هزار باره چراگاه خوشتر از میدان (99-8)

عاقل چون خلاف اندر میان آمد بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان.
مقامر را سه شش می‌باید، ولیکن سه یک می‌آید

هزار باره چراگاه خوشتر از میدان
ولیکن اسب ندارد به دست خویش عنان

درویشی به مناجات در می‌گفت (100-8)

درویشی به مناجات در می‌گفت: یا رب بر بدان رحمت كن كه بر نیكان خود رحمت كرده‌ای كه مر ایشان را نیک آفریده‌ای.

فریدون گفت نقّاشان چین را (101-8)

اوّل كسی كه عَلَم بر جامه كرد و انگشتری در دست، جمشید بود.
گفتندش: چرا به چپ دادی و فضیلت راست راست؟
گفت: راست را زینت راستی تمام است

فریدون گفت نقّاشان چین را
كه پیرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نیک دار ای مرد هشیار
كه نیكان خود بزرگ و نیک‌روزند

آن که حظ آفرید و روزی داد (102-8)

بزرگی را پرسیدند: با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا می‌کنند؟
گفت: ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند؟

آن که حظ آفرید و روزی داد
یا فضیلت همی دهد یا بخت

موحد چه در پای ریزی زرش (103-8)

نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر

موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس

چو حق معاینه دانی که می بباید داد (104-8)

شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند

چو حق معاینه دانی که می بباید داد
به لطف به که به جنگاوری به دلتنگی

خراج اگر نگزارد کسی به طیبت نفس
به قهر از او بستانند و مزد سرهنگی

قاضی چو به‌ رشوت بخورد پنج خیار (105-8)

همه‌ کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضیان را که به شیرینی

 

قاضی چو به‌ رشوت بخورد پنج خیار

ثابت کند از بهر تو ده خربزه‌زار

جوان گوشه نشین شیرمرد راه خداست (106-8)

قحبهٔ پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنهٔ معزول از مردم آزاری

 

جوان گوشه نشین شیرمرد راه خداست

که پیر خود نتواند ز گوشه‌ای برخاست

جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد

که پیر سست رغبت را خود آلت بر نمی‌خیزد

بر آنچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی (107-8)

حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند، هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد، در این چه حکمت است؟
گفت: هر درختی را ثمره‌ای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان

بر آنچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد

کس نبیند بخیل فاضل را (108-8)

دو کس مردند و حسرت بردند: یکی آن که داشت و نخورد و دیگر آن که دانست و نکرد

کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد

ور کریمی دو صد گنه دارد
کرمش عیبها فرو پوشد