گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
-
اندازه متن
+
گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
گفتا که: مرا نیست در این کار دماغ
دانستم از چه شرم بودش که به شب
در خانه ی خویش هم نیفروخت چراغ
گفتم: نفسی درآی با من سوی باغ
گفتا که: مرا نیست در این کار دماغ
دانستم از چه شرم بودش که به شب
در خانه ی خویش هم نیفروخت چراغ
خشک آمد کشتگاه من در جوار کشت همسایه. گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در…
شاد آمد و با خاطر ناشادم رفت بنیادم داد و خود زبنیادم رفت
گفتا : سخت…