چون صبح ولای حق دمیدن گیرد (642)
-
اندازه متن
+
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد
جان در تن زندگان پریدن گیرد
حایی برسد مرد که در هر نفسی
بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد
جان در تن زندگان پریدن گیرد
حایی برسد مرد که در هر نفسی
بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد
ساقیا گردان کن آخر آن شرابِ صاف را محو کن هست و عدم را بردران این لاف را
…

