اگر که ماه، ماهِ فروردین باشد

غیرممکن است
شعر نوشتن
اگر که عاشق باشی
و شعر ننوشتن
اگر که ماه،
ماهِ فروردین باشد.

چنین هوای خوبی مرا بر باد داد

چنین هوای خوبی مرا بر باد داد
در چنین هوایی از شغلم در اداره اوقاف
استعفا دادم
درچنین هوایی به توتون خو کردم
در چنین هوایی عاشق شدم
خرید نان و نمک برای خانه را
در چنین هوایی فراموش کردم
بیماری شعر سرودنم
در چنین هوایی عود کرد
چنین هوای خوبی مرا بر باد داد…

انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است

انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است
لب ها و موهایش تا دم سحر
بوی دریا می‌دادند
سینه‌ی افتان و خیزانش
مثل موج دریا
می‌دانستم فقیر است
اما همیشه که نمی‌توان از فقر صحبت کرد
در گوشم آرام
ترانه‌هایی از عشق خواند
که می‌داند در زندگی‌اش ، در نبردش با دریا
چه آموخته
چه اندوخته
پهن کردن تور ماهیگیری
جمع کردن آن
دستانش را در دست هایم گذاشت

تا ماهی خاردار را یاد آورم
آن شب در چشمانش دیدم
دریایی برآمده از دریا
در موهایش
موجی سوار بر موج
و من حیران
به این سو و آن سو رفتم
در دنیای رویاها

نه زیبایی است که تسلایم دهد

غریبم؛
در این شهر،
نه زیبایی است که تسلایم دهد
نه چهره ای آشنا
در انتظار شنیدن صدای یک قطارم
دو چشمم
دو چشمه

مفت و مجانی زندگی می‌کنیم

مفت و مجانی زندگی می‌کنیم، مجانی؛
هوا مجانی، ابر مجانی؛
دره و تپه مجانی؛
باران و گِل و لای مجانی؛
بیرون اتوموبیل‌ها،
درب سینماها،
ویترین مغازه‌ها مجانی؛
اما نان و پنیر مجانی نیست

آب چشمه مجانی؛
به بهای سر، آزادی،
اسارت و بند مجانی؛
مجانی زندگی می‌کنیم، مجانی.

اگر گریه کنم صدایم را خواهید شنید

اگر گریه کنم صدایم را خواهید شنید،
لا به لای مصراع‌های شعرم؛
آیا می‌توانید لمس کنید،
اشک‌هایم را،
با دست‌هایتان؟

از زیبایی ترانه‌ها وُ
بی کفایت بودن کلمه‌ها
بی خبر بودم،
پیش از آن که به این درد دچار شوم.

 

جایی هست، می‌دانم؛
که می‌توان هر چیزی را به زبان آورد؛
خیلی نزدیک شده ام، حسش می‌کنم؛
اما توان گفتنش را ندارم.

در محله ی ما اگر غیر از تو درختی بود

در محله ی ما
اگر غیر از تو درختی بود
نمی‌توانستم اینقدر دوستت داشته باشم.
اما اگر تو
به همراه ما
لی‌لی بازی بلد بودی
تو را بیشتر دوست می‌داشتم.

درخت زیبای من!
وقتی که خشک شوی
ما هم به امید خدا
به محله ی دیگری اسباب‌کشی خواهیم کرد.

همه چیز ناگهان اتفاق افتاد

همه چیز ناگهان اتفاق افتاد
ناگهان نور خورشید زمین را روشن کرد؛
ناگهان آسمان پدیدار شد؛
آبی ناگهان.
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد؛
ناگهان بخار از خاک بلند شد؛
ناگهان درخت جوانه زد، شکوفه روئید.
ناگهان میوه رسید.

ناگهان،
ناگهان؛
همه چیز ناگهان اتفاق افتاد.
ناگهان دختر، ناگهان پسر؛
راه‌ها، بیابان‌ها، گربه‌ها، انسان‌ها…
ناگهان عشق اتفاق افتاد،
شادی ناگهان.

این شاعرها از معشوقه‌ها بدترند

این شاعرها از معشوقه‌ها بدترند
این چه مصیبتی ست که از دست این آدم‌ها می‌کشم؟
مگر ممکن است تمام شب را
در محرمیت مصراعی بگذارانی؟

گوش کن، ببینم می‌توانی بشنوی
ترانه ی پشت بام‌ها و دودکش‌ها را
یا این که صدای مورچه‌ها را
که به لانه شان گندم می‌برند؟

آیا ممکن است، منتظر طلوع خورشید نشویم،
تا در کنار دریا قافیه‌های دست دوم را
به رفتگران جلوی خانه ام بدهم؟

شیطان می‌گوید: «بازکن پنجره را؛
داد و فریاد کن، داد و فریادکن، داد و فریاد کن تا صبح.»

زخم چاقوی پیشانی ام به خاطر توست

زخم چاقوی پیشانی ام
به خاطر توست
قوطی سیگارم یادگاری ات
در تلگراف
«گفتی هر کاری داری بگذار و بیا»
چگونه فراموشت کنم،
معشوقه‌ی روسپی‌ام؟