز آتش تعظیم گردد سوخته

هیبتش بیداری و فطنت دهد
سهو نسیان از دلش بیرون جهد

وقت غارت خواب ناید خلق را
تا بنرباید کسی زو دلق را

خواب چون در می‌رمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق

لاتؤاخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان بوجهی هم گناه

زانک استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد

گرچه نسیان لابد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود

که تهاون کرد در تعظیمها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا

هم‌چو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود

گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بد در رفتن آن اختیار

بی‌خودی نامد بخود تش خواندی
اختیارت خود نشد تش راندی

گر رسیدی مستی بی‌جهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو

پشت‌دارت بودی او و عذرخواه
من غلام زلت مست اله

عفوهای جمله عالم ذره‌ای
عکس عفوت ای ز تو هر بهره‌ای

عفوها گفته ثنای عفو تو
نیست کفوش ایها الناس اتقوا

جانشان بخش و ز خودشان هم مران
کام شیرین تو اند ای کامران

رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

از فراق و هجر می‌گویی سخن
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

صد هزاران مرگ تلخ شصت تو
نیست مانند فراق روی تو

تلخی هجر از ذکور و از اناث
دور دار ای مجرمان را مستغاث

بر امید وصل تو مردن خوشست
تلخی هجر تو فوق آتشست

گبر می‌گوید میان آن سقر
چه غمم بودی گرم کردی نظر

کان نظر شیرین کنندهٔ رنجهاست
ساحران را خونبهای دست و پاست

نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان (177-5)

بخش ۱۷۷ – تفسیر گفتن ساحران فرعون را در وقت سیاست با او کی لا ضیر انا الی ربنا منقلبون

 

نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان
چرخ گویی شد پی آن صولجان

ضربت فرعون ما را نیست ضیر
لطف حق غالب بود بر قهر غیر

گر بدانی سر ما را ای مضل
می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل

هین بیا زین سو ببین کین ارغنون
می‌زند یا لیت قومی یعلمون

داد ما را داد حق فرعونیی
نه چو فرعونیت و ملکت فانیی

سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل
ای شده غره به مصر و رود نیل

گر تو ترک این نجس خرقه کنی
نیل را در نیل جان غرقه کنی

هین بدار از مصر ای فرعون دست
در میان مصر جان صد مصر هست

تو انا رب همی‌گویی به عام
غافل از ماهیت این هر دو نام

رب بر مربوب کی لرزان بود
کی انا دان بند جسم و جان بود

نک انا ماییم رسته از انا
از انای پر بلای پر عنا

آن انایی بر تو ای سگ شوم بود
در حق ما دولت محتوم بود

گر نبودیت این انایی کینه‌کش
کی زدی بر ما چنین اقبال خوش

شکر آنک از دار فانی می‌رهیم
بر سر این دار پندت می‌دهیم

دار قتل ما براق رحلتست
دار ملک تو غرور و غفلتست

این حیاتی خفیه در نقش ممات
وان مماتی خفیه در قشر حیات

می‌نماید نور نار و نار نور
ورنه دنیا کی بدی دارالغرور

هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری بر آ از شرق ضو

از انایی ازل دل دنگ شد
این انایی سرد گشت و ننگ شد

زان انای بی‌انا خوش گشت جان
شد جهان او از انایی جهان

از انا چون رست اکنون شد انا
آفرینها بر انای بی عنا

کو گریزان و انایی در پیش
می‌دود چون دید وی را بی ویش

طالب اویی نگردد طالبت
چون بمردی طالبت شد مطلبت

زنده‌ای کی مرده‌شو شوید ترا
طالبی کی مطلبت جوید ترا

اندرین بحث ار خرد ره‌بین بدی
فخر رازی رازدان دین بدی

لیک چون من لمن یذق لم یدر بود
عقل و تخییلات او حیرت فزود

کی شود کشف از تفکر این انا
آن انا مکشوف شد بعد از فنا

می‌فتد این عقلها در افتقاد
در مغاکی حلول و اتحاد

ای ایاز گشته فانی ز اقتراب
هم‌چو اختر در شعاع آفتاب

بلک چون نطفه مبدل تو به تن
نه از حلول و اتحادی مفتتن

عفو کن ای عفو در صندوق تو
سابق لطفی همه مسبوق تو

من کی باشم که بگویم عفو کن
ای تو سلطان و خلاصهٔ امر کن

من کی باشم که بوم من با منت
ای گرفته جمله منها دامنت

 

 

 

 

من کی آرم رحم خلم آلود را (178-5)

بخش ۱۷۸ – مجرم دانستن ایاز خود را درین شفاعت‌گری و عذر این جرم خواستن و در آن عذرگویی خود را مجرم دانستن و این شکستگی از شناخت و عظمت شاه خیزد کی أَنا أَعْلَمُکُمْ بِاللَّهِ وَ أَخْشیکُمْ لِللَّهِ وَ قالَ اللهُ تَعالی إِنَّما یَخْشَی اللهَ مِنْ عِبادِهِ العُلَماءُ

 

من کی آرم رحم خلم آلود را
ره نمایم حلم علم‌اندود را

صد هزاران صفع را ارزانیم
گر زبون صفعها گردانیم

من چه گویم پیشت اعلامت کنم
یا که وا یادت دهم شرط کرم

آنچ معلوم تو نبود چیست آن
وآنچ یادت نیست کو اندر جهان

ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن
که فراموشی کند بر وی نهان

هیچ کس را تو کسی انگاشتی
هم‌چو خورشیدش به نور افراشتی

چون کسم کردی اگر لابه کنم
مستمع شو لابه‌ام را از کرم

زانک از نقشم چو بیرون برده‌ای
آن شفاعت هم تو خود را کرده‌ای

چون ز رخت من تهی گشت این وطن
تر و خشک خانه نبود آن من

هم دعا از من روان کردی چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب

هم تو بودی اول آرندهٔ دعا
هم تو باش آخر اجابت را رجا

تا زنم من لاف کان شاه جهان
بهر بنده عفو کرد از مجرمان

درد بودم سر به سر من خودپسند
کرد شاهم داروی هر دردمند

دوزخی بودم پر از شور و شری
کرد دست فضل اویم کوثری

هر که را سوزید دوزخ در قود
من برویانم دگر بار از جسد

کار کوثر چیست که هر سوخته
گردد از وی نابت و اندوخته

قطره قطره او منادی کرم
کانچ دوزخ سوخت من باز آورم

هست دوزخ هم‌چو سرمای خزان
هست کوثر چون بهار ای گلستان

هست دوزخ هم‌چو مرگ و خاک گور
هست کوثر بر مثال نفخ صور

ای ز دوزخ سوخته اجسامتان
سوی کوثر می‌کشد اکرامتان

چون خلقت الخلق کی یربح علی
لطف تو فرمود ای قیوم حی

لالان اربح علیهم جود تست
که شود زو جمله ناقصها درست

عفو کن زین بندگان تن‌پرست
عفو از دریای عفو اولیترست

عفو خلقان هم‌چو جو و هم‌چو سیل
هم بدان دریای خود تازند خیل

عفوها هر شب ازین دل‌پاره‌ها
چون کبوتر سوی تو آید شها

بازشان وقت سحر پران کنی
تا به شب محبوس این ابدان کنی

پر زنان بار دگر در وقت شام
می‌پرند از عشق آن ایوان و بام

تا که از تن تار وصلت بسکلند
پیش تو آیند کز تو مقبلند

پر زنان آمن ز رجع سرنگون
در هوا که انا الیه راجعون

بانگ می‌آید تعالوا زان کرم
بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم

بس غریبیها کشیدیت از جهان
قدر من دانسته باشید ای مهان

زیر سایهٔ این درختم مست ناز
هین بیندازید پاها را دراز

پایهای پر عنا از راه دین
بر کنار و دست حوران خالدین

حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر باز آمدند این صوفیان

صوفیان صافیان چون نور خور
مدتی افتاده بر خاک و قذر

بی‌اثر پاک از قذر باز آمدند
هم‌چو نور خور سوی قرص بلند

این گروه مجرمان هم ای مجید
جمله سرهاشان به دیواری رسید

بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات کعبتین شه بدند

رو به تو کردند اکنون اه‌کنان
ای که لطفت مجرمان را ره‌کنان

راه ده آلودگان را العجل
در فرات عفو و عین مغتسل

تا که غسل آرند زان جرم دراز
در صف پاکان روند اندر نماز

اندر آن صفها ز اندازه برون
غرقگان نور نحن الصافون

چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

بحر را پیمود هیچ اسکره‌ای
شیر را برداشت هرگز بره‌ای

گر حجابستت برون رو ز احتجاب
تا ببینی پادشاهی عجاب

گرچه بشکستند جامت قوم مست
آنک مست از تو بود عذریش هست

مستی ایشان به اقبال و به مال
نه ز بادهٔ تست ای شیرین فعال

ای شهنشه مست تخصیص توند
عفو کن از مست خود ای عفومند

لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب

چونک مستم کرده‌ای حدم مزن
شرع مستان را نبیند حد زدن

چون شوم هشیار آنگاهم بزن
که نخواهم گشت خود هشیار من

هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن
تا ابد رست از هش و از حد زدن

خالدین فی فناء سکرهم
من تفانی فی هواکم لم یقم

فضل تو گوید دل ما را که رو
ای شده در دوغ عشق ما گرو

چون مگس در دوغ ما افتاده‌ای
تو نه‌ای مست ای مگس تو باده‌ای

کرکسان مست از تو گردند ای مگس
چونک بر بحر عسل رانی فرس

کوهها چون ذره‌ها سرمست تو
نقطه و پرگار و خط در دست تو

فتنه که لرزند ازو لرزان تست
هر گران‌قیمت گهر ارزان تست

گر خدا دادی مرا پانصد دهان
گفتمی شرح تو ای جان و جهان

یک دهان دارم من آن هم منکسر
در خجالت از تو ای دانای سر

منکسرتر خود نباشم از عدم
کز دهانش آمدستند این امم

صد هزار آثار غیبی منتظر
کز عدم بیرون جهد با لطف و بر

از تقاضای تو می‌گردد سرم
ای ببرده من به پیش آن کرم

رغبت ما از تقاضای توست
جذبهٔ حقست هر جا ره‌روست

خاک بی‌بادی به بالا بر جهد
کشتی بی‌بحر پا در ره نهد

پیش آب زندگانی کس نمرد
پیش آبت آب حیوانست درد

آب حیوان قبلهٔ جان دوستان
ز آب باشد سبز و خندان بوستان

مرگ آشامان ز عشقش زنده‌اند
دل ز جان و آب جان بر کنده‌اند

آب عشق تو چو ما را دست داد
آب حیوان شد به پیش ما کساد

ز آب حیوان هست هر جان را نوی
لیک آب آب حیوانی توی

هر دمی مرگی و حشری دادیم
تا بدیدم دست برد آن کرم

هم‌چو خفتن گشت این مردن مرا
ز اعتماد بعث کردن ای خدا

هفت دریا هر دم ار گردد سراب
گوش گیری آوریش ای آب آب

عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ

از صحاف مثنوی این پنجمست
بر بروج چرخ جان چون انجمست

ره نیابد از ستاره هر حواس
جز که کشتیبان استاره‌شناس

جز نظاره نیست قسم دیگران
از سعودش غافلند و از قران

آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین استارهای دیوسوز

هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفط‌انداز قلعهٔ آسمان

اختر ار با دیو هم‌چون عقربست
مشتری را او ولی الاقربست

قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پر آبست زرع و میو را

حوت اگرچه کشتی غی بشکند
دوست را چون ثور کشتی می‌کند

شمس اگر شب را بدرد چون اسد
لعل را زو خلعت اطلس رسد

هر وجودی کز عدم بنمود سر
بر یکی زهرست و بر دیگر شکر

دوست شو وز خوی ناخوش شو بری
تا ز خمرهٔ زهر هم شکر خوری

زان نشد فاروق را زهری گزند
که بد آن تریاق فاروقیش قند

ای حیات دل حسام‌الدین بسی (1-6)

بخش ۱ – تمامت کتاب الموطد الکریم

 

ای حیات دل حسام‌الدین بسی
میل می‌جوشد به قسم سادسی

گشت از جذب چو تو علامه‌ای
در جهان گردان حسامی نامه‌ای

پیش‌کش می‌آرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی

شش جهت را نور ده زین شش صحف
کی یطوف حوله من لم یطف

عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست

بوک فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود

یا بیانی که بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر

راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست

لیک دعوت واردست از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار

نوح نهصد سال دعوت می‌نمود
دم به دم انکار قومش می‌فزود

هیچ از گفتن عنان واپس کشید
هیچ اندر غار خاموشی خزید

گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان

یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ

مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود می‌تند

هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا

چونک نگذارد سگ آن نعرهٔ سقم
من مهم سیران خود را چون هلم

چونک سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود

قهر سرکه لطف هم‌چون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین

انگبین گر پای کم آرد ز خل
آید آن اسکنجبین اندر خلل

قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند
نوح را دریا فزون می‌ریخت قند

قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکهٔ اهل عالم می‌فزود

واحد کالالف کی بود آن ولی
بلک صد قرنست آن عبدالعلی

خم که از دریا درو راهی شود
پیش او جیحونها زانو زند

خاصه این دریا که دریاها همه
چون شنیدند این مثال و دمدمه

شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل

در قران این جهان با آن جهان
این جهان از شرم می‌گردد جِهان

این عبارت تنگ و قاصر رتبتست
ورنه خس را با اخص چه نسبتست

زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند

پس خریدارست هر یک را جدا
اندرین بازار یفعل ما یشا

نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است

گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود

گر پلیدان این پلیدیها کنند
آبها بر پاک کردن می‌تنند

گرچه ماران زهرافشان می‌کنند
ورچه تلخان‌مان پریشان می‌کنند

نحلها بر کوه و کندو و شجر
می‌نهند از شهد انبار شکر

زهرها هرچند زهری می‌کنند
زود تریاقاتشان بر می‌کنند

این جهان جنگست کل چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری

آن یکی ذره همی پرد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب

ذره‌ای بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون

جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان

ذره‌ای کان محو شد در آفتاب
جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشیدست بس

رفت از وی جنبش طبع و سکون
از چه از انا الیه راجعون

ما به بحر تو ز خود راجع شدیم
وز رضاع اصل مسترضع شدیم

در فروع راه ای مانده ز غول
لاف کم زن از اصول ای بی‌اصول

جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما هست بین اصبعین

جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میان جزوها حربیست هول

این جهان زین جنگ قایم می‌بود
در عناصر در نگر تا حل شود

چار عنصر چار استون قویست
که بدیشان سقف دنیا مستویست

هر ستونی اشکنندهٔ آن دگر
استن آب اشکنندهٔ آن شرر

پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگییم از ضر و سود

هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر

چونک هر دم راه خود را می‌زنم
با دگر کس سازگاری چون کنم

موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین

می‌نگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران

یا مگر زین جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح یک رنگت برد

آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانک آن ترکیب از اضداد نیست

این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا

نفی ضد کرد از بهشت آن بی‌نظیر
که نباشد شمس و ضدش زمهریر

هست بی‌رنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها

آن جهانست اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق

این مخالف از چه‌ایم ای خواجه ما
واز چه زاید وحدت این اعداد را

زانک ما فرعیم و چار اضداد اصل
خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل

گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست

جنگها بین کان اصول صلحهاست
چون نبی که جنگ او بهر خداست

غالبست و چیر در هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان

آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید

گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجه‌ای کن در جزیرهٔ مثنوی

فرجه کن چندانک اندر هر نفس
مثنوی را معنوی بینی و بس

باد که را ز آب جو چون وا کند
آب یک‌رنگی خود پیدا کند

شاخهای تازهٔ مرجان ببین
میوه‌های رسته ز آب جان ببین

چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود
آن همه بگذارد و دریا شود

حرف‌گو و حرف‌نوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها

نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک
ساده گردند از صور گردند خاک

لیک معنیشان بود در سه مقام
در مراتب هم ممیز هم مدام

خاک شد صورت ولی معنی نشد
هر که گوید شد تو گویش نی نشد

در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر

امر آید در صور رو در رود
باز هم ز امرش مجرد می‌شود

پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن

راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه

چونک خواهد که آب آید در سبو
شاه گوید جیش جان را که ارکبوا

باز جانها را چو خواند در علو
بانگ آید از نقیبان که انزلوا

بعد ازین باریک خواهد شد سخن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن

تا نجوشد دیگهای خرد زود
دیگ ادراکات خردست و فرود

پاک سبحانی که سیبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کنند

زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی
پرده‌ای کز سیب ناید غیر بوی

باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش

بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام

تا نینداید مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر

چون جمادند و فسرده و تن‌شگرف
می‌جهد انفاسشان از تل برف

چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حسام‌الدین بزن

هین بر آر از شرق سیف‌الله را
گرم کن زان شرق این درگاه را

برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کُه ها بر تراب

زانک لا شرقیست و لا غربیست او
با منجم روز و شب حربیست او

که چرا جز من نجوم بی‌هدی
قبله کردی از لئیمی و عمی

نا خوشت ناید مقال آن امین
در نبی که لا احب الآفلین

از قزح در پیش مه بستی کمر
زان همی رنجی ز وانشق القمر

منکری این را که شمس کورت
شمس پیش تست اعلی‌مرتبت

از ستاره دیده تصریف هوا
ناخوشت آید اذا النجم هوی

خود مؤثرتر نباشد مه ز نان
ای بسا نان که ببرد عرق جان

خود مؤثرتر نباشد زهره زآب
ای بسا آبا که کرد او تن خراب

مهر آن در جان تست و پند دوست
می‌زند بر گوش تو بیرون پوست

پند ما در تو نگیرد ای فلان
پند تو در ما نگیرد هم بدان

جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست
که مقالید السموات آن اوست

این سخن هم‌چون ستاره‌ست و قمر
لیک بی‌فرمان حق ندهد اثر

این ستارهٔ بی‌جهت تاثیر او
می‌زند بر گوشهای وحی‌جو

کی بیایید از جهت تا بی‌جهات
تا ندراند شما را گرگ مات

آنچنان که لمعهٔ درپاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست

هفت چرخ ازرقی در رق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست

زهره چنگ مسئله در وی زده
مشتری با نقد جان پیش آمده

در هوای دستبوس او زحل
لیک خود را می‌نبیند از محل

دست و پا مریخ چندین خست ازو
وآن عطارد صد قلم بشکست ازو

با منجم این همه انجم به جنگ
کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ

جان ویست و ما همه رنگ و رقوم
کوکب هر فکر او جان نجوم

فکر کو آنجا همه نورست پاک
بهر تست این لفظ فکر ای فکرناک

هر ستاره خانه دارد در علا
هیچ خانه در نگنجد نجم ما

جای سوز اندر مکان کی در رود
نور نامحدود را حد کی بود

لیک تمثیلی و تصویری کنند
تا که در یابد ضعیفی عشقمند

مثل نبود لیک باشد آن مثیل
تا کند عقل مجمد را گسیل

عقل سر تیزست لیکن پای سست
زانک دل ویران شدست و تن درست

عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ
فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ

صدرشان در وقت دعوی هم‌چو شرق
صبرشان در وقت تقوی هم‌چو برق

عالمی اندر هنرها خودنما
هم‌چو عالم بی‌وفا وقت وفا

وقت خودبینی نگنجد در جهان
در گلو و معده گم گشته چو نان

این همه اوصافشان نیکو شود
بد نماند چونک نیکوجو شود

گر منی گنده بود هم‌چون منی
چون به جان پیوست یابد روشنی

هر جمادی که کند رو در نبات
از درخت بخت او روید حیات

هر نباتی کان به جان رو آورد
خضروار از چشمهٔ حیوان خورد

باز جان چون رو سوی جانان نهد
رخت را در عمر بی‌پایان نهد