اشعار عاشقانه

گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه

گفتم: هجرت؟ گفت شب و ابر سیاه
گفتم: وصلت؟ گفت خیالی همراه

گفتم به ره عشق تو چون سازم؟ گفت:
این قصه دراز است و شب ما کوتاه

گفتا چو ز من هزار تلخی بینی 

گفتا چو ز من هزار تلخی بینی

چون است که جز من نه کسی بگزینی

گفتم که تو عمر منی و عمر به طبع

گه تلخی بنماید و گه شیرینی

از گیسوی تو دلم چو می‌شد راهی

از گیسوی تو دلم چو می‌شد راهی
پیچید و بدو گفت زهی کوتاهی

من خسته ی اویم وزجا، می نروم
تو بسته ی اویی و رهایی خواهی؟

گفتم گرهی مراست گر بگشایی

گفتم گرهی مراست گر بگشایی
گفتا به کدام نقد این می پایی؟

گفتم دل من که هست پیش تو گرو
گفت این سخن است بایدش بنمایی

ترا من چشم در راهم

زمستان1336

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

 

عشق اول بهترین است

همه می‌گویند ،
عشق اول بهترین است !
افسانه‌ای و خیال انگیز،
برای من ، اما ، این گونه نبود !
بین ما حس مبهمی بود و شاید هم نبود !
جرقه‌ای که روشن و خاموش شد.
حتی ، دست‌هایم نلرزید !
وقتی ریسمان یادداشت‌های کوچک ،
یا روبان یک دسته از نامه را گشودم!
تنها ملاقات ما
بعد از این همه سال
گفتگویی سرد
درکنار یک میز و دو صندلی بود !

عشق‌های دیگر هنوز درون من ، عمیق نفس می‌کشند.
اما این عشق حتی نفس کوتاهی برای آه هم نیست !
اما هنوز ، در من جاری است،
ومی تواند کاری را انجام دهد که هیچ عشقی هرگز قادر به انجام آن نیست: فراموش نشده،
نه حتی در خواب !
که می‌تواند مرا به مرگ عادت دهد !

شهامت می خواهد دوست داشتن کسی

شهامت می خواهد
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد

آخرین کبریت در آخرین جعبه

آخرین کبریت در آخرین جعبه
احتمال آتش: یک بر آخرین است
احتمالِ خاموشی: آخرین بر یک

آخرین معشوقم در آخرین خانه
حبس در اتاق‌خواب
احتمالِ تاریکی را چقدر می‌دانی
که در را به روی من بسته‌ای
و از حفره‌ی کوچکِ قفل
به تماشایم ایستاده‌ای؟

زبر است زیستن

زبر است زیستن
می‌گویم دوستت می‌دارم
می‌شنوی: دوستت داشته‌ام

دست بر تنت می‌کشم
لکه‌های ریز و درشت
همچون ستاره‌های ریخته از آسمان
بر پوستت فرود می‌آیند

زمان زبر است
و واژه‌هایمان را فرسوده می‌کند

و دوست داشتنت تیغِ کندی‌ست

دوستت می‌دارم
و دوست داشتنت تیغِ کندی‌ست
که بر گلو گذاشته‌ام