چشمم همه شب که چه خراب است زمین

چشمم همه شب که چه خراب است زمین
گوشم همه دم که چه خرابی سنگین

فکرم همه کامین زکجا تا شنوم
مرغی ست که می گوید بر بام: آمين

شیطان به در تو کوفت، بگریز از او

شیطان به در تو کوفت، بگریز از او!
بیهوده به دل هیچ نيانگيز از او

من راه سلامت به تو بنمایم چیست:
گوش خود و چشم خود بپرهیز از او!

پی بر پی من آمد تا خانه‌ی او

پی بر پی من آمد تا خانه‌ی او
می‌خواست که ره برد به ویرانه‌ی او

بنگر که چه شد چو دید او را با من
بگریخت از او که بود بیگانه‌ی او

گویند به پرده‌ام چرا حرف از او

گویند به پرده‌ام چرا حرف از او
چون دارمش آشکار باخيل عدو

دریاست مرا سخن به وضعش، آری
گوهر به نهان دارد و خاشاک به رو

دل گنج تو برد و آن نهادم با تو

دل گنج تو برد و آن نهادم با تو
خود حرف شدم، زبان گشادم با تو

بی تو همه خون دل به لب می بردم
اینک بنگر چه اوفتادم با تو

دیروز قبول هرکه بیمار به تو

دیروز قبول هرکه بیمار به تو
امروز سلام هر فسونکار به تو.

اندر عجبم به رستخیز آیا چون
افتد نگه مردم بیدار به تو.

می‌خواستمت حرف نگویم به کسی

می‌خواستمت حرف نگویم به کسی
بگذشت براین و باز بگذشت بسی

زخمی که به من برزد آن با مردم گفت
چون روی نهان کنم به هر پیش و پسی

در گریه دلم نه یک نفس رست از تو

در گریه دلم نه یک نفس رست از تو
واین بود بهانه ام ز بس مست از تو

گفتم چو مرا سرشک از رخ ستری
باشد که رسد به روی من دست از تو.

گفتم نفسی به من گذر دار و برو

گفتم نفسی به من گذر دار و برو
گفتا به من از دور نظردار و برو.

گفتم به حساب عمر کان با تو گذشت؟
گفتا همه این حساب بردار و برو

در چشم چراغ کس نه دودی باشی

در چشم چراغ کس نه دودی باشی
زان به که برای خویش سودی باشی

نابودن تو ز بودنت به ابجد
تا اینکه توسربار وجودی باشی