یکی در مسجدِ سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادلِ نیکسیرت، نمیخواستش که دلآزرده گردد. گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذّنانند قدیم، هر یکی را پنج دینار مرتّب داشتهام، تو را ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی.
بر این قول اتّفاق کردند و برفت. پس از مدّتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند! بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بُقعه به در کردی که اینجا که رفتهام، بیست دینارم همیدهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم! امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار! تا نستانی که به پنجاه راضی گردند
به تیشه کس نخراشد ز رویِ خارا گِل
چنان که بانگِ درشت تو میخراشد دل
ناخوشآوازی به بانگِ بلند قرآن همیخواند. صاحبدلی بر او بگذشت، گفت: تو را مُشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمتِ خود چندین چرا همیدهی؟ گفت: از بهرِ خدا میخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان
گر تو قرآن بر این نَمَط خوانی
ببری رونقِ مسلمانی
حسن مَیْمَندی را گفتند: سلطان محمود چندین بندهٔ صاحبجمال دارد که هر یکی بدیعِ جهانیاند. چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد، چنان که با اَیاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت: هر چه به دل فرو آید، در دیده نکو نماید
هر که سلطان مریدِ او باشد
گر همه بد کند، نکو باشد
و آن که را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد
کسی به دیدهٔ انکار اگر نگاه کند
نشانِ صورتِ یوسف دهد به ناخوبی
و گر به چشمِ ارادت نگه کنی در دیو
فرشتهایت نماید به چشم کَرّوبی
گویند: خواجهای را بندهای نادرالحُسن بود و با وی به سبیلِ مودّت و دیانت نظری داشت.
با یکی از دوستان گفت: دریغ این بنده، با حُسن و شَمایِلی که دارد اگر زباندرازی و بیادبی نکردی.
گفت: ای برادر! چو اقرارِ دوستی کردی، توقّعِ خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد، مالک و مملوک برخاست
خواجه با بندهٔ پریرخسار
چون در آمد به بازی و خنده
نه عجب، کاو چو خواجه حکم کند
واین کشد بارِ ناز چون بنده
پارسایی را دیدم به محبّتِ شخصی گرفتار، نه طاقتِ صبر و نه یارایِ گفتار. چندان که ملامت دیدی و غَرامت کشیدی، ترکِ تَصابی نگفتی و گفتی
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغِ تیزم
بعد از تو مَلاذ و مَلْجَائی نیست
هم در تو گریزم، ار گریزم
باری، ملامتش کردم و گفتم: عقلِ نفیست را چه شد تا نفسِ خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت
هر کجا سلطانِ عشق آمد، نماند
قوّتِ بازویِ تقویٰ را محل
پاکدامن چون زِیَد بیچارهای
اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟
یکی را دل از دست رفته بود و ترکِ جان کرده و مَطْمَحِ نظرش جایی خطرناک و مَظنّهٔ هلاک.
نه لقمهای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد
چو در چشمِ شاهد نیاید زرت
زر و خاکْ یکسان نماید برت
باری، به نصیحتش گفتند: از این خیالِ مُحال تجنّب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری، اسیرند و پای در زنجیر.
بنالید و گفت
دوستان گو، نصیحتم مکنید
که مرا دیده بر ارادتِ اوست
جنگجویان به زورِ پنجه و کتف
دشمنان را کُشند و خوبانْ دوست
شرطِ مودّت نباشد به اندیشهٔ جان، دل از مهرِ جانان برگرفتن
تو که در بندِ خویشتن باشی
عشقبازِ دروغزن باشی
گر نشاید به دوست ره بردن
شرطِ یاری است در طلب مردن
گر دست رسد که آستینش گیرم
ور نه، بروم بر آستانش میرم
متعلّقان را که نظر در کارِ او بود و شفقت به روزگارِ او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد
دردا که طبیبْ صبر میفرماید
وین نفسِ حریص را شکَر میباید
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست رفتهای میگفت
تا تو را قدرِ خویشتن باشد
پیشِ چشمت چه قدرِ من باشد؟
آوردهاند که مر آن پادشهزاده که مملوحِ نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سرِ این میدان مداومت مینماید، خوشطبع و شیرینزبان و سخنهایِ لطیف میگوید و نکتههایِ بَدیع از او میشنوند و چنین معلوم همیشود که دلآشفته است و شوری در سر دارد.
پسر دانست که دلآویختهٔ اوست و این گردِ بلا انگیختهٔ او؛ مَرکب به جانبِ او راند. چون دید که نزدیکِ او عزم دارد، بگریست و گفت
آن کس که مرا بکشت، باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشتهٔ خویش
چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی؟ در قَعرِ بَحرِ مودّت چنان غریق بود، که مجال نفس نداشت
اگر خود هفت سُبْع از بر بخوانی
چو آشفتی الف ب ت ندانی
گفتا: سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقهٔ درویشانم بلکه حلقه به گوشِ ایشانم؟
آنگه به قوّتِ استیناسِ محبوب از میانِ تلاطمِ امواج محبّت سر برآورد و گفت
عجب است با وجودت که وجودِ من بمانَد
تو به گفتن اندر آییّ و مرا سخن بماند
این بگفت و نعرهای زد و جان به حقّ تسلیم کرد
عجب از کشته نباشد به درِ خیمهٔ دوست
عجب از زنده که چون جان به در آورد سَلیم؟
یکی را از متَعَلّمان کمالِ بَهجتی بود و معلّم از آنجا که حسِّ بشریّت است با حُسنِ بَشَرهٔ او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی، گفتی
نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتیروی
که یادِ خویشتنم در ضمیر میآید
ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
و گر مقابله بینم که تیر میآید
باری پسر گفت: آن چنان که در آدابِ درس من نظری میفرمایی در آدابِ نفسم نیز تأمّل فرمای، تا اگر در اخلاقِ من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همینماید، بر آنم اطْلاع فرمایی تا به تبدیلِ آن سعی کنم.
گفت: ای پسر! این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با توست، جز هنر نمیبینم
چشمِ بداندیش که برکنده باد
عیب نماید، هنرش در نظر
ور هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند به جز آن یک هنر
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد؛ چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد
سَرَیٰ طَیْفُ مَنْ یَجْلُو بِطَلْعَتِهِ الدُّجیٰ
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟
بنشست و عتاب آغاز کرد که: مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی، به چه معنی؟
چون گرانی به پیشِ شمع آید
خیزش اندر میان جمع بِکُش
ور شکرخندهایست شیرینلب
آستینش بگیر و شمع بکش
یکی، دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بودهام؟
گفت: مشتاقی به که ملولی
دیر آمدى، اى نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر، کم از آنکه سیر بینند؟
شاهد که با رفیقان آید، به جفا کردن آمده است؛ به حکمِ آنکه از غیرت و مُضادّت خالی نباشد
اِذٰا جِئتَنی فی رُفْقَةٍ لِتَزُورَنی
وَ اِنْ جِئْتَ فی صُلْحٍ فَأَنتَ مُحارِبُ
به یک نفس که برآمیخت یار با اَغیار
بسی نماند که غیرت وجودِ من بکشد
به خنده گفت که من شمعِ جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکُشد؟
یاد دارم در ایّامِ پیشین که من و دوستی، چون دو باداممغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتّفاقِ مَغِیْب افتاد.
پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که: در این مدّت قاصدی نفرستادی.
گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم
یارِ دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم: نه که کس سیر نخواهد بودن