آیین محبت و وفا رفت که رفت

آیین محبت و وفا رفت که رفت
از حلقه ی دوستان جدا رفت که رفت

حسن هنر و صفا به هم آمده بود
افسوس که جمله با صبا رفت که رفت

گفتم که نماندم هوسی ، باشد گفت

گفتم که نماندم هوسی ، باشد گفت
گفتم خفه ام هر نفس ، باشد گفت

گفتم که در این سفر بیابان غمت
خالی ست زهر دادرسی ، باشد گفت

آن نعمت بگردان که مرا خواهی گفت

آن نعمت بگردان که مرا خواهی گفت
و آن ذمم درساز که داری به نهفت

خواهی علمم برکش و خواهی قلمم
من ذره به طبع خود نخواهم آشفت

گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار

گفتم: ستمت؟ گفت: شکیبایی دار
گفتم: به شکیب؟ گفت: یارایی دار.

گفتم: بهم این هر دو مراد باشد گفت:
گرراست همی گویی، شیدایی دار

گفتا چه تو از بهشت توانی گفت؟

گفتا چه تو از بهشت توانی گفت؟
گفتم بود ار شبی دلی با دل جفت

گفتا بود این ولی به شوری که تراست
خواهی تو بهشت را هم از خود آشفت

گفتم: دلم از کوی تو چه سود گرفت

گفتم: دلم از کوی تو چه سود گرفت
چون آتشم از تو تار تا پود گرفت؟

گفتا: دلت از سرشک من بی خبر است
گفتم چه کنم که آینه را دود گرفت؟

ابر آمد و روی کوه و صحرا بگرفت

ابر آمد و روی کوه و صحرا بگرفت
از دامن دشت تا به دریا بگرفت

دنیای غمی ساخت دلم را آنگاه
آسان با من تمام دنیا بگرفت

ابر آمد و گفتم همه صحرا بگرفت

ابر آمد و گفتم همه صحرا بگرفت
با من که دلم کرفت دنیا بگرفت

تو لیک نگفتی که دل بگرفته ی من
اندر طلب تو در کجا جا بگرفت

بس حیله گرا که روی از حق ننهفت

بس حیله گرا که روی از حق ننهفت
جز از پی سود خلق نشنفت و نگفت

صدقای سرود بین پس آنچه شنفت
گفت آری و و روز غیر بنهفت و نخفت

با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت

با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت
بیدارتر آمد و بجا هیچ نخفت

برخاست بشد از من و چون آمد باز
دیدم چو گل از چشمش خونش که شکفت