یا درین ره آیدم آن کام من (117-6)

بخش ۱۱۷ – بیان مجاهد کی دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاء حق را کی آن مقصود از طرف دیگر و به سبب نوع عمل دیگر بدو رساند کی در وهم او نبوده باشد او همه وهم و اومید درین طریق معین بسته باشد حلقهٔ همین در می‌زند بوک حق تعالی آن روزی را از در دیگر بدو رساند کی او آن تدبیر نکرده باشد و یرزقه من حیث لا یحتسب العبد یدبر والله یقدر و بود کی بنده را وهم بندگی بود کی مرا از غیر این در برساند اگر چه من حلقهٔ این در می‌زنم حق تعالی او را هم ازین در روزی رساند فی‌الجمله این همه درهای یکی سرایست مع تقریره

یا درین ره آیدم آن کام من
یا چو باز آیم ز ره سوی وطن

بوک موقوفست کامم بر سفر
چون سفر کردم بیابم در حضر

یار را چندین بجویم جد و چست
که بدانم که نمی‌بایست جست

آن معیت کی رود در گوش من
تا نگردم گرد دوران زمن

کی کنم من از معیت فهم راز
جز که از بعد سفرهای دراز

حق معیت گفت و دل را مهر کرد
تا که عکس آید به گوش دل نه طرد

چون سفرها کرد و داد راه داد
بعد از آن مهر از دل او بر گشاد

چون خطایین آن حساب با صفا
گرددش روشن ز بعد دو خطا

بعد از آن گوید اگر دانستمی
این معیت را کی او را جستمی

دانش آن بود موقوف سفر
ناید آن دانش به تیزی فکر

آنچنان که وجه وام شیخ بود
بسته و موقوف گریهٔ آن وجود

کودک حلواییی بگریست زار
توخته شد وام آن شیخ کبار

گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی

در دلت خوف افکند از موضعی
تا نباشد غیر آنت مطمعی

در طمع فایدهٔ دیگر نهد
وآن مرادت از کسی دیگر دهد

ای طمع در بسته در یک جای سخت
که آیدم میوه از آن عالی‌درخت

آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا

آن طمع را پس چرا در تو نهاد
چون نخواستت زان طرف آن چیز داد

از برای حکمتی و صنعتی
نیز تا باشد دلت در حیرتی

تا دلت حیران بود ای مستفید
که مرادم از کجا خواهد رسد

تا بدانی عجز خویش و جهل خویش
تا شود ایقان تو در غیب بیش

هم دلت حیران بود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع

طمع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بی زر تا زیی

رزق تو در زرگری آرد پدید
که ز وهمت بود آن مکسب بعید

پس طمع در درزیی بهر چه بود
چون نخواست آن رزق زان جانب گشود

بهر نادر حکمتی در علم حق
که نبشت آن حکم را در ما سبق

نیز تا حیران بود اندیشه‌ات
تا که حیرانی بود کل پیشه‌ات

یا وصال یار زین سعیم رسد
یا ز راهی خارج از سعی جسد

من نگویم زین طریق آید مراد
می‌طپم تا از کجا خواهد گشاد

سربریده مرغ هر سو می‌فتد
تا کدامین سو رهد جان از جسد

یا مراد من برآید زین خروج
یا ز برجی دیگر از ذات البروج

بود یک میراثی مال و عقار (118-6)

بخش ۱۱۸ – حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ام کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود

بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار

مال میراثی ندارد خود وفا
چون بناکام از گذشته شد جدا

او نداند قدر هم کآسان بیافت
کو بکدّ و رنج و کسبش کم شتافت

قدر جان زان می‌ندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان

نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها
ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها

گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ

چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اَجِرنی ساز کرد

چون پیمبر گفته : مؤمن مُزهِرست
در زمان خالیی ناله گَرست

چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو که آسیبِ دست او خوشست

تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سر مستست این

رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد

ای بسا مخلص که نالد در دعا (119-6)

بخش ۱۱۹ – سبب تاخیر اجابت دعای مؤمن

 

ای بسا مخلص که نالد در دعا
تا رود دود خلوصش بر سما

تا رود بالای این سقف برین
بوی مجمر از انین المذنبین

پس ملایک با خدا نالند زار
کای مجیب هر دعا وی مستجار

بندهٔ مؤمن تضرع می‌کند
او نمی‌داند به جز تو مستند

تو عطا بیگانگان را می‌دهی
از تو دارد آرزو هر مشتهی

حق بفرماید که نه ازْ خواریِّ اوست
عین تاخیر عطا یاری اوست

حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من

گر بر آرم حاجتش او وا رود
هم در آن بازیچه مستغرق شود

گرچه می‌نالد به جان « یا مستجار »
دل شکسته سینه‌خسته گو بزار

خوش همی‌آید مرا آواز او
وآن خدایا گفتن و آن راز او

وانک اندر لابه و در ماجرا
می‌فریباند به هر نوعی مرا

طوطیان و بلبلان را از پسند
از خوش آوازی قفس‌در می‌کنند

زاغ را و چغد را اندر قفس
کی کنند این خود نیامد در قصص

پیش شاهد باز چون آید دو تن
آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن

هر دو نان خواهند او زوتر فطیر
آرد و کمپیر را گوید که گیر

وآن دگر را که خوشَستَش قد و خد
کی دهد نان بل به تاخیر افکند

گویدش بنشین زمانی بی‌گزند
که به خانه نان تازه می‌پزند

چون رسد آن نان گرمش بعد کَدّ
گویدش بنشین که حلوا می‌رسد

هم برین فن داردارش می‌کند
وز ره پنهان شکارش می‌کند

که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر می‌باش ای خوب جهان

بی‌مرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین می‌دان که بهر این بود

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر (120-6)

بخش ۱۲۰ – رجوع کردن به قصهٔ آن شخص کی به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرع او از درویشی به حضرت حق

 

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر

خود کی کوبد این در رحمت‌نثار
که نیابد در اجابت صد بهار

خواب دید او هاتفی گفت ، او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید

رو به مصر آنجا شود کار تو راست
کرد کِدیَت را قبول او مرتجاست

در فلان موضع یکی گنجی است زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت

بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند

چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

بر امید وعدهٔ هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج

در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین

لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوام‌الناس راند

لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت

باز نفسش از مَجاعَت برطپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید

گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کِدیه شرم

هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بامهاام نیم دانگ

اندرین اندیشه بیرون شد بکوی
واندرین فکرت همی شد سو به سوی

یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه
یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه

پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب

ناگهانی خود عسس او را گرفت (121-6)

بخش ۱۲۱ – رسیدن آن شخص به مصر و شب بیرون آمدن به کوی از بهر شبکوکی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد او حاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار و عَسی أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ و قوله تعالی سَیَجْعَلُ اللهُ بَعْدَ عُسْرٍ یُسْراً و قوله علیه‌السلام اشتدّی ازمّة تنفرجی و جمیع القرآن و الکتب المنزلة فی تقریر هذا

ناگهانی خود عسس او را گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت

اتفاقا اندر آن شب‌های تار
دیده بُد مردم ز شب‌دزدان ضرار

بود شب‌های مخوف و منتحس
پس به جد می‌جست دزدان را عسس

تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویشِ منست

بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم

عشوه‌شان را از چه رو باور کنید
یا چرا زیشان قبول زر کنید

رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست
بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیَست

هین ز رنج خاص مَسکل ز انتقام
رنج او کم بین ، ببین تو رنج عام

اصبع ملدوغ بُر ، در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر

اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد

در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد

نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست

گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو

تو نه‌ای زینجا غریب و منکری
راستی گو تا به چه مکر اندری

اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبُه شدند

انبهی از تست و از امثال تست
وا نما یاران زشتت را نخست

ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود آمن زر هر محتشم

گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر

من نه مرد دزدی و بیدادیم
من غریب مصرم و بغدادیم

قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت (122-6)

بخش ۱۲۲ – بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة

 

قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت
پس ز صدق او دل آن کس شکفت

بوی صدقش آمد از سوگند او
سوز او پیدا شد و اسپند او

دل بیارامد به گفتار صواب
آنچنان که تشنه آرامد به آب

جز دل محجوب کو را علتیست
از نبیش تا غبی تمییز نیست

ورنه آن پیغام کز موضع بود
بر زند بر مه شکافیده شود

مه شکافد وان دل محجوب نی
زانک مردودست او محبوب نی

چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل
نی ز گفت خشک بل از بوی دل

یک سخن از دوزخ آید سوی لب
یک سخن از شهر جان در کوی لب

بحر جان‌افزا و بحر پر حرج
در میان هر دو بحر این لب مرج

چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آید آن‌جا بهر ما

کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر
کالهٔ پر سود مستشرف چو در

زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست
بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست

شد یپنلو مر ورا دار الرباح
وآن دگر را از عمی دار الجناح

هر یکی ز اجزای عالم یک به یک
بر غبی بندست و بر استاد فک

بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر
بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر

هر جمادی با نبی افسانه‌گو
کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو

بر مصلی مسجد آمد هم گواه
کو همی‌آمد به من از دور راه

با خلیل آتش گل و ریحان و ورد
باز بر نمرودیان مرگست و درد

بارها گفتیم این را ای حسن
می‌نگردم از بیانش سیر من

بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نانست چون نبوی ملول

در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال
که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال

هرکه را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جزو جزوش عقد شد

لذت از جوعست نه از نقل نو
با مجاعت از شکر به نان جو

پس ز بی‌جوعیست وز تخمهٔ تمام
آن ملالت نه ز تکرار کلام

چون ز دکان و مکاس و قیل و قال
در فریب مردمت ناید ملال

چون ز غیبت و اکل لحم مردمان
شصت سالت سیریی نامد از آن

عشوه‌ها در صید شلهٔ کفته تو
بی ملولی بارها خوش گفته تو

بار آخر گوییش سوزان و چست
گرم‌تر صد بار از بار نخست

درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند

کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست

هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو و درد درد

خادع دردند درمان‌های ژاژ
ره‌زنند و زرستانان رسم باژ

آب شوری نیست درمان عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خوش

لیک خادع گشته و مانع شد ز جست
ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست

هم‌چنین هر زر قلبی مانعست
از شناس زر خوش هرجا که هست

پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم گیر ای مرید

گفت دردت چینم او خود درد بود
مات بود ار چه به ظاهر برد بود

رو ز درمان دروغین می‌گریز
تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز

گفت نه دزدی تو و نه فاسقی
مرد نیکی لیک گول و احمقی

بر خیال و خواب چندین ره کنی
نیست عقلت را تسوی روشنی

بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغدادست گنجی مستتر

در فلان سوی و فلان کویی دفین
بود آن خود نام کوی این حزین

هست در خانهٔ فلانی رو بجو
نام خانه و نام او گفت آن عدو

دیده‌ام خود بارها این خواب من
که به بغدادست گنجی در وطن

هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال

خواب احمق لایق عقل ویست
هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست

خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان

خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد
پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد

گفت با خود گنج در خانهٔ منست
پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست

بر سر گنج از گدایی مرده‌ام
زانک اندر غفلت و در پرده‌ام

زین بشارت مست شد دردش نماند
صد هزار الحمد بی لب او بخواند

گفت بد موقوف این لت لوت من
آب حیوان بود در حانوت من

رو که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وهم که مفلس بدم

خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو
آن من شد هرچه می‌خواهی بگو

من مراد خویش دیدم بی‌گمان
هرچه خواهی گو مرا ای بددهان

تو مرا پر درد گو ای محتشم
پیش تو پر درد و پیش خود خوشم

وای اگر بر عکس بودی این مطار
پیش تو گلزار و پیش خویش زار



گفت با درویش روزی یک خسی (123-6)

بخش ۱۲۳ – مثل

گفت با درویش روزی یک خسی
که ترا این‌جا نمی‌داند کسی

گفت او گر می‌نداند عامیم
خویش را من نیک می‌دانم کیم

وای اگر بر عکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من من کور خویش

احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت
بخت بهتر از لجاج و روی سخت

این سخن بر وفق ظنت می‌جهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد

باز گشت از مصر تا بغداد او (124-6)

بخش ۱۲۴ – بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد

 

باز گشت از مصر تا بغداد او
ساجد و راکع ثناگر شکرگو

جمله ره حیران و مست او زین عجب
ز انعکاس روزی و راه طلب

کز کجا اومیدوارم کرده بود
وز کجا افشاند بر من سیم و سود

این چه حکمت بود که قبلهٔ مراد
کردم از خانه برون گمراه و شاد

تا شتابان در ضلالت می‌شدم
هر دم از مطلب جداتر می‌بدم

باز آن عین ضلالت را به جود
حق وسیلت کرد اندر رشد و سود

گمرهی را منهج ایمان کند
کژروی را محصد احسان کند

تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا
تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا

اندرون زهر تریاق آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی

نیست مخفی در نماز آن مکرمت
در گنه خلعت نهد آن مغفرت

منکران را قصد اذلال ثقات
ذل شده عز و ظهور معجزات

قصدشان ز انکار ذل دین بده
عین ذل عز رسولان آمده

گر نه انکار آمدی از هر بدی
معجزه و برهان چرا نازل شدی

خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه
کی کند قاضی تقاضای گواه

معجزه هم‌چون گواه آمد زکی
بهر صدق مدعی در بی‌شکی

طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت
معجزه می‌داد حق و می‌نواخت

مکر آن فرعون سیصد تو بده
جمله ذل او و قمع او شده

ساحران آورده حاضر نیک و بد
تا که جرح معجزهٔ موسی کند

تا عصا را باطل و رسوا کند
اعتبارش را ز دلها بر کند

عین آن مکر آیت موسی شود
اعتبار آن عصا بالا رود

لشکر آرد او پگه تا حول نیل
تا زند بر موسی و قومش سبیل

آمنی امت موسی شود
او به تحت‌الارض و هامون در رود

گر به مصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی

آمد و در سبط افکند او گداز
که بدانک امن در خوفست راز

آن بود لطف خفی کو را صمد
نار بنماید خود آن نوری بود

نیست مخفی مزد دادن در تقی
ساحران را اجر بین بعد از خطا

نیست مخفی وصل اندر پرورش
ساحران را وصل داد او در برش

نیست مخفی سیر با پای روا
ساحران را سیر بین در قطع پا

عارفان زانند دایم آمنون
که گذر کردند از دریای خون

امنشان از عین خوف آمد پدید
لاجرم باشند هر دم در مزید

امن دیدی گشته در خوفی خفی
خوف بین هم در امیدی ای حفی

آن امیر از مکر بر عیسی تند
عیسی اندر خانه رو پنهان کند

اندر آید تا شود او تاجدار
خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار

هی میاویزید من عیسی نیم
من امیرم بر جهودان خوش‌پیم

زوترش بردار آویزید کو
عیسی است از دست ما تخلیط‌جو

چند لشکر می‌رود تا بر خورد
برگ او فی گردد و بر سر خورد

چند در عالم بود برعکس این
زهر پندارد بود آن انگبین

بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش
روشنیها و ظفر آید به پیش

ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را چو میت

تا حریم کعبه را ویران کند
جمله را زان جای سرگردان کند

تا همه زوار گرد او تنند
کعبهٔ او را همه قبله کنند

وز عرب کینه کشد اندر گزند
که چرا در کعبه‌ام آتش زنند

عین سعیش عزت کعبه شده
موجب اعزاز آن بیت آمده

مکیان را عز یکی بد صد شده
تا قیامت عزشان ممتد شده

او و کعبهٔ او شده مخسوف‌تر
از چیست این از عنایات قدر

از جهاز ابرهه هم‌چون دده
آن فقیران عرب توانگر شده

او گمان برده که لشکر می‌کشید
بهر اهل بیت او زر می‌کشید

اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم

خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت

جوحی هر سالی ز درویشی به فن (126-6)

بخش ۱۲۶ – مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه

جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو بزن کردی کای دلخواه زن

چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر

قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا از بهر صید

رو پی مرغی شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده

کام بنما و کن او را تلخ‌کام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام

شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی ده‌دله

قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار

گفت اندر محکمه‌ست این غلغله
من نتانم فهم کردن این گله

گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستم‌کاری شو شرحم دهی

گفت خانهٔ تو ز هر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی

خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود

باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند
وآن صدور از صادران فرسوده‌اند

در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایق‌های پارین را بریز

این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست
که درخت دل برای آن نماست

خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت بر آر

هم‌چو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود

گفت قاضی ای صنم معمول چیست
گفت خانهٔ این کنیزک بس تهیست

خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست

امشب ار امکان بود آنجا بیا
کار شب بی سمعه است و بی‌ریا

جمله جاسوسان ز خمر خواب مست
زنگی شب جمله را گردن زدست

خواند بر قاضی فسون‌های عجب
آن شکرلب وانگهانی از چه لب

چند با آدم بلیس افسانه کرد
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد

اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد

نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی

مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی

قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان

مکر زن پایان ندارد رفت شب (127-6)

بخش ۱۲۷ – رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره

مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب

زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آب‌خورد

اندر آن دم جوحی آمد در بزد
جست قاضی مهربی تا در خزد

غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف آن فتی

اندر آمد جوحی و گفت ای حریف
ای وبالم در ربیع و در خریف

من چه دارم که فدایت نیست آن
که ز من فریاد داری هر زمان

بر لب خشکم گشادستی زبان
گاه مفلس خوانیم گه قلتبان

این دو علت گر بود ای جان مرا
آن یکی از تست و دیگر از خدا

من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان

خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون

صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالیست نیک

چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نیابی غیر مار

من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو

تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود

گفت زن هی در گذر ای مرد ازین
خورد سوگند او که نکنم جز چنین

از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد

اندر آن صندوق قاضی از نکال
بانگ می‌زد کای حمال و ای حمال

کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در می‌رسد بانگ و خبر

هاتفست این داعی من ای عجب
یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب

چون پیاپی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتف نیست باز آمد به خویش

عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسی در وی نهان

عاشقی کو در غم معشوق رفت
گرچه بیرونست در صندوق رفت

عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقی نبیند از جهان

آن سری که نیست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان

چون ز صندوق بدن بیرون رود
او ز گوری سوی گوری می‌شود

این سخن پایان ندارد قاضیش
گفت ای حمال و ای صندوق‌کش

از من آگه کن درون محکمه
نایبم را زودتر با این همه

تا خرد این را به زر زین بی‌خرد
هم‌چنین بسته به خانهٔ ما برد

ای خدا بگمار قومی روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند

خلق را از بند صندوق فسون
کی خرد جز انبیا و مرسلون

از هزاران یک کسی خوش‌منظرست
که بداند کو به صندوق اندرست

او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بدان ضد این ضدش گردد عیان

زین سبب که علم ضالهٔ مؤمنست
عارف ضالهٔ خودست و موقنست

آنک هرگز روز نیکو خود ندید
او درین ادبار کی خواهد طپید

یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اول ز مادر بنده زاد

ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او

دایما محبوس عقلش در صور
از قفس اندر قفس دارد گذر

منفذش نه از قفس سوی علا
در قفس‌ها می‌رود از جا به جا

در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جن و انس آمد ز هو

گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان

گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود

فرجه صندوق نو نو منکرست
در نیابد کو به صندوق اندرست

گر نشد غره بدین صندوق‌ها
هم‌چو قاضی جوید اطلاق و رها

آنک داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس

هم‌چو قاضی باشد او در ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانش شاد