اشعار سیاسی و اجتماعی
بر روی دفتر های مشق ام
بر روی درخت ها و میز تحریرم
بر برف و بر شن
می نویسم نامت را.
روی تمام اوراق خوانده
بر اوراق سپید مانده
سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر
می نویسم نامت را.
بر تصاویر فاخر
روی سلاح جنگیان
بر تاج شاهان
می نویسم نامت را.
بر جنگل و بیابان
روی آشیانه ها و گل ها
بر بازآوای کودکیم
می نویسم نامت را.
بر شگفتی شبها
روی نان سپید روزها
بر فصول عشق باختن
می نویسم نامت را.
بر ژنده های آسمان آبی ام
بر آفتاب مانده ی مرداب
بر ماه زنده ی دریاچه
می نویسم نامت را.
روی مزارع ، افق
بر بال پرنده ها
روی آسیاب سایه ها
می نویسم نامت را.
روی هر وزش صبحگاهان
بر دریا و بر قایقها
بر کوه از خرد رها
می نویسم نامت را.
روی کف ابرها
بر رگبار خوی کرده
بر باران انبوه و بی معنا
می نویسم نامت را.
روی اشکال نورانی
بر زنگ رنگها
بر حقیقت مسلم
می نویسم نامت را.
بر کوره راه های بی خواب
بر جاده های بی پایاب
بر میدان های از آدمی پُر
می نویسم نامت را.
روی چراغی که بر می افروزد
بر چراغی که فرو می رد
بر منزل سراهایم
می نویسم نامت را.
بر میوه ی دوپاره
از آینه و از اتاقم
بر صدف تهی بسترم
می نویسم نامت را.
روی سگ لطیف و شکم پرستم
بر گوشهای تیز کرده اش
بر قدم های نو پایش
می نویسم نامت را.
بر آستان درگاه خانه ام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش مبارک
می نویسم نامت را.
بر هر تن تسلیم
بر پیشانی یارانم
بر هر دستی که فراز آید
می نویسم نامت را.
بر معرض شگفتی ها
بر لبهای هشیار
بس فراتر از سکوت
می نویسم نامت را.
بر پناهگاه های ویرانم
بر فانوس های به گِل تپیده ام
بر دیوار های ملال ام
می نویسم نامت را.
بر ناحضور بی تمنا
بر تنهایی برهنه
روی گامهای مرگ
می نویسم نامت را.
بر سلامت بازیافته
بر خطر ناپدیدار
روی امید بی یادآورد
می نویسم نامت را.
به قدرت واژه ای
از سر می گیرم زندگی
از برای شناخت تو
من زاده ام
تا بخوانمت به نام:
آزادی.
به نامِ صُلح
به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخهها و آیینِ جوانهها
به نامِ آزادی
به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر
به نامِ آنانی که:
نمک فرسودهِشان میکند
و نمک،
همان اشکْهاشان است
به نامِ رفیق
به نامِ زنانِ بیوطن بر فلاتِ بینشانِ تبعید
به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان
به نامِ یارانِ لالهْگون در انعکاسِ رعشه و
بر احکامِ شومِ وحشت
به نامِ واژه:
واژگانی
که چونان اشکال و اعماق
بکر و پهناوراَند
واژگانی که
در هیأتِ ستارگان
بر میخیزند … قیام میکنند
و در امتدادِ متروک،
و بیاتِ شب
از خونینْ وسعتِ جادههایِ خصم
میگذرند و
وقتِ سحر: هنگامهیِ نهال و نیاز
الفبایِ یک سرزمین را
بر فرازِ هر بام و کوچه و خیابان
میسُرایند
به نامِ اعتراض و اعتراف از جنسِ سکوت
به نامِ خاموشْ سرشتِ برگی ناآشنا در حجمِ خشکْاَندودِ رودخانه
به نامِ قامتِ رقصانِ قاصدک در خلوتِ آسمان
به نامِ فصول
و سراسرْ حیوانات
به نامِ لحظهای مانا در خُروشِ تُردِ یقین:
آن انتظار و انزوا … آن پاکیِ محض و پژواکِ مقدس
که تعبیراَش
ذاتِ بوسه و
حضورِ برهنگیست
و گویی!
ترجمانِ دریچه … ایوان … و روستا را
به تصویر میکِشد
و از اندامِ آفتاب و
آبیِ آرامش
خبر میدهد
به نامِ عطرِ گُل در هجومِ باران
به نامِ نرمکْ نازکِ نور
به نامِ خوشهْ چینِ راز و
بیشمارانْ ریشهیِ وحدت
به نامِ آشفتهْ چراغی رو به زوال
و پشت به کابوس و جهل و نفرت
به نامِ سایه … سایههایی پژمرده و سوگوار:
که پیوستهْ پیوسته
از قلعهها و شیارهایِ رزم
از ابعادِ ممنوعه و
افکارِ مسموم
عبور میکنند
تا معبرِ دژخیمان،
و مدارِ دیوها را
فاش کنند و
عاقبت!
پچْ پچِ نَحسِ ظالمان
بر ورقْ پارههایِ شَک و رسوایی
نقش ببندد
و آن کبوترِ سپیده دَم
با زبانِ گندم و پوشال و کُلوخ
نغمهیِ پیروزی و رهایی،
بخواند
به نامِ هزارانْ هزار شورش
و چندین و چند حماسه
به نامِ پنجرهای تاریک در آغوشِ دستانِ نیمهْ روشن
به نامِ روزنههایِ امید در کندویِ پیامْآذینِ طلوع
به نامِ پرتوِ خیسِ غروب بر عرصهیِ احتمال و صفحاتِ تاولْ زده
به نامِ تنهایی تو
و بغض ِفانوس در لفظِ ناسورِ قفس
و تکاپویِ سردِ نسیم در نهایتِ تماشا
به نامِ پرنده:
پرندگانی از تبارِ برف و
نطفهیِ آتش
پرندگانی،
که شرحِ نگاهِشان
شرمِ کودکان را دارد
و حوالیِ کوچ و مترسک
از حصار و مرگ
نمیهراسند و
با لهجهیِ غرورْ انگیزِ فاتحان،
سخن میگویند!
به نامِ نخستینْ انسان
به نامِ دریاها و نجوایی مختصر
به نامِ زائرانِ شمعِ در گردشِ طوفان
به نامِ نفرینْ کنندِگانِ خُفته در خیمههایِ خاکستر
به نامِ شهری از فرزندانِ رؤیا و خویشاوندانِ اشیاء
که انگار:
بر لنگرِ صبح
ماسیده و
میانِ هیچ
و هرگز
پرسه میزند
به نامِ گهوارههایِ عَدَم
و آن خستهْ خُنیاگرِ آواره
به نامِ درختانِ شوق آمیز و سبزْفام در جنگلهایِ دیرْ سال و دورْدست
به نامِ مادرانِ کُتکْ خورده به ناروا
به نامِ پدرانِ بیمرز،
و عاصی از جنگ و نبردِ بیحاصل
به نامِ دیوارها و طاقهایِ ویرانْ شده
که شبیهِ عریانیِ این شعرِ مطلق:
چهرهها و آوازهایِ گمْ گشته را
شهادت میدهند و
در ثقلِ جان
بَدَل به بغض و بهت میشوند
به نامِ تردیدی طولانی
به نامِ کارگران و دهقانان و گیاهان
به نامِ تلخِ صدا در ازدحامِ حقیقتی فرتوت
به نامِ کهنهْ قایقی چوبین بر ساحل پُرهیاهو
به نامِ اساطیر … و من:
زیرا که من و اساطیر
بلوغِ بتان،
و تناسخِ خدایان را دیدهایم
و دوشادوشِ یکدیگر
تا حبابِ دریغ و طمع
تا آیاتِ شیاطین و ادراکِ جمجمهها
سفر کردهایم
اکنون:
باز هم
راه باید اُفتاد و
حرفی زد
باید از رگانِ آشوب و اضطراب
از دقایقِ خشم و مصیبت و فاجعه
گذشت
و شبْ کلاهِ جادو را
لمس کرد
و حتا!
با گوشهایی کنجکاو و
چشمانی پُرسشگر
بطالت ها و بیهودگی ها و طلسم ها را آموخت
آری:
این چنین است
که میتوان،
بر مزارِ اهلِ مکتب،
مشعلی اَفروخت و
در فراسویِ دانههایِ دانش،
ایستاد
و از جدالِ چخماق و
پاسخِ باد
به شعبدهْبازانِ تاریخ
پِی بُرد –
به نامِ اندکْ آرزوهایِ فراموشْ شده
به نامِ بیابان و بوته و سنگِ آکنده از صبر
به نامِ جوهرِ وجدان
و شیپورِ بیدار
و موجْ کوبِ قلم
به نامِ تودههایِ زخم در رویشِ زمان
به نامِ نطقِ بهار در کالبدِ ناودان و بطنِ باغچه
به نامِ صخرههایِ خزانْ گرفته بر دامنههایِ رنج و استقامت
به نامِ بیگناهان
بیگناهانی که:
با طعمِ چکامه و کفن
شعارِ شرافت دادند … قصیدهیِ سرخِ سنگر آفریدند
و رَدِ اسارت و شکنجه و اعدامِشان
از ترانهای بر لب
تا تپشِ آستانهای مسدود
پیدا و
پنهان است
به نامِ مقصدْ زادِگانِ بیپایان
به نامِ مهتابْ خوانِ مرثیهْ پوش در کانونِ افسانه
به نامِ مفهومِ خوشِ پرواز در طرحِ آشیانه و
بر عظیمْ کرانهیِ صحرا
به نامِ کومههایِ فقر
و نعرهیِ اَندوهْ گسترِ فاصله
و ابیاتِ نیکْ مظهرِ شعور علیه ضرباهنگِ تبعیض و جنون
به نامِ دروازههایِ مبهمِ خیال
به نامِ کاشفانِ درد و کاتبانِ حسرت:
که مثلِ شبنم و معبد
یا همچون عمرِ بیتکرار
یک اتفاقِ سادهاَند!
اما همیشه
و هنوز
بر طبلِ حادثه میکوبند و
از ضجّهها
از انبوهِ عقده و کینه و فریب
مینویسند
اینان: کاشفانِ درد
به مانندِ شعله و صداقت
اهلِ پیکار و
گلوگاهِ قُروناَند
اینان: کاتبانِ حسرت
با کاغذ و کلمه
اقوامِ ماتم،
و نسلِ ارغوان را
زمزمه میکنند … میپوشانند
و ناگهان!
تلاطمِ دروغ
در تعفن و حقارت
فرو مینشیند و
صوتِ ستم
میپوسد –
به نامِ دشت
دشتهایِ اَبدی … دشتهایِ شهید و شقایق و هقْ هق
به نامِ یگانهْ هجایی معصوم بر بسترِ قابی پریشانْ احوال
به نامِ دخترانِ شالیکار بر بومِ سخاوت و عدالت
به نامِ آنْ همه قلب در مسیرِ نوازش
به نامِ پلهایِ قدیمی
و حلقهیِ خمارْگونِ شکوفه و
راویانِ خورشید
به نامِ خیزشِ مداومِ کوه
به نامِ نان و نشاط
و خالیِ آهْ اَندودِ سفرهها در انتشارِ ذهنهایِ سیّال
به نامِ جهان
که آدمی را:
کتیبهیِ مهر و آدابِ عشق میپندارد!
و به گماناَش
آدمی،
حکایتِ بیمْناکِ پیلهها و
قصهیِ مرموزِ پردههاست
و باید
با هلهله و خطابه و خنجر
سمتِ اهریمن و ابلیس
بشتابد و
درضیافتْ گاهِ آینه ،
و بر اُفق ْ زارِ آب
غبار از تَن بروبد و بشوید… تا سراَنجام:
مومِ معجزه
طنینْ اَنداز شود
و آینده و انقلاب
سهمِ هر فریاد و
متنِ هر عطش باشد
بر دفترهای دبستانیام
بر میز مشقم و بر درختان
بر شن بر برف
نام ترا مینویسم.
بر همۀ صفحات خوانده شده
بر همۀ صفحات سپید
بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر
نام ترا مینویسم.
بر تصویرهای زرین
بر سلاح جنگاوران
بر تاج شهریاران
نام ترا مینویسم.
بر جنگل و بر صحرا
بر آشیانه و بر گُل طاووسی
بر پژواک کودکیام
نام ترا مینویسم.
بر شگفتی شبها
بر نان سپیدِ روزها
بر فصلهای نامزد
نام ترا مینویسم.
برکهنه لتههای کبودم
بر برکه خورشید کپک زده
بر دریاچه ماهِ زنده
نام ترا مینویسم.
بر کشتزارها بر افق
بر بال پرندگان
بر آسیابِ سایهها
نام ترا مینویسم.
بر هر نفس پِگاهی
بر دریا و بر کشتی
بر کوهِ شوریده سر
نام ترا مینویسم.
بر خزۀ ابر گون
بر رگبارعرق
بر بارانِ سنگین و بیطعم
نام ترا مینویسم.
بر شکلهای درخشان
بر ناقوسِ رنگها
بر حقیقتِ تن
نام ترا مینویسم.
بر کوره راههای بیدار
بر جادههای گشوده
بر میدانهای سرشار
نام ترا مینویسم.
بر چراغی که روشن میشود
بر چراغی که خاموش میشود
بر خانههای گردهم آمدهام
نام ترامینویسم.
بر میوهای که دونیم شده
از آینه و از اطاقم
بر صدف خالی بسترم
نام ترا مینویسم.
بر سگِ پر اشتها و نَرمخویم
بر گوشهای تیز شدهاش
بر پنجۀ ناشیانهاش
نام ترا مینویسم.
بر سراشیبی درِ خانهام
بر اشیای مأنوس
بر سیل آتش تبرک شده
نام ترا مینویسم.
بر هر گوشت نثار شده
بر پیشانی دوستانم
بر هر دست دراز شده
نام ترا مینویسم.
بر زلال شگفتیها
بر لبان پرمهر
بسی بالاتر از سکوت
نام ترا مینویسم.
بر پناهگاههای ویرانم
بر فانوسهای فروریختهام
بر دیوارهای ملالم
نام ترا مینویسم.
بر فضای خالی بیآرزو
بر تنهائیِ عریان
بر پلههای مرگ
نام ترا مینویسم.
بر تندرستیِ بازآمده
بر خطرِ سپری شده
بر امید بیخاطره
نام ترامینویسم.
و با قدرت یک واژه
زندگی را دوباره آغاز میکنم
برای شناخت تو زاده شدم
تا نام ترا فریاد کنم:
آزادی
برخیزید :
ای زَنانِ مَغموم در آشپزخانه ها
آی مَردانِ ماسیده بر چَرخْ دَنده و آجُر
برخیزید :
تا رَنگینْ کمان را
کودکان به کلاسِ دَرس ،
بیاورند
آن گاه
مُعَلّمان !
از لطافتِ شَبنَم و مَکتَبِ گُل
جُغرافیا ،
و تاریخ
خواهند ساخت
برخیزید :
ای پسرانِ نوبالغ در انتظارِ یک جَنگِ بی حاصل
آی دُخترانِ پَلاسیده در اُتاقَک هایِ شَهوانی
برخیزید :
تا کودکانِ نُطفهْ بَسته از فَقر
آدابِ دَریا را با حوضِ میدانْ چه ،
تَصوّر نکنند
اگر…
پیوندِ کوچه
و گندم
رؤیایِ شان نیست !
پَس چرا جَهان
به آغازی دیگر
نمی اَندیشَد ؟
اینک
برخیزید
که رَهایی ،
نشاطِ کودکان از لَمسِ فَریاد است
دولت ها
بر آماجِ هر خیابان ،
بالغ می شوند
ژنرال ها به نامِ حقوقِ بَشر ،
شیپور می کِشند
امّا تو با گندُمَکِ واژهْ پوش !
و من با دقایق
مُتّحد شدیم :
تا هرگز از مرگ
نَهراسیم …
ای برده! کیست که آزادت کند؟
آنان که در قعر ژرفترین مغاکند
-ای رفیق!-
تو را میبینند و
فریادت میشنوند.
بردگان، رهایت سازند.
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
کس به تنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر؛
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
ای گرسنه! کیست که غذایت دهد؟
گر خواهی تکه کنی نانی
نزد ما بیا، که گرسنگانیم.
بگذار تو را راه بنماییم
گرسنگان، غذایت دهند.
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
کس بهتنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر.
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
ای زخمخورده! کیست که داد تو ستاند؟
تو که آماج جورها بودی
با ستمدیدگان همراه شو.
رفیق! ما با تمام ناتوانی خویش
به کینخواهی تو برمیخیزیم.
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
کس به تنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر.
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
ای درماندگان! که را زَهره این همه؟
آن را که تاب تیرهروزیش نه،
راهی شود با آنان
که هماینک بهضرورت پیکار میکنند؛
زان رو که کار امروز، فردا را نشاید.
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
کس بهتنهایی نجات خویش نتواند.
تفنگ یا زنجیر.
همه یا هیچکس. هیچ یا همه.
از آن رو که پرولتاریا با رشادت و ایثار میجنگد
او را به جنگ گسیل میدارند؛
چرا و برای که میجنگد؟
بر او معلوم نیست و نباید بدان بپردازد.
لعنت به جنگ شما!
تنها به ضیافتش بروید!
ما تفنگها را بر زمین میکوبیم،
و در جنگ دیگری شرکت میکنیم
همان جنگ راستین.
پرولتاریا به خط مقدم میرود،
اما سرداران پشت جبهه میمانند.
وآنگاه که والاحضرتان غذا خوردند
او نیز شاید چیزی یافت.
لعنت به جنگ شما!
تنها به ضیافتش بروید!
ما تفنگها را بر زمین میکوبیم،
و در جنگ دیگری شرکت میکنیم
همان جنگ راستین!
پرولتاریا با حقوقی ناچیز،
ادوات جنگی میسازد
تا سرداران، با کمک آنها
فرزندان بیشماری از پرولتاریا را بکشند.
لعنت به جنگ شما!
تنها به ضیافتش بروید!
ما تفنگها را بر زمین میکوبیم،
و در جنگ دیگری شرکت میکنیم
همان جنگ راستین!
هزینه شکست را پرولتاریا میپردازد،
هزینه پیروزی را هم.
و آنان تا واپسین دم،
برای جنگهای خونین دیگر
برنامه میریزند.
لعنت به جنگ شما!
تنها به ضیافتش بروید!
ما تفنگها را بر زمین میکوبیم،
و در جنگ دیگری شرکت میکنیم
همان جنگ راستین!
پرولتاریا هر لحظه در جنگ است
در جنگ بزرگ طبقاتی.
تا پیروزی،
که او را برای همیشه حاکم خواهد ساخت،
با خون خود هزینه میدهد.
لعنت به جنگ شما!
تنها به ضیافتش بروید!
ما تفنگها را بر زمین میکوبیم،
و در جنگ دیگری شرکت میکنیم
همان جنگ راستین!
نیکی را چه سود
هنگامی که نیکان، در جا سرکوب میشوند،
و هم آنان که دوستدار نیکانند؟
آزادی را چه سود
هنگامی که آزادگان، باید میان اسیران زندگی کنند؟
خرد را چه سود
هنگامی که جاهل، نانی به چنگ میآورد،
که همگان را بدان نیاز است؟
به جای خود نیک بودن، بکوشید
چنان سامانی دهید، که نفس نیکی ممکن شود
یا بهتر بگویم
دیگر به آن نیازی نباشد.
به جای خود آزاد بودن بکوشید
چنان سامانی بدهید، که همگان آزاد باشند
و به عشق ورزی به آزادی نیز
نیازی نباشد.
به جای خود خردمند بودن، بکوشید
چنان سامانی دهید، که نابخردی
برای همه و هرکس
سودایی شود بیسود.
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم
امروزه فقط حرفهای احمقانه بیخطرند
گره بر ابرو نداشتن، از بیاحساسی خبر میدهد،
و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانه ایست که
حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود میرود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترسی ندارند.
این درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
اما باور کنید: این تنها از روی تصادف است
هیچ قرار نیست از کاری که میکنم نان و آبی برسد
اگر بخت و اقبال پشت کند، کارم ساخته است.
به من میگویند: بخور، بنوش و از آنچه داری شاد باش
اما چطور میتوان خورد و نوشید
وقتی خوراکم را از چنگ گرسنهای بیرون کشیدهام
و به جام آبم تشنهای مستحقتر است.
اما باز هم میخورم و مینوشم
من هم دلم میخواهد که خردمند باشم
در کتابهای قدیمی، آدمِ خردمند را چنین تعریف کردهاند:
از آشوب زمانه دوری گرفتن و این عمر کوتاه را بیوحشت سپری کردن،
بدی را با نیکی پاسخ دادن،
آرزوها را یکایک به نسیان سپردن،
این است خردمندی.
اما این کارها بر نمیآید از من.
راستی که در دوره تیره و تاری زندگی میکنم.
در دوران آشوب به شهرها آمدم
زمانی که گرسنگی بیداد میکرد.
در زمان شورش به میان مردم آمدم
و به همراهشان فریاد زدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
خوراکم را میان معرکهها خوردم
خوابم را کنار قاتلها خفتم
عشق را جدی نگرفتم
و به طبیعت دل ندادم
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
در روزگار من، همه راهها به مرداب ختم میشدند
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم
که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دوردست بود
از دور دیده میشد اما
من آن را در دسترس نمیدیدم.
عمری که مرا داده شده بود
بر زمین چنین گذشت.
آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.
به یاد آورید که ما بیش از کفشهامان کشور عوض کردیم.
و نومیدانه میدانهای جنگ را پشت سر گذاشتیم،
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود.
این را خوب میدانیم:
حتی نفرت از حقارت نیز
آدم را سنگدل میکند.
حتی خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن میکند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.
اما شما وقتی به روزی رسیدید
که انسان یاور انسان بود
درباره ما
با رأفت داوری کنید!
زن اسمت چیست؟
-نمیدانم
-چند سال داری؟ اهل کجایی؟
-نمیدانم
-چرا این گودال را کندهای؟
-نمیدانم
-چند وقت است که پنهان شدهای؟
-نمیدانم
-چرا انگشتم را گاز گرفتی؟
-نمیدانم
-نمیدانی که ما آزارت نخواهیم داد؟
-نمیدانم
-کدام طرفی هستی؟
-نمیدانم
-زمان جنگ است، باید انتخاب کنی
-نمیدانم
-هنوز دهکدهات پابرجاست؟
-نمیدانم
-اینها بچههای تواَند؟
-آری