گفتی که بپوی! دل بپویید بسی
از حکم توسر چگونه پیچید کسی؟
هم اینک می پوید و می آید باز
اما به کدام فرصتی، کونفسی؟
حرفش همه بود مایهی آشفتن
هر قصه ای از برای کمتر خفتن
گفتم ز چه با حرفم آزاری؟ گفت:
دیوانه به دیوانه چه خواهد گفتن؟
گفتم نفسم رفت و نماندم نفسي
گفتا بودت به دل مگرملتمسي؟
گفتم دل من برد لب لعل تو گفت:
دلها برد از دور نوای جرسي
گفتم به شب هجر تو خواهم خفتن
گفت آید این سهل ولی با گفتن.
گفتم مکن آشفته از این حرفم گفت:
ای عاشق باید که به عشق آشفتن
خطی که نه هر کسش تواند خواندن
رنجی که نه مردمش تواند راندن
خاموشی توست کان مرا زندانی ست
تا چند به زندان تو باید ماندن؟
آموختمش شيوهی هرگونه سخن
بنهادم حرف حرف، حرفش به دهن
چون نیک بیازمود و آمد به زبان
اول سخنی که گفت، بودش بد من
با دیو چنان همدم و از مات سخن
ای شوخ پری چهرهی چون پسته دهن
ما از غم تو خواب نیاریم به چشم
توخفته چو گل به دامن زاغ و زغن
گفتی که حریف من نخواهی بودن
با حكم من است هر گره بگشودن
گفتم بروم گفت چرا این کردن
گفتم نروم گفت چرا این بودن؟
از رود مگیر و بر سر رود مکن
خود را به ره نرفته نابود مکن
خواهی زتو افروخته باشد مردم
چون کنده به چشم مردمی دود مکن!
گفتم چه دهان گفت چنین جوش مکن
گفتم چه میان گفت فراموش مکن
گفتم اگرم حرف کسان نگذارد
گفتا به سخنان هرکسی گوش مکن