گفتم : نه لب است ، چشمهای از شکر است
گفت : آری با دید تو هرچه دگر است.
گفتم : تو هم از دید خود آور سخنی.
گفتا : مده آزارم نیما ، سحر است.
گفتی که فلان چو دشمنی حیله گر است.
آری سخن نیک همینش اثر است.
با دوست هنر نیست اگر زیست کنی
با دشمن خود زیست چو کردی هنر است.
گفتم : که دلم به عشق مجبور چراست؟
گفتا : به شبت رغبت با نور چراست؟
از هر طرفی روی ، به من بازآیی
اما نظر تو بر ره دور چراست؟
دل گفت که : شمع مجلس افروز خوش است
جان گفت: مرا ناوک دلدوز خوش است.
عقل آمد و خنده زد که: ای بی خبران
در معرکه هر که گشت فیروز خوش است.
هرچند که افزود و به هر چند که کاست
یک خط نه چنان است که پنداری راست.
بازآی در این دایره کاینک دم خوش
گر زانکه حقیقتی ست در صحبت ماست.
گر بر سر کوی تو نپایم ستم است .
دل از خم مویت ار گشتایم ستم است.
با خویش برآیم به فسونی ، لیکن
گر با دل خویشتن برآیم ستم است
گفت آنچه زمن داری؟ ستم است
دل دادم و بیدل شدم و این نه کم است.
اندر دل تو هزارها رنگ فریب
واندر دل من هزارها رنگ غم است
شعر، آیتی از خیال صحرایی ما است .
عشق آفتی از نهاد دریایی ما است.
گفتم به اجل : در این میان حکم تو چیست؟
گفت آنچه که با سرشت دنیایی ما است.
گر با کم روزگار سازم چه غم است.
با او همه کاهش و فزونی به هم است.
لیکن چو دلم رفت زمن در پی دوست
چندانکه بجویم از پی دوست ، کم است.
رندی چه بود دل سوی او باختن است
پس دل زهمه غیری پرداختن است.
ناساختن است در کار وجود
با نیک و بد وی همه در ساختن است.