آکادمی شعر پلیکان

وقتی بیمار، می‌درخشد از درد

- اندازه متن +

وقتی بیمار، می درخشد از درد
ناگاه می پرد رنگ اش،
کلاغ مشکوک صدایی شبیه خنده سر می دهد.
دیدن شهر شبانه، در آبیِ ورم کرده ی زمین،
لرزش دایره زنگی اش،
غریو قهقهه ای سر می دهد کلاغ تا آنزمان که اشک ها جاری شوند.
نقاب های رنگی و جلوه گری بادکنک های
مرده ی با سنجاق سوراخ شده را به یاد می آرد
درمانده بر زمین می غلتد.
و پاهای متحرک خویش را می بیند، خناق می گیرد
دست بر پهلوی به درد آمده اش می نهد
به دشواری تحمل اش می کند.
یکی از چشمانش در کاسه ی سرش فرو می رود، کوچک مثل یک سنجاق،
چشم دیگر باز، بشقاب پهنی از مردمک ها
رگ های شقیقه اش گره خورده، هر یک به سان سر تپنده ی کودکی یک ماهه
لب هایش استخوان گونه اش را بالا می دهند، قلب و جگرش در گلویش به پرواز،
ستونی ازخون فوران می کند از تاج سرش-
گویی در این جهان نمی تواند بود.
سر مویی بیرون از جهان
(با چهره ی بی نور به حالت طبیعی قطعه بندی شد
چشمان مردی مرده در حدقه اش جاانداخته
قلب مردی مرده پیچ شده زیر ردیف دنده ها
دل و روده ی پاره اش در جای خودش بخیه شد
مغز متلاشی اش پوشیده شده با غلاف پولادی)
گامی به پیش برمی دارد،
وگامی دیگر،
و گامی دیگر –

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×