گفتم ز سفیدی و سیاهی دارم
-
اندازه متن
+
گفتم ز سفیدی و سیاهی دارم
ور زانکه زمن هزار کاهی دارم
من اینهمه ام داشتن با دل بود
لیکن چو ربودیم چه خواهی دارم
گفتم ز سفیدی و سیاهی دارم
ور زانکه زمن هزار کاهی دارم
من اینهمه ام داشتن با دل بود
لیکن چو ربودیم چه خواهی دارم
در بست که هیچکس نکوبد به درش اما زره منظر بنمود سرش
تا بیشترش دوست بدارند…
یادم از روزی سیه میآید و جای نموری در میان جنگل بسیار دوری. آخر فصل زمستان بود و یک سر…

