بنشست به در ز پرده ، می خورده و مست

بنشست به در ز پرده ، می خورده و مست
چشمش چو به من فتاد در پرده نشست.

با من نشکست عهدش از مستی ، لیک
با وعده فرداش ، دل من بشکست.

آمد به تن من و به دل کرد نشست

آمد به تن من و به دل کرد نشست
هر غم که بیندیشی و هرگونه شکست.

زآن روی که من به دوست می دادم دست
با جمله دلم شکست وز او دل نگسست.

گویند که: هر چیز من اوست.

گویند که: هر چیز من اوست.
آری شده جان و تن من یکسره دوست.

می گوی بدو: فراقت آن کرد که گر
بازآیی و بینیم نیم جز رگ و پوست.

تا در خود جا داری و بیرون نه ز پوست

تا در خود جا داری و بیرون نه ز پوست
چون جوجه ماکیان جهان تو در اوست.

بی دوست کسی بود که در بست به روی
با دوست کسی رود که آید سوی دوست.

گفتم : اگرم دست دهد صحبت دوست

گفتم : اگرم دست دهد صحبت دوست
از تن به در اندازم جان و رگ و پوست.

خندید که این منت با خویش گذار
جان گر بنهی ور ننهی جانت اوست.

گویند می لعل چرا داری دوست؟

گویند می لعل چرا داری دوست؟
آنی که غمم برد و هم افزود نکوست.

می رنگ لبش دراد و تا هست مرا
لب بر لب جام، در دلم قصه ی اوست.

گویند چرا من غم دل دارم دوست.

گویند چرا من غم دل دارم دوست.
جان سخنم از غم می گیرد پوست.

غم زان زمان مسن و مسن زان زمان
شادم من از غم که مرا هم غم اوست.

گل با گل زرد گفت: زرد ارچه نکوست ،

گل با گل زرد گفت: زرد ارچه نکوست ،
سرخی د همت که جلوه گیرد رگ و پوست .

گفتش گل زرد: راست گفتی، اما
من جامه ی عاریت نمی دارم دوست.

گفتم: به خرامیدن، بالاش نکوست.

گفتم: به خرامیدن، بالاش نکوست.
غم گفت: مرا سیه چلیپاش نکوست

عقل آمد و گفت : این چه غوغاست که هست
دل گفت: هر آنچه هست گو باش، نکوست

هر بد که زمل گفت حسودی، نیکوست

هر بد که زمل گفت حسودی، نیکوست
تهمت نه بر او کنیم، کاین خصلت اوست

در نایدش ار چشم به ما، عیبی نیست
او در پی خود باشد و ما در پی دوست