مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون
-
اندازه متن
+
مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون،
می گیر و رها شو دمی از چند و ز چون
گر برنهدت زمانه اندوه مخور،
ور برکشدت مباش ایمن زفسون
مهتاب دمید و گل بیفروخت چو خون،
می گیر و رها شو دمی از چند و ز چون
گر برنهدت زمانه اندوه مخور،
ور برکشدت مباش ایمن زفسون
شب نیست که آه من نینگیزد سوز، روزی نه که از شبم نه تلخی آموز
میپرسی…
گوشم همه کاوازهی در میآید چشمم همه کان، دیر سفر میآید
کی چشمم با گوش بخواهد…

