گفتم گرهی مراست گر بگشایی

گفتم گرهی مراست گر بگشایی
گفتا به کدام نقد این می پایی؟

گفتم دل من که هست پیش تو گرو
گفت این سخن است بایدش بنمایی

نه دود منی کز آتشم بگشایی

نه دود منی کز آتشم بگشایی
نه آتش من، که آتشم افزایی،

ای دود من و آتش من هردو زتو
با دودت و آتش، زچه رخ ننمایی؟

گفتمم دهنت، گفت چرا می‌جویی

گفتمم دهنت، گفت چرا می‌جویی
گفتم ره تو، گفت کجا می‌پویی

گفتم نه زمان دهی که حرفی گویم
گفتا اگر این است چرا می‌گویی؟

صد عیب به کوه اگر بخوانی که تویی

صد عیب به کوه اگر بخوانی که تویی.

آوای تو زی تو گوید آنی که تویی

من ذره به خویش می نبالم که منم

تو غره به خویشی و ندانی که تویی

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایق‌بان

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایق‌بان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد.
*
سخت طوفان زده روی دریاست
نا شکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه.دهشت افزاست.
*
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
نا شکیباتر بر می شود از او فریاد:
کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!

پاسها از شب گذشته است

زمستان1336

پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.

ترا من چشم در راهم

زمستان1336

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

 

شب همه شب شکسته خواب به چشمم

تجریش، آبان1337

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.

در نیم شبم چرا به سر می‌آئی

در نیم شبم چرا به سر می آئی
ای آنکه ز دور در نظر می آئی

خواهی به کسان گویم کز هر کاری
چون خواست دل تو خوب بر می آئی

بگذشتم بر چشمه ای از صحرائی

بگذشتم بر چشمه ای از صحرائی

تر کردم لب با دل آتش زائی

بنگر چه مرا شد به سر از یک نم آب

افتاد گذارم بسوی دریائی