در دایره ممکن ناممکن زیست

در دایره ممکن ناممکن زیست
من راهت بنمایم ای مرد که چیست:

هشیار به هر چیز که گویند که هست،
بیدار به هر چیز که گویند که نیست

عمری به سرآمدم به هنگامه‌ی زیست

عمری به سرآمدم به هنگامه‌ی زیست
بشناختم آنرا که ندانستم چیست

اکنون لب از شیر نشسته طفلی
می خواهد گویدم که این هست، آن نیست!

گویند کسش به حرف نشناخت که کیست

گویند کسش به حرف نشناخت که کیست
هر رنگ نهاد، کس ندانست که چیست

صدقای سرود، آن حکیم استاد،
در دیده ی اهل دل ولی خواهد زیست

گفتم: ز چه در رخ گل افروختگی‌ست؟

گفتم: ز چه در رخ گل افروختگی‌ست؟
آیا چه در این بزمش آموختگی‌ست؟

گل این بشنید و خنده زد بر من و گفت:
آنی که نکو بزیست در سوختگی‌ست

دل خام تو شد و لیک جانم باقی‌ست

دل خام تو شد و لیک جانم باقی‌ست
آن عهد که بود در نهانم باقی‌ست

گامی به من آی تا به پایان گویم
آغاز چگونه داستانم باقی‌ست

سر در پس زانویم و دل بر سر دست

سر در پس زانویم و دل بر سر دست
اندیشه که روزگار چونم بشکست

من دانم و تو، نه خانه با من نه اجاق
تو دانی و من که باز دل نز تو گسست

گفتا: به شب سیه، شفق پیدا نیست

 

گفتا: به شب سیه، شفق پیدا نیست
گفتم که به خون من بباید نگریست

گفتا چه سبک به عاشقی عمر گذشت
در خنده شدم من، او ولی سخت گریست

کس نیست که باز زبان من گویا نیست

کس نیست که باز زبان من گویا نیست
آن ره که منش کوفته ام جویا نیست

حرف خود با زبان مردم شنود
با اینهمه، گویی: سخنم گیرا نیست؟

راهی است مرا که هیچ سامانش نیست

راهی است مرا که هیچ سامانش نیست
دردی است مرا که هیچ درمانش نیست

آگه نه زبس که دل به زندان دارد
دل هست که تاب زجر زندانش نیست

گفتم همه خفته‌اند و بیداری نیست

گفتم همه خفته‌اند و بیداری نیست
جز مرغ سحر با من هشیاری نیست

گفتا مگرت کار نباشد؟ گفتم
با هیچکسی عاشق را کاری نیست