یک چَشمِ من از روز جدائی بگریست (456)
-
اندازه متن
+
یک چَشمِ من از روز جدائی بگریست
چَشمِ دگرم گفت: «چرا؟ گریه ز چیست؟!»
چون روز وصال شد فَرازش کردم
گفتم: «نَگریستی، نباید نِگریست!»
یک چَشمِ من از روز جدائی بگریست
چَشمِ دگرم گفت: «چرا؟ گریه ز چیست؟!»
چون روز وصال شد فَرازش کردم
گفتم: «نَگریستی، نباید نِگریست!»
بکت عینی غداه البین دمعا و اخری بالبکا بخلت علینا
فعاقبت التی بخلت علینا بان غمضتها…
چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد

