طعمِ این بادها همان طعمیست
که اصلن نچشیدهیی
این مسافرها از جایی میآیند
که نمیدانی کجاست
زبانی را که به آن گفتوگو میکنند
در سراسرِ عمرت نشنیدهیی
چشمهای خود را پنهان کن
که تو اینجا بیگانهیی
و به شبهنگام روی ریلهای قطار
باران فرومیبارد
این کوچهی سرنگون همان کوچهییست
که در آن پا نگذاشتهیی
اعلامیههایی که به چارمیخ کشیدهاند
خیس میشوند
زنی در تاریکی همان زنیست
که تو او را نشناختهیی
چیزهایی که بر زبان میآوَرَد همان چیزهاییست
که تو آنها را ندانستهیی
او بر فرازِ هتلهای مشکوک دراز میکشد
تو اینجا بیگانهیی
باید که پنهان شوی
و به شبهنگام روی ریلهای قطار
باران فرومیبارد
روشنایی چه نسبتی با تو دارد؟
مگر آسمان از بستهگان و خویشانِ توست؟
چشمهایات همینکه مرا درمییابند
و همینکه من به سانِ آذرخشی از جا میپرم
مگر اینها دروغاند؟
شعلهیی که چهرهات را فراگرفته است
مگر جنگلیست؟
جنگلی که آتشسوزیاش از گیسوانِ تو باشد –
و جریانِ حاصل از روشناییات
عقل را زایل میکند
مگر تلألوِ آبیرنگِ مهتاب
از لبهای توست؟
سرچشمهی آن روشناییِ پرزرقوبرق
مگر از چیست؟
آیا از آنچه به تن کردهیی؟
یا از گردوغبارِ هوا؟
یا از ستارهگان؟
لحظهیی که خورشیدها شکوفان میکنم
به راستی مگر از همین است:
از همینکه دستِ مرا به دست میگیری؟
و روشنایی چه نسبتی با تو دارد؟
اگر به پرندهی قو نگاه کنیم
قویی که در حالِ گردش است و
رنگِ بسیار سفیدی دارد
آنچه میبینیم
غمواندوهی دلپسند و زیباست
اگر در غروبگاهی به دریا نگاه کنیم
دریایی که با امواجِ جواهرمانندِ خود
به شکوتردید افتاده است
میبینیم که با چنین طغیانی
گرم شده است و
میخواهد به جوش بیاید
و اگر به بخارِ روی آبها نگاه کنیم
درمییابیم که زلزلهیی از اعماقِ زمین
در حالِ نزدیک شدن است
درختها به هر میزان که تهیدست و عریان جلوه میکنند
جلوه کنند!
اما اگر دقیقتر نگاه کنیم
بهار آنچنان نزدیک است
که عصارهی آن – با هیاهو و همهمه
سوی شاخهها به راه افتاده است
تو اگر هنوز استانبولی
و من اشتباه نمیکنم
زیر بغل
کتابی قدیمی دارم
که برای ماهی گیران سیسیل و کارگران مارسی خواهم خواند
تو اگر هنوز استانبولی
و من هنوز گول نامردان گل به سینه را نمیخورم
باز هم گوش به فرمان توام
تنها و بیپول شوم
کیفم را هم گم کنم
و حتا پستچی هم
در خانهام را نزد
اگر این سوتها که به گوشم میرسد
صدای سوت توست
درهای این تنهایی را
که چون سیارهای در مردمکانم میچرخند
شکسته و بیرون خواهم آمد
بارها نوشته ام
بارها وبارها
ما تو را میپرستیم استانبول
فراموش که نکردهای؟
تو را میپرستیم
استانبول
اگر چشم هایم را به یاد میآوری
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه، باران مرا با خود خواهد برد
شبانه، صدایی اگر شنیدی
این منم که سرآسیمه
از باران میگریزم
اگر عصر باشد
در استانبول باشم
ماه سپتامبر هم باشد
و من خیس و باران خورده باشم
غم، تو را فرا خواهد گرفت
و در گوشهای، پنهانی خواهی گریست
اگر تنها باشم، اگر باز اشتباه کرده باشم
دستم را بگیر
وگرنه خواهم افتاد
وگرنه باران مرا با خود خواهد برد