هر که بی او به سر نشاید برد (9-5)

دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش بر مَلا افتاده. جورِ فراوان بردی و تحمّل بی‌کران کردی.
باری به لطافتش گفتم: دانم که تو را در مودّتِ این منظور علّتی و بنایِ محبّت بر زَلَّتی نیست؛ با وجود چنین معنی لایقِ قدرِ علما نباشد، خود را متّهم گردانیدن و جورِ بی‌ادبان بردن.
گفت: ای یار! دستِ عتاب از دامنِ روزگارم بدار. بارها در این مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفایِ او سهل‌تر آید همی که صبر از دیدنِ او و حکما گویند: دل بر مجاهده نهادن آسان‌تر است که چشم از مشاهده بر گرفتن

هر که بی او به سر نشاید برد
گر جفایی کند، بباید برد

روزی، از دست، گفتمش، زنهار!
چند از آن روز گفتم استغفار

نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطرِ اوست

گر به لطفم به نزدِ خود خواند
ور به قهرم براند، او داند

آن که نَباتِ عارِضش آبِ حیات می‌خورَد (10-5)

در عُنْفُوانِ جوانی چنان که افتد و دانی، با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکمِ آن که حَلقی داشت طَیِّبُ الْاَدا وَ خَلقی کَالْبَدْرِ إذٰا بَدٰا

آن که نَباتِ عارِضش آبِ حیات می‌خورَد
در شکرش نگه کند هر که نَبات می‌خورَد

اتّفاقاً به خلافِ طبعْ از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم؛ دامن از او در کشیدم و مُهره برچیدم و گفتم

برو هر چه می‌بایدت پیش گیر
سرِ ما نداری، سرِ خویش گیر

شنیدمش که همی‌رفت و می‌گفت

شپّره گر وصلِ آفتاب نخواهد
رونقِ بازارِ آفتاب نکاهد

این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر

فَقَدْتُ زَمانَ الْوَصْلِ وَ الْمَرْءُ جاهِلٌ
بِقَدْرِ لَذیذِ الْعَیْشِ قَبْلَ المَصٰائِبِ

باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن

امّا به شُکر و مِنّتِ باری، پس از مدّتی باز آمد، آن حلقِ داوودی متغیّر شده و جمالِ یوسفی به زیان آمده و بر سیبِ زَنَخْدانش چون بِهْ گردی نشسته و رونقِ بازار حُسنش شکسته، متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم

آن روز که خطِّ شاهدت بود
صاحب‌نظر از نظر براندی

امروز بیامدی به صلحش
کش فتحه و ضمّه بر نشاندی

تازه بهارا، وَرَقت زرد شد
دیگ منه، کآتشِ ما سرد شد

چند خرامیّ و تکبّر کنی؟
دولتِ پارینه تصوّر کنی

پیشِ کسی رو که طلبکارِ توست
ناز بر آن کن که خریدارِ توست

سبزه در باغ، گفته‌اند: خوش است
داند آن کس که این سخن گوید

یعنی از رویِ نیکوان خط سبز
دلِ عشّاق بیشتر جوید

بوستانِ تو گَنْدِنازاری‌ست
بس که بر می‌کنیّ و می‌روید

گر صبر کُنی ور نَکَنی مویِ بناگوش
این دولتِ ایّامِ نکویی به سر آید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید

سؤال کردم و گفتم: جمالِ روی تو را
چه شد که مورچه بر گردِ ماه جوشیده‌ست؟

جواب داد: ندانم چه بود رویم را؟
مگر به ماتمِ حُسنم سیاه پوشیده‌ست

اَمْرَد آن گه که خوب و شیرین است (11-5)

یکی را پرسیدند از مُسْتَعْرِبانِ بغداد: مٰا تَقُولُ فِی الْمُرْدِ؟

گفت: لا خَیْرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُهُمْ لَطیفاً یَتَخاشَنُ؛ فَاِذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ؛ یعنی چندان‌که خوب و لطیف و نازک‌اندام است، درشتی کند و سختی؛ چون سخت و درشت شد چنان که به کاری نیاید، تلطّف کند و درشتی نماند

 

 

اَمْرَد آن گه که خوب و شیرین است

تلخ گفتار و تندخوی بود

چون به ریش آمد و به لعنت شد

مردم آمیز و مهرجوی بود

و اِنْ سَلِمَ اْلإنسانُ مِنْ سُوءِ نَفْسِهِ (12-5)

یکی را از علما پرسیدند که: یکی با ماهروییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب، چنان که عرب گوید: اَلتَّمْرُ یانِعٌ وَ النّٰاطورُ غَیْرُ مانِعٍ؛ هیچ باشد که به قوّتِ پرهیزگاری از او به سلامت بماند؟

گفت: اگر از مهرویان به سلامت بماند از بدگویان نماند

 

و اِنْ سَلِمَ اْلإنسانُ مِنْ سُوءِ نَفْسِهِ

فَمِنْ سُوءِ ظَنِّ الْمُدَّعی لَیْسَ یَسْلَمُ

شاید پسِ کار خویشتن بنشستن

لیکن نتوان زبانِ مردم بستن

عَلی‌الصَّباح به رویِ تو هر که برخیزد (13-5)

طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قُبحِ مشاهدهٔ او مُجاهده می‌برد و می‌گفت: این چه طَلعتِ مَکروه است و هَیْأتِ مَمقوت و مَنظرِ ملعون و شمایلِ ناموزون؟ یا غُرابَ‌الْبَیْنِ، یا لَیْتَ بَیْنی و بَیْنَکَ بُعْدَ المَشْرِقَیْنِ

.
عَلی‌الصَّباح به رویِ تو هر که برخیزد
صباحِ روزِ سلامت بر او مَسا باشد

بد اختری چو تو در صحبتِ تو بایستی
ولی چنین که تویی، در جهان کجا باشد؟

عجب آن که غُراب از مجاورتِ طوطی هم به جان آمده بود و ملول شده، لاحول‌کنان از گردشِ گیتی همی‌نالید و دستهایِ تَغابُن بر یکدگر همی مالید که: این چه بختِ نگون است و طالعِ دُون و ایّامِ بوقلمون! لایق قدرِ من آنستی که با زاغی به دیوارِ باغی بر خرامان همی رفتمی

.
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویلهٔ رندان

بلی، تا چه کردم که روزگارم به عقوبتِ آن در سِلکِ صحبتِ چنین ابلهی، خودرای، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است؟

کس نیاید به پایِ دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند

گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند

این ضرب‌المثل بدان آوردم تا بدانی که صدچندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است

زاهدی در سَماعِ رندان بود
زآن میان گفت شاهدی بلخی

گر ملولی ز ما، تُرُش منشین
که تو هم در میانِ ما تلخی

جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزمِ خشک در میانی رَسْتَه

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته‌ایّ و چون یخ بسته

نگارِ من چو در آید به خندهٔ نمکین (14-5)

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوقِ صحبت ثابت شده، آخر به سببِ نفعی اندک، آزارِ خاطرِ من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همی‌گفتند

 

نگارِ من چو در آید به خندهٔ نمکین

نمک زیاده کند بر جراحتِ ریشان

چه بودی ار سرِ زلفش به دستم افتادی

چو آستینِ کریمان به دستِ درویشان

 

 

طایفهٔ درویشان بر لطفِ این سخن نه، که بر حسنِ سیرتِ خویش آفرین بردند و او هم در این جمله مبالغه کرده بود و بر فوتِ صحبتِ قدیم تأسّف خورده و به خطایِ خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرفِ او هم رغبتی هست؛ این بیتها فرستادم و صلح کردیم

 

 

نه ما را در میان عهد و وفا بود؟

جفا کردیّ و بدعهدی نمودی

به یک بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم که برگردی به زودی

هنوزت گر سرِ صلح است باز آی

کز آن مقبول‌تر باشی که بودی

گل به تاراج رفت و خار بماند (15-5)

یکی را زنی صاحب جمالِ جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علّتِ کابین در خانه مُتَمَکِّن بماند و مرد از مُحاورتِ او به جان رنجیدی و از مجاورتِ او چاره ندیدی، تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش.

یکی گفتا: چگونه‌ای در مفارقتِ یارِ عزیز؟

گفت: نادیدنِ زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدنِ مادرزن

گل به تاراج رفت و خار بماند.

گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارکِ سَنان دیدن

خوشتر از رویِ دشمنان دیدن

واجب است از هزار دوست برید

تا یکی دشمنت نباید دید

ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ (16-5)

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی.

از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت، یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید، چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات به در آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره‌ای چند از گل رویش در آن چکیده.

فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم

 

ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ

رَشفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبتُ بُحوراً

خرم آن فرخنده طالع را که چشم

بر چنین روی اوفتد هر بامداد

مست می بیدار گردد نیمشب

مست ساقی روز محشر بامداد

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت (17-5)

سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضرب زیدُ عمرواً و کان المتعدیّ عمرواً. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید، گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم

بُلیتُ بِنَحویٍّ یَصولُ مُغاضِباً
عَلَیَّ کَزَیدٍ فی مُقابَلَةِ العَمرو

علی جَرِّ ذَیلٍ لَیسَ یَرفَعُ رَأسَهُ
وَ هَل یَستَقیمُ الَّرفعُ مِن عامِلِ الجَرِّ

لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسیست، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد. کَلِّمِ الناسَ عَلی قَدرِ عُقولِهِم. گفتم

طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد

ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید

بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی. گفتم
با وجودت ز من آواز نیاید که منم
گفتا چه شود گر در این خطه چندی برآسایی تا به خدمت مستفید گردیم. گفتم نتوانم به حکم این حکایت

بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری

چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی

بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم

بوسه دادن به روی دوست چه سود
هم در این لحظه کردنش بدرود

سیب گویی وداع بستان کرد
روی از این نیمه سرخ و زآن سو زرد

اِن لَم اَمُت یَومَ الوَداعِ تَأسُّفاً
لا تَحسَبونی فی المَوَدَّةِ مُنصِفاً

 

گر تضرع کنی و گر فریاد (18-5)

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن

گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر باز پس نخواهد داد

مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند، ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته‌دلی باشد

نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل

گفتم: مناسب حال من است این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبلهٔ چشمم جمال او بودی و سود سرمایهٔ عمرم وصال او

مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
به حسن صورت او در زمی نخواهد بود

به دوستی که حرام است بعد از او صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود

ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم

کاش کآن روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر

تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر

آن که قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست

گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست

بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار

دوش چون طاووس می‌نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می‌پیچم چو مار