وقتی بیمار، میدرخشد از درد
وقتی بیمار، می درخشد از درد
ناگاه می پرد رنگ اش،
کلاغ مشکوک صدایی شبیه خنده سر می دهد.
دیدن شهر شبانه، در آبیِ ورم کرده ی زمین،
لرزش دایره زنگی اش،
غریو قهقهه ای سر می دهد کلاغ تا آنزمان که اشک ها جاری شوند.
نقاب های رنگی و جلوه گری بادکنک های
مرده ی با سنجاق سوراخ شده را به یاد می آرد
درمانده بر زمین می غلتد.
و پاهای متحرک خویش را می بیند، خناق می گیرد
دست بر پهلوی به درد آمده اش می نهد
به دشواری تحمل اش می کند.
یکی از چشمانش در کاسه ی سرش فرو می رود، کوچک مثل یک سنجاق،
چشم دیگر باز، بشقاب پهنی از مردمک ها
رگ های شقیقه اش گره خورده، هر یک به سان سر تپنده ی کودکی یک ماهه
لب هایش استخوان گونه اش را بالا می دهند، قلب و جگرش در گلویش به پرواز،
ستونی ازخون فوران می کند از تاج سرش-
گویی در این جهان نمی تواند بود.
سر مویی بیرون از جهان
(با چهره ی بی نور به حالت طبیعی قطعه بندی شد
چشمان مردی مرده در حدقه اش جاانداخته
قلب مردی مرده پیچ شده زیر ردیف دنده ها
دل و روده ی پاره اش در جای خودش بخیه شد
مغز متلاشی اش پوشیده شده با غلاف پولادی)
گامی به پیش برمی دارد،
وگامی دیگر،
و گامی دیگر –
تد هیوز