گزیده اشعار
بر روی تو گر نظر نبازم چه کنم؟
گر با غم تو به دل نسازم چه کنم؟
تازی تو به من بر، ای جهان تاب به تیغ
من گر به زبان بر تو نتازم چه کنم؟
گفتم سخنم گفت: به غم میبینم
گفتم غم توست گفت: کم میبینم
گفتم اگرم به غم بیفزاید؟ گفت:
این هر دو در اندازه ی هم میبینم
صد زشت به چشم بینم و دم نزنم
هرگز سخنی چه بیش و چه کم نزنم
گر در پی شان روم غمم را چه کنم
چون نیست دمی که دست در غم نزنم
شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیری ست که من با تو ز خود بیرونم
گفتی به فراق نازنینان چونی؟
وقت است که آیی و ببینی چونم
تا بشنومت ندا، همه گوش شوم
تا راه به تو برم، همه هوش شوم
باز آی که گر شبی مرا باشی تو
سر تا به قدم بهر تو آغوش شوم
گفتم چشمم؟ گفت در آبش خواهم
گفتم دل من؟ گفت خرابش خواهم
گفتم چه شگفت ماجرا؟ گفت: خموش
هم روزی آید که حسابش خواهم
صد بار به خود گفتم از می برهم
اکنون نرهم تا که زوی کی برهم
می خنده برآورد که: ای مردم! وی
از من چو نرست، چون من از وی برهم؟
اکنون نرهم تا که زوی کی برهم
می خنده برآورد که: ای مردم! وی
از من چو نرست، چون من از وی برهم؟
یک روز ز مردمی امانی جستیم
روز دگر از امان نشانی جستیم
دانی چه به کف آمدمان آخر از آن؟
نامیش به کهنه داستانی جستیم
صد گونه ستم کردی و دل سوختیم
آنگه به غم خویش بیندوختیم
من هیچ نگویم ز چه افروختیم
جز حرف خود اما چه بیاموختیم؟
عمری ز پی حریف و پیمانه شدیم
عمری به هر آنچه بود بیگانه شدیم
تا وقت برآید که چه کردیم و چه شد
رو از همه درکشیده افسانه شدیم