رباعی
گر چند چو تو پشت دولا نیست مرا
در زیر قبا، چند قبا نیست مرا
یک لحظه ز دوست، دل جدا نیست مرا
صد شکر، که یک حرف، دوتا نیست مرا
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد
بنگر که چه روزگار بگذشت مرا
آینه شدم به روی بگرفت مرا
وز خویش شدم به موی بگرفت مرا
روی وی و موی وی چنان کرد که دوش
با دستش چون سبوی بگرفت مرا
در راه تو دادم آنچه کان بود مرا
وز آن به جهان اگر نشان بود مرا
گویی کنون غبن تو باید چه دهم
بستان زتنم اگر که جان بود مرا
شاداب گلی بودم و افسرد مرا
آنگاه به مینائی بسپرد مرا
بنشست رها زمن ولی در همه حال
دانستم باز نام می برد مرا
افسرد به باغ من گل زرد مرا
هیهات! ندانست کسی درد مرا
دل مرده چراغ من در این تنگ رواق
افروخت دمی که ناتوان کرد مرا
نماند قبیله را نشان، نه رمه را
کوچ آمد و در ربود گویی همه را
من ماندم و او به جای ، اما چه کنم،
راه کج و طوفان بلاو دمه را؟
گفتم همهام هوای تو. گفت بیا
گفتم ولی از جفای تو. گفت بیا
گفتم نه به جز آمدنم رای بود
اما نرسم به پای تو. گفت بیا
بنشست، چنان که ما بنشسته بر آب
برخاست، چنان که عکس مهتاب در آب،
القصه به هجران درازم بنهاد
تا جلوه روی او بجویم به هر آب
شب بود مه از تهیگه ابر بر آب
در سر همه ام مستی و در تب، شراب
هرگز گله ام نیست که او آن شب نیز
اما پی دیدار من، اما در خواب