بود عبدالغوث هم‌جنس پری (92-6)

بخش ۹۲ – قصهٔ عبدالغوث و ربودن پریان او را و سالها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خویش را باز ناشکیفتن او از آن پریان به حکم جنسیت و همدلی او با ایشان

بود عبدالغوث هم‌جنس پری
چون پری نه سال در پنهان‌پری

شد زنش را نسل از شوی دگر
وآن یتیمانش ز مرگش در سمر

که مرورا گرگ زد یا ره‌زنی
یا فتاد اندر چهی یا مکمنی

جمله فرزندانش در اشغال مست
خود نگفتندی که بابایی بدست

بعد نه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شد متواریه

یک مهی مهمان فرزندان خویش
بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش

برد هم جنسی پریانش چنان
که رباید روح را زخم سنان

چون بهشتی جنس جنت آمدست
هم ز جنسیت شود یزدان‌پرست

نه نبی فرمود جود و محمده
شاخ جنت دان به دنیا آمده

مهرها را جمله جنس مهر خوان
قهرها را جمله جنس قهر دان

لاابالی لا ابالی آورد
زانک جنس هم بوند اندر خرد

بود جنسیت در ادریس از نجوم
هشت سال او با زحل بد در قدوم

در مشارق در مغارب یار او
هم‌حدیث و محرم آثار او

بعد غیبت چونک آورد او قدوم
در زمین می‌گفت او درس نجوم

پیش او استارگان خوش صف زده
اختران در درس او حاضر شده

آنچنان که خلق آواز نجوم
می‌شنیدند از خصوص و از عموم

جذب جنسیت کشیده تا زمین
اختران را پیش او کرده مبین

هر یکی نام خود و احوال خود
باز گفته پیش او شرح رصد

چیست جنسیت یکی نوع نظر
که بدان یابند ره در هم‌دگر

آن نظر که کرد حق در وی نهان
چون نهد در تو تو گردی جنس آن

هر طرف چه می‌کشد تن را نظر
بی‌خبر را کی کشاند با خبر

چونک اندر مرد خوی زن نهد
او مخنث گردد و گان می‌دهد

چون نهد در زن خدا خوی نری
طالب زن گردد آن زن سعتری

چون نهد در تو صفات جبرئیل
هم‌چو فرخی بر هواجویی سبیل

منتظر بنهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشق بر سما

چون نهد در تو صفت‌های خری
صد پرت گر هست بر آخر پری

از پی صورت نیامد موش خوار
از خبیثی شد زبون موش‌خوار

طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پرست
از پنیر و فستق و دوشاب مست

باز اشهب را چو باشد خوی موش
ننگ موشان باشد و عار وحوش

خوی آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بگشت و دادشان خوی بشر

در فتادند از لنحن الصافون
در چه بابل ببسته سرنگون

لوح محفوظ از نظرشان دور شد
لوح ایشان ساحر و مسحور شد

پر همان و سر همان هیکل همان
موسیی بر عرش و فرعونی مُهان

در پی خو باش و با خوش‌خو نشین
خوپذیری روغن گل را ببین

خاک گور از مرد هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روی و کف

خاک از همسایگی جسم پاک
چون مشرف آمد و اقبال‌ناک

پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلی داری برو دلدار جو

خاک او هم‌سیرت جان می‌شود
سرمهٔ چشم عزیزان می‌شود

ای بسا در گور خفته خاک‌وار
به ز صد احیا به نفع و انتشار

سایه برده او و خاکش سایه‌مند
صد هزاران زنده در سایهٔ ویند

آن یکی درویش ز اطراف دیار (93-6)

بخش ۹۳ – داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زنده‌ای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفته‌اند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء

آن یکی درویش ز اطراف دیار
جانب تبریز آمد وامدار

نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر

محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتم‌کده

حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی

گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال

ور بکردی ذره‌ای را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی

بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب

با درش بود آن غریب آموخته
وام بی‌حد از عطایش توخته

هم به پشت آن کریم او وام کرد
که ببخششهاش واثق بود مرد

لا ابالی گشته زو و وام‌جو
بر امید قلزم اکرام‌خو

وام‌داران روترش او شادکام
هم‌چو گل خندان از آن روض الکرام

گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب

چونک دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب

ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا

روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهٔ پلنگان را به مشت

چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای (94-6)

بخش ۹۴ – آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره

چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای
قلعه پیش کام خشکش جرعه‌ای

یک سواره تاخت تا قلعه بکر
تا در قلعه ببستند از حذر

زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ

روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چاره‌ست اندرین وقت ای مشیر

گفت آنک ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن

گفت آخر نه یکی مردیست فرد
گفت منگر خوار در فردی مرد

چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
هم‌چو سیمابست لرزان پیش او

شسته در زین آن‌چنان محکم‌پیست
گوییا شرقی و غربی با ویست

چند کس هم‌چون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند

هر یکی را او بگرزی می‌فکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند

داده بودش صنع حق جمعیتی
که همی‌زد یک تنه بر امتی

چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد

اختران بسیار و خورشید ار یکیست
پیش او بنیاد ایشان مندکیست

گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر

کی به پیش آیند موشان ای فلان
نیست جمعیت درون جانشان

هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار

نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم

در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی

بر زدندی چون فدایی حمله‌ای
خویش را بر گربهٔ بی‌مهله‌ای

آن یکی چشمش بکندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب

وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش

لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش

خشک گردد موش زان گربهٔ عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار

از رمهٔ انبه چه غم قصاب را
انبهی هش چه بندد خواب را

مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهٔ گوران جهد

صد هزاران گور ده‌شاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر

مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون ماء مزن

در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری

بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیم‌شب هر نیک و بد

یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور

روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته

نور رویش آن‌چنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهٔ مار کر

او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره

توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین

کان کسا از نور صبری یافتست
نور جان در تار و پودش تافتست

جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آن

کوه قاف ار پیش آید بهرسد
هم‌چو کوه طور نورش بر درد

از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بی‌چون احتمال

آنچ طورش بر نتابد ذره‌ای
قدرتش جا سازد از قاروره‌ای

گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همی‌درد ز نور آن قاف و طور

جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج

نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده

زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل

که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا

در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف

تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهی‌ها و بخت

بی‌چنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن

بر دو کون اسپ ترحم تاختیم
پس عریض آیینه‌ای بر ساختیم

هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس

حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را می‌شناخت

گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو

ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی

گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهٔ عارفی

زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته

وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد

اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید

بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر

هم‌چنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد

پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت می‌خوری

گفت حسرت می‌خورم که صد هزار
دیده بودی تا همی‌کردم نثار

روزن چشمم ز مه ویران شدست
لیک مه چون گنج در ویران نشست

کی گذارد گنج کین ویرانه‌ام
یاد آرد از رواق و خانه‌ام

نور روی یوسفی وقت عبور
می‌فتادی در شباک هر قصور

پس بگفتندی درون خانه در
یوسفست این سو به سیران و گذر

زانک بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع

خانه‌ای را کش دریچه‌ست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف

هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجه‌ای آغاز کن

عشق‌ورزی آن دریچه کردنست
کز جمال دوست سینه روشنست

پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست تست بشنو ای پدر

راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را

کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن

چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بی‌کسی

پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش

نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد

بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بی‌درس و سبق

ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید

شه غلام او شد از علم و هنر
ملک علم از ملک حسن استوده‌تر

آن غریب ممتحن از بیم وام (95-6)

بخش ۹۵ – رجوع کردن به حکایت آن شخص وام کرده و آمدن او به امید عنایت آن محتسب سوی تبریز

آن غریب ممتحن از بیم وام
در ره آمد سوی آن دارالسلام

شد سوی تبریز و کوی گلستان
خفته اومیدش فراز گل ستان

زد ز دارالملک تبریز سنی
بر امیدش روشنی بر روشنی

جانش خندان شد از آن روضهٔ رجال
از نسیم یوسف و مصر وصال

گفت یا حادی انخ لی ناقتی
جاء اسعادی و طارت فاقتی

ابرکی یا ناقتی طاب الامور
ان تبریزا مناخات الصدور

اسرحی یا ناقتی حول الریاض
ان تبریزا لنا نعم المفاض

ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریزست و کوی گلستان

فر فردوسیست این پالیز را
شعشعهٔ عرشیست این تبریز را

هر زمانی نور روح‌انگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان

چون وثاق محتسب جست آن غریب
خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب

او پریر از دار دنیا نقل کرد
مرد و زن از واقعهٔ او روی‌زرد

رفت آن طاوس عرشی سوی عرش
چون رسید از هاتفانش بوی عرش

سایه‌اش گرچه پناه خلق بود
در نوردید آفتابش زود زود

راند او کشتی ازین ساحل پریر
گشته بود آن خواجه زین غم‌خانه سیر

نعره‌ای زد مرد و بیهوش اوفتاد
گوییا او نیز در پی جان بداد

پس گلاب و آب بر رویش زدند
همرهان بر حالتش گریان شدند

تا به شب بی‌خویش بود و بعد از آن
نیم مرده بازگشت از غیب جان

چون به هوش آمد بگفت ای کردگار (96-6)

بخش ۹۶ – باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثُمَّ الَّذینَ کَفَروا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلونَ

چون به هوش آمد بگفت ای کردگار
مجرمم بودم به خلق اومیدوار

گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود

او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد

او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار

خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمه‌پذیر

او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعده‌اش زر وعدهٔ تو طیبات

او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین

زر از آن تست زر او نافرید
نان از آن تست نان از تش رسید

آن سخا و رحم هم تو دادیش
کز سخاوت می‌فزودی شادیش

من مرورا قبلهٔ خود ساختم
قبله‌ساز اصل را انداختم

ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل می‌کارید اندر آب و طین

چون همی کرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را می‌گسترید

ز اختران می‌ساخت او مصباح‌ها
وز طبایع قفل با مفتاح‌ها

ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش

آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست

هرچه در وی می‌نماید عکس اوست
هم‌چو عکس ماه اندر آب جوست

بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت

تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح

عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بی‌منجم در کف عام اوفتاد

انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیب‌بین

در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون

از برون دان آنچ در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود

برد خرگوشیش از ره کای فلان
در تگ چاهست آن شیر ژیان

در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالب‌تری سر بر کنش

آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد

او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست

تو هم از دشمن چو کینی می‌کشی
ای زبون شش غلط در هر ششی

آن عداوت اندرو عکس حقست
کز صفات قهر آنجا مشتقست

وآن گنه در وی ز جنس جرم تست
باید آن خو را ز طبع خویش شست

خلق زشتت اندرو رویت نمود
که ترا او صفحهٔ آیینه بود

چونک قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن

می‌زند بر آب استارهٔ سنی
خاک تو بر عکس اختر می‌زنی

کین ستارهٔ نحس در آب آمدست
تا کند او سعد ما را زیردست

خاک استیلا بریزی بر سرش
چونک پنداری ز شبهه اخترش

عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند

آن ستارهٔ نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا

بلک باید دل سوی بی‌سوی بست
نحس این سو عکس نحس بی‌سو است

داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش

گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مردریگ

عکس آخر چند پاید در نظر
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر

حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز

خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه

داد حق با تو در آمیزد چو جان
آنچنان که آن تو باشی و تو آن

گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب

فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری

چون پری را قوت از بو می‌دهد
هر ملک را قوت جان او می‌دهد

جان چه باشد که تو سازی زو سند
حق به عشق خویش زنده‌ت می‌کند

زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه

خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال

علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهٔ چرخ در آب روان

پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآت آگاهی حق

قرنها بگذشت و این قرن نویست
ماه آن ماهست آب آن آب نیست

عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم

قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام

آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار

پس بنااش نیست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان

این صفتها چون نجوم معنویست
دانک بر چرخ معانی مستویست

خوب‌رویان آینهٔ خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او

هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال

جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست

باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشابست و دوشابست خل

خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرم‌دار ای احول از شاه غیور

خواجه را که در گذشتست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر

خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان

خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین

همره خورشید را شب‌پر مخوان
آنک او مسجود شد ساجد مدان

عکس‌ها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنیست

آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند

چون مبدل گشته‌اند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق

قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود

چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد

آنچ در جو دید کی باشد خیال
چونک شد از دیدنش پر صد جوال

تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جائهم

ما رمیت اذ رمیت احمد بدست
دیدن او دیدن خالق شدست

خدمت او خدمت حق کردنست
روز دیدن دیدن این روزنست

خاصه این روزن درخشان از خودست
نی ودیعهٔ آفتاب و فرقدست

هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی

در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی

تا اگر ابری بر آید چرخ‌پوش
اندرین روزن بود نورش به جوش

غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت

مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه می‌روید ز عین این طبق

سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت

این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان

آنچ روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر

پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهٔ این سبد خوش می‌نشین

نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا می‌گوییش محموده خوان

خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان

چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق

شد فنا هستش مخوان ای چشم‌شوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ

پیش این خورشید کی تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال

طالبست و غالبست آن کردگار
تا ز هستی‌ها بر آرد او دمار

دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان

خواجه هم در نور خواجه‌آفرین
فانیست و مرده و مات و دفین

چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را

چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبله‌ست دو قبله مبین

چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف

گر عمر نامی تو اندر شهر کاش (97-6)

بخش ۹۷ – مثل دوبین هم‌چو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکان‌های این شهر و اگر بی‌تدارک هم‌چنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکان‌ها را از هم جدا دانسته‌ام

گر عمر نامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش

چون به یک دکان بگفتی عمرم
این عمر را نان فروشید از کرم

او بگوید رو بدان دیگر دکان
زان یکی نان به کزین پنجاه نان

گر نبودی احول او اندر نظر
او بگفتی نیست دکانی دگر

پس زدی اشراق آن نااحولی
بر دل کاشی شدی عمّر علی

این ازینجا گوید آن خباز را
این عمر را نان فروش ای نانبا

چون شنید او هم عمر نان در کشید
پس فرستادت به دکان بعید

کین عمر را نان ده ای انباز من
راز یعنی فهم کن ز آواز من

او همت زان سو حواله می‌کند
هین عمر آمد که تا بر نان زند

چون به یک دکان عمر بودی برو
در همه کاشان ز نان محروم شو

ور به یک دکان علی گفتی بگیر
نان ازینجا بی‌حواله و بی‌زحیر

احول دو بین چو بی‌بر شد ز نوش
احول ده بینی ای مادر فروش

اندرین کاشان خاک از احولی
چون عمر می‌گرد چون نبوی علی

هست احول را درین ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر

ور دو چشم حق‌شناس آمد ترا
دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا

وا رهیدی از حوالهٔ جا به جا
اندرین کاشان پر خوف و رجا

اندرین جو غنچه دیدی یا شجر
هم‌چو هر جو تو خیالش ظن مبر

که ترا از عین این عکس نقوش
حق حقیقت گردد و میوه‌فروش

چشم ازین آب از حول حر می‌شود
عکس می‌بیند سد پر می‌شود

پس به معنی باغ باشد این نه آب
پس مشو عریان چو بلقیس از حباب

بار گوناگونست بر پشت خران
هین به یک چون این خران را تو مران

بر یکی خر بار لعل و گوهرست
بر یکی خر بار سنگ و مرمرست

بر همه جوها تو این حکمت مران
اندرین جو ماه بین عکسش مخوان

آب خضرست این نه آب دام و دد
هر چه اندر وی نماید حق بود

زین تگ جو ماه گوید من مهم
من نه عکسم هم‌حدیث و هم‌رهم

اندرین جو آنچ بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وی دار دست

از دگر جوها مگیر این جوی را
ماه دان این پرتو مه‌روی را

این سخن پایان ندارد آن غریب
بس گریست از درد خواجه شد کئیب

واقعهٔ آن وام او مشهور شد (98-6)

بخش ۹۸ – توزیع کردن پای‌مرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره

واقعهٔ آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد

از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت

هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه‌پرست

پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد بگور آن کریم بس شگفت

گفت چون توفیق یابد بنده‌ای
که کند مهمانی فرخنده‌ای

مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند

شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین

ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود

شکر می‌کن مر خدا را در نعم
نیز می‌کن شکر و ذکر خواجه هم

رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضه‌ست و سزاست

زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه

در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچ دادم من ترا

گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان

گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام‌فن

بر کریمی کرده‌ای ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم

چون به گور آن ولی‌نعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید

گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل

ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت

ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین

ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر

پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب

ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزق‌ده

ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب

یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت

ای من و صد هم‌چو من در ماه و سال
مر ترا چون نسل تو گشته عیال

نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما

تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد

واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم

حاتم ار مرده به مرده می‌دهد
گردگان‌های شمرده می‌دهد

تو حیاتی می‌دهی در هر نفس
کز نفیسی می‌نگنجد در نفس

تو حیاتی می‌دهی بس پایدار
نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار

وارثی نا بوده یک خوی ترا
ای فلک سجده کنان کوی ترا

خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان

گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت

در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او

گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند

کف همی‌مالید بر پشت و سرش
می‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش

نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی

گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود

با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمی‌زیبد فلان

مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی

بی‌شبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان

گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان
گفت من هم بوده‌ام دهری شبان

تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان

هر امیری کو شبانی بشر
آن‌چنان آرد که باشد متمر

حلم موسی‌وار اندر رعی خود
او به جا آرد به تدبیر و خرد

لاجرم حقش دهد چوپانیی
بر فراز چرخ مه روحانیی

آنچنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا

خواجه باری تو درین چوپانیت
کردی آنچ کور گردد شانیت

دانم آنجا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت

بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو

وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف

تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من

تو کجایی تا مرا خندان کنی
لطف و احسان چون خداوندان کنی

تو کجایی تا بری در مخزنم
تا کنی از وام و فاقه آمنم

من همی‌گویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم

چون همی‌گنجد جهانی زیر طین
چون بگنجد آسمانی در زمین

حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان

در هوای غیب مرغی می‌پرد
سایهٔ او بر زمینی می‌زند

جسم سایهٔ سایهٔ سایهٔ دلست
جسم کی اندر خور پایهٔ دلست

مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب

جان نهان اندر خلا هم‌چون سجاف
تن تقلب می‌کند زیر لحاف

روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست

ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو

ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکل‌های ما

ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آنک کردی عقل‌ها را بی‌قرار

چند هم‌چون فاخته کاشانه‌جو
کو و کو و کو و کو و کو و کو

کو همان‌جا که صفات رحمتست
قدرتست و نزهتست و فطنتست

کو همان‌جا که دل و اندیشه‌اش
دایم آن‌جا بد چو شیر و بیشه‌اش

کو همان‌جا که امید مرد و زن
می‌رود در وقت اندوه و حزن

کو همان‌جا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی

آن طرف که بهر دفع زشتیی
باد جویی بهر کشت و کشتیی

آن طرف که دل اشارت می‌کند
چون زبان یا هو عبارت می‌کند

او مع‌الله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی

عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روح‌ها را می‌زند صد گونه برق

جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد

نه هزارم وام و من بی دست‌رس
هست صد دینار ازین توزیع و بس

حق کشیدت ماندم در کش‌مکش
می‌روم نومید ای خاک تو خوش

همتی می‌دار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت

آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون

چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست
جوی آن جویست آب آن آب نیست

محسنان هستند کو آن مستطاب
اختران هستند کو آن آفتاب

تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم

مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون

نقش‌ها گر بی‌خبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر

دم به دم در صفحهٔ اندیشه‌شان
ثبت و محوی می‌کند آن بی‌نشان

خشم می‌آرد رضا را می‌برد
بخل می‌آرد سخا را می‌برد

نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو

کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز

چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف

جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد

مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی

هر دمی پر می‌شوی تی می‌شوی
پس بدانک در کف صنع ویی

چشم‌بند از چشم روزی کی رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود

چشم‌داری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بی‌خبر

گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو

بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن

بود امیری را یکی اسپی گزین (99-6)

بخش ۹۹ – دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمة الله علیه در الهی‌نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی وَ کانوا فیهِ مِنَ الزّاهِدینَ

بود امیری را یکی اسپی گزین
در گلهٔ سلطان نبودش یک قرین

او سواره گشت در موکب به گاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه

چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسپ بود

بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر

غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت

پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه

چشم من پرست و سیرست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی

ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسپم در رباید بی حقی

جادوی کردست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این

فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحه‌ش در سینه می‌افزود درد

زانک او را فاتحه خود می‌کشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید

گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست

پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادر آوریست

اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا
می‌شود مسجود از مکر خدا

پیش کافر نیست بت را ثانیی
نیست بت را فر و نه روحانیی

چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان

عقل محجوبست و جان هم زین کمین
من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین

چونک خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود هم‌راز گشت

پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسپ را زان خاندان

هم‌چو آتش در رسیدند آن گروه
هم‌چو پشمی گشت امیر هم‌چو کوه

جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید

که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم

محترم‌تر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری

بی‌طمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا

بس همایون‌رای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد

هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال

در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس

بوده هر محتاج را هم‌چون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر

مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او بر عکس خلقان و جدا

بارها می‌شد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد

هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی

رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد

که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر

این یکی اسپست جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست

گر برد این اسپ را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن

چون خدا پیوستگیی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست

از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویریست

اندرین گر می‌نداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم

آن عمادالملک گریان چشم‌مال
پیش سلطان در دوید آشفته‌حال

لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد

ایستاده راز سلطان می‌شنید
واندرون اندیشه‌اش این می‌تنید

کای خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه

تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر

زانک محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه

با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال

با حضور آفتاب خوش‌مساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ

بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا

لیک اغلب هوش‌ها در افتکار
هم‌چو خفاشند ظلمت دوستدار

در شب ار خفاش کرمی می‌خورد
کرم را خورشید جان می‌پرورد

در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدست

آفتابی که ضیا زو می‌زهد
دشمن خود را نواله می‌دهد

لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راست‌بین و روشنیست

گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او

گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد

مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب

عزم ره کردند آن هر سه پسر (105-6)

بخش ۱۰۵ – روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره

عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر

در طواف شهرها و قلعه‌هاش
از پی تدبیر دیوان و معاش

دست‌بوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع

هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید

غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا
تنگ آرد بر کله‌داران قبا

الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر

رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورتست

هم‌چو آن حجرهٔ زلیخا پر صور
تا کند یوسف بناکامش نظر

چونک یوسف سوی او می‌ننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید

تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار
روی او را بیند او بی‌اختیار

بهر دیده‌روشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد

تا بهر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند

بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه

از قدح‌ گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید

آنک عاشق نیست او در آب در
صورت خود بیند ای صاحب‌بصر

صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون کرا بیند بگو

حسن حق بینند اندر روی حور
هم‌چو مه در آب از صنع غیور

غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست

دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد

اسلم الشیطان آنجا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید

این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه

هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد

از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بی‌غرض

در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمین‌گاه بلا پرهیز به

گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر
ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر

خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان
خود نمی‌افتاد آن سو میلشان

کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود

چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال

رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست

کیست کز ممنوع گردد ممتنع
چونک الانسان حریص ما منع

نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد

پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر

کی رمد از نی حمام آشنا
بل رمد زان نی حمامات هوا

پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم

رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو

لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا

ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی

صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست

این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است

گونه‌گونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزست اندر اعتبار

از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام

در مجاعت پس تو احول دیده‌ای
که یکی را صد هزاران دیده‌ای

گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز

کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار
غافل و بی‌بهره بودند از سوار

کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام

ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض و چستیست استادی‌نما

نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست‌کام

ما پی گل سوی بستان‌ها شده
گل نموده آن و آن خاری بده

هیچ‌شان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که می‌کوبد لگد

آن طبیبان آن‌چنان بندهٔ سبب
گشته‌اند از مکر یزدان محتجب

گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر

از خری باشد تغافل خفته‌وار
که نجویی تا کیست آن خفیه کار

خود نگفته این مبدل تا کیست
نیست پیدا او مگر افلاکیست

تیر سوی راست پرانیده‌ای
سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای

سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی

در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس

چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن

در سبب چون بی‌مرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب

بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده

بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده

پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود

ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر

سر استثناست این حزم و حذر
زانک خر را بز نماید این قدر

آنک چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خر بُزست

چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را

چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف
دام را تو دانه‌ای بینی ظریف

این تسفسط نیست تقلیب خداست
می‌نماید که حقیقتها کجاست

آنک انکار حقایق می‌کند
جملگی او بر خیالی می‌تند

او نمی‌گوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی به مال

این سخن پایان ندارد آن فریق (106-6)

بخش ۱۰۶ – رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

این سخن پایان ندارد آن فریق
بر گرفتند از پی آن دز طریق

بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهٔ مخلصان بیرون شدند

چون شدند از منع و نهیش گرم‌تر
سوی آن قلعه بر آوردند سر

بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهٔ صبرسوز هش‌ربا

آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز

اندر آن قلعهٔ خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر

پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو

زان هزاران صورت و نقش و نگار
می‌شدند از سو به سو خوش بی‌قرار

زین قدح‌های صور کم‌باش مست
تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست

از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست
باده در جامست لیک از جام نیست

سوی باده‌بخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم

آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی

چونک ریگی آرد شد بهر خلیل
دانک معزولست گندم ای نبیل

صورت از بی‌صورت آید در وجود
هم‌چنانک از آتشی زادست دود

کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینیش آید ملال

حیرت محض آردت بی‌صورتی
زاده صد گون آلت از بی‌آلتی

بی ز دستی دست‌ها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی

آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
می‌شود بافیده گوناگون خیال

هیچ ماند این مؤثر با اثر
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر

نوحه را صورت ضرر بی‌صورتست
دست خایند از ضرر کش نیست دست

این مثل نالایقست ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل

صنع بی‌صورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی

تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد

صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود

صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود

صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر

صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند

صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب

این ز حد و اندازه‌ها باشد برون
داعی فعل از خیال گونه‌گون

بی‌نهایت کیش‌ها و پیشه‌ها
جمله ظل صورت اندیشه‌ها

بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایه‌اش

صورت فکرست بر بام مشید
وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید

فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم

آن صور در بزم کز جام خوشیست
فایدهٔ او بی‌خودی و بیهشیست

صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایده‌ش بی‌هوشی وقت وقاع

صورت نان و نمک کان نعمتست
فایده‌ش آن قوت بی‌صورتست

در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایده‌ش بی‌صورتی یعنی ظفر

مدرسه و تعلیق و صورت‌های وی
چون به دانش متصل شد گشت طی

این صور چون بندهٔ بی‌صورتند
پس چرا در نفی صاحب‌نعمتند

این صور دارد ز بی‌صورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود

خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او

صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان

گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار

فاعل مطلق یقین بی‌صورتست
صورت اندر دست او چون آلتست

گه گه آن بی‌صورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم

تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی

باز بی‌صورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو

صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال

پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گهر
احتیاج خود به محتاجی دگر

چون صور بنده‌ست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو

در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش

ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بی‌تو زاید در تو به

صورت شهری که آنجا می‌روی
ذوق بی‌صورت کشیدت ای روی

پس به معنی می‌روی تا لامکان
که خوشی غیر مکانست و زمان

صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسی‌اش می‌روی

پس بمعنی سوی بی‌صورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی

پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوقست سیران سبل

لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند
گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند

لیک آن سر پیش این ضالان گم
می‌دهد داد سری از راه دم

آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم

چونک گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند