در پیش کومه‌ام

در پیش کومه‌ام
در صحنه‌ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت.لانه.
*
یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.
*
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
لم در حواشی آئیش
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه.
*
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه.

کک‌کی که مانده گم

دیری‌ست نعره می‌کشد از بیشه‌ی خموش
کک‌کی که مانده گم.

از چشم ها نهفته پری وار
زندان بر او شده است علف زار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد.

اما به تن درست و برومند
کک‌کی که مانده گم
دیری است نعره میکشد از بیشه ی خموش.

گفتم الف. او گفت الف گفتم با

گفتم الف. او گفت الف گفتم با
گفتا پس با؟ گفتم تا. گفتا تا.

ناموخته باری زالف تا یا گفت:
مارا پس تا چه کار دیگر با یا !

دل برد ز من آن سر زلفین دو تا

دل برد ز من آن سر زلفین دو تا
دو چشم تو گشتند در این کار گوا

افسوس! چو این هر دو ز یاران تواند
پیداست چه برد خواهم از تو به جفا

نه قافیه‌اش درست و نه وزن بجا

نه قافیه‌اش درست و نه وزن بجا
وز بدعت خویش کرده غوغا برپا

ای غلتبان از درستیت اینهمه بیم
با آنهمه نادرستت این مایه رجا؟

در قول و قرار تو وفا نیست ترا

در قول و قرار تو وفا نیست ترا
یا خود سر حال دل ما نیست ترا

گفتا: که کجا به تو درآیم؟ گفتم:
این عذر بنه کجا که جا نیست ترا

تا دور جهان قبله‌ی دل ساخت ترا

تا دور جهان قبله‌ی دل ساخت ترا
هر کس به تو کرد روی، دل باخت ترا

در پرده نهانی که کست نشناسند
هر کس که مرا بدید، بشناخت ترا

خون می‌خوری، این نه کامرانی‌ست ترا

خون می‌خوری، این نه کامرانی‌ست ترا
جان می‌کنی، این نه زندگانی‌ست ترا

ننهاد زمانه با تو از هر چه که بود
وین ماند بجا که تر زبانی ست ترا

میلت سوی دوستان نهاده‌ست چرا؟

میلت سوی دوستان نهاده‌ست چرا؟
مهرت همه با بدان زیادست چرا؟

گویی که ندارد سخنم گیرایی
پس بر سر هر زبان فتاده ست چرا؟

در کوفتمش. گفت: چنین زود چرا؟

در کوفتمش. گفت: چنین زود چرا؟
دوری جستم. بگفت: مردود چرا؟

فریادم از جفاش چون برشد گفت:
گر سوزی اندر آتشم، دود چرا؟