خواهی که نگردی از ره و رسم درست
اندیشه خود درست می دار نخست.
ای هیچ نجسته از درستی به جهان
ناجسته چنان تو از تو چون خواهد جست.
صد مرده کنی زنده شناسیش درست
گر بوده و گر نبوده چون روز نخست
ای عیسی عهد! لیک نشناسی باز
یک زنده ز صد زنده که در دوره ی توست.
گر زآنکه ز روی تو نگاهم بگسست
قهر دل تو از چه به رویم دربست؟
گفتا همه هست لیک از قهر و صفا
آنی که تو میخواهی ناید در دست.
گفتا دل من رشتهی مهر تو گسست
گفتم دل من هم به شکایت پیوست.
خندید و به خیمه گاه خود کشت چراغ
ره بست و به بالینم خاموش نشست.
گفتم شب دوش ، گفت طوفان که گسست
گفتم آن مرغ. گفت بر بام نشست.
گفتم بر آن بام چه افتادش ؟ گفت:
چون بام زهم شکست ، او نیز شکست
تو کا به تختی به سر شاخ نشست
عید آمد و سبزه را به گل در پیوست.
با اینهمه، غم نمی کشد از من پای
اندیشه ی تو زمن نمی دارد دست.
گفتم دلم از دو چشم مست تو شکست.
گفتا شکند هرچه به ره بیند مست.
گفتم چه به هیچ دل بدادم. گفتا
گر هیچ بود چه جویی از هیچ به دست.
چنین دل و جان بهر تو آمد به شکست.
تا آنکه توام آمدی ای دوست به دست.
اکنون که توام خواهی این رشته گسست
پیوست منی تو با که خواهی پیوست؟
آمد ز درم دوش مهم سرکش و مست
می خواست دلم آورد از مهر به دست.
گفتم: اگرم فکر رها دارد . گفت:
جز فکر منت مگر به سر فکری هست؟
گفتم به صدا شکست هر چیز شکست
جز خواب من از غنت که لبریز شکست.
گفتا : مشکن. گفتم پرهیزم و وی
بوسید مرا و گفت : پرهیز شکست.