آکادمی شعر پلیکان

امشب آن حسرت دیرینه‌ی من

- اندازه متن +

امشب آن حسرت دیرینه‌ی من
در بر دوست به سر می‌آید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می‌آید

 

شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم

 

سرمه کو ، تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که در دل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد

 

چه بپوشم که چو از راه آید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سِحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد

 

آه ، ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و بر سینه‌ی من
تا که حیران شود از جلوه‌ی گل
امشب آن عاشق دیرینه‌ی من

 

چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده‌ی گلرنگ زنم

 

ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش

 

تا چو رویا شود این صحنه‌ی عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم

 

همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم

 

آه ، گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته‌ی پا می آید
ای خدا ، اوست که آرام و خموش
به سوی خانه‌ی ما می آید

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×