آرزو می کردم
تو را
در روزگاری دیگر می دیدم
در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
پریان دریایی
شاعران
کودکان
و یا دیوانگان
آرزو می کردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر
بر نی
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد!
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت می داشتم
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس می کرد
دلم می خواست تو را
در عصر شمع دوست می داشتم
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پـر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین
دلم می خواست تو را در عصرِ دیگری می دیدم
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقی دانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم می خواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زن ستم نبود !
ولی افسوس
ما دیر رسیدیم
ما گل عشق را جستجو می کنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است !
در بندر چشمهای کبود تو
بارانهایی از نور شنیدنی است
و خورشیدهای ستمگر و بادبانهایی
که کوچ به سوی مطلق را
تصویر میکند.
در بندر چشمهای کبود تو
پنجرههای دریایی گشوده است
و پرندهگانی که در آفاق دوردست
در پروازند
به جستوجوی جزیرههایی که
آفریده نشده.
در بندر کبود چشمهای تو
برف در تموز میبارد
و زورقهایی آکنده از فیروزه
که دریا را در خویش غرقه ساخته، اما
خود غرقه نگشته.
در بندر چشمهای کبود تو
چونان کودکی، بر صخرهها میدوم
بوی دریا را استشمام میکنم
و همچون گنجشکِ بالغی باز میگردم.
در بندر چشمهای کبود تو
رویای دریا و دریاها را میبینم
و هزاران هزار ماه را صید میکنم
و رشتههای مروارید و زنبق را.
در بندر چشمهای کبود تو
سنگها، در شب، سخن میگویند
در دفتر چشمهای راز دار تو
کیست که هزاران ترانه نهفته است؟
ای کاش من، ای کاش من دریانوردی بودم،
یا کسی بود که زورقی به من میداد؛
تا هر شب؛
بادبان خویش را بر افرازم:
در بندر چشمهای کبود تو…
می خواهم نامهای برایت بنویسم
که به هیچ نامهای دیگری شبیه نباشد
و زبانی نو برای تو بیافرینم
زبانی هم تراز اندامت
و گستره ی عشقم!
میخواهم از برگهای لغت نامه بیرون بیایم
و از دهانم اجازه ی سفر بگیرم!
خسته ام از چرخاندن زبان در این دهان
دهانی دیگر میخواهم
که بتواند به درخت گیلاس
یا چوب کبریتی بدل شود!
دهانی که کلمات از آن بیرون بریزند،
مانند پریان دریایی از امواج دریا
و کبوتران
از کلاه شعبده باز!
کتابهای دبستان را از من بگیرید
نیمکتهای کلاسم را
گچها و قلمها و تخته سیاه را
از من بگیرید
تنها واژهای به من ببخشید
تا آن را
چون گوشوارهای به گوش معشوق خود بیاویزم!
انگشتانی تازه میخواهم
برای دیگرگونه نوشتن
از انگشتای که قد نمیکشند
از درختانی که نه بلند میشوند نه میمیرند بیزارم!
انگشتانی تازه میخواهم
به بلندی بادبان زورق گردن زرافه
تا معشوقهی خویش را پیراهنی از شعر ببافم
و الفبایی نو بیافرینم برای او!
الفبایی که حروفش
به حروف هیچ زبان دیگری مانند نباشند!
الفبایی به نظم باران
الفبایی از طیف ماه
ابرهای خاکستری غمناک
و درد برگ های بید
زیر چرخ دلیجانِ آذر ماه
میخواهم گنجی از کلمات را پیش کشت ک
که هرگز هیچ زنی به نصیب نبرده و نخواهد برد
کسی به تو مانند نبوده و نیست
میخواهم هجاهای نامم
و خواندن نامه هایم را
به سینهی خستهات بیاموزم
میخواهم تو را به زبانی نو بدل کنم
واپسین مرد زندگی ات نیستم
واپسین شعرم
نوشته شده به آب زَر
آویخته میان سینه هایت!
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشت ناب پس مژگانت
دعوت می کند!
روشنای زندگیام
نسیم من
فانوسام
بیانیه باغهای من
پلی به سمت من بکش از عطر نارنج
جایی به من بده
چون شانه عاجی
در میان شب گیسوانت
و آنگاه فراموشم کن
تا آن هنگام که
در عشق ورزیدن کودک هستی
میان تو و من
به قدر دریاها و کوه ها فاصله ست.
اگر رو به روی تو به سکوت بنشینم رواست
که سکوت در محضر زیبایی، زیباست
سخنان عاشقانه ی ما
ویرانگرِ عشق است
واژگان آنگاه که بر زبان آیند ،
از بین میروند
داستان های عاشقانه ،
خرافات و فریب ، تو را عوض کرده ست.
عشق از آن افسانه های مشرقی نیست
که در پایانش
قهرمانان با هم ازدواج کنند
عشق ، دل به دریا زدنی ست بی کشتی
و دانستنِ وصال دور از دست…
عشق ،
لرزش انگشتان است
و لب های فروبسته ی غرق سوال
عشق رود غم است در اعماق وجودمان
که پیرامونش تاکها و خارها می رویند
عشق همین است
همین کولاک ها
که در کنار هم نابودمان می کند
که هر دو می میریم
و آرزوهایمان شکوفه میزند
که اندک چیزی ما را بر می آشوبد
که همین یاس همین تردید
که همین دست تاراج گر ،عشق است
همین دست کشنده ای
که بوسه اش میزنیم، عشق است
آن را که همچون مجسمه
با احساسات خویش
ساکت نشسته آزار مده
چه بسا مجسمه هایی که در سکوت می گریند
چه بسا صخره ای کوچک شکوفه برویاند
و رودها و امواج از او روان شوند.
تو را در خلال اندوهم دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی
همچون خداوند !
بیا بسنده کنیم
که تو همواره مثل راز باقی بمانی
رازی که مرا پاره پاره می کند
و ناگفتنی ست
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را
چون سیب درخشانی در میانهی آسمان جا داد،
آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت،
چه می شد اگر او، حتی به شوخی
مرا و تو را عوض می کرد
مرا کمتر شیفته
تو را زیبا کمتر