گفتم چشمم؟ گفت در آبش خواهم

گفتم چشمم؟ گفت در آبش خواهم
گفتم دل من؟ گفت خرابش خواهم

گفتم چه شگفت ماجرا؟ گفت: خموش
هم روزی آید که حسابش خواهم

صد بار به خود گفتم از می برهم

صد بار به خود گفتم از می برهم
اکنون نرهم تا که زوی کی برهم

می خنده برآورد که: ای مردم! وی
از من چو نرست، چون من از وی برهم؟

اکنون نرهم تا که زوی کی برهم
می خنده برآورد که: ای مردم! وی

از من چو نرست، چون من از وی برهم؟

توفیر نداده‌ای الف را از جیم

توفیر نداده‌ای الف را از جیم
ذره نگریخته ز شیطان رجیم

بادت به جگر زهرت این حرف ترا
باید که دهی به اوستادت تعلیم

یک روز ز مردمی امانی جستیم

یک روز ز مردمی امانی جستیم
روز دگر از امان نشانی جستیم

دانی چه به کف آمدمان آخر از آن؟
نامیش به کهنه داستانی جستیم

صد گونه ستم کردی و دل سوختیم

صد گونه ستم کردی و دل سوختیم
آنگه به غم خویش بیندوختیم

من هیچ نگویم ز چه افروختیم
جز حرف خود اما چه بیاموختیم؟

یکدم نه زمان دهد که درمان جویم

یکدم نه زمان دهد که درمان جویم
لختی نه امان که دست از جان شویم

چون می رود از وی سخنم، می رنجد
از من که چرا سخن پریشان گویم

عمری ز پی حریف و پیمانه شدیم

عمری ز پی حریف و پیمانه شدیم
عمری به هر آنچه بود بیگانه شدیم

تا وقت برآید که چه کردیم و چه شد
رو از همه درکشیده افسانه شدیم

گفتم نفسی بمان که حرفی گویم

گفتم نفسی بمان که حرفی گویم
گفتا ره می ده که به راهم پویم

گفتم دل من نیز بری با خود؟ گفت
چون دانستی که همسفر می جویم؟

افروخت مرا، که شمع افروخته به

افروخت مرا، که شمع افروخته به
پس سوخت مرا، که حرف با سوخته به

اکنون که بدو سوخته و افروخته ام
می گوید بس! که چشم بردوخته به

دل بر سر گیسوی تو آویخته به

دل بر سر گیسوی تو آویخته به
در او غم و اندیشه ات انگیخته به

گفتی گسلم زوی، همين کن که مگر
بر دامنت اوفتد که بگسیخته به