هیهات که آنچه بود بر باد برفت
بد کرد . گز سکوی از یاد برفت
با روی چنان آمد و با خوی چنین
مرغی که پردیه بود ، آزاد برفت
دل کاو همه شاد بود و با شاد برفت
هیهات که هرچه بود برباد برفت
می خواستی شانهای داد به من
افسوسکه آن نشان هم از باد برفت
آنکه فکند بر رهم لنگ برفت
و آنی که به من آمد چون رنگ برفت
چندان پی رفتگان مرا چشم گریست
کاندر ره سیل هم دلم تنگ برفت
آمد که فزاید به غم افزود و برفت
دوشینه به من رویی بنمود و برفت
گویند : نماید رخ ، بنمود ، اما
شب بود وز پیش ابر مه بود و برفت
با آتش پیدا شد و با باد برفت
نا شاد نهادمان و خود شاد برفت
مقصودش از این کار من و تو بودیم
هیهات ! که آن نیزش از یاد برفت
آنی که چو آب آمد و چون باد برفت
با من شب دوشش گذر افشاد ، برفت
چندان سخنان به شکوه ام رفت کزو
حرفی که به یاد داشتم از یاد برفت
خوابیدم و با من هوسی آمد و رفت
با تشنه لب من نفسی آمد و رفت
دانی که چه کردم ؟ همه شب اندر خواب
دیدم که به یاریم کسی آمد و رفت
بر وی به خطا تاختی و آمد و رفت
او برد تو در باختی و آمد و رفت
آن پیک نهفت را که نامش دل بود
آمد به تو ، نشناختی و آمد و رفت
شاد آمد و با خاطر ناشادم رفت
بنیادم داد و خود زبنیادم رفت
گفتا : سخت مست خوش آمد ؟ گفتم
اما سخنی گفتی کز یادم رفت
آمد به من او ، لیک به شب آمد و رفت
در پیکرم آرزو و به تب آمد و رفت
می گفت سفر خواهم کردن سوی تو
جانم به غمش ولی به لب آمد و رفت