اشعار کوتاه

تا زاد سفر داری و سودای سفر

تا زاد سفر داری و سودای سفر
ای دل ره خود گیر و مجو راه دگر.

تن از قفس آن مرغ به در اندازد
کاو روز خلاص را به سرکوبد و پر

دانی گل زرد از چه بر نیلوفر

دانی گل زرد از چه بر نیلوفر
در شامگهان به رشگ بسته است نظر؟

می بیند عشق صاف او راست که رفت
با رفتن خورشیدش جان از پیکر

خنیاگریت گذار و دریا بنگر

خنیاگریت گذار و دریا بنگر
با محشر دریا چه شوی خنیاگر؟

یا دار نوای نایت از دریا دور
یا در بر دریا، گلوی نای مدر.

گفتم: چه کنم؟ گفت: به جانانه نگر

گفتم: چه کنم؟ گفت: به جانانه نگر
گفتم: دیدم. گفت: به ویرانه نگر

با حکمش گردیدم ویرانه نشین
فریاد برآورد: به دیوانه نگر

گفتم: چه شبی. گفت: به راهیش چو دور

گفتم: چه شبی. گفت: به راهیش چو دور
گفتم: چه کنم. گفت: چراغت به چه نور؟

گفتم: مددی. گفت: چه آسان خواهش
گفتم: بفرست. گفت: می باش صبور

ابرآمد و باغ شد از او در زیور

ابرآمد و باغ شد از او در زیور
آشفته بر او شدند گلها یکسر:

ما همنفسانیم در این باغ، چرا
یک صبح نه بیشتر زید نیلوفر؟

بیچاره دلم که جابجای است اسیر

بیچاره دلم که جابجای است اسیر
چشمش به ره کیست که افتاده فقیر

دل بود دگر سالم درخطه ی نیل
این لحظه چراستش هوای کشمیر

گفتم: چه مرا ز راحتم داشته باز؟

گفتم: چه مرا ز راحتم داشته باز؟
گفتا: خم گیسوی سیاه و طناز

گفتم: به خیال اوست راهم درپیش
خندید و به من گفت: زهی راه دراز!

در خاطرم افتاد که می‌آیی باز

در خاطرم افتاد که می‌آیی باز
کردم درخانه دوش بهر تو فراز

آوایی از خانه شنیدم لیکن
کاین قصه ز من می طلبد عمر دراز

دیدی که چه آن شیخ فضیلت پرداز

دیدی که چه آن شیخ فضیلت پرداز
نادانی من نمود و فاش آمد راز

در شعرم این مایه نبودم تمییز
کاین بیت شده است کوته آن بیت دراز