گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
-
اندازه متن
+
گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
گفتا که: مرا نیست در این کار دماغ
دانستم از چه شرم بودش که به شب
در خانه ی خویش هم نیفروخت چراغ
گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
گفتا که: مرا نیست در این کار دماغ
دانستم از چه شرم بودش که به شب
در خانه ی خویش هم نیفروخت چراغ
گفتم غم من؟ گفت که افزون دارش گفتم چشمم؟ گفت که جیحون دارش
گفتم ندهد عقل…
افروخت چراغ خانهام تا به سحر یک لحظه نه برگرفتم از راه نظر
صد قافله بگذشت…

