مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
بیبرگی بستان بین کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان از قشلق بازآیند
چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه
کی باشد کاین مستان آیند سوی بستان
سرسبز و خوش و حیران رقصان شده مستانه
ز انبار تهی گردد پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی ز انبار بباید جست
ز انبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
از سر تو برون کن هی سودای گدایانه
در بزم چنان شاهی در نور چنان ماهی
خط در دو جهان درکش چه جای یکی خانه
در دولت سلطانی گر یاوه شود جانی
یک جان چه محل دارد در خدمت جانانه
گر جان بداندیشت گوید بد شه پیشت
ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه
یک دانه به یک بستان بیع است بده بستان
و آن گاه چو سرمستان میگو که زهی دانه
شاهی نگری خندان چون ماه و دو صد چندان
بیناز خوشاوندان بیزحمت بیگانه
شمس الحق تبریزی آن کو به تو بازآید
آن باز بود عرشی بر عرش کند لانه
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
نی عید کهن گشته آدینه دیگینه
عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان
از نور جمال خود نی خرقه پشمینه
ماننده عقل و دین بیرون و درون شیرین
نی سیر درآکنده اندر دل گوزینه
درپوش چنین خرقه میگرد در این حلقه
مانند دل روشن در پیشگه سینه
در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید
در جان و روان ای جان چون خانه کند کینه
در دیده قدس این دم شاخی است تر و تازه
در دیده حس این دم افسانه دیرینه
ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه
کاستیزه همیگیرد او را مگر از لابه
نی نی تو بنال ای دل زیرا که من مسکین
بیصورت او هستم چون صورت گرمابه
شد خانه چو زندانم شب خواب نمیدانم
تا او نشود با من همخانه و همخوابه
حسن تو و عشق من در شهر شده شهره
برداشته هر مطرب آن بر دف و شبابه
ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه
هم بنده بیچاره هم خواجه نسابه
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده
دستار گرو کرده بیزار ز سجاده
من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده
لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه
من مستک و لب مستک و آن بوسه قواده
این دلبر پرفتنه با جمله دستانها
خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
این صورتها جمله از پرتو او باشد
و آن روح قدس پاک است از صورتها ساده
شمس الحق تبریزی شرحی است مر اینها را
آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده
امروز من و باده و آن یار پری زاده
احسنت زهی خرم شاباش زهی باده
بازیم یکی عشقی در زیر گلیمی به
بر حلقه هر جمعی بر رسته هر جاده
این حلقه زرین را در گوش درآویزم
یعنی که از این خدمت آزادم و آزاده
عشق من و روی تو از عهد قدم بودهست
روی من از اول بد بر روی تو بنهاده
ای بر سر بازاری دستار چنان کرده
رو با دگران کرده ما را نگران کرده
ما را بگزیده لب کیم بر تو امشب
و آن خلوت چون شکر یا لب شکران کرده
با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری
کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد
جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده
جان شد چو کبوتر جان زوتر هله زوتر جان
ای تن تنتن کرده تن را همه جان کرده
از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت خورشید فغان کرده
ای دفتر هر سری شمس الحق تبریزی
ای طرفه بغدادی ما را همدان کرده
ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
هر کس ز دگر جامی مستک شده کالیوه
در پرده دو صد خاتون رخساره دریدستند
بر روی زنان هر یک از جفت دگر بیوه
در کامه هر ماهی شستی است ز صیادی
آن ناله کنان آوه وین ناله کنان ای وه
جبریل همیرقصد در عشق جمال حق
عفریت همیرقصد در عشق یکی دیوه
ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی
مینال در این پرده زنهار همین شیوه
چون عزم سفر کردی فی لطف امان الله
پیروز تو واگردی فی لطف امان الله
ای شادکن دلها اندر همه منزلها
در حسن و وفا فردی فی لطف امان الله
هم رایت احسان را هم آیت ایمان را
تا عرش برآوردی فی لطف امان الله
تو بیش کنی کم را از دل ببری غم را
از رخ ببری زردی فی لطف امان الله
از آتش رخسارت وز لعل شکربارت
در دی نبود سردی فی لطف امان الله
آگاه توی در ده احسنت زهی سرده
هم دادی و هم خوردی فی لطف امان الله
در عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چون عشق جوان کردی فی لطف امان الله
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته
خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته
این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته